eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
10.1هزار ویدیو
24 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
«روز کوروش» 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...استر عزیزم کجایی؟! بیا جان عمو...بیا که آن روز منتظرش بودیم رسیده.. استر درحالیکه میدوید خود را به حیاط رسانید و گفت: چه شده عموجان؟! چرا اینگونه مرا صدا کردید؟ مردخای همانطور که به سمت اتاقِ خودش میرفت به دختر اشاره کرد که در پی او بیاید. قفل در را باز کرد و درچوبی با صدای ناله ای کوتاه باز شد، مردخای و استر داخل شدند و روی سکوی چوبی کنار میز نشستند، مردخای دست اِستر را در دست گرفت و گفت: همانطور که می دانی خشایار شاه در آخرین شب جشن در حال مدهوشی دستور داد تا ملکه وشتی را به دلیل تمرد از فرمانش بکشند و الان چند روز است که شاه به خود امده و پشیمان است از کاری کرده، او می گوید هر کجا را که مینگرم ملکه وشتی را میبینم و خیلی بی قرار است، گویا از در و دیوار و زمین و زمان ملکه اش را می خواهد. فعلا مقامات با کنیزکان زیبارو او را سرگرم کرده اند، اما به فرمانداران ولایات اطراف امر شده که زیباترین دختران ولایتشان را به دربار بفرستند تا شاید خشایار شاه دخترکی را بپسندد و مهرش به دلش افتد و ازیاد ملکه وشتی به در آید و ملکه ای دیگر بر تخت تکیه زند. استر که با هیجان کلمات عمو را انگار می بلعید، گفت: خوب الان منظورتان چیست؟! قرار است چه به شود؟! مردخای خیره به ترک های میز چوبی گفت: با یکی از فرماندهان سپاه صحبت کردم و مقداری پول هم به او داده ام تا او تو را به دربار ببرد و در بین دختران زیبارو که برای شاه می آورند جای دهد. من مطمئنم با این زیبایی که داری میتوانی بر جایگاه ملکه ایران زمین تکیه زنی، فقط باید ... استر با ذوقی دخترانه به میان حرف عمو پرید و گفت: فقط چی؟! اینکه گوش به فرمان شما باشم و اگر ملکه شدم.. مردخای دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس دختر، آرام تر، آنکه به جایش، هر وقت ملکه شدی باید خواسته ما بر خواسته همه ارجحیت داشته باشد، اما نکته ای که باید خیلی خیلی به ان توجه داشته باشی اولا اینکه به خود بقبولانی تو یهودی نیستی،به هیچ وجه نباید متوجه شوند تو به دین یهود هستی و ابدا متوجه نسبت من و تو نشوند فهمیدی؟! استر سرش را به نشانه بله تکان داد مردخای از جای بلند شد به طرف اهرم زیر ستاره روی دیوار رفت ، در اتاق مخفی را باز کرد، به سرعت داخل شد و برگشت و سپس جسمی کوچک و سیاه و آهنی را در دست ظریف و سفید استر نهاد و گفت: این ستاره کوچک آهنین را از خودت جدا نکن خصوصا زمانی که به خدمت شاه میروی، این ستاره طلسمی ست که مهر تو را به دل خشایار شاه می گذارد و او را در بند تو میکند ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: در قصر شور و ولوله ای به پا بود، از هر ولایت ،دسته ای از دخترکان خوب روی و پری چهره وارد قصر می کردند و این دخترکان باید ماه ها در نوبت قرار می گرفتند تا شبی را در خدمت پادشاه باشند، شاید همای سعادت بر شانه شان بنشیند و شاه آنها را بپسندد و به همسری اختیار کند، پس در این ماه های انتظار زیر دست آرایشگران و پیرایشگران دربار می بودند، تعدادی ندیمه، مسؤل روغن کاری بدن های آنها میشدند و با ماساژ انواع روغن گیاهی و آرایشی، بدن های دخترکان را به مانند آینه صاف و براق می کردند و تعدادی از آرایشگران هم هر روز با بُخورهای مختلف شادابی و طراوت را به صورت این دختران زیبا هدیه می کردند. کار«هیجای» خواجهٔ حرمسرا بسیار سخت شده بود، چرا که هماهنگی بین آرایشگران و دختران و انتخاب هر دختر برای رفتن به خدمت شاه بر عهدهٔ هیجای بود و زمانی که دختری را انتخاب می کرد برای حضور در خوابگاه شاهانه، با انتخاب خود دختر، انواع زیورالات و لباس های زیبا را به او میدادند تا خود را بیاراید و دل شاه را ببرد. «استر» چند ماهی بود که با پول های مردخای در قالب دختر یکی از فرماندهان سرشناس کشوری به قصر راه پیدا کرده بود، چون هیچ کس دل خوشی از یهودیان مکار نداشت، پس هیچ یهودی حق ورود به دربار را نداشت، استر به سفارش عمویش، دینش را پنهان می کرد و حالا که چند ماه در قصر ساکن شده بود، هر روز به همراه شش کنیزی که در اختیارش قرار داده بودند، به عبادتگاه قصر می رفت و پشت سر خشایار شاه، خدای او را ستایش می کرد، به طوریکه اگر بیننده می دید، فکر می کرد او یکی از ایرانیان باستان است که از ابتدا به دین اجدادش بوده که چنین در دین وارسته است و اصلا به مخیلهٔ هیچ کس خطور نمی کرد که این عابده یک یهودیست که با نیتی خاص دینش را پنهان نموده.. هیجای که هر روز استر را در راه عبادتگاه میدید و انگار هر وقت او را میدید با حرکات دخترک شگفت زده میشد، دوست داشت برای فردا، این دخترک زیبا و با ایمان را به خدمت پادشاه بفرستد، پس قاصدی به اقامتگاه استر که در خوابگاه بزرگ دخترکان قرار داشت فرستاد و از او خواست به نزدش برود. قاصد جلوی خوابگاه دخترکان رسید و به خواجهٔ جلوی در اعلام کرد که هیجای خواجه، خواستار دیدار استر دختر فرمانده اهرن است، زودتر او را آماده کنید تا به همراه ندیمه هایش به خدمت هیجای برسد. استر در حالیکه هیجان از حرکاتش می بارید در حلقهٔ ندیمه هایش به سمت دفتر کار هیجای خواجه پیش میرفت، او در این مدت تعداد دختران در انتظار وصال شاه را دیده بود و باورش نمی شد که نوبت او را به این زودی اعلام کنند. بالاخره به دفترکار هیجای خواجه رسیدند، به دستور نگهبان جلوی در، ندیمه ها بیرون ایستادند و استر بعد از اعلام ورودش به داخل راهنمایی شد. استر وارد اتاق شد، اتاقی که از بیرون به نظر کوچک می آمد و الان که داخل شده بود، متوجه شد سالنی ست بسیار بزرگ، دیوار یک طرفش همه آینه بود و کمی آن طرف تر این سالن به حجره های مختلفی تقسیم شده بود، یک جا مختص لباس های فاخر و حریر و الوان ، یک جا چارقدهای رنگارنگ و شال های زردوزی شده به چشم می خورد، در کنارش حجره بزرگی بود که انواع تاج های درخشان که مزین به الماس و یاقوت و زمرد بود چشم آدم را خیره می کرد و در کنار تاج ها، گردنبند و خلخال و انگشتر و زیورالات زیادی از طلا و نقره به چشم می خورد. استر که غرق این اتاق زیبا و رؤیایی شده بود با صدای هیجای خواجه به خود آمد. دخترجان! میل ما بر ان شده که فردا شب سعادت حضور در درگاه شاهانه را به شما عنایت کنیم، حال در بین این غرفه ها بگرد و هر چه می خواهی بردار و فردا هم اول صبح باید به حضور مشاطهٔ حرمسرا برسی تا تو را برای شرکت در مجلسی که ممکن است سرنوشت تو را دگرگون کند،شرکت کنی.. فراموش نکن! در حضور شاه مطیع باش و گستاخی نکنید و همانطور باش که طبیعتت حکم می کند، در هیچ چیز زیاده روی نکنید تا خشایار شاه در انتخاب اشتباه نکند، متوجه شدی؟ استر همانطور که خیره به تاج های پیش رویش بود، سری تکان داد .. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس وقایع تاریخی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: هیجای خواجه همانطور که جلوی تالار شاهانه منتظر آمدن کالسکه بود تا استر دختر فرمانده اهرن را به اقامتگاه پادشاه بیاورد، دستانش را پشت سرش بهم قفل کرده بود و عرض جلوی در را بی هدف می رفت و برمیگشت و با خود می گفت: تو کیستی دختر؟! برخلاف دیگر دخترکان که تا به حال به خدمت پادشاه اورده ام، نه تاجی انتخاب کردی و برسر گذاشتی و نه لباسهای رنگارنگ و انچنانی برای خود برگزیدی، از هر چیز ساده ترینش را انتخاب نمودی درست مثل ملکهٔ پیشین! بالاخره صدای تلق تلوق چرخ های کالسکه نوید آمدن میهمان امشب را می داد. خشایار شاه بر تخت زرینش تکیه داده بود و منتظر ورود دخترکی بود که هیجای خواجه از او بسیار تعریف کرده بود و در وصف او گفته بود: گویا او دختری ست متفاوت با بقیه دختران، او همانند ملکه وشتی حواسش پی عبادت است و بر خلاف بقیه دختران که توجه زیادی به طلا و زیورالات دارند، انگار توجه او فقط معطوف شاه است و بس.. استر که دختری باسیاستی بود و روزها و ماه های قصر نشینی را مانند بقیه دخترکان بیکار ننشسته بود و مدام در پی خوشگذرانی نبود و بلکه چون از عشق آتشین خشایار شاه به ملکه وشتی حکایت ها شنیده بود، با تحقیق و پرس و جو از ندیمه هایِ ملکه وشتی، متوجه اخلاقیات او و حتی پوشش و چهره و آرایش صورت ملکه وشتی، شده بود و تمام سعیش را به کار بسته بود تا شباهتی زیاد به ملکه وشتی پیدا کند تا هم اینک جای خود را در قلب خشایار شاه باز نماید. خشایار شاه از تخت زرین پایین آمد، به طرف راست تالار که پنجره ای بزرگ رو به حیاط بزرگ قصر داشت رفت،پردهٔ حریر جلوی پنجره را به کناری زد و از پشت شیشه های رنگین پنجره دوردست ها را نگاه میکرد، نگاهش خیره به خورشیدی بود که در افق به خون نشسته بود. خشایار شاه بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: ملکهٔ من! حتما تو هم به مانند این خورشید به خون نشستی...پروردگار مرا ببخشد که با عشق دلم چه کردم؟! من در عالم مدهوشی بودم ملکه، من نفهمیدم چه کردم و چه گفتم...لعنت به من و لعنت به آن شراب نابی که سرکشیدم...ملکه مرا ببخش..کاش راه داشت و دستور میدادم روح در کالبد تن زیبایت بدمند و دوباره جان بگیری و این پادشاه نگون بخت، یک بار دیگر تو را در آغوش کشد.. خشایار شاه اینقدر غرق حرفها و تخیلات شاعرانه و غمگینش بود که اصلا متوجه ورود دربان و اعلام امدن استر دختر اهرن نشد. خشایار شاه آه بلندی کشید و به عقب برگشت، خیره به سنگ های مرمر زمین بود،سنگ هایی که انگار تابلویی از ملکه وشتی رویشان نقش بسته بود ، خشایار شاه به گمان اینکه خیالاتی شده است، آهی دیگر کشید و گفت: شما سنگ های بی جان هم با من هم اوا شدید؟! که ناگهان با صدای نازک و آرامی که بی شباهت به ملکه وشتی نبود به خود امد: سلام سرورم! امروز نصیب این حقیر، سعادت حضور در درگاه خشایار شاه شده است. خشایار شاه که از شنیدن این صدای رؤیایی شگفت زده شده بود سرش را بالا آورد...دخترک روبه رویش را نگاهی انداخت، خدای من! باورش نمیشد، این....این ملکه وشتی بود در همان لباس آبی رنگ درخشان،بدون تاج و با روبنده ای حریر و مهره دوزی شده که در پیشگاهش ایستاده بود و مشغول کرنش بود... خشایار همانطور که زبانش لکنت گرفته بود گفت:تو...تو که هستی؟! روبنده از صورت بیانداز تا رویت را ببینم. استر با صدای ملیحش چشمی گفت و در حین باز کردن روبنده، ستاره اهنین کوچک را که از زیر لباس بر خود اویخته بود تا طلسم محبت او به خشایار شاه باشد را لمس کرد و گفت: یک زن در مقابل صاحبش روبنده از صورت به زیر می افکند.. خشایار شاه که هر لحظه بی تاب تر می شد با قدم های بلند به سمت استر رفت و گفت: به خدا که تو همان ملکه وشتی منی با همان نجابت و زیبایی ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: خشایار شاه، استر یهودی، همان که خود را در قالب دختری هم‌کیش شاه و دختر فرمانده اهرن جا زده بود، مانند ملکه وشتی میدید و فکر می کرد روح ملکه در قالب تن این دخترک دمیده شده، گاهی بی قرار می شد و نمی دانست این بی قراری نتیجه طلسم محبتی ست که استر با خود دارد، گویا خشایار شاه نظرش روی استر فراتر از آن بود که اطرافیان فکر می کردند، وهیجای خواجه که دختران زیباروی زیادی را هنوز به خدمت پادشاه نفرستاده بود، بی خبر از احساسات خشایار شاه ، به پادشاه عرضه داشت که فعلا خوابگاهی مخصوص، که بر دیگر دختران ارجحیت داشته باشد به استر بدهد تا باقی دختران را نیز پادشاه ببیند،شاید دختری دیگر بیشتر و بهتر بر دل پادشاه نشست و خشایار شاه گرچه دلش در گرو محبت استر بود اما برای حفظ شأن شاهانه، رأی هیجای خواجه را پذیرفت. پس استر باید ماه ها در انتظار بود تا بالاخره تاج ملکه را بر سر نهد، تازه اگر دختری زبر و زرنگ تر از او پیدا نمیشد تا خشایار را جذب خود کند. مردخای هم بیکار ننشسته بود و هر روز به طریقی از استر احوالاتش را میگرفت، او حالا میدانست که خشایار شاه استر را پذیرفته، پس تعلل جایز نبود و می بایست چاره ای بیاندیشد تا هر چه زودتر استر همسر خشایار شاه و ملکه ایران زمین شود. استر در اتاق طبقه بالای اقامتگاه مجللش نشسته بود و از پشت شیشه های پنجره، حیاط با صفا و سرسبز قصر را از نظر می گذارند که ناگهان صدای تلق ریزی به گوشش خورد. استر به گمان اینکه خیالاتی شده، سرش را به پشتی کرسی زرینش تکیه داد و همانطور که زیر لب چیزی نامفهوم می خواند بار دیگر صدای تلقی بلندتر به گوشش خورد، از جا برخاست و به سمت پنجره رفت، گوشهٔ پرده را که از وسط چونان بالهای پروانه ای در باد،باز شده بود گرفت و خیره به بیرون شد که ناگهان متوجه سربازی جلوی پنجره شد که با اشاره چشم و ابرو می خواست چیزی به او بفهماند استر پنجره را نیمه باز کرد و خیره به مرد شد، مرد نزدیک تر آمد و گفت: نگهبان خانهٔ اهرن پشت ساختمان اقامتگاهتان منتظرتان است. «نگهبان خانه اهرن» رمزی بود بین استر و مردخای، او می دانست که اینک عمویش پشت ساختمان منتظرش است، پس به سرعت اماده شد و از پله ها پایین آمد. در سالن پایین هر یک از ندیمه ها مشغول کاری بود،یکی از ندیمه ها با دیدن استر پیش آمد و گفت: بانوی من! قصد دارید جایی بروید؟! اجازه بدهید شما را همراهی کنم.. استر با تحکمی در صدایش گفت: می خواهم تنها باشم و کمی قدم بزنم، نیاز به حضور شما نیست، به کارتان برسید. ندیمه که از لحن استر متعجب شده بود، چشمی گفت و عقب عقب رفت.