#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_شانزدهم🎬:
مردم مصر که هنوز از دو عذاب قبلی متنبه نشده بودند در بین هجوم قمّل ها دسته دسته به سمت عبادتگاه های شیطانی شان می رفتند تا دست به دامان خدای«گپ» شوند
«گپ» یکی از خدایان نُه گانه ی مصری ها بود به شکل مردی که مامور زمین و بسیار هم قدرتمند است و هیچ حشره ای بی اذن این خدای گپ از زمین بیرون نمی آید.
پس مردم چاره ی کار را در توسل به این خدا دیدند، اما پس از هر مراسم هجوم قمل ها به شهرها بیشتر و بیشتر میشد و مردم عملا دیدند که خدای گپ هم کاری از دستش بر نیامد و همه در گوش هم از مرگ گپ سخن می گفتند و به این ترتیب خدای گپ مصریان هم از درجه ی اعتبار ساقط شد.
و این اراده ی خداوند بود که با هر عذاب یکی از خدایان مصر بی اعتبار شود و مردم به این نکته برسند که خدایی جز خدای یکتا که موسی از آن سخن می گوید، وجود ندارد.
حالا قبطیان که از همه جا ناامید شده بودند، ناچار دوباره به سمت قصر فرعون یورش آوردند، مردم دور تا دور قصر جمع شده و آنجا را محاصره کرده بودند، جمعیت زیادی به چشم می خورد که همه ی آنها با هم شعار می دادند« دست به دامان موسی شو تا ما نجات یابیم» و از فرعون می خواستند تا دوباره با موسی وارد گفتگو و مذاکره شود.
فرعون هم که خوب می دانست این حشرات، عذابی از جانب خدای موسی هستند، دوباره به خدمت موسی رسید و از او خواست تا دعایی نماید و خداوند یکتا به واسطه ی دعای موسی این عذاب را بردارد و در عوض فرعون هم زندانیان بنی اسرائیل را آزاد می کند
موسی که خوب می دانست این بار هم فرعون نقض عهد می کند، اما چون اراده ی خداوند بر این تعلق گرفته بود که عذاب و تنبیه تدریجی باشد تا هر آنکس که خواستار هدایت است هدایت شود، درخواست فرعون را پذیرفت.
موسی پیش چشمان مردم مستاصل مصری بر فراز بلندی ایستاد و دستانش را رو به آسمان بلند کرد و زیر لب ذکری گفت و بعد با صدای بلند از خدا خواست تا عذاب قمّل ها را از مصر بردارد و در میان تعجب حاضران، در طرفه العینی، تمام قمل ها به همان شکل که از زمین درآمده بودند، دوباره در زمین فرو رفتند و هیچ اثری از آنان نماند و این عذاب هم از قبطیان برداشته شد.
اما باز هم فرعون نقض عهد کرد و اینبار هم هامان و بدنه ی کارشناسی اش با طرحی که به فرعون ارائه کردند، مانع آزادی زندانیان بنی اسرائیل شدند.
هامان تمام تلاشش را می کرد که توجه مردم را به خدایان مصر جلب کند اما خدایان مصر با اراده ی خداوند یکتا، یکی پس از دیگری سقوط می کردند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_هفدهم 🎬:
مدتی از عذاب چهارم که همان عذاب حشراتی به نام«قمّل» بود، می گذشت.
در این بین چندین بار حضرت موسی به فرعون گوشزد کرد که به عهدش وفا کند و زندانیان بنی اسرائیل را آزاد سازد اما حالا دیگر عذاب برداشته شده بود و زندگی مردم مصر دوباره روال عادی به خود گرفته بود، پس کارشناسان دربار فرعون و هسته ی ابلیسی هامان، که فکر می کردند خدای موسی عذابی دیگر برای ظهور و بروز ندارد و از طرفی چندین خدا از خدایان مقتدر مصر در پیش چشم مردم در اثر این عذاب ها بی اعتبار شده بودند، اجازه ندادند که زندانیان آزاد شوند و باز هم توجیه می آوردند که آزادی زندانیان برابر است با در هم شکستن کل مصر و فرهنگش و تمام خدایان این سرزمین، پس باز هم می بایست مومنان در زندان بمانند تا موسی قدرت نگیرد.
حضرت موسی چندین بار به فرعون تذکر داد که به عهدش وفا کند وگرنه عذابی دیگر بر سرشان نازل می شود، اما گوشی بدهکار این حرفها نبود.
پس در یکی از روزها، حضرت موسی با تمام مردم مصر اتمام حجت نمود و وقتی دید مردم هم برایشان مهم نیست و باز هم خدایان لغو و بیهوده ی خودشان را می پرستند، به سمت رود نیل رفت و همانطور که باز هم هشدار میداد از مردم خواست عبرت بگیرند.
قبطیان مانند مجسمه های بی جان به دنبال موسی راه افتاده بودند و با نگاهشان او را تعقیب می کردند که می خواهد چه کند، در این زمان موسی عصایش را به رود نیل زد و ناگهان در بین تعجب مردم، لشکریانی انبوه از قورباغه و وزغ با سر و صدایی زیاد و کر کننده، از داخل رود نیل بیرون جهیدند.
انگار که رود نیل به جای قطره قطره ی آب، وزغ و قورباغه در خود داشت، این عذاب به مراتب بدتر از عذاب قمّل ها بود، زیرا قمّل حشره ای ریز و بی صدا بود، اما لشکریان بی انتهای وزغ و قورباغه آنچنان غوغا می کردند که کل مصر یک صدا فقط قور قور می کرد و برای هیچکس از دست این صداها اعصاب و روانی نمانده بود و کاش موضوع به همینجا ختم میشد.
لشکر وزغ و قورباغه به خانه و مزارع مصریان حمله ور شده بودند و در خانه های قبطیان، بین لباس ها و ظروف و حتی غذاهایشان قورباغه و وزغ غوطه ور بود و آنچنان بود که قبطیان دهانشان را برای خوردن لقمه ای غذا باز می کردند، وزغی در دهانشان جای میشد و یا اینکه یک قبطی جرات نداشت بر جای خود بنشیند و محض نشستن در زمانی اندک سراپای آنها مملو از وزغ و قورباغه میشد و جالب اینجا بود که باز هم این عذاب و اینهمه قورباغه و وزغ،کاری به کار و زندگی مومنان و شیعیان موسی نداشتند.
مصریان با دیدن این عذاب به جزع و فزع افتادند صدای گریه و زاری مصریان در صدای قورباغه ها آهنگی غم انگیز را در کوچه و برزن بوجود آورده بود.
اینبار بزرگان مصر توصیه کردند که مردم به درگاه خدای«هکت» روند و متوسل به او شوند چون این خدا در ظاهر یه صورت قورباغه و وزغ بود و برای مصریان حکم خدای باروری را داشت، یعنی مصریان اعتقاد داشتند هر زایشی که در اطراف صورت می گیرد چه در گیاهان و بحث کشاورزی و چه در دام ها و دامداری و چه تولید نسل انسان ها، همه و همه زیر نظر این خدا است.
اما هرچه مصریان به درگاه این خدا گریه و زاری کردند و روی خراشیدند خدای «هکت» هم به آنها توجهی نکرد و در اینجا اعتبار خدای باروری مصر هم مانند خدایان پیشین بر باد رفت و از درجه ی اعتبار ساقط شد و این اراده ی خداوند بود که خدایان مصر را یکی یکی از چشم مردم بیاندازد.
مردم که از دست وزغ ها بیچاره شده بودند، اینبار دیگر روی به دربار مصر هم نکردند و از فرعون چیزی نخواستند و در یک حرکت هماهنگ، همه با هم به سمت موسی رفتند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_هجدهم 🎬:
مردم مصر که مستاصل شده بودند به سمت موسی رفتند، او را دوره کردند و با عجز و زاری و التماس از موسی خواستند که دعا کند تا این عذاب از آنها برداشته شود
قبطیان جلوی موسی به ناتوانی خدایان مصر اقرار کردند و اعتراف کردند که خدای موسی از تمام خدایان مصر قدرتمند تر است و به موسی قول دادند اگر او دعا کند که این عذاب هم از مصر برداشته شود، آنان فرعون را مجبور می کنند تا او زندانیان بنی اسرائیل را از بند و زندان آزاد کند.
حضرت موسی با اینکه میدانست ممکن است قبطیان دوباره خلف وعده کنند اما باز هم با آنها عهد بست چون اراده ی خداوند بود که کار اینچنین پیش برود تا همگان بدانند که فرعون و خدایان مصر باطل هستند و تنها حق و حقیقت در این دنیای بزرگ، خدای یکتا و احد و واحد است.
قبطیان با موسی عهد بستند و باز هم موسی به بالای تپه ای مشرف به پایتخت مصر رفت و در بین نگاه های خیره ی قبطیان دستانش را به آسمان بلند کرد و ابتدا ذکری زیر لب گفت و سپس از خداوند خواست تا عذاب وزغ ها را از سر مصر بردارد و خیلی زود در چشم بهم زدنی، لشکری از وزغ و قورباغه داخل نیل فرو رفت، وزغ ها همانطور که یکباره و ناگهانی آمده بودند به یکباره هم رفتند، دیگر در شهر نه صدای نکره ی وزغ ها بود و نه خبری از آنها در زندگی قبطیان بود.
قبطیان به نزد فرعون رفتند و از او خواستند تا اینبار به عهدش وفا کند و بنی اسراییل را از زندان آزاد کند، اما باز هم هامان و شبکه ی قدرتمندی که راه انداخته بود مانع این شد که مومنان بنی اسرائیل از زندان آزاد شوند و باز هم فرعون و قبطیان عهد خود را شکستند.
چند صباحی که از عذاب قبطیان گذشته بود، گویی هر انچه را که بر سرشان آمده بود فراموش کردند، دوباره زندگیشان همچون قبل شده بود و تمام امورات آنها بر مدار بت پرستی می گشت البته خدایانی که در عذاب ها از اعتبار افتاده بودند را دیگر بهایی نمیدادند، اما مصر سرزمین خدایان متنوع بود و مردم از عذاب ها عبرت نمی گرفتند و هر بار دست به دامان یک خدا می شدند.
باز هم موسی به انذار مردم پرداخت و باز هم به آنان اخطار داد که اگر بر مدار اعتقادات قبل بگردند و خلف وعده کنند باز عذابی دیگر بر سرشان فرود می آید.
موسی هر روز و هر روز به مردم متذکر میشد تا اینکه سربازان حکومتی که تحت امر هامان بودند به او هتک حرمت کردند و مردم فراموشکار هم موسی را به سخره می گرفتند و باز هم راهی نبود جز تنبیه این مردم فراموشکار...
موسی که باز حجت را بر مردم تمام کرده بود به آنان گوشزد کرد که منتظر عذاب دیگری باشند و در یک روز که قبطیان مشغول امور روز مره شان بودند، موسی را بر سر در نیل یافتند.
این خبر به سرعت در بین مردم پخش شد و طبق تجربه های قبلی مردم دانستند که موسی به وسیله ی عصایش دوباره می خواهد کاری کند که آنان به عذاب دچار شوند، پس خیلی زود جمعیتی کنار نیل جمع شد تا ببیند اینبار موسی چه می کند.
موسی باز هم آخرین تذکراتش را داد اما کسی توجهی نکرد، پس دوباره عصایش را به نیل زد و اینبار عذابی به مراتب بدتر گریبانگیر قبطیان شد و...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_نوزدهم🎬:
باز موسی به کنار نیل رفت و عصایش را بر نیل زد و به امر خداوند عذاب دیگری بر قبطیان نازل شد، عذابی که به مراتب بدتر از عذاب های پیشین بود.
اینبار به محض اینکه عصا به نیل خورد، آب نیل همچون خون قرمز شد، قبطیان دور نیل را گرفتند و با تعجب آب را به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند : آب خون شد، عصای موسی آب نیل را خون کرد.
مردی از میان بلند شد و گفت: خون نشده، فقط رنگش قرمز شده، چه فرق می کند، ما قبلا از آب بی رنگ و شفاف استفاده می کردیم، حال آبی به رنگ سرخ می نوشیم.
در این هنگام پیرمردی عصازنان جلو آمد و دستش را داخل آب نیل برد و کفی آب به دست گرفت و همه دیدند که خون از دستان مرد می چکید، آن پیرمرد آب را به دهان برد و تمام لب و محاسن سفیدش به خون نشست و پیرمرد قطره ای چشید و همانطور که پشت سر هم سرفه می کرد و بالا می آورد گفت: این خون است، به«خنوم» خدای نیل سوگند که این آب نیست و همه چیز آن شبیه خون است.
زنی که در همان نزدیکی بود به خود جرات داد و جلو آمد آنهم کفی از آب به دست گرفت و مانند انسان های محو به آب دستش خیره شد و ارام گفت: این خون است...این خون است، نگاه کنید داخل مشتم دلمه شده و مانند خونی که از بدن جدا می شود، می بندد، اینهم بسته است...
مردم با دیدن این صحنه چون دیوانگان در کوچه و بازار می چرخیدند و میگفتند ، آب نیل خون شده، زین پس چیزی برای رفع تشنگی نخواهیم داشت...
و در کمتر از ساعتی این خبر به همه جا رسید و هر کجا آبی در خانه ای در کوزه ای یا در چاهی بود تبدیل به خون شده بود و البته این بار هم باز خداوند استثناء قائل شده بود و آب نیل گرچه برای قبطیان آب بود، اما برای مومنان و قوم موسی همان آب بود.
چند روز از این عذاب می گذشت، لبهای قبطیان از شدت عطش و تشنگی همچون بیابانی سوزان، خشک و ترک خورده شده بود.
جمعیتی به سمت قصر فرعون رفتند و آنها از فرمانروای خود می خواستند تا چاره ای برای رفع عطششان کند.
هامان که خوب می دانست این هم عذابی از سمت خدای موسی ست اما نمی خواست کوتاه بیاید و در مقابل موسی و خدایش کوتاه بیاید جلوی جمعیتی که از تشنگی زبان به کامشان چسپیده بود ایستاد و گفت: ناراحت نباشید، این امر سحری ست از جانب موسی، اما غم به دل راه ندهید که ما در دربار فرعون بزرگترین ساحران را داریم و قول می دهم به زودی کار کنیم که سحر موسی بی اثر شود.
در این همگام یکی از میان جمع گفت: تو از چه سخن می گویی؟ تا ساحران دست به کار شوند، قبطیان از تشنگی هلاک شده اند، چاره ای برای عطش ما کنید.
هامان سری تکان داد و گفت: این که راحت است، شما گیاهان و میوه هایی را که درون خود آب دارند بخورید و سعی کنید آب گیاهان را در دهان خود به خوبی در آورید و این باعث رفع عطشتان می شود.
هامان راهی را گفت که دقیقا چهارپایان برای رفع تشنگی و گرسنگی انجام میدهند، یعنی نشخوار می کنند
یعنی به زبانی ساده تر، قبطیان می بایست مانند حیوانات نشخوار کنند تا از تشنگی در امان باشند و این اوج حقارت این قوم متکبر و فخر فروش بود.
جمعیت با شنیدن این پیشنهاد مانند گله های گوسفند به مزارع و گیاهان حمله ور شدند اما...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست🎬:
قبطیان در دسته های پر جمعیت به مزارع سرازیر شدند و از عطشی که داشتند هر گیاهی را که ساقه اش آبدار به نظر می رسید به دهان می بردند و می جویدند و چون چهارپایان نشخوار می کردند تا به آب بنشیند
اما اراده ی خدا بر آن تعلق گرفته بود که هیچ نمونه آبی از گلوی قبطیان پایین نرود.
پس زمانی که گیاهان در دهان آنها با آب می نشست به حکم خداوند ان آب تبدیل به خون می شد، در اینجا قبطیان تشنه که حالا کلی زحمت کشیده بودند و نشخوار کرده بودند تا خون در دهان میدیدند آنچنان عق می زدند که گویی تمام دل و روده شان بهم می پیچید.
قبطیان خسته از تشنگی و حرارت بدن به کنار رود نیل نشسته بودند و در کمال تعجب می دیدند که قوم موسی سر به آب نیل می گذارند و خود را سیراب می کنند و عجیب اینکه نیل به سبطیان آب می داد و برای قبطیان خون بود.
مردی از قبطیان که از تشنگی به تنگ آمده بود، خیره به مردی از مومنین قوم موسی بود که سر بر آب نهاد و آب گورا نوش جان کرد، نا گهان انگار فکری به ذهنش رسیده باشد از جا برخواست و فریاد زد: یافتم...یافتم...فهمیدم چگونه بر تشنگی غلبه کنیم.
مردمی که لبانشان از خشکی ترک خورده بود ناباورانه دور آن مرد را گرفتند و گفتند: چگونه؟! ما که به هر چه شبیه آب است روی می آوریم تبدیل به خون می شود، چه چیزی به فکرت رسیده؟! برای ما هم بگو تا بهره ببریم!
مرد لبخند کم جانی زد و به تعدادی از بنی اسراییل اشاره کرد و گفت: همانطور که می بینید رود نیل برای آنان آبی گواراست پس ما باید هر کدام یک تن از قوم موسی را به کنار آوریم و از او بخواهیم آب بنوشد و او آب را در دهانش نگه دارد و سپس ما دهان به دهان او بگذاریم و آب را از دهان او بخوریم!
عده ای نظر آن مرد را پذیرفتند، اما مردی که لباسی فاخر به تن داشت فریاد زد: یعنی من و شمایی که مصری هستیم و جد اندر جد جز بزرگان و متمولین مصر بوده ایم برای رفع تشنگی آب دهان یک برده را بخوریم؟!
