🍃🍂 ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖چهاردهم〗
🔰 ملاقات امامزادگان و علما
🔴خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلیهای طلا و نقره میچیند و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید میدرخشد.
گفتم: مگر چه خبر است که این قدر در زینت این حجره دقّت داری؟ حال آنکه ما مسافریم؟
گفت: شنیدم امام زادگانی که به زیارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته و علمایی که در نماز شب اسم آنها را بردهای و به روی گور آنها رفته و فاتحه خواندهای، شنیدهاند که سفر آخرت پیش گرفتهای، محضِ ادایِ حقّ تو میخواهند به دیدنت بیایند.
(با خود) گفتم: زهی توفیق و سعادت! هرچه از طرف اهل و خویشان اندوه و تیرگی رخ داده بود، هزاران دلخوشی و فرحناکی از این خبر به من عاید گردید. من و این قابلیت! من و این سعادت!
گفتم: هادی! حجره کوچک است. گفت: بر تو کوچک است، به آمدن آن بزرگان، بزرگ میشود.
ناگهان وارد شدند، با چه صورتهای نورانی و چه جلال و بزرگواری!
هر یک در مرتبه خود نشستند. حضرت ابی الفضل و علی اکبر علیهما السلام از همه مقدّم بودند و هر دو در روی یک تخت بزرگی نشستند؛ ولی آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من از لباس آنان تعجّب میکردم که چرا در این عالمی که ذرّهای تزاحم و تعاندی (دشمنی) در آن نیست، لباس جنگ پوشیدهاند!
من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستاده بودیم و من محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدر نشینان بارگاه جلال.
حضرت ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسید: تذکره عبور از پدرم گرفتهای؟
عرض نمود: بلی. همچنین آن بزرگوار این آیه شریفه را تلاوت فرمودند:
یا مَعْشَرَالجِنِّ وَالإِنْسِ! اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلّا بِسُلْطانٍ؛
⇦ ای گروه جنّیان و انسیان! اگر میتوانید از کرانههای آسمانها و زمین به بیرون رخنه کنید، پس رخنه کنید [ولی] جز با [بدست آوردن]تسلطی رخنه نمیکنید.
سپس التفات (توجّه) به من نموده و فرمود:
سلطان [قدرت] ولایتِ پدرم و همین تذکره نجات توست.
«أُبَشِّرُکَ بِالفَلاحِ؛ به تو مژده رستگاری میدهم».
من امتناناً خم شدم و زمین را بوسیدم و ایستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالی اشکهایم جاری بود. حبیب بن مظاهر رضی الله عنه که پهلوی من ایستاده بود، به طور نجوا میگفت: تو از خطرات این راه که در پیش داری، از رستگاری خود مأیوس نشو؛ زیرا این بزرگواران و پدران معصوم شان علیهم السلام تو را فراموش نخواهند نمود، و آمدن اینها نیز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسی خود آنها از شیعیان و محبّین فقط در آن آخر کار است و این دیدن، محض اطمینان و دلگرمی تو بوده است. حضرت زینبعلیها السلام نیز به تو سلام میرساند و فرمودند که ما پیادهرویهای تو را در راه زیارت برادرم و صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریههای تو را در بین راهها فراموش نمیکنیم✨
⏮#ادامهـــدارد
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــــرزخ🍂🍃
#قسمــــت〖پانزدهم〗
🔴گفتم:
«علیک و علیها السّلام منّی و من اللَّه و رحمة اللَّه و برکاته!؛
⇦ سلام من و خداوند و رحمت و برکات او بر تو و ایشان باد!».
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیدهاند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟ دیدم رنگ حبیب رضی الله عنه تغییر یافت و چشمهایش پُر از اشک گردید و گفت: این دونفر درکربلا اراده داشتند که به تنهایی آن دریای لشکر را تار و مار و به دار البوار (سرای نیستی) رهسپار نمایند، ولی اسباب و تقادیر الهیه طوری پیشامد نمود که نشد آن اراده آهنین خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سینههایشان گره شده و عقده کرده و تا بهحال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت
را دارند که عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.
گله از بیمهری بازماندگان
دیدم که آنان رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اوّل کوچک و بی دستگاه سلطنتی شد. به هادی گفتم:
من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمیروم؛ زیرا از خیرخواهی آنان مأیوسم. اگرچه به اسم من کارهایی میکنند؛ ولی فقط همان اسم است، و روح عملیات شان (نیّت اعمالی که انجام میدهند) برای دنیای خودشان است و غیر از اینکه بر غصّه و اندوه من بیفزایند، حاصلی ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت میکنم و پس از امیدواری به مراحم (مهربانی های) این بزرگواران، به هر خطری که برسم صبر میکنم و بر خود سهل و آسان است
⏮#ادامهـــدارد..
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖شانزدهم〗
🌸✨برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار و من هم با قوّت و تازهکار و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت میرفتم. کمکم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا میرفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من میآید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید، دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لبهای کلفت و دندانهای بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت:
⇦ «سام علیک!؛ مرگ بر تو».
من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنانکه قیافه نحسش نیز شهادت میدهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم. پرسیدم: کجا را قصد دارید؟ گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم.
پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کجرو و کنیهام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس) و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است]. هریک از این عناوین موحشه باعث شدّت وحشت من شد.
با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی!
پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را میدانی؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: من تشنهام! در این نزدیکیها آب هست؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمیدانم.
گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمیدانی؟
گفت: همین قدر میدانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بودهام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی.
با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسههای او در دنیا گاهی به خطا افتادهام. به عجب دشمنی گرفتار شدهام، خدایا رحمی! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من میآمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود. رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم میشود خسته شدهای. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ میکنم تا زودتر به منزل برسی.
گفتم: معلوم میشود با این نادانی معجزه هم داری! گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگتر باشد، وتر او کوتاهتر گردد و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمیکند✨
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖هفدهم〗
🔴گفتم: شاهراه از کثرت مارّه (رهگذر) شاهراه میشود، پس آن همه دیوانه بودهاند که راه دراز را اختیار کردهاند و حال آنکه عقلا گفتهاند: ره چنان رو که رهروان رفتند. گفت: عجب بی شعور بودهای تو!
شاعر یاوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعیّت او گماشتهای و حال آنکه بالحسّ والعیان خلاف آن را میبینی و کثرت مارّه (رهگذر) که از آن راه رفتهاند البتّه مال، قُبُل و مَنْقَل (اسباب و اثاثیه)، بار، زن و بچّه و ماشین داشتهاند و این درّه که در اوّل این وتر است، مانع بوده که از این خط بروند، امّا مثل من و تو، دو پیاده آسمان جُل (بدون پوشش و بار و اثاثیه) را چه مانع میشود که این راه مختصر مفید را ترک کنیم؟
من احمق او را خیرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازیر شدیم و ازطرف دیگر بالا آمدیم. چیزی در همواری نرفته بودیم که درّه دیگری عمیقتر پیدا شد و هکذا هلمّ جرّاً (و به این صورت تا پایان)، از آن درّه به آن درّه همه پر از خار و سنگلاخ و درنده و خزنده، هوا به شدّت گرم، و زبان خشکیده و از خستگی از دهان آویخته، پاها همه مجروح، و دل از وحشت لرزان و شماتت دشمن. چون آقای جهالت با استهزا به حال من میخندید. پس از جان کندنها، خود را پس از زمان طویلی به شاهراه رساندیم که ده فرسخ راه رفتیم و در هر قدمی به هزاران بلا گرفتار بودیم. نشستم، خستگی گرفتم و تنفّر تمامی از آقای جهالت پیدا نمودم و گفتم: «یا لیت بینی و بینه بعد المشرقین». او هم از من دور ایستاد.برخاستم و به راه افتادم. تشنه شدم و جهالت هم از عقب دورادور میآمد. در کنارِ راه، سبزه زاری دیدم که ربع فرسخ از راه دور بود. در این هنگام که چنگال حیله جهالت به من بند میشد، دیدم دوان دوان خود را به من رسانید و گفت: در آن محل آب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم. خواستم گوش به حرفش ندهم، ولی چون زیاد تشنه و خسته بودم، و چمن سبز هم البتّه بی آب نمیروید، به سخن او گوش دادم و رفتیم به نزدیک سبزه ها و دیدیم که ابداً آب وجود ندارد، و زمین هم سنگلاخی است که راه رفتن هم در آن صعوبت دارد و مارهای زیادی در آن سنگلاخ میلولند و آن سبزیها از درختهای جنگلی است که در همه فصول سبز است.
مأیوسانه رو به راه اصلی مراجعت نمودم، به زمین همواری رسیدیم پر از هندوانه. جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد و به من گفت: از این هندوانه ها بخور و عطش خود را رفع کن!
گفتم: البتّه مال کسی است و خوردن مالِ غیر، بدون رضا روا نیست. او همانطور که مشغول خوردن بود و آب آن از گوشههای لبش به روی ریش و سینهاش جاری بود، سری تکان داد و گفت: بوالعجب وِردی به دست آوردهای لیک سوراخِ دعا گم کردهای آقای مقدّس!
اوّلاً: احتمال میرود قویّاً که خودرو باشد و مِلک کسی نباشد و بر فرض که مال کسی باشد، حقّ مارّه حقّی است که مالک حقیقی و شارع مقدّس قرار داده است. ثانیاً: از تشنگی حال تو به هلاکت و اضطرار رسیده، و خداوند میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَلا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»؛ هر کس مجبور شود در صورتی که ستم و تجاوز نکند، گناهی بر او نیست، به راستی خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
ثالثاً: اینجا که دار تکلیف نیست که مقدّسین کاسه از آش داغتر کمتر شده (حدّاقل) حکمِ «غیر ما أنزل اللَّه» میدهند.
کمکم من احمق هم یکی را کندم، خواستم بخورم که دیدم مثل زهرِ هلاهل تلخ است و زبان و کامم مجروح شد. آن را انداختم و گفتم: اینها که هندوانه ابوجهل است! گفت: نخیر! شاید همان یکی اینطور بوده است.
یکی دیگر را چشیدم، همه مثل زهرمار تلخ بود، ولی او همانطور مشغول خوردن بود و میگفت: خیلی شیرین است! رفتم از او یک حبّ (قاچ) گرفتم، به دهان نزدیک کردم، از همه تلختر بود.گفتم: خانهات بسوزد! چطور میخوری و میگویی شیرین است و حال آنکه از زهر مار بدتر است.
گفت: راست میگویم، به مذاق من که خیلی شیرین است؛ چون اسم من جهالت است و این هم هندوانه ابوجهل و با من مناسب است✨
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖هجدهم〗
🔴 ناگهان سگی به ما حمله نمود و شخصی چوب به دست گرفته و با دهان پر فحش از دنبال سگ میآمد که ما را بزند. سیاهک (جهالت) به یک جستن خود را به راه رسانید، ولی من هرچه گریختم، سگ رسید و من از وحشت به زمین خوردم تا آنکه صاحب هندوانه ها رسید و مفصّلاً مرا چوب کاری نمود، هرچه داد زدم که من هندوانه نخوردهام، سودی نداشت. او گفت: بعد از دراز کردن دست تعدّی به مال غیر، چه فرقی بین خوردن و به میدان ریختن؟
به هزار جان کندن و چوب خوردن از دست او خلاص شدم و خود را به میان راه کشیدم و از جراحات دهان و خرد شدن اعضا و خستگی و تشنگی و نیز از فراق هادی ناله و گریه میکردم. سیاهک که کار خود را نموده و به آمال خود رسیده بود، دور از من نشسته و به من لبخند میزد و میگفت: «آن هادی تو، چه از دستش بر میآید بعد از اینکه تخم اذیّتها را در دنیا به اعانت (کمک) من کاشته ای؟! «وإنّ الدنیا مزرعة الآخرة والآخرة یوم الحصاد؛ دنیا کشت گاه آخرت و آخرت روز درو و برداشت محصول است».
مگر در قرآن نخواندهای: «وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرَّاً یَرَهُ» ؛ و هر کس هم وزن ذرّهای کار بد کند، آن را میبیند.
عقلا گفتهاند که: هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. مگر هادی بر خلاف حُجَج (دلایل) قویّه و آیات کریمه و قرآنیّه کاری از دستش میآید؟
ان شاء اللَّه در آن منازل که هادی با تو باشد، من نیز هستم و خواهی دید که چه بلایی به سرت میآید که هادی نمیتواند نفس بکشد! مگر خودش نگفت که هر وقت در دنیا معصیت کردی، من از تو گریختهام و چون توبه نمودی، همنشین تو بودهام؛
چنانکه پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: «لا یزنی المؤمن وهو مؤمن» ؛ مؤمن در حالی که ایمان دارد، زنا نمیکند. حال بگو همراهی هادی چه فایدهای دارد؟
دیدم این ملعنت پناه (لعنتی)، عجب بلا و بااطّلاع بوده است. از «هادی گفتن» هم ساکت شدم! سیبی از توبره پشتی بیرون آوردم و خوردم. زخمهای دستم خوب شد و قوّتی گرفتم، برخاستم و به راه افتادم✨
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد..
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖نوزدهم〗
🔰منزل اول بدون هادی
🔴به سر دو راهی رسیدم. راه دست راست چون به شهر معموری (آبادی) میرفت، از آن راه رفتم، دیگری به ده خرابهای میرسید. به کسی که در آنجا موکّلِ راه (راهبان) بود، گفتم: اگر ممکن است، سیاهی که از عقب من میآید، نگذار بیاید که امروز مرا بسیار اذیت نمود. گفت: او مثل سایه تو، از تو جدایی ندارد، ولی امشب با تو نیست. آنها در آن ده خرابه دست چپ منزل میکنند و بعدها ممکن است کمتر اذیّت کنند.آسایش موقت
داخل شهری شدیم که عمارات عالیه (ساختمانهای بلند و سر به فلک کشیده) و انهار جاریه (جویهای روان) و سبزه های رائقه (خوش آیند و شگفتانگیز) و اشجار مثمره (درختان میوهدار) و خدمه ملیحه (خادمان نمکین) و سخن گویان فصیحه و نغمات رحیمه (آهنگهای دلنشین) و اطعمه طیّبه (خوراکیهای پاکیزه) و اشربه هنیئه (نوشیدنی های گوارا) داشت. من که در آن بیابانهای قَفْر (بیآب و علف) ناامن، از اذیتهای آن سیاهک تباهک در مضیقه بودم، الحال این مقام امن همچون بهشت عنبر سرشت نمایش داشت که لولا (اگر نبود) جذبه محبّت هادی، از اینجا بیرون نمیشدم.
مقام امن و میبیغش و رفیق شفیق گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!در اینجا با چند نفر از طلّاب علوم دینیه که سابقه آشنایی با آنها داشتم، ملاقات نمودم و شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای آن از شکوفه نارنج معطّر بود، با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم نقل مینمودیم.
چون مسافرین این راه در همان منازل جویای حال یکدیگر میشوند و الّا در حال حرکت کمتر اتّفاق میافتد که به حال یکدیگر برسند، زیرا «لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ»؛
⇦ در آن روز [قیامت] هر کدام از آنان را کاری به خود مشغول میسازد.
به جهت خلاصی از دست سیاهان شکرگزار بودیم، که: «وَآخِرُ دَعْویهُمْ أَنِ الحَمْدُ للَّهِِ رَبِّ العالَمِینَ»؛
و آخرین سخن بهشتیان این است که: حمدمخصوص پروردگار عالمیان است. سخن کوتاه! تمام مدرِکات (حواسّ ظاهری و قوای باطنی) ما در این شهر به لذایذ خود رسیدند، ذائقه به اطعمه لذیذه، شامّه به روایح طیّبه (بوهای خوش)، باصره به شمایل حسنه، سامعه به نغمات رائقه و اصوات رحیمه، خیال ایمن از صُوَر قبیحه، قلب پر از فَرَح، لامسه به کواعب ناعمه (دختران لطیف) وهکذا هلمّ جرّاً. (و به این صورت تا پایان) «لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلُونَ»؛
آری! برای درک چنین [رستگاری یا ثواب] باید عمل کنندگان عمل کنند
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیستم〗
🔰گوشهای از کیفر کردار
🔴 زنگ حرکت زده شد، به مضمونِ «حیّ علی خیر العمل؛ بشتابید به سوی بهترین عمل!»
توبره پشتیها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به جمعالطریقین (دو راهی) که راه آن ده کوره، به این متّصل میشد و سیاهان چون دود سیاه از دور نمایان شدند. از موکّل آنجا پرسیدم: ممکن است این سیاهان با ما نباشند؟
گفت: اینها صُوَر نفوس حیوانیه شماست که دارای دو قوه شهوت و غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند، ولی اینها صاحب تلوّن (رنگارنگ) هستند، سیاه خالص، سیاه و سفید و سفید خالص و اسمهایشان نیز مختلف میشود: «امّاره، لَوّامه، مطمئنّه».
اگر سفید و مطمئنّه شدند، برای شما بسیار مفید است و درجات عالیه را ادراک میکنید، بلکه گاهی سرور ملائکه میشوید و این در حقیقت نعمتی است که حقّ متعال به شما داده، ولی شما کفران نموده و آن را به صورت نقمت در آوردهاید. هر کاری کردهاید در جهان مادّی کردهاید و هر تخمی کاشتهاید در آنجا کاشتهاید و روییدن در این فصل بهار به اختیار شما نیست.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو
«ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» ؛
آیا آنچه را کشت میکنید شما میرویانید، یا ما میرویانیم؟!
و هرکه مینالد، از خود مینالد نه از غیر.
عرب گوید: «فی الصیف ضیّعتِ اللّبن؛ در فصل تابستان شیر را فاسد کردی و از دست دادی».
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود میرفتم. به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم میخواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود. سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست و در بلندی اطراف را نیز میشود تماشا نمود.
چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه میرفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود. دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگها چنگ میزدیم و خود را نگاه میداشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست.
به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت:
من استکبر وضعه اللَّه، ومن استعلی أرغم اللَّه أنفه؛
هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست میکند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک میمالد.
اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک:
ذقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ؛
چش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی!
به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچارهای که در جلوی ما میرفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او میخندید. او همانجا ماند.
سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختیهای زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیلهایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم میخواست و چون دید از او اطاعت نمیکنم، عقب ماند.
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_ویکم〗
🔰 ورود به شهر ولایت
🔴 رسیدیم به باغی که راه هم از میان آن باغ میگذشت، دیدم چند نفری در کنار حوض نشستهاند و میوههای گوارا در جلو شان میباشد. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوه خوردن کردند و گفتند: ما روزهدار، از دار الغرور (دنیا) بیرون شدیم و این افطاری است که به ما دادهاند، و چنان میپنداریم که تو هم از اینها حق داری زیرا تو روزهداری را افطار دادهای.
نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و المی داشتم، رفع شد.
پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟ گفتم: الحمدللَّه، بدیها که گذشت و به دیدن شما رفع گردید؛ ولیکن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند. اخیراً گوش به حرفهای سیاه ندادم و عقب ماند، امید که به من نرسد!
گفتند: چنین نیست! آنها از ما دستبردار نیستند و در این اراضی مسامحه به زبان مکر و دروغ ما را اذیّت میکنند، ولی بعدها مثل قُطّاع الطریق (راه زنها) شاید با ما بجنگند.
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟ گفتند: اگر در دارالغرور اسلحه تهیّه نموده باشیم، در منازل بعدی به [داد] ما خواهد رسید، چنانکه حقّ فرموده است: وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُمْ …؛ ⇦ و هرچه در توان دارید از نیرو و اسبهای آماده، بسیج کنید تا با این [تدارکات] دشمن خدا و دشمن خودتان و [دشمنان]دیگری را - جز ایشان که شما نمیشناسید شان و خدا آنان را میشناسد - بترسانید.
گفتم: من از این آیه شریفه، فقط تهیّه اسباب جهاد دنیوی را میفهمیدم. گفتند: قرآن و آیات آن، دستورات تمام عوالم و منازل و مقامات است و جامع همه آنها و مجموعه تمام مراتب وجودیه است و اگر نه چنین بود، ناقص بود و حال آنکه خاتم الکتب (قرآن) و آورنده او خاتم الانبیاء است. در پس پرده هر چه بود آمد.
و لیس ورآء العبّادان قریة؛
و بعد از عبادان (آبادان) دهی نیست.
همه برخاستیم و رفتیم. راه از زیر درختان پر میوه و از کنار نهرهای جاری میگذشت. نسیم فضا با روح و ریحان و قلوب مملوّ از فرح و خوشی بود، کأنّه جمال خداوندی تجلّی نموده بود.
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖بیست_ودوم〗
🔰در شهر «محبّت»
رسیدیم به منزلگاه و هر کدام در حجرهای از قصور عالیه (کاخهای بلند) که از خشتهای طلا و نقره ساخته بودند، منزل نمودیم. اثاث هر منزل از هر حیث مکمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشمها را خیره و عقلها را حیران میساخت و خدمه اش بسیار خوشصورت و خوشاندام و خوشلباس و در اطراف برای خدمتگزاری در گردش و طواف بودند، که:
وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَمُلْکاً کَبِیراً؛
⇦ و بر گِرد بهشتیان برای پذیرایی نوجوانانی که زیبایی شان جاودانه است، میگردند که هرگاه آنان را ببینی، گمان میکنی مروارید پراکندهاند و هنگامی که به آنجا بنگری [سرزمینی از] نعمت و کشوری پهناور میبینی.
من از کسانی که خدمت مرا میکردند، خجالت میکشیدم. نظرم به آیینه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهی و اجلّ (زیباتر و پر فروغتر و باعظمت تر) از آنها دیدم. در آن هنگام سکینه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّکی شدم.
گویا شب شد، چراغ برق های هزار شمعی از سر شاخههای درختان روشن شد و از میان برگهای درختان به قدری چراغ برق روشن گردید که حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عالیه را از روز روشنتر کرده بود.
از روی تعجّب با خود گفتم: خدایا! این چه کارخانهای است که این همه چراغ روشن نموده است!
شنیدم کسی تلاوت نمود:
مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ فِیها مِصْباحٌ، المِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ، الزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَلا غَرْبِیَّةٍ، یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلی نُورٍ؛
⇦ مَثَل نور خداوند، همانند چراغدانی است که چراغی در آن نهاده باشند و آن چراغ در بلوری است و آن بلور مانند ستاره درخشان باشد که از درخت پربرکت زیتون افروخته شود، نه شرقی است و نه غربی [و در کمال اعتدال است]به گونهای که نزدیک است روغن آن بدون تماس با آتش [و بدینسان] روشنی بر روشنی است.فهمیدم که این انوار از شجره آل محمّدعلیهم السلام است و این شهر و منزلگاه مسافرین را «شهر محبّت» میگفتند و محبّین اهل بیتعلیهم السلام، آنهایی که محبّتشان به سر حدّ عشق رسیده، اینجا منزل میکنند و سَکَنه (ساکنان) و مسافرین در این شهر و قصور عالیه «ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» ؛ خندان و خوشحال. بودند و به ذکر حمد حقّ و درود و مدح ولیّ مطلق (امیر المؤمنین علیعلیه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسیار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنیت وکمال مسرّت بودیم و در سر درِ این شهر به خطّ جلی نوشته بودند:
💫حبّ علیّ حسنة لا یضرّ معه سیّئة💫
دوستی علیعلیه السلام حسنهای است که با وجود آن هیچ گناهی به انسان ضرر نمیرساند
⏮#ادامهـــدارد..
#سیاحت_غرب
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وسوم〗
🔰 پیمودن راه باریک و پرسنگلاخ
🔴 صبح حرکت نمودیم و رفتیم، شاهراه واضح و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آبهای جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود که به وصف نمیآمد. تمام راه به همین اوصاف بود تا اینکه از حدود حومه شهر خارج شدیم؛ کأنّه خوبیهای شهر، ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه میگذشت و درّه به طرف یمین (راست) و یسار (چپ) پیچ میخورد، اگر از مسافرین در جلو ما نمیبودند، راه را گم میکردیم زیرا راههایی به طرف دست چپ از این راه جدا میشد. در یکی از پیچهای درّه، رو به طرف چپ سیاهان وارد راه ما شدند، چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شُوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا به سختی راه میرفتم.
مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم و سیاه در طرف چپ راه حرکت میکرد، تا رسیدیم به سر دو راهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من متحیّر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رسانید و گفت: چرا ایستادهای؟ به دست چپ اشاره کرد و گفت: راه این است و خودش چند قدمی در آن راه رفت و به من گفت: بیا! من نرفتم، بلکه از راهِ دیگر رفتم و خواندم: «فإنّ الرّشد فی خلافهم هدایت و راه یابی در مخالفت با آنان است».
سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا تجربهها کرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة؛ ⇦هر کس آزموده شده را دوباره بیازماید، پشیمان میگردد».
چیزی نگذشت که آن درّه تمام شد، و زمین مسطّح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد.
وعده وصل چون شود نزدیک
آتش شوق شعلهور گردد
حسب الوعده (بر اساس وعدهای که داده بود) هادی باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقای جهالت هم از من مأیوس شد و به من نرسید.
دیدار با هادی و سفارش او
چیزی نگذشت که به در دروازه شهر رسیدم. هادی را که فی الحقیقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام کردم و مصافحه و معانقه نمودیم (دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم). حیات تازهای به من روی داد، به قصری که برای من مهیّا شده بود داخل شدیم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود.
پس از استراحت و اکل و شرب، هادی پرسید: در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟ گفتم: «الحمد للَّه علی کل حال»
خطراتی که بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم. اگر تو با من بودی، او این طور ها گردن کلفتی نمیکرد و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، تو را دیدم همه دردها دوا شد و غمها زایل گردید.
⇦ هادی گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مکر و دروغ تو را از راه بیرون کرد، ولی بعد از اینکه من راه مکر و حیله او را به تو وانمود میکنم، او به اسباب و آلات قویّه دیگری تو را از راه بیرون خواهد نمود. بعد از این در خارج راه عذابهای شدیدی خواهد بود که غالباً به هلاکت میکشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاعیه تو دراین منزل فقط عصایی و سپری است و این نیز کم است، امشب که شب جمعه است نزد اهل بیت خود برو، شاید که به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد.
↯↯ گفتم: من از آنها مأیوسم، چون اندیشه آنها از شخصیات خودشان تجاوز نمیکند، علی الخصوص که زندهها مردههای خود را به زودی فراموش میکنند و دل سرد میشوند. آن هفته اوّل که فراموش نکرده بودند و کارهایی به اسم من میکردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود، حالا همان اسم نیز از یادشان رفته و من هیچ امیدی به آنها ندارم.
گفت: علی ایّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخیز! چون پیغمبرصلی الله علیه وآله به آنها سفارش فرموده است: «أذکروا أمواتکم بالخیر؛ مردگان خود را به نیکی یاد کنید». و به رفتن تو غالباً از تو یادآوری میشود، امید است که خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو، و اگر از آنها مأیوسی از خدا نباید مأیوس شد.
گفت: پیغمبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری «من لجّ ولج؛ هر کس پایداری و استقامت کند، عاقبت پیروز و موفّق میشود».
«لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ»؛ از رحمت خداوند نومید نگردید.
«إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ المُحْسِنِینَ»؛ رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است✨
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖بیست_وچهارم〗
🔴رفتم، ولی دیدم از آن عزّتی که در زمان من داشتند فرود آمدهاند، درِ خانه بسته شده، کسی به یاد آنها نیست و امور معاششان مختلّ شده، بچّهها ژولیده و پژمرده شدهاند. دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که
⇦ «خدایا! بر اینها و بر من رحم کن».
عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
🔹برگشتم به نزد هادی، دیدم اسبی با زین مرصّع (گوهر نشان) و لجام طلا در قصر بسته شده.
⚡ از هادی پرسیدم: این اسب از کیست؟
⇦ هادی تبسّم نموده گفت: عیالت برای تو فرستاده، و این همان رحمت حقّ است که به صورت اسب درآمده است و در این منازل که پیاده رفتن صعوبت دارد، هیچ چیز بهتر از اسب سواری نیست، خصوص منزل اوّل و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شد و آنها بعد از این در رفاه و آسایش خواهند بود.
💢 ببین یک رفتن تو چطور برای جمعی سبب خیرات شد، ولی در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأکیدات پیغمبر صلی الله علیه و آله در این موضوع که اگر سه روز بگذرد و از حال یکدیگر نپرسند، رشته اخوّت ایمانی بین آنها پاره میگردد
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ــــرزخ 🍃🍂
#قسمــــت〖بیست_وپنجم〗
🔰 هدیهای از وادی السلام
وارد حجره شدیم، حوریهای بر روی تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خیره میساخت، هادی گفت: این معقوده (همسر) توست و امشب از وادی السلام برای تو آمده. این را گفت و از حجره بیرون شد. من نزد او رفتم. او احتراماً به پا ایستاد و دست مرا بوسید و در پهلوی یکدیگر نشستیم.
⇦ گفتم: حَسَب و نَسَب خود را و سبب اینکه مال من شدهای، بیان کن!
🔹گفت: به خاطر داری که در فلان مدرسه در بحبوحه (دوران) جوانی شب جمعهای زنی را متعه نمودی؟ گفتم: بلی!
گفت: من از آن قطرات غسل تو آفریده شدهام، بلکه من عکس و کپیهای در مرتبه سوم از آنها هستم.
◁◈ گفتم: مراد خود را توضیح بدهید که من با اصطلاحات شما تازه آشنا شدهام، دیگر آنکه از سخن گویی و شیرین زبانی شما لذّت میبرم. از طَنّازی سری پایین انداخت و تبسّمی نمود که از بریقِ (درخشش و پرتو) دندانهایش تمام قصور روشن شد. گفت: نه تنها من از آن قطرات آب غسل آفریده شدهام، بلکه آنان در بهشت خُلْد هستند و زیاد هم هستند و به قدری با جمال و کمال هستند که فعلاً دیده شما تاب دیدن آنها را ندارد، مگر بعد از اینکه به آنجا برسید و از اشعّه (شعاع های نور) آنها در وادی السلام که نیز پرتوی از انوار جنّت خُلد است، حوریه هایی انعکاس یافته که فعلاً جناب عالی تاب دیدن جمال شان را ندارید، ومن که فعلاً در خدمت شما هستم عکس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها میباشم.
گفتم: هیچ میدانی از چه جهت بر عمل مُتعه این همه خواصّ مترتّب و محبوب عند اللَّه شده است؟
🔹گفت: علاوه بر مصالح ذاتیهای که دارد، همه مردم قادر بر ادای حقوق ازدواج دائمی نیستند، و در صورت عدم تشریع این حکم، بسیاری مرتکب زنا میشدند و مفاسد زیادی داشت، چنانکه علیعلیه السلام فرمود: لولا منعها عمر، لما زنی إلّا الأشقی.
🌀 و مع ذلک (علاوه بر این) در این کار، دو رکن از ایمان مندرج است: یکی تولّی و دیگری تبرّی که بدون ولایت علی و اولاد اوعلیهم السلام و برائت از دشمنانشان، احدی روی رستگاری نخواهد دید، ولو عبادت ثقلین (جن و انس) را داشته و در تمام عمر دنیا قآئم اللّیل و صائم النّهار باشد (شبها به عبادت بپردازد و روزها روزه بدارد)، چنانکه حضرت حق، خود به همین مضمون در احادیث قدسیه فرموده و تو از من بهتر میدانی.
◁◈ گفتم: شما در کدام مدرسه و کدام کلاس درس خواندهاید که این همه قند و شکر از سخنت میریزد؟
🔹گفت: به اصطلاح شماها که در دنیا بودهاید و پابند الفاظ و اسامی میباشید، ما همه مولود عوالم آخرت هستیم، مدرسه و کلاسی نداریم، بلکه همه امّی هستیم یعنی دانای مادرزادی، چنانکه خواجه حافظ در وصف امثال ما گفته است:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموزِ صد مدرّس شد
√√ لکن معلّم امثال من، آموزگاران وادی السلام و معلّمین آنها آموزگاران جنّت الخلد میباشند و معلّمین آنها اهالی فردوس اعلا و معلّم آنها بالکلّ «هو الحقّ المتعال الّذی لا إله إلّا هو؛ همان خداوند متعال که معبودی جز او نیست.
#سیاحت_غرب
@ranggarang