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: دنبالهٔ پیراهن زرد رنگ استر چون پرکاهی در هوا تکان می خورد و استر به سرعت خود را به پشت ساختمان اقامتگاهش رساند. مردخای با اضطراری در حرکاتش، با قدم هایی تند و بی هدف به این طرف و آن طرف می رفت. استر نزدیک عمویش شد و گفت: آیا مشکلی برای پدرم اهرن پیش آمده است که شما اینجایید ؟! مردخای تکه چوب کوچک دستش را به شدت بر زمین انداخت و به سمت استر رفت،کنار او قرار گرفت و آرام در گوشش زمزمه کرد: آیا ان دو سرباز را که به منزل اهرن امدند و در اتاق مخفی دیدار داشتند به یاد داری؟! همان دو که قرار بود با همدستی... استر که خوب متوجه منظور مردخای شده بود، سرش را تند تند تکان داد و گفت: آری، نیاز به ادامه داستان نیست، حال مشکلی پیش آمده برای ان دو؟ مردخای قدم کوتاهی به سمت استر برداشت، هوای گرم دهان مردخای از پشت حریری که بر موهای استر قرار داشت، گوش او را گرم می کرد ، مردخای تند تند چیزی را در گوش استر می گفت و استر با تکان دادن سر، حرفهای او را تایید میکرد. جرقه اشتیاق و شیطنتی در چشم های استر می درخشید. استر بدون تعلل به داخل اقامتگاه آمد و حرکاتش تند و نامنظم بود. ندیمه جلوی در، تا او را دید جلو امد و گفت: بانوی من! چیزی احتیاج دارید؟! استر گردنش را صاف کرد و گفت:فوراً کالسکه ای خبر کنید، می خواهم به حضور خشایار شاه بروم.. ندیمه که انگار چشمانش بزرگ تر از همیشه شده بود با لکنت گفت: ن..ن..نمیشود بانوی من، امر پادشاه است تا خود شاه،شما را طلب نکرده به اقامتگاه ایشان... استر نگاه تندی به ندیمه کرد و گفت: من که نمی خواهم به اقامتگاه پادشاه بروم، می خواهم در تالار سلطنتی ایشان را ملاقات کنم،فوری کالسکه ای خبر کنید و بیش از این در کار من خلل ایجاد نکنید که ممکن است به بهای جانتان تمام شود. ندیمه بدون حرفی دیگر چشمی گفت و از در خارج شد و لحظاتی بعد صدای تق تق چرخ های کالسکه که به اقامتگاه استر نزدیک می شد در فضا پیچید. ندیمه از کالسکه پیاده شد و دستش را دراز کرد تا دست استر را بگیرد و او را در پایین آمدن کمک کند،استر در حالیکه نمی خواست دست ندیمه به دستش برخورد کند،اشاره ای کرد تا کنار رود. نگهبان جلوی تالار سلطنتی که برایش عجیب می آمد، ملاقات بانوی جوان در این وقت روز و در تالار سلطنتی...ملاقاتی که به او ابلاغ نشده بود، پس با سرعت خود را به استر رسانید و گفت: بانوی جوان، پادشاه عادت ندارند که بانوان مخصوص دربار.. استر بدون اینکه به نگهبان توجهی کند،از پله ها بالا رفت و خود را به در رسانید، نگهبان که اخلاق خشایار شاه را می دانست، پوزخندی زد و زیر لب گفت: دخترک بی پروا! باید غضب پادشاه را به جان بخری و این است سزای بانویی متکبر و گستاخ.. استر داخل شد، خشایار شاه مشغول صحبت با فرمانده لشکر بود و با ورود استر، نگاهش را از صفحه چرمین روی میز گرفت و نگاهش به سمت در کشیده شد. خشایار شاه با دیدن استر، بدون اعلام قلبی و در جلسه محرمانه اش با فرمانده، مانند اسپند از جا پرید و دندان هایش را بهم سایید، نگاهش به سمت شمشیری که حایل بر کمر کرده بود رفت و دست به دستهٔ شمشیر برد و می خواست چیزی بگوید که استر، ستاره آهنین کوچک را در دست فشار داد و وردی زیر لب خواند.گویی حال خشایار شاه دگرگون شد، دندان قروچه قبل جایش را به لبخندی عمیق داد و خشایارشاه رو به فرمانده لشکرش گفت: بقیهٔ صحبت هایمان موکول به بعد، هم اینک از حضور ما مرخص شوید. ادامه دارد.. 📝به قلم :ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: فرمانده راه رفته را به شتاب برگشت،چرا که دوباره خشایارشاه او را احضار کرده بود، نزدیک تالار سلطنتی رسید که استر با قامتی متکبرانه از جلویش رد شد و سوار کالسکه جلوی تالار شد. فرمانده نگاهی به او کرد و زیر لب گفت: تکبر و خودخواهی این دختر مرا به یاد یهودیان می اندازد،اما انها در این قصر جایی ندارند. روز به شب رسید، در قصر سلطنتی ولوله ای خاموش و پنهانی به پا بود، گویی همه منتظر یک اتفاق بودند. استر طول و عرض اقامتگاهش را بی هدف می پیمود، امروز چیزی به دهان نبرده بود اما آنقدر ذهنش مشغول بود که حواسش پی شکم خالی اش نبود. ندیمه، شربتی عسل با گلاب ناب جلویش گرفت و گفت: بانوی من! امروز شما را چه میشود؟! از صبح که برای هواخوری بیرون رفتید، حالتان دگرگون شد و چیزی تناول نکردید، بیا و این شربت را بخور تا قوت از دست رفته بدنتان... در همین حین صدای نگهبان بلند شد: قاصد پادشاه به دنبال بانو استر آمده است.. استر، ندیمه را کنار زد و شربت عسل از روی سینی بر زمین سرنگون شد و دخترک با شتاب به طرف در رفت. یک لحظه برگشت به عقب، خودش را در آینه ای که روی دیوار تعبیه شده بود نگاهی انداخت، وسمه زیر چشمش را کمرنگ کرد و روبنده را طوری زد که دو چشم درشتش خوب دیده شود و بعد با سرعت به طرف در رفت. تالار سلطنتی مملو از جمعیت بود، خشایار شاه بر تختش تکیه داده بود و در مقابلش دو مرد که غرق در غل و زنجیر بود روی زمین زانو زده بودند، به محض ورود استر، خشایار شاه از جا بلند شد و با صدای بلند گفت: و این است فرشتهٔ نجات ما که جانمان را خرید و با اشاره به تختی که مختص ملکه بود و بعد از مرگ ملکه وشتی هیچ کس در آن جایگاه جلوس نکرده بود ادامه داد: بر روی آن تخت بنشین که از تو سوالی دارم و باید با چشم خویش مجازات این خائنین را ببینی.. استر همانطور که لبخند میزد گفت: سلام بر پادشاه بزرگ ایران زمین! همان کنم که فرمودید و به سمت تخت رفت. استر بر تخت نشست و اطرافش را با دیده تکبر مینگریست و تمام کسانی را که آنجا حضور داشتند، همچون حیواناتی میدید که می بایست در خدمت استر و تمام یهودیان باشند و این آموزه تلمود بود، آموزه ای که مردخای در گوش استر فرو کرده بود: ما قوم برگزیده زمین هستیم، تمام دنیا آفریده شده تا به ما خدمت کنند، فقط ما هستیم که انسان واقعی هستیم و دیگر خلایق چه کوچک و چه بزرگ حیواناتی هستند در قالب انسان که باید به ما بهره برسانند و هر وقت ما اراده کردیم ، بمیرند... استر لبخندی زد و نگاه به خشایار شاه کرد و خشایار شاه با اشاره به دو مرد در بند گفت: این دو قصد جان ما را کرده بودند که با فراست استر، دختر فرمانده اهرن ، توطئه شان کشف شد و هم اینک دستور میدهیم تا گردن اینان را بزنند. حال از استر می خواهم تا به ما بگوید، این توطئه را چگونه کشف کرده است؟ استر بر پشتی تخت تکیه زد و با صدایی محکم که از دخترکی جوان بعید بود، اینچنین گفت: سعادتی بود برای این حقیر که جان پادشاه و صاحب این سرزمین را نجات دهم، مردی از نگهبانان که آشنای دور ما بود، این مهم را به گوشم رساند و من هم با تحقیق فراوان به حقیقت ماجرا پی بردم و به شما اطلاع دادم. خشایار شاه بار دیگر از جا بلند شد و همانطور که به سمت تخت ملکه می آمد گفت: آن مرد را به حضور من آورید، می خواهم جزء حلقهٔ مشاوران خاص من قرار گیرد که حق اوست به این جایگاه برسد و این دختر هم ملکهٔ دربار ما خواهد شد، جارچیان این موضوع را در کوی و برزن جار بزنند و همه بروید آماده شوید که چندین ماه مجلس بزم عروسی در راه داریم..‌ ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: چندماه در شوش و کل ایران جشن بر پا بود و خشایار شاه مجلس بزم دامادی گرفته بود،استر هر روز در لباسی زیبا و با تاجی درخشان و متفاوت از روز قبل ظاهر میشد و چنان به زمین و زمان فخر می فروخت که همه به حال او غبطه می خوردند. او به حقیقت وعدهٔ عمویش پی برده بود و اگر روزها و ماه ها و سالها او را در پستوی خانه پنهان داشت، اینک با کمک و تدبیر عمویش به جایی رسیده بود که حتی در رؤیا هم نمی توانست آن را تصور کند...استر ملکه ایران شده بود تا برسد و برساند به آرزویی که مدتها در سر یهودیان دور دور میزد. مردخای به مقام مشاور خشایار شاه نائل آمده بود و هیچ کس نمی دانست که مشاور خشایار شاه و ملکه دربار ایران،یهودیانی متعصب و پنهانی هستند اما در ظاهر به دین شاه ایران بودند و البته کسی نمی توانست حدس بزند که استر برادر زاده و دختر خوانده مردخای است. جشن ها به پایان رسید و استر بر تخت ملکهٔ ایران زمین تکیه داد، با راهنمایی های مردخای، استر عنان حکومت را در دست گرفت و خیلی نرم و بی صدا بر کارها و اوامر خشایار شاه اثر گذاشت، قوانین را آنچنان تغییر داد که یهودیان آزادانه در شهرهای ایران آمد و شد می کردند و خیلی از کارهای کلیدی و تجارت های پرسود را در دست گرفتند، یهودیانی که همه چیز را از صدقه سری کوروش کبیر داشتند، اینک آنچنان پرو بال گرفته بودند که بر ایرانیان بزرگی می کردند،اما مقامات دربار ساکت نمی نشستند، یکی از آنان مشاور اعظم پادشاه جناب هامان بود، او وضع شهر را میدید که صدای مردم بلند شده، یکی از دزدی اموالش شکایت داشت و‌دیگری از پول نزول و ربایی که از او میستاندند و تا شکایت به دربار و نزد خشایار شاه میرسید، مردخای چنان قضیه را جلوه میداد که هیچ اتفاقی نیافتاده و وقایع چنان بازگو می کرد که آن دزد یهودی و آن نزول خور حرامی نه تنها تنبیه نمیشدند بلکه تقدیر هم میشدند و روزگار اینچنین بود و مردم ایران و مقامات دربار به ستوه آمدند. سال به انتهایش نزدیک می شد و مردم در انتظار نوروز، روز شماری می کردند. هامان دسته ای مزدور یهودی را با سند و دلیل دستگیر کرده بود و می خواست در خلوت به خدمت پادشاه برسد و مجرم ها را معرفی کند و برایشان حکم و مجازاتی در خور بگیرد، اما قبل از آن جلسه ای با مقامات دربار که مورد اعتمادش بودند تشکیل داد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: هامان دست مشت شده اش را روی میز چوبی پیش رویش کوبید و گفت: هرمز، رامتین، ارژنگ ببینید کی من به شما گفتم! من شک ندارم ، این مرد مردخای که گویی ناگهان از آسمان وسط قصر پادشاه فرو افتاد و شد مشاور و همکارهٔ خشایارشاه، به دین یهود است و از یهودیان مکار است. رامتین یک تای ابرویش را بالا داد و هرمز با قهقه ای بلند گفت: چه می گویی هامان؟! مردخای یهودی ست؟! ارژنگ متفکرانه نگاهی به هامان که مردی بلند بالا و چهار شانه با هیکلی پهلوانی بود انداخت و‌گفت: چرا به او این شک را بردی؟! هامان از جا بلند شد همانطور که قبضه شمشیری که بر کمر بسته بود را در دست میفشرد گفت: من بارها متوجه شدم که مردخای همچون دیگران، در برابر ما که مقامی بالاتر از او داریم تعظیم نمی کند، او حتی در برابر خشایار شاه هم کرنش نمی کند و این از حرکات یهود است که هیچ کس را غیر از خود باور ندارند و احترام نمی کنند، من به او شک بردم و بارها او را امتحان نمودم، اما او آنقدر متکبر است که بزرگی دیگران را نمی بیند، این شک من زمانی به یقین تبدیل شد که در شهر شوش با لباس مبدل به دنبال او راه افتادم و در کمال تعجب او وارد حجره ای شد که به مردم شهر پول نزول میداد، کاملا مشخص بود آن حجره زیر نظر او اداره میشد. خوب میدانید که اینچنین کارها فقط از یهودیان بر می آید و با نزول پول، آنها روز به روز پولدارتر و مردم دیگر فقیر و فقیرتر می شوند، اینان چون زالوهایی هستند که به جان ملت افتاده اند، از خون آنها تغذیه می کنند و بر آنان نیز فخر می فروشند. در شهر شوش هر کجا فتنه و تباهی هست در عقبه اش دست یهودیان پنهان شده، هر کجا جنگ و دعوایی شود، آخرش معلوم میشود که از آتش افروزی یک یهودی نشات گرفته، هر کجا که دزدی و غارتی شود، در پس آن دست های یهود است که دست به کار است، یعنی اینچنین بگویم اگر این یهودیان مکار و شیطان صفت را از صحنهٔ گیتی محو کنیم، بی شک این سرزمین یکپارچه راستی و صلح و عدالت خواهد بود. هرمز سری تکان داد و گفت: در راستی حرفهای تو شک نداریم، همه ما میدانیم که هر چه شر و بدی ست زیر سر یهودیانی ست که زمانی در اینجا برده بودند و به لطف کوروش کبیر آزاد شده اند و اینک سرو گوششان میجنبد و دم درآورده اند، اما به نظرت چگونه می شود آتش فتنه یهودیان را خاموش کرد؟! رامتین گلویی صاف کرد و در ادامه حرفهای هرمز گفت: حال که می گویی مردخای هم یهودی ست و خوب میدانی که خشایار شاه در اول سخت تحت تاثیر ملکه استر و پس از آن مردخای هست، پس هر چه گویی طبق ادعای خودت، مردخای خلافش را به گوش پادشاه می خواند. ارژنگ اشاره به صندلی کرد تا هامان بنشیند و گفت: خوب میدانم که هامان بزرگ، بی گدار به آب نمیزند، اگر اینجا جلسه ای گرفته و ما را فراخوانده، پس حتما راهکاری هم پیش بینی کرده... هامان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: ارژنگ حقیقت را گفت، تدبیری نموده ام که عده ای یهودی به جبران کارهایشان مجازات شوند و اینان درس عبرتی شوند برای دیگر یهودیان تا پای را از گلیم خویش بیرون ننهند و راه راستی و درستی پیشه کنند.. هر سه نفر گوش هایشان را تیز کردند تا بدانند هامان چه نقشه ای در سر دارد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: هامان دست هایش را دو طرف میز زد و همانطور که هر سه مرد پیش رویش را از نظر می گذراند گفت: مدتهاست که برای این مهم برنامه ریزی کرده ام و نمی خواستم تا وقت معهود کسی از آن با خبر شود، چرا که ترس از آن بود که تمام آنچه رشته بودیم به ترفند یک فریبکار بر باد رود، پس با احتیاط عمل کردیم. مدتی ست که جمعی از هنجار شکنان جامعه را بی صدا دستگیر کرده ام، در میان اینان هم تاجران فریبکار و هم دزدان مال مردم ، هم انان که از یک سکه پول با ترفندی ناجوانمردانه صد سکه می‌ساختند موجود است و عجیب اینکه تمام اینان از یهودیان هستند و یک غیر یهودی در این حلقه موجود نیست. هرمز خنده مضحکی کرد و گفت: میدانستیم یهودیان آدم های ناراستی هستند اما واقعا آگاه نبودیم وضعشان اینچنین است. رامتین نگاهی به هامان انداخت و گفت: می شود آنان را ببینیم؟! ارژنگ هم با تکان دادن سر حرف رامتین را تایید کرد. هامان با اشاره به آنها به طرف در حرکت کرد و همانطور که جلوی آنها قدم برمی داشت گفت: آری می شود، هم اینک به زندان مخفی خواهیم رفت، اما فراموش نکنید این موضوع باید مسکوت بماند و خبری از این موضوع به بیرون درز نکند تا من در فرصتی مناسب به خدمت خشایارشاه برسم و موضوع را برای پادشاه به حقیقت توضیح دهم و مجازات سختی برای خاطیان بستانم تا عبرتی شود برای دیگران.. هر سه نفر حرف هامان را تایید کردند و به دنبال او در کوچه پس کوچه های شهر روان شدند و عاقبت جلوی دری چوبی و کوچک که دیوارهای کاهگلی بلندی داشت ایستادند. هامان جلو رفت و با آهنگی خاص شروع به کوبیدن در نمود و بعد از لحظاتی در با صدای قیژی کوتاه باز شد. هر چهار مرد پشت سرهم وارد آنجا شدند از راهروی باریک گذشتند، پیش رویشان چندین در بود در وسط هم باغچه ای پراز درختان میوه، پشت باغچه دری که در پس درختان پنهان بود، وجود داشت. هامان یک راست به طرف همان در رفت، دو سرباز دو طرف در کنار رفتند و هامان قفل در را گشود، پله هایی سنگی به پایین می رفت، هر چهار مرد از پله ها به پایین سرازیر شدند، صدای غل و زنجیر و صحبت مردانی از پایین می آمد. تالاری بزرگ و سنگی که با چند مشعل روشن شده بود و تعدادی که بر دست و پاهایشان غل و‌ زنجیر بسته بودند پیش رویشان بود. ارژنگ قدمی به جلو نهاد و در مقابل مردی فربه که از بقیه بلند قامت تر بود ایستاد و‌گفت: تو چه کرده ای که هامان گرفتارت کرده؟! مرد دندان قروچه ای رفت و گفت: بگذار از این بند رها شوم سزای هامان و سربازانش را خواهیم داد، من گناهی مرتکب نشدم، تنها گناهم این بود که پول های بی زبانم را به مردمی فقیر و ندار که در شکل و شمایل انسان بودند دادم همین و همین... هامان به دور ان مرد گشت و‌گفت: که مردمی در شکل و شمایل انسان؟! یعنی می گویی انسان نیستند؟! مرد نگاه غضبناکی به هامان کرد و‌گفت: آنان موجوداتی هستند که باید به چون مایی خدمت کنند.. هرمز با شنیدن این سخن قهقه ای زد و نزدیک مردی ریز نقش شد و گفت: ان مرد که گویا بی گناه به زندان افتاده تو چه کرده ای که در بندی؟! مرد با تنفر نگاهی به هامان کرد و هامان به جای او پاسخ داد: او مال مردم ایران زمین را، مال خود میدانست و خیلی راحت از دیوار خانه مردم بالا میرفت و مال دیگران را صاحب میشد.. آن مرد که انگار سواد آنچنانی نداشت و هر چه می گفت از شنیده هایش بود با غضب نگاهی به هامان کرد و گفت: مگر شما نمی دانید هر چه مال و اموال در دست دیگران است از آن ماست، من گناهی مرتکب نشدم، اندکی از مال خود برای خودم برداشتم... اینبار ارژنگ خنده بلندی کرد و رو به هامان گفت: دیگر نیاز به پرسش و پاسخ نیست، گویا اینجا جمع مجنونان است، بیا بیرون برویم تا بیماری جنون انان با حرفهایشان به ما سرایت نکند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: مردی که سرش را به زیر انداخته بود، با قدم های بلند و به سرعت و حرکات نامنظم به سمت اقامتگاه ملکه میرفت و زیر لب مدام چیزی تکرار میکرد و هر بار صورتش سرخ و سرخ تر می شد، انگار چیزی چون گدازه اهن در درونش می جوشید. مرد نزدیک در اقامتگاه شد و به نگهبان گفت: به ملکه بگویید مردخای، مشاور پادشاه تقاضای دیدار دارند. نگهبان نگاهی با تعجب به مردخای کرد و گفت: ملکه خسته از جشن دیروز هستند و اینک درحال استراحت هستند، چرا که باید برای جشن شبانه آماده شوند، شما که خوب میدانید تا یک ماه به مناسبت نوروز در ایران زمین و در این قصر جشن های بهاری برگزار می شود. مردخای دندانی بهم سایید و گفت: میگویم به گوش ملکه برسانید من اینجا هستم و شما در مقابل من، حرف بیهوده میزنید مردک؟! نگهبان که گه گاهی رفت و آمد مردخای را به اقامتگاه ملکه دیده بود، با شنیدن سخنان محکم و لحن عصبانی مرد خای چشمی گفت و سریع به ندیمه ورودی اقامتگاه اطلاع داد و خیلی زود مردخای به حضور ملکه استر رسید. استر تمام ندیمه ها را از اتاق بیرون کرد و وقتی تنها شدند با لحنی آهسته گفت: چه شده عموجان؟! احساس می کنم که بسیار آشفته ای.. مردخای شروع به قدم زدن کرد و گفت: چطور آشفته نباشم؟! هم اینک از نزد پادشاه می آیم، این مردک، وزیر هامان گروهی از یهودیان را به بند کشیده و با سند و مدرک به حضور شاه آورده و خشایار شاه هم با توجه به اعمال خلاف انان، حکم قتل همهٔ آنها را امضاء نمود...آخر...آخر انها نمی فهمند! اما تو که میفهمی یهودیان قوم برگزیده اند، هیچ کس نباید کوچکترین اهانت و تعرضی به آنها کند، اما بالاخره روزی خواهند فهمید که این دنیا برپا شده تا همه به قوم یهود خدمت کنند و به آنها بهره برسانند،بالاخره روزی میرسد که هر چه زر و سیم و نعمت هست در دستان یهود باشد و آنها به خاطر اینکه از مال خود برمی دارند به عنوان دزد و قاتل و جانی مجازات نشوند.. استر با شنیدن این حرفها از جا بلند شد و همانطور که دستهای لرزانش را مشت می کرد گفت: حکم قتل یهودیان را چه وقت اجرا می کنند؟! مردخای آه بلندی کشید و گفت: قرار است در سیزدهمین روز نوروز در ملاء عام مجازات شوند.. استر خیره به سنگ های سفید مرمر با صدایی کشدار و آهسته، گفت: بسپار به من....امشب کاری کنم کارستان، کاری که سروری یهود را تا ابد به رخ جهانیان بکشد، کاری که هر ایرانی با غیرت را تا ابد عزادار نماید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
«روز کوروش» 🎬: جشن شبانه به انتهایش نزدیک میشد که به امر استر، مردخای از آن شراب خاصش برای خشایار شاه آورد، امشب می خواست کاری کند که تا ابد نام یهود و جنایاتش در خاطر ایرانیان بماند البته اگر ایرانی ها دچار فراموشی نشوند. خشایار شاه، جام های شراب را پی در پی می نوشید و انگار دوباره صحنه های گذشته جان می گرفت، خشایار شاه قاصدی به دنبال ملکه روان کرد و باز از او خواست که خود را برای حضار رونمایی کند و اینبار ملکه وشتی پاکدامن نبود که تمرد کند، بلکه ملکه استر یهودی بود که حاضر میشد شرافتش را برای اعتقادات سخیف و شیطانی اش بدهد، در بین نگاه حضار، ملکه استر نقاب از چهره افکند، شال نازک و حریری را که به روی موهای نرم و بلندش انداخته بود به زیر افکند و به همین نیز قناعت نکرد و در بین نگاه هیز مردان مدهوش شروع به طنازی و رقص نمود، خود را آنچنان وقیح تکان تکان میداد، بطوریکه سفیدی پاهای مرمرینش با کنار رفتن چاک پیراهن سرخ رنگ و درخشانش در دید همگان قرار گرفت، خشایار شاه که سخت مدهوش و مخمور بود و این حرکات ملکه را لایق ستایش و پاداش میدانست با لحنی کشدار گفت: ای ملکهٔ زیبای من، ای طنازترین زن پارسی، اینک به پاس این زیبایی و طنازی چیزی از ما طلب کن که هر چه بگویی همان کنیم.. ملکه استر که مترصد این لحظه بود به مردخای اشاره ای نامحسوس کرد و طوماری را که مردخای زیر لباسش پنهان کرده بود از او گرفت، جلو آمد و گفت: من هیچ برای خود نمی خواهم فقط اگر می خواهید به من پاداش دهید مهر سلطنتی خود را زیر این طومار زنید.. خشایار شاه قهقه بلندی زد و همانطور که انگشتر دستش را که مهر بر آن حک شده بود نشان میداد گفت: بیا خودت بزن مهر را بر آن طومار که اگر تو اینک جان هم طلب کنی، دریغ نمی کنم. وزیر هامان که به هوش بود، جلو آمد و با تعظیم کوتاهی گفت: پادشاها... خودتان بارها می فرمودید هیچ سندی را بدون خواندن مهر و تایید نکنید، پس ابتدا بخوانید ببینیم خواسته ملکه چه می باشد. خشایار شاه که در نوشیدن افراط کرده بود، وزیر معتمدش را به چشم رقیب و دشمن دید و گفت: خاموش باش مردک...برای ملکه استر هر چه گوید همان کنم و با زدن این حرف مهر را بر طومار زد و سپس بی حال روی تخت سلطنتی افتاد ... صبح زود که هنوز خشایار شاه در خوابی سنگین بود، مردخای و سربازانش به همان حکم طومار دیشب به خانهٔ ایرانیان ریختند و همه را ، کوچک و بزرگ و نوزاد و پیرمرد و زن و مرد، از دم تیغ گذراندند، مردم که این وقایع را شنیدند، برای اینکه جانشان را نجات دهند، روز سیزدهم عید نوروز از خانه بیرون زدند و به کوه و دشت و صحرا پناه آوردند تا از چشم سربازان مردخای پنهان شوند، در آن روز تمام یهودیان دربند، که قرار بود مجازات شوند به تدبیر ملکه استر از بند رها شدند و هفتاد هزار ایرانی را سر بریدند که اولین آن وزیر هامان بود و گویا تاریخ و ایرانیان فراموشکار شدند، فراموش کردند که «روز کوروش» روزیست که کوروش رحم بر یهود کرد و یهودیان مفلوک را از بند رهانید، فراموش کردند که یهودیان بابت سرزمینی که تصرف کردند، وامدار حکومت ایران هستند و باید بهایش را می پرداختند که نپرداختند...فراموش کردند که روز سیزدهم نوروز مردم ایران باستان نه برای جشن و پایکوبی به دشت و کوه صحرا پناه بردند، بلکه از ترس جان و از ظلم یهود شیطان پرست به بیابان ها پناه بردند و فراموش کردند که اولین هولوکاست تاریخ را یهودیان برای ایرانیان ساختند و صدایش هم خفه کردند... اما اینک من و ما حاضریم و جنایات یهود را در سرزمین مقدس میبینیم...ما فراموش نمی کنیم بلکه تلافی می کنیم و تا آمدن منجی کل دنیا، مهدی زهرا سلام الله علیها از پا نخواهیم نشست بی شک فلسطین کلید رمز آلود ظهور است... «یارب المظلوم، بحق المظلوم اکشف کرب المظلوم بالظهورالحجة» التماس دعا «پایان» 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ آیا کوروش هخامنشی همان ذوالقرنین قرآن است 🎬 موشن گرافیک| در کلیپ فوق با بیان یک سری دلائل مستند , دیدگاه کسانی را که معتقدند کوروش همان ذوالقرنین است را به چالش کشیده و ثابت کرده ایم که هیچ سنخیتی بین کوروش و شخصیت معرفی شده برای ذو القرنین وجود ندارد @ranggarang