جمعیت همه ساکت بود که زنی گفت: آب دهان یک سبطی را خوردن بسی بهتر است تا از تشنگی بمیریم من که حاضرم این کار را بکنم
تا این حرف از دهان آن زن بیرون آمد همهمه ای در میان جمع پیچید که همگان می گفتند: ما هم حاضریم...ما هم حاضریم
و خواست خداوند بود که قبطیان با آنهمه تکبر و غرور آنقدر حقیر شوند که محتاج آب دهان بردگان خود شوند....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_یک🎬:
هر قبطی، بازوی یکی از افراد قوم بنی اسراییل را گرفته بود و کشان کشان به سمت نیل میبرد و از او می خواست تا آب رود نیل را در دهان بکشد و سپس دهان به دهان او می گذاشت و آب دهان سبطی را به داخل دهانش می کشید.
سبطیان طبق خواسته ی قوم فرعون رفتار کردند و آب دهان خود را در دهان قبطیان می ریختند اما در کمال شگفتی می دیدند که به محض اینکه آب دهان فرد بنی اسراییلی وارد دهان فرعونیان می شد آن آب دهان هم تبدیل به خون می شد.
حالا همه فهمیده بودند که هر چه تلاش کنند به هر کجا بروند و هر نوع آبی که بخورند برای آنها تبدیل به خون می شود و این عذاب خداوند موسی بود.
مصریان اول به خدای«خنوم» که خدای بزرگ رود نیل بود متوسل شدند تا آنها را از تشنگی نجات دهد، اما هر چه متوسل شدند و گریه و زاری و فغان سر دادند خنوم هم به داد آنها نرسید و اینبار اعتبار خدای خنوم بر باد رفت.
طاقت مصریان طاق شده بود و باز هم به سمت موسی آمدند و آنقدر جزع و فزع کردند که دل سنگ آب میشد و موسی که پیامبر خداوند بود و مهرش برگرفته از مهربانی خداست، بر آنها رحمکرد و دوباره با آنها عهد بست که اگر زندانیان بنی اسراییل از زندان های فرعون آزاد شوند، او هم دعا می کند که این عذاب برداشته شود.
اینبار هم فرعونیان با موسی عهد بستند و موسی هم به کنار نیل آمد و دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و بعد از گفتن ذکری رویش را به بالا کرد و از خدا خواست تا این عذاب هم از قبطیان برداشته شود.
هنوز دستان موسی پایین نیامده بود که دعایش مستجاب شد و موجی در رود نیل افتاد و دوباره آب رود نیل، زلال شد و قبطیان به محض دیدن این صحنه مانند گله ای تشنه به نیل حمله کردند و بدون اینکه به ظواهر توجه کنند همانند حیوانات سر بر کنار رود نیل گذاردند و شروع به هورت کشیدن آب کردند.
حالا عذاب خون هم از قبطیان برداشته شده بود، روزها در پی هم می آمد و می گذشت اما فرعون هیچ حرکتی مبنی بر آزادی زندانیان نمی کرد، انگار که فراموش کرده عهدی بسته، اما باز هم هامان و بدنه ی کارشناسی اش با همان دلایل واهی قبل، باعث شدند که زندانیان بنی اسرائیل باز هم در زندان بمانند.
علی رغم تمام تلاش موسی و رایزنی هایی که می کرد، فرعون حاضر نشد به عهدش وفا کند و باز هم موسی دوباره به آنها تذکر داد و به آنها گوشزد می کرد که در این عذاب های پی در پی، خدایان مصر به فریاد آنها نرسیده است و زین پس هم نمی رسد و از آنها می خواست تا به عهد خود پایبند باشند
اما سخنان موسی همچون کوبیدن میخ در سنگ بود و کسی توجهی نمی مرد، حتی قبطیانی که چند صباحی پیش، جلوی موسی التماس می کردند و روی می خراشیدند تا جرعه ای آب به آنها رساند، گویی دچار نسیان و فراموشی شده بودند و شد آنچه که می باید می شد.
و باز هم عذابی دیگر برایشان رقم خورد
عذابی که دردناک ترین عذاب ها بود...عذابی که تا به حال نه چشمی دیده بود و نه گوشی شنیده بود.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_دو🎬:
فرعونیان بر روی عهد خود نماندند و اینک نوبت فرود آمدن بزرگترین عذاب الهی بود.
موسی باز هم به دربار رفت و به فرعون گوشزد کرد، اما گویی انان گوشی برای شنیدن سخن حق نداشتند و عذاب های پی درپی را که بر سرشان فرود می آمد از یاد برده بودند و شاید خیال می کردند که این عذابها ، سحری ست از جانب موسی و او را ساحر می خواندند.
در روزی از روزهای خدا، موسی به میان مردم آمد و باز هم آنها را از بت پرستی و ظلم برحذر داشت و از آنان خواست تا مظلومان بنی اسراییل را از بند برهانند، اما هیچ کس توجهی نکرد.
پس موسی در میانه ی میدان شهر ایستاد و دستانش را بالا برد و همانطور که ذکری می گفت نگاهش را به آسمان دوخت و فرمود: خداوند عذاب «رجز» را بر این مردم فرود آور..
جمعیتی دور موسی را گرفته بودند و با تعجب حرکات او را زیر نظر داشتند، اینبار موسی به سمت نیل نرفته بود، پس این چگونه عذابی بود که قرار بود بر سر آنها نازل شود؟!
دستان موسی هنوز پایین نیامده بود که باد و طوفانی سهمگین وزیدن گرفت بطوریکه روز روشن چون شب تیره و تار شد.
آسمان کبود شده بود، انگار قیامت کبری ست، مردم که هنوز نمی دانستند چه بلایی قرار است بر سرشان بیاید، برای یافتن پناهگاهی به این طرف و آن طرف می رفتند.
آسمان کبود کبود شد، مردی از قبطیان که نگاهش به آسمان بود فریاد زد، برف می بارد...برف می بارد...اما رنگ برف ها سرخ و سیاه است و همینطور که به آسمان خیره شده بود ، آن چیزی که شبیه برف بود اما خشک و بی آب و به رنگ سرخ و سیاه بود بر سرش نشست و همانطور که آن برف بر سر و تن مرد قبطی نشست انگار که برف نبوده و گردی به مانند خاک مرگ بوده، چون آن مرد چشمانش سفید شد و در یک لحظه بر زمین افتاد و جان داد و همینطور که ان برف که چیزی جز«ثور» نبود بر تن و جسم آن مرد نگون بخت می نشست، بدنش از هم می پاشید و پودر میشد
و کم کم این بلا بر سر تمام قبطیانی که زیر آسمان بودند و آن برف سرخ بر سرشان می بارید، آمد و خیلی زود داخل شهر پر از اجساد قبطیان شد.
این بلا و عذاب بر تمام شهرهای مصر فرود آمد و اینبار هم این عذاب هیچ کاری با سبطیان نداشت و اگر این برف بر سر و تن یک مومن بنی اسراییلی مینشست هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، گویی برفی هوشمند بود که مومن را از کافر تشخیص میداد.
در میان قبیله ی بنی اسرائیل زندگی به خیر و خوبی در جریان بود اما در شهرهای قبطیان همه جا مردم بی جان به چشم می خورد، این عذاب آنچنان ویرانگر بود که حتی اگر مقداری از آن بر اشیاء هم می نشست آن شی را تبدیل به خاک و پودر می کرد.
بوی مرگ در شهرهای فرعونیان پیچیده بود، انگار اراده ی خداوند بر این تعلق گرفته بود که به ازای تمام نسلی که فرعون در این سالها و عصرهای پیشین از بنی اسرائیل قطع کرده و کشته است، می بایست از قبطیان هم کشته شود.
قبطیان یکی پس از دیگری می مردند و جمعیت قبطی لحظه به لحظه کم می شد.
فرعون که این وضع را می دید، هراسان شده بود، فرصت بحث و جدل و مشورت و جلسه نبود، باید کاری می کرد وگرنه کمتر از چند روز تمام قبطیان می مردند.
فرعون اینبار بدون اینکه به توصیه ی هامان و بدنه ی کارشناسی اش گوش کند و از آنها راهنمایی بخواهد، به موسی پیغام داد که الساعه قوم بنی اسرائیل را از زندان آزاد می کند و تا موسی دعا کند و این عذاب برداشته شود.
موسی دست به دعا برداشت و عذاب از قبطیان برداشته سد و اینبار فرعون، فی الفور بنی اسرائیل را آزاد کرد.
در این عذاب بزرگترین خدای مونث مصریان به نام «هاثور» که خود بچه خداهایی داشت ، از درجه ی اعتبار ساقط شد.
هاثور در فرهنگ مصریان بزرگ الهه ی آسمان ها و کیهان بود، خدای عشق و زیبایی که پیوند ها را برقرار می کند و زمان زایمان به داد مادران برای کمک در تولد نوزادان میرسد
هاثور گاهی با آسمان هم یکی میشود و برای همین چندین بچه دارد و در این عذاب هاثور و تمام بچه هایش از خدایی افتادند
و اینک برای بنی اسراییل موسم جشن و سرور بود..
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_سه🎬:
بعد از عذاب ششم که همان برف های سرخ مرگ آور بود، جمعیت قبطیان به شدت کاهش یافت، گویی در مقابل نسل کشی که سالیان متمادی فرعون نسبت به بنی اسراییل روا می داشت، خداوند تمام آن کشته ها را یکجا و در یک زمان از قبطیان گرفت و همچنین تمام خدایان مصر و بچه خداها، همه و همه در اثر عذاب های پی در پی از درجه ی اعتبار ساقط شدند، اما با وجود اینهمه تنبیه و عذاب، هنوز قبطیان به خود نیامدند و باز هم به جای گرویدن به موسی و پرستیدن خدای یکتا، هنوز به خدایان ضعیف و مرده ی خود روی می آوردند، البته دیگر کسی آنچنان مثل گذشته به فرعون بها نمیداد چون همه دیدند فرعون در مقابل موسی با وجود داشتن امکانات نظامی و مادی زیاد، بسیار ضعیف و ناتوان بود.
فرعون که از آخرین عذاب خداوند به شدت ترسیده بود و میدید که جمعیت مصریان بسیار کم شده است، از ترس عذابی دیگر، دستور داد تا زندانیان بنی اسرائیل را از زندان آزاد سازند.
زندانیان دسته دسته از زندان های مختلف شهرهای مصر آزاد میشدند و با صورتی درخشان از آزادی و پیروزی به سمت خانواده و قوم خود می رفتند.
حالا موسم شادی و نشاط برای بنی اسرائیل بود، هر روز جشن و پایکوبی برپا بود و به مناسبت این آزادی، سفره های رنگارنگ انداخته میشد و غذاهای لذیذ برای مردم پخته میشد.
حالا که زندانیان آزاد شده بودند، جمعیت بنی اسرائیل چیزی بالغ بر ۶۰۰ هزار نفر شده بود، این جمعیت در چشم فرعونیان زیاد بود و آنها با کمک خدای قدرتمندشان هر کاری می توانستند بکنند، پس باید فکری می کردند.
فرعون روی تخت زرینش در تالار اصلی نشسته بود و گویا منتظر ورود کسی بود.
رنگ چهره ی او به سفیدی می گرایید و او مدام با دستش موهای سبیلش را از جا می کند و کاملا مشهود بود این خدای مصریان در هول و هراسی زیاد است و اضطراب تمام وجودش را گرفته است.
دقایقی بعد دربان قصر ورود هامان را فریاد زد و با وارد شدن هامان در تالار، فرعون به سرعت از جا جست و فریاد زد: مگر تو وزیر اعظم ما نیستی؟! باید همیشه در قصر حضور داشته باشی نه اینکه مرا به انتظار ورود خود بگذاری..
هامان تعظیمی کرد و گفت: عذر خواهم در این زمان خوف و خطر که شهر پر شده از قوم بنی اسرائیل برای کسب اطلاعاتی می بایست...
فرعون با بی حوصلگی به میان حرف هامان دوید وگفت: اسم این بردگان را جلوی من نیاور که تمام تن و بدنمان می لرزد، برای امری مهم راجع به همین بردگان تو را به حضور خواستم...
هامان که کاملا متوجه آشفتگی فرعون بود، چشمانش را ریز کرد و گفت:
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_چهار🎬:
هامان با تعجب گفت: پروردگار مصریان! فرعون بزرگ به سلامت باشد، چه شده؟! گویی غمی بزرگ بر چهرتان نشسته!
فرعون خرناسی کشید وگفت: حالت خوب است؟! با این اوضاعی که در مصر هست باید بپرسی چه شده؟!
هامان نفسش را محکم بیرون داد و گفت: شما به توصیه ی کارشناس های ما گوش نکردید و بنی اسراییل را آزاد کردید، آنهم در زمانی که موسی با سحرهایش تمام خدایان ما را مغلوب کرده بود اما...
فرعون با عصبانیت حرف هامان را قطع کرد و گفت: اما چه؟! باز هم میبایست به توصیه ی شما عمل می کردم و خلف وعده می نمودم؟! همانا من هم نمی خواستم زندانیان را آزاد کنم اما ندیدی برف های سرخ چگونه قبطیان را می کشت؟! آیا خانه ای در مصر هست که چند نفر از اعضایش قربانی این برف ها نشده باشد؟! آیا کسی در مصر هست که در این بلا عزیزی از دست نداده باشد و عزادار نباشد؟ دیدید که به یک باره جمعیت قبطیان به نصف رسید، چاره ای دیگر نبود، اگر زندانیان را آزاد نمی کردم تا الان هیچ قبطی ای در مصر زنده نبود و اینک سرزمین مصر زیر پای بنی اسرائیل بود و آنها در اینجا حکومت می کردند.
هامان سری تکان داد و گفت: الان هم وضع آنچنان خوب نیست، از یک طرف موسی خدایان مصر را به سخره گرفته و اعتقادات مردم سست شده است، از طرف دیگر جمعیت زیادی از بنی اسرائیل که تا به حال در بند بوده اند در شهرها جولان میدهند و هیچ کس از مردم از ترس خدای موسی نمی تواند چیزی به آنها بگویند.
حق هم دارند آنها آنچنان در عذاب های مداوم بوده اند که اینک ترس از آن دارند که اگر خراشی به یکی از بنی اسراییل افتد، خدای موسی عذابی بدتر بر سرشان نازل کند.
هامان نفس کوتاهی کشید و همانطور که با تاسف سرش را تکان میداد ادامه داد: این قوم بنی اسرائیل دیگر آن قومی نیست که ما کودکانشان را می کشتیم و جوانانشان را به بردگی می گرفتیم و زنانشان را در عیش و نوش در کنار خود داشتیم و کنیزی ما را می کردند، اینها چهل سال است که تحت تعلیم موسی، خیلی چیزها آموخته اند، نگاه به فقرشان نکنید، موسی سحری کرده که عقل های بنی اسراییل به کار افتاده است، آنان اینک بسیار زیرک و سیاستمدار شده اند، خیلی از هنرها و فنون و علوم را از ما یاد گرفته اند و از طرفی با تکیه قدرت نمایی خدایشان که عذاب های عجیب و غریب بر ما نازل می کرد، هر کاری می توانند بکنند، بلی هر کاری...
فرعون دستش را مشت مرد و روی دسته ی تخت زرینش کوبید و گفت: هر کاری؟! منظورت این است که می توانند من، رامسس بزرگ، خدای مصریان را از تخت به زیر کشند و خود حکومت کنند؟!
هامان نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اگر حواسمان نباشد این کار را هم می کنند همانگونه که خدایان مصر را در پیش چشم مرد خوار و خفیف کردند.
فرعون که خوب می دانست هامان حقیقت را می گوید گفت: وقت این حرفها نیست، فعلا در ظاهر با قوم موسی مصالحه می کنیم، اما قصد من این است کل بنی اسراییل را یک جا بکشم...یعنی تمام افراد بنی اسرائیل را، از کوچک و بزرگ ، پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه را از دم تیغ بگذرانم، می خواهم سرزمین مصر از خون بنی اسرائیل سیراب شود. باید به تمام سربازان و لشکریان آماده باش دهیم، اما هیچ کس نباید بفهمد این آماده باش برای چیست و کی و چگونه جنگ در می گیرد...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_شش🎬:
تقسیم بندی قوم بنی اسرائیل به پایان رسید، حضرت موسی استادانه و با فرماندهی بسیار ماهرانه ای با تکیه بر علم الهی و بدون معجزه توانست کاری عظیم انجام دهد.
حالا دسته ها و رسته ها و گروه ها مشخص شده بود، وظیفه ی هر کس به او تفهیم شده بود و حتی زنان و کودکان و سالخوردگان آموزش های لازم داده شده بود که خیلی بی صدا، به طوریکه هیچکدام از قبطیان متوجه نشوند مصر را ترک کنند.
اما قبل از ترک مصر، جبرییل بر موسی فرود آمد و پیغام خدا را به او رساند، خداوند از موسی خواسته بود که قبل از خروج مصر، تابوت حضرت یوسف را پیدا کند و آن تابوت را با خود از مصر خارج کند.
همه می دانستند که به دلیل اختلافات زیاد برای دفن حضرت یوسف، بالاخره مصریان قدیم به این نتیجه رسیده بودند که تابوت یوسف نبی را در بستر نیل قرار دهند تا آب رود نیل از روی تابوت رد شود و کل مصر متبرک وجود پیامبر خدا شود.
اما بعد از گذشت سالهای سال از آن موضوع، با توجه به اینکه بستر رود نیل در اثر حوادث طبیعی چندین بار تغییر کرده بود، هیچ کس نمی دانست تابوت یوسف نبی دقیقا کجا قرار دارد.
موسی می بایست به فرمان خدا عمل کند، پس گروه هایی مشخص کرد تا کنکاش کنند و به هر طریق ممکن متوجه شوند این تابوت در کجا دفن شده.
چندین روز ماموران مخفی موسی تمام پایتخت مصر را زیر و رو کردند و از همه سوال و پرسش نمودند اما کسی نمی دانست که محل دقیق تابوت کجاست.
نزدیک غروب بود و جستجوگران خسته از روزی پر کار به سمت موسی می رفتند که یکی از افراد جستجو گر که از گروه جامانده بود خوشحال خود را به دیگر دوستانش رساند و گفت: یافتم...یافتم...من پیرزنی را یافتم که می داند تابوت یوسف نبی در کجا قرار دارد.
یکی از مردها چشم هایش را ریز کرد و گفت: آیا مطمئنی آن پیرزن درست می گوید؟!
مرد سرش را تند تند تکان داد و گفت: آری آری...پیرزنی فرتوت است که عمری دراز دارد و همه ی مصر به گفته هایش اطمینان دارند و به صداقتش ایمان دارند، او مدعی ست که همیشه به محل دفن تابوت می رود خود را متبرک به قبر یوسف نبی می کند.
مردی دیگر با هیجان به وسط حرف او دوید و گفت: خوب آدرس محل تابوت را از این پیرزن گرفتی؟!
مرد شانه ای بالا انداخت و گفت: هر چه کردم چیزی بروز نداد، او می خواست خود پیامبر خدا را ببیند و گفت برای اینکه جای تابوت را نشان دهد شرط و شروطی دارد که اگر موسی شرطش را پذیرفت او هم جای تابوت را میگوید و اگر نپذیرفت او هم چیزی بروز نمی دهد.
حالا گروه جستجوگر با دستی پر به سمت موسی می رفتند، آنها به موسی وجود این پیرزن را اطلاع دادند.
روز بعد موسی به همراه تعدادی از یارانش نزد پیرزن رفت، او پیرزنی علیل را دید که توانایی راه رفتن نداشت، سوی چشمانش از بین رفته بود و بدنش فرتوت تکیده شده بود.
پیرزن متوجه جمعیت شد و شروع به بو کشیدن کرد و بعد همانطور که بر دیوار گلی پشت سرش تکیه داده بود و تلاش می کرد برخیزد گفت: من بوی نبی خدا را میشنوم، کمکم کنید که به احترامش از جا برخیزم...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_هفت🎬:
پیرزن با قد خمیده و چشمانی نابینا و پاهایی که انگار توان نگه داشتن او را نداشت از جا برخواست، یک دستش به دیوار گلی کنارش بود و یک دستش هم به عصای چوبی که از شدت چرک بودن به سیاهی می گرایید
وقتی احساس کرد حضرت موسی نزدیک اوست با صدای بلند گفت: سلام یا نبی خدا! به خانه ی محقر من خوش آمدی...
موسی جلوتر رفت و همانطور که لبخند می زد گفت: سلام بر مادر مومنه ی ما، خدا را صد هزار مرتبه شکر که تو زنده بودی و می توانی ما را برای امری که خداوند مامور به انجام آن نموده، یاری رسانی...
پیرزن لبخندی زد و گفت: من هم خدا را شکر میکنم که در این سن افتخار کمک به پیامبر و مومنان را به من عنایت فرمود، اما باید بگویم من آنقدر دست و دل باز نیستم که بدون مزد و اجر، کمکی به کسی کنم.
موسی نفس آرامی کشید و گفت: ای مادر مومنه! ما چیز زیادی از تو نمی خواهیم، اگر به ما بگویی جای دقیق تابوت یوسف نبی کجاست، ما زحمتمان را کم می کنیم.
پیرزن سری تکان داد و گفت: من به شما می گویم و وقتی آن مکان را بشکافید خواهید دید که حرف من کاملا درست بوده و شما در مصر کسی را نخواهید یافت که این جایگاه را به شما نشان دهد، من در قبال اطلاعاتی که به شما می دهم خواسته ای از شما دارم.
موسی یک تای ابرویش را بالا داد و فرمود: چه از من می خواهی؟!
زن گلویی صاف کرد و گفت: همانطور می بینید پاهایم علیل و چشمانم نابیناست، بدنم نحیف و بسیار فرتوت است و زندگی برایم سخت شده، از شما می خواهم همانگونه که یوسف نبی زلیخا را بینا و جوان کرد، ابتدا پاهایم را روان کنید و سپس سوی چشمانم را به من برگردانید، مرا چون زلیخا جوان کنید تا شما را در قیامتان همراهی کنم و البته در بهشت هم خانه ای در کنار خانه ی موسی میطلبم!
موسی با تعجب گفت: چه میگویی مادر؟! اینهمه خواسته در قبال یک خواسته ی کوچک؟!
پیرزن لبخندی زد و گفت: این خواسته ها در مقابل پیامبری چون شما بسیار هم کوچک است، چه از شما کم می شود اگر این پیر به خواسته اش برسد.
در این هنگام قبل از اینکه موسی سخنی بگوید فرشته ی وحی به او نازل شد و فرمود: خداوند می فرماید خواسته های این پیرزن را اجابت کن
موسی سری تکان داد، جلوی جمعیتی که دورشان را گرفته بودند دستانش را به آسمان بلند کرد و زیر لب ذکری گفت و سپس رویش را به آسمان نمود و فرمود: خداوندا این پیرزن را سالم و بینا و جوان فرما و خانه ای در بهشت در جوار ما به او عطا فرما!
در این هنگام به یکباره پیرزن فرتوت به شکل دختری چهارده سال و بسیار زیبا ظاهر شد...او خود هم باورش نمیشد و با نگاه به دست ها و پاهایش فریاد می زد: من بینا شدم....من جوان شدم....خدای مهربانم...من می توانم راه بروم....آینه ای...آینه ای برام بیاورید تا چهره ام را ببینم...
جمعیت از این معجزه به وجد آمده بودند موسی دستش را به عنوان سکوت تکان داد و همانگونه که با لبخند به پیرزن که حالا مانند دختری چهارده ساله شده بود نگاه می کرد فرمود: آینه لازم نیست، همچون مهتاب آسمان زیبا شده ای، جای تابوت یوسف نبی را به ما بگو و خود همراه ما شو و در آنجا صورت زیبایت را در آینه ی رود نیل، سیر ببین...
آن زن با خوشحالی دستی بر چشم گذاشت و گفت: پشت سر من حرکت کنید
آن زن و موسی پیشاپیش جمعیت حرکت می کردند و بالاخره جایی در کنار رود نیل متوقف شدند و زن با انگشت مکانی را در حاشیه ی رود نیل نشان داد و گفت: آنجاست، براستی که تابوت یوسف نبی آنجاست...
موسی به تنی چند از همراهانش دستور حفر آن نقطه را داد.
همانطور که حفر می کردند، یکی از مردان بنی اسرائیل به زن نزدیک شد و گفت: این چهره ی زیبا و جوان با این لباس ها همخوانی ندارد و آن زن تازه به یاد واقعه ای افتاد که برایش رخ داده بود و به کنار نیل رفت و صورت خود را در آب دید و از تعجب دست را جلوی دهانش گرفت و همانجا به سجده رفت و شکر خدا را به جا آورد.
سرانجام تابوت یوسف نبی از دل خاک پدیدار شد و موسی دستور داد تا تابوت را استتار کنند و آن را به محلی امن انتقال دهند تا در زمان هجرت با خود ببرند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_چهارصد_بیست_هشت🎬:
هامان و فرعون سر در گوش هم برده بودند و چیزهایی می گفتند که نمی خواستند به گوش هیچ کس برسد.
پس از ساعتی طولانی بالاخره حرفهای سرّی فرعون و هامان تمام شد.
هامان با چهره ای بشاش که مشخص بود کاملا از کاری که می خواهد کند خرسند است به سمت محله ی بنی اسراییل روان شد او باید کاری می کرد که نه تنها در تاریخ مصر که در تاریخ کل زمین می ماند و ابلیس هم از فراز کوهی او را می نگرید و به او لبخند می زد
هامان به همراه جمعی از سربازان به محله ی بنی اسرائیل که در بیابان های اطراف پایتخت بود رفت و قاصدانی از قصر، قبل از ورود هامان به محله، خبر آمدن او را داده بودند تا موسی حضور داشته باشد و پیغام فرعون را که هامان شخصا اورده بود بشنود.
هامان با تکبری که مختص قبطیان بود وارد شد و آنچنان از سر تفاخر به اطراف نگاه می کرد که بیننده حس حقارت می نمود، اگر سبطیان مانند گذشته بودند، از این نگاه خود را کوچک میدیدند اما سبطیان حال که مربی و معلمی فرهیخته چون موسی داشتند، اینک حس قدرت داشتند و این نگاه متکبرانه در آنها اثری نداشت.
هامان وارد خانه ای شد که موسی در آن حضور داشت.
موسی نگاهی به هامان نمود و فرمود: چه شده گذارتان به اینجا افتاده؟! جای بسی تعجب است!
هامان با لبخند ساختگی به موسی چشم دوخت و گفت: آمده ام تا به دوست خود موسی سری بزنم، اینکه جای سوال و پرسش ندارد...
موسی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: دوست؟!
هامان سری تکان داد وگفت: آری دوست! از وقتی که دعا در حق قبطیان نمودید و عذاب از ما بر داشته شد مهر و دوستی شما در وجودمان ریخته شد و ما این دوستی را با آزادی زندانیان بنی اسرائیل به شما ثابت کردیم. اینک من از طرف جناب فرمانروای مصر برایتان پیغامی آورده ام...
موسی سری تکان داد و گفت: پیغام؟! چه پیغامی؟!
هامان که سعی می کرد لحن دوستانه ای داشته باشد گفت: فرعون به خاطر کارهای سختی که نا خواسته بر بنی اسرائیل روا داشته سخت ناراحت بود و اینک برای ایجاد صلح و دوستی همیشگی و همچنین به مناسبت آزادی بسیاری از افراد قوم شما از زندان، مجلس بزم و شادی و سروری ترتیب داده است و می خواست قاصدانی سمت شما روان کند تا شما و تمام بنی اسرائیل را به این جشن دعوت نماید، اما من لازم دانستم که این پیغام را خودم شخصا برایتان بیاورم تا بدانید که ما دست دوستی به طرفتان دراز کردیم و در دوستی خود صادق و ثابت قدم هستیم...
موسی سری تکان داد و گفت: که اینطور...پس فرعون می خواهد ما را به میهمانی دعوت کند...باشد ما مشکلی با این دعوت نداریم و وقت و زمان میهمانی را بگویید من و تنی چند از بنی اسرائیل به نمایندگی از کل قوم و قبیله مان به این میهمانی خواهیم آمد.
هامان با شنیدن این حرف سرش را جلوتر آورد و گفت: گویا درست متوجه منظور جناب پادشاه نشده اید، ایشان می خواهند مجلس باشکوهی در قصر برپا نمایند و کل بنی اسرائیل از کوچک و بزرگ و پیر و جوان و زن و مرد در این میهمانی شرکت کنند، فرعون می خواهد جبران مافات کند و دل تک تک افراد بنی اسرائیل را به دست بیاورد، خیالتان راحت، انواع و اقسام خوردنی های لذیذ در مقادیر زیاد برای تمام قوم بنی اسرائیل فراهم شده و از این لحاظ کم و کمبودی نیست..
موسی نفسش را آرام بیرون داد وگفت: همانطور که می دانید کل قبیله ی بنی اسراییل یک جا جمع نیستند ، عده ای هم در اطراف بقیه ی شهرهای مصر مستقر هستند و به همین علت تمام افراد نمی توانند در این میهمانی شرکت کنند
هامان گفت: از این لحاظ هم مشکلی نیست و فرعون برای این کار چاره ای اندیشیده است، هنوز تا روز جشن ده روز مانده است، در این ده روز قاصدانی به اطراف بفرست تا تمام قوم بنی اسرائیل به این جشن بیایند.
موسی که خوب می دانست نقشه ای در پس این جشن نهفته است، اما قبول کرد، چرا که در هر صورت قوم بنی اسراییل برای هجرت مخفیانه می بایست در یک جا جمع شوند و این هم بهانه ی خوبی برای این اجتماع بود، بهانه ای که اصلا فرعونیان را مشکوک نمی کرد.
هامان پیغام خود را رساند و تاکید کرد که تمام قوم در این جشن باید حضور داشته باشند چرا که این جشن جشن پیروزی و صلح و دوستی ست...
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
@ranggarang