#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_281
آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت:
–راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟
–اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد.
–نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره.
–کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه...
–اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟
–من به خاطر مامانت میخوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟
–خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟
– اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه.
–واقعا راحیل؟
صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم.
همین که شمارهی روی گوشیاش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد.
–بله مامان.
صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف میشنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را میگفت.
آرش گفت:
–این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون.
شنیدم که مادر شوهرم گفت:
–مژگانم حرف اونو میزنه.
یعنی مژگان طرف برادرشه؟
مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم.
آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند.
بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت:
–باید زودتر خودم رو برسونم خونه.
با نگرانی پرسیدم:
– چی شده آرش؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونهی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره.
–چرا؟
سکوت کرد و حرفی نزد.
زمزمه وار گفت:
–همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشهایی داره.
الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه.
اسم فریدون که میآمد زبانم بند میآمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم.
صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت.
دلم شور میزد.
به نظرم آرش تلاش بیهوده میکند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته.
وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسریام را از سرم کشیدم. حولهام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم میکرد.
اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید.
با ناراحتی گفت:
–آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟
سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم.
آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد.
سعیده با دیدن موهایم عکسالعمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون.
شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست میتوانم از او خبری بگیرم.
گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
خیلی طول کشید تا جواب بدهد.
خیلی آرام سلام کرد و گفت:
–راحیل اگه بدونی چی شد؟
–چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن.
صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت:
– نمیدونی چه قشقرقی به پا شد.
مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه.
زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچهای این خواهر و برادرم شروع شد.
امدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت. زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتا نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم.
خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری.
خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن.
–وای یعنی دوباره قلبش؟
–نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه.
–یعنی الان فریدون اونجاست؟
–نه فریدون و مژگان رفتن.
زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه.
–آرش کجاست؟
–از اون موقع رفته تو اتاقش.
آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت.
همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط میداند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانهی مادر خودش برده است.
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_282
همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من و اسرا هدایتم کرد و گفت:
–برو زود لباسهات رو عوض کن بیا و میوههایی رو که شستم بچین تو جا میوهایی.
هر چه پرسیدم مهمان کیست گفت:
–غریبه نیست. وقتی امد میبینیش.
همین که وارد اتاق شدم فوری لباسهایم را عوض کردم. در حال شانه کردن موهایم بودم که صدای آیفن را شنیدم. بعد هم صدای مادر که از پشت آیفن گفت بفرمایید.
موهایم آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند ثانیه شانه میشدند. هنوز بهشان عادت نکرده بودم. یک گیرهی کوچک پارچهایی به شکل پاپیون داشتم که نزدیک گوشم روی موهایم سنجاقش کردم. صدای بلند گریه و حرفهای التماس آمیز آشنایی مرا به بیرون از اتاق کشاند. به سالن که رسیدم مادر آرش را دیدم که جلوی در ورودی خودش را روی پاهای مادرم انداخته و التماس میکند. مادر سعی داشت بلندش کند ولی مادر آرش بلند نمیشد و فقط التماس میکرد.
–حاج خانم تو خودت مادری میفهمی چی میگم. داغ جوون خیلی سخته، به خدا مجبور نبودم نمیومدم.
بالاخره مادر بلندش کرد و کمکش کرد تا به طرف مبلها برود.
هنوز لباس مشگی تنش بود. زیر چشمهایش به سیاهی میزد. رنگ پریده به نظر میرسید. از آن زنی که همیشه به خودش میرسید و مرتب بود اثری نبود. شکسته بود. با دیدن من حیران نگاهش روی موهایم ثابت ماند. اشکش دوباره چکید. بلند شد و جلو آمد، من مبهوت نگاهش میکردم. بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.
–راحیل به توام التماس میکنم. رو سر من منت بزار. نزار نوهام آواره بشه.
میخواستم بگویم "مامان قرار بود شما بیایید و مرا راضی کنید برای وصال نه فراق. پس چه شد؟" مرا از خودش جدا کرد و اشکهایش را پاک کرد.
–مژگان برداشته اون بچه رو برده خونهی مادرش، نمیدونم چطوری شده که موقع شیر خوردن بچه خفه شده. دکتر گفته اگه چند دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسوندنش میمرد. هر چی گفتم بچه رو بدید خودم عین چشمهام ازش نگهداری میکنم ولی قبول نمیکنن،
راحیل همهی این گره ها به دست تو باز میشه. به خاطر همون خدایی که میپرستی کمکم کن. بچم آرش داغون شده، نه خواب داره نه خوراک، جون اون بچه رو نجات بده راحیل. سارنا یادگار کیارشمه. اونا میکشنش، خوب بهش نمیرسن. زود دنیا امده، نارسه، باید تحت نظر باشه. خیلی باید ازش مراقبت بشه، مژگانم دست تنهاس. برادرش دیگه حتی نمیزاره برم اونجا بچه رو ببینم.
قبل از این که بیام اینجا رفته بودم اونجا، مژگان گریه میکرد. میگفت نمیخواد اونجا بمونه، گفت مادرش مدام این ور اون ورئه و کمکش نمیکنه، اونم چند روزه استراحت نکرده، دست تنها نمیتونه به بچه برسه. راحیل به خاطر اون بچه یتیم رحم کن. اون که به جز ما کسی رو نداره. مژگانم کسی رو نداره، نگاه به پدر و مادرش نکن، بهش اهمیتی نمیدن. فقط خواهرشه که گاهی دستش رو میگیره. اجازه بده اینارو زیر بال و پر خودمون بگیریم. به خدا تا عمر دارم دعات میکنم.
بعد دوباره هق زد.
مادر بلند شد. دست مادر آرش را گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد.
–بشین حاج خانم.
مادر آرش بازوی مادرم را گرفت:
–حاج خانم امیدم به توئه، تا حالا خانمی کردی از این به...
مادر حرفش را برید و با بغض گفت:
–امیدتون به خدا باشه. انشاالله درست میشه.
مثل ماتم زده ها به طرف مبل رفتم. چیزی که فکرش را میکردم دقیقا برعکس شده بود.
مادر آرش خوب نمیتوانست نفس بکشد.
مادرگفت:
–آروم باشید. توکلتون به خدا باشه. قرص زیر زبونیتون رو آوردین؟
مادر آرش به کیف اشاره کرد.
مادر برایش قرص را پیدا کرد و زیر زبانش گذاشت و شروع به دلداری دادنش کرد.
من فقط نگاهشان میکردم.
به مرور حال مهمان ناخواندهمان بهتر شد.
بلند شدم و بی حرف مثل مسخ شده ها به طرف اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
صدای حرف زدنشان را میشنیدم، احساس کردم ساعتها طول کشید تا این که مادر زنگ زد ماشین آمد و مهمانمان رفت. ولی بعد که ساعت را نگاه کردم فقط نیم ساعت گذشته بود.
دوباره سر و صدای حرف زدن آمد. بعد از چند دقیقه خاله و مادر وارد اتاق شدند. بلند شدم و نشستم.
مژههای خاله خیس بودند. حتما مادر زنگ زده تا بیاید. کنارم نشست و گفت:
–راحیل جان میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به مادر انداختم. ناراحت و نگران بود.
خاله قربان صدقهام رفت و بعد سعی کرد دلداریایم دهد، از همه چیز خبر داشت. مادر همه چیز را برایش گفته بود.
خاله موهایم را نوازش کرد.
–چقدر موهای کوتاه بهت میاد. به نظرم از قبل خوشگلتر شدی.
–دیگه هیچ وقت بلندشون نمیکنم.
خاله آهی کشید و گفت:
–آخه چقدر این خانواده سنگدل بودن ما نمیدونستیم. این مادر آرش رفتنی میدونی به مادرت چی گفته؟
استفهامی نگاهش کردم.
–گفته به راحیل بگید یه وقت به آرش نگه من امدم این حرفها رو زدم. راحیل اگه تصمیم به جدایی...
مادر حرف خاله را برید:
–راحیل باید تمومش کنه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_283
نگاهی به مادر انداختم و پرسیدم:
–مادرش گفته به آرش راستش رو نگم؟
– گفت اگه آرش بفهمه دوباره با فریدون درگیر میشه و این وسط دوباره ممکنه اتفاق بدی بیوفته، عاملشم تو میشی. بعدشم مثل این که کلا قرار بوده مادر آرش از تو بخواد با آرش زندگی کنی. بهآرش گفته اول فریدون رو راضی میکنم بعد راحیل رو. قبل از خونهی ما هم رفته اونجا و به فریدونم التماس کرده، ولی فریدون گفته دیگه حق نداره پاش رو اونجا بزاره. یا شرایطش رو باید قبول کنه یا بچه بی بچه.
خاله با اخم گفت:
–خواهر من خب اصلا به راحیل چه مربوطه مشکلات اونا، زندگیشه...
مادر با حرص گفت:
– ای بابا، میگم پیر زن امده افتاده به پام خواهر، داغ دیدس، خدا رو خوش میاد؟ اگه وضعش رو میدیدی، مریضه، انصاف نیست. راحیل خودشم قبلا تصمیم به جدایی داشت.
خاله با تعجب پرسید؟
–آره راحیل؟
–آره، ولی بعدش به خاطر همین مژگان و برادرش خواستم که زندگی کنم. وقتی نقششون رو فهمیدم خواستم جلوشون کوتا نیام.
مادر همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–دیگه تموم شد. بزار اونام برن هر کاری دوست دارن انجام بدن. دل یه مادر داغ دیده رو شکستن میدونی یعنی چی؟
نگاهی به خاله انداختم:
–خاله پس به آرش چی بگم؟
خاله فکری کرد و گفت:
–حقیقت رو، چرا خودت رو آدم بده کنی. اصلا میخوای من مامانت رو راضی کنم بری سر خونه زندگیت؟
–خاله اون میمیره.
خاله با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–کیو میگی؟
–همون مادر آرش دیگه، اگه نوهاش رو نبینه یا بلایی سر نوهاش بیاد اگرم نمیره حتما سکته میکنه. نمیخوام من مقصرش باشم. نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم.
–پس زندگی خودت چی دختر؟
–من قبلا هم به آرش گفته بودم ازدواج ما امکان نداره، اما اون پای مادرش رو وسط کشید و امید توی دلم کاشت.
اما حالا دیگه مامان خودمم موافق نیست. خود منم راضی نمیشم. پیره زن گناه داره. خاله اگه میدیدیش، انگار بیست سال پیرتر شده.
میدونی خاله آرش خودشم میدونه این ازدواج نشدنیه، ولی نمیتونه قبول کنه، درست مثل من. واقعا قبول کردنش خیلی سخته. سرم را به بازوی خاله تکیه دادم.
–چطوری تحمل کنم خاله؟
–الهی من بمیرم. آخه این چه سرنوشتی بود. از این همه ضعیف بودن خودم خسته شده بودم.
آن شب تا نیمههای شب با خاله حرف زدیم، خاله از داستانهایی که شنیده بود و خوانده بود برایم تعریف کرد. از عشاقی که به هم نرسیدهاند و آب هم از آب تکان نخورده. از عشق "بکتاش و رابعه " گفت که چقدر عاشق هم بودند و به هم نرسیدند. بعد از نیمه شب خاله خوابید ولی من تا نماز صبح نتوانستم بخوابم.
مدام به این فکر میکردم که به آرش چه بگویم. بعد از نماز خوابم برد. به ظهر خیلی مانده بود که با صدای گوشیام چشمهایم را باز کردم. خاله همان موقع وارد اتاق شد و گفت:
–خاموشش کن بگیر بخواب خاله، شب اصلا نخوابیدی که، به گوشی نگاه کردم و با استرس گفتم:
–وای، خاله آرشه، حالا چی بهش بگم؟ خاله لبهی تختم نشست و آرام گفت:
–یه نفس عمیق بکش جواب بده. همین که تماس را متصل کردم آرش با عصبانیت بدون این که سلام کند پرسید:
–راحیل مامانم امده بهت التماس کرده تو قبول نکردی؟
نمیدانستم چه بگویم. از حرفهایش شوکه شده بودم.
دوباره پرسید:
–چرا بهش گفتی راضی به این ازدواج نیستی؟ تو که گفتی مادرت راضی باشه، من همهی سختیها رو تحمل میکنم.
یعنی اون حرفها شعار بود؟ بهانه بود.
چرا حرف نمیزنی؟ یه چیزی بگو. تا به حال آرش اینطور با من حرف نزده بود. خدایا چه بگویم که قانع شود.
–با مِن و مِن گفتم:
–آرش ما باید قبول کنیم امکانش نیست.
–چی میگی راحیل. مامان به خاطر تو از سارنا که جونش بهش بنده گذشته اونوقت تو قبول نکردی؟
از حرفهایش چشمهایم گرد شد و به خاله نگاه کردم. مادرش برایش چطور تعریف کرده بود؟
–آرش من اشتباه کردم، من با شرایط تو نمیتونم زندگی کنم. اینجا بود که خاله سر تایید تکان داد و اشاره کرد که ادامه بدهم.
–تو این یک ماه و خرده ایی خیلی انتظار کشیدم و بی تفاوتی دیدم. تحملش برام سخت بود. بعدا فکر کردم اگر با تو ازدواج کنم تمام عمرم همینه، اصلا تو با مژگان هم ازدواج نکنی و فقط بچش رو نگه داری برای من سخته.
من نمیخوام عشقت رو تقسیم کنم.
آب دهانم را قورت دادم و سنگدلانه ادامه دادم:
–راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم مامانتم مریضه، یه چند وقت دیگه باید ما همش پیش اون باشیم و بهش برسیم.
این که نشد زندگی...
خاله انگشت شصت و سبابهاش را به نشونهی این که زدی به هدف به هم چسباند.
آرش از آن طرف خط، با حیرت بلند و کشیده گفت:
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_284
–آرش من تصمیمم رو گرفتم.
با حرص گفت:
–پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟
با صدای لرزانی گفتم:
–آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو میخوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت.
–نه آرش، نمیتونم. خداحافظ.
جواب خداحافظیام را داد ولی قطع نکرد.
با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم.
مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی میکرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر میخورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم درآوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود.
جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده میگرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمیآمد. به خواست مادر برای خودم برنامهایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعهها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانهی ما میآمد و بعد از شام به خانهشان میرفت. یک شب از من پرسید:
–راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟
–توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت:
–شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضلههای فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه.
آهی کشیدم.
–ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه.
–ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم.
–شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم.
همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایلهای شخصیاش به خانهی ما بیاید و دختر خاندهی مادرم شود.
نمیدانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همهی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، میکند.
اسرا به شوخی می گفت:
– مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم.
همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسهی ما کاغذ و خودکار می داد و میگفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برندهاست، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که میشناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خستهمان میکرد و آخرشب با چشمهای خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظهی آخر که چشمهایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود.
جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همهی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیهی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف میکرد.
خیلی مشکلات در زندگی داشت.
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_285
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_286
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
–راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت.
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده.
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشیاش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.
ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_287
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم.
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته.
شاید شوهر زهرا خانم راست میگفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانهاش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
–وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت:
–داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد:
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچهها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت:
–تو برو داخل الان بچهها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه بردهاند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند.
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_288
روی صندلی که نشستم با چهرهی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم.
تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم:
–امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش.
بی تفاوت به خیابان خیره شد.
–اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟
–بیکاری ناراحتی نداره؟
–خب می خواستی بیرون نیای...
–خب مجبورشدم.
مشکوک نگاهش کردم.
–خب قانونشون رو رعایت میکردی.
–یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده.
–خودت میگی قانون.
–نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره.
–یعنی چی؟ محیطش بد بود؟
سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت:
–همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت:
–رسمی ها... ازنوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
–خب زودتر میومدی بیرون.
–دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکهایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد:
–حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم.
–ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم.
–صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم.
–اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدرآشنا داره مگه توبیکار میمونی.
باتعجب گفتم:
–مامانم؟
–آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی.
گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد.
خوشحال شدم.
–عه، پس دیگه غمت چیه؟
–آخه یه مشکل بزرگ داره.
–چی؟
–شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش...
پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید.
–وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش.
–آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم.
اونم گفت، دوستداشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد.
باتعجب نگاهش کردم.
–ازحرف مامانم ناراحت شدی؟
–نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم.
–شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه...
یعنی چقدرطول میکشه؟
–اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره...
–چه فرقی؟
–فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه.
–خب الان من بایدچیکارکنم؟
شانه ایی بالاانداختم.
–خب ازمامان بپرس.
–آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد.
به روبرو خیره شدم.
–همهچیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_289
مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت:
–راحیل بچهی مردم مسئولیت دارهها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند.
بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت:
–بهبه.
اسرا گفت:
–مامان بچه گرسنس، زودتر شام رو بخوریم.
سرسفرهی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟
اسرا گفت؛
–به چیزی یا به کسی؟
همه خندیدیم.
مادر قاشق غذایی در دهان ریحانه که در آغوشش بود گذاشت و گفت:
–هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه...
وقتی خداقدرت تغییرعلاقه ها رو توی وجودانسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت روندارن ولی انسان میتونه.
گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زوراین کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد.
اسراصدای گوسفند ازخودش درآوردوگفت:
–عه، میگم چراگوسفندها همیشه علف می خورن و قیمه وقورمه نمی خورن چون نمیتونن علاقههاشون رو تغییر بدن.
ریحانه خندید و او هم صدای اسرا را تقلید کرد.
سعیده با لبخندگفت:
–نه بابا، اونقدر خرت وپرت میدن به خورد این گوسفندها، علف کجا بود.
اسرا لپ ریحانه را کشید و گفت:
– خب بیچاره ها بع بعی هستند دیگه حق انتخاب ندارن که...
سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
–آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه.
غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت:
–دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد.
–عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اصلا هر علاقهایی وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن.
اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود.
اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت:
–وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفراول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و...
حرفش را بریدم وگفتم:
–اوه اوه خدابه ماچه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی...
سعیده گفت:
–آره بابا، این فرارمغزها میشد.
مادر گفت:
–اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبهی بهتری بگیرن.
سعیده گفت:
–اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت:
–اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود.
آنقدر سربهسر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفتههایش پشیمان شد.
بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت:
–میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونهان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه دارها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟
–چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانهام خوبه. نه بابا چه اذیتی.
–کمیل بیاد دنبالش بیاره؟
–نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم.
–این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچهها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه.
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_290
آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشیام بلند شدم.
ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید.
بلند گفتم:
–وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت:
–دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت:
–شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشیام رفتم.
همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید.
–سلام.
–سلام، حالتون خوبه؟
–ممنون. با شرمندگی گفتم:
– من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر...
–چهدردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟
–والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه.
–من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم.
–چقدر زود امدید، روز جمعهایی استراحت میکردید.
–گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
–راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم.
–چی شده؟ خب بفرمایید بالا،
کمی مِن و مِن کرد و پرسید:
–خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟
–راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم.
–خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم.
حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه میخواهد بگوید.
ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت.
کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقهاش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد.
نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت:
–راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمیدونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک میکردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطرناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره.
هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کردهام که میخواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشمهایم آمد.
–نمیتونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم.
نگاهم کرد و گفت:
–گریه میکنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم:
–من ازش خیلی میترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد.
ماشین را کنار کشید و به فکر رفت.
ریحانه سرش را در سینهام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت:
–گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت:
–اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که انشاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمیدانم چرا گفتم:
–میخواهین بکشینش؟
پقی زد زیره خنده و بلند خندید.
وقتی خندهاش تمام شد گفت:
–در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده.
–واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد.
ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانهمان راند و گفت:
–من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق میکرد. شما هم با همه فرق میکنید.
سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد:
–به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم.
–در مورد چی؟
بی تفاوت گفت:
–در مورد همین مشکل. باید حل بشه.
–نه، مادرم بیخودی نگران میشن.
اخم کرد.
–بیخودی؟میدونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بیتفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته.
آرام گفتم:
–ولی شما که میگید احتمالا معتاده.
سرزنش بار نگاهم کرد.
@ranggarang
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_292
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی زیر لب چیزی گفت.
–چرا ازش شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید، این آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه مشکلاتم و این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.
–از فریدون وحشت دارم.
با یک اطمینان و آرامشی گفت:
–تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.
صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.
–باشه، چشم.
حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.
–چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.
سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.
پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.
–راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.
–نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
قربان صدقهام رفت.
–عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.
به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.
آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.
همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.
–بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:
–به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟
مادر هاج و واج نگاهم کرد.
–آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن.
–شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:
–چون زن دایی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد.
–واقعا؟
–بله واقعا.
–شما چی گفتید؟
–ردش کردم.
لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت.
بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_293
–اولا این که باید ازش شکایت کنیم.
دوما میدونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی میمونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی...
تنها راهش اینه که بندازیشون دور.
–انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو...
–می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر...
کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی.
فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیهی شکایت را هم به کمیل گفتم.
به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که میگفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد.
بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمیگردم قبولنکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید:
–اینا میخوان بیان خونهی شما؟ نگاهش به جلوی در خانهی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانوادهایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانهی ما ایستاده بودند.
–فکر نمیکنم.
با استرس گفت:
–یعنی چی فکر نمیکنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی...
–حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونهی ما. ساختمون چند طبقس.
انگار کمی خیالش راحت شد.
–همسایههاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود.
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:
–من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها.
ناگهان به طرفم برگشت و گفت:
–یعنی چی؟
کمی جا خوردم و گفتم:
–همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–با اجازتون من برم.
هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
کمیل بود. تعجب کردم.
–الو، چیزی شده؟
–اونا مهمون شما بودن؟
–کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت:
–راحیل خانم!
–آهان، نه، حتما مهمون همسایهها بودن.
انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد.
–گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست.
سکوت کردم و او ادامه داد:
–فردا چه ساعتی امتحان دارید؟
–صبحه، با دختر خالم میرم.
–تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه.
–نه، سعیده کلا خونهی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبحها وقتش آزاده.
با تامل گفت:
–آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید.
گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت:
–بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایههامونم میگیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم.
آیفن را برداشتم. سعیده بود.
–راحیل بیا پایین امانتی داری.
–چیه؟
–نمیدونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده.
باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشهایی برایم کشیده است.
ترس برم داشت.
–سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین.
–باشه،
چادرم را سرم کردم. اسرا گفت:
–چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت:
–راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم.
اسرا لبخندش جمع شد و گفت:
–چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم.
بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن.
جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت:
–ایشونن.
آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت.
یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم.
روبرویم ایستاد.
–بفرمایید این مال شماست.
من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید:
–ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت: