eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود. اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد. شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد، هر چه زمان می گذشت، شراره بی قرارتر می شد، باید کاری می کرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود می گذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، بر خلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه می کرد گفت: ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست،تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمی کند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: چند تا می خوای؟ شراره گفت: دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: یعنی صدهزارتومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: قول دادی هااا، فردا میام.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang