#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_هشتم 🎬:
شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پارک کند که از دید کسانی که احیانا از جاده خاکی میگذرند پنهان باشد، هر چند که این جاده به نوعی متروکه بود.
شراره نیش گازی داد که ناگهان انگار زمین دهان باز کرد و او را بلعید..
شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گوذبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود.
ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره در حالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت: حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت: مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بد بخت شدم رفت..
شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت: حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد
چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود، طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد.
شراره به دیوار چهارم رسید، نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید
باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند.
پس تا انموقع میبایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد.
گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت ،سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیر انداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت.
خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت،سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند
شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد.
روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید
شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد.
شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد می خواند
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_هفتم 🎬:
شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش می کرد گفت: بیا این سوویچ ماشین، من میدونم که هرجا میری اما شمال نمیری، فقط خواهشا به در و دیوار نکوبونیش هاا، تنها چیزی که از اون زندگی کوفتی مونده برام همینه دیگه بیش از این سفارش..
شراره وسط حرفش پرید وگفت: باشه بابا، چند بار قول بدم، خط که هیچگرد و خاک هم نمیزارم به ماشینت بیافته، دارم پولام جمع میکنم که خودم ماشین بخرم، وقتی خریدم ماشینم را میدم سوارشی، تازه از این کلاس بالاها میخرم
شیلا زهرخندی زد و گفت: اون بالا بالاها سیر می کنی، حالا کو درآمد؟ تو که هر چی درمیاری خرج قرت و فرتت میکنی،چی میمونه برای خرید ماشین؟! مگر اینکه بخوای گوش کسی را ببری..
شراره سوییچ را در دستش چرخاند و همانطور که در هال را باز میکرد بلند گفت: مامی ما رفتیم، دو سه روز دیگه میام با دوستام هستم نگران نشی یه وقت..
زیور همانطور که ساندویچ را داخل پاکت میپیچید گفت: صبر کن اینو بگیر ببر و خودش را با سرعت به در هال رساند و همانطور خیره به صورت شراره بود، زیر لب گفت: عجب دختر زبلی هستی، نمی دونم چه وردی به کار میگیری که هیچکس نمی تونه بفهمه توی ذهنت چی میگذره یا از کارات خبر بیاره و شراره خوب منظور زیور را میفهمید چون توی بچگی زیر دست شمسی و زیور به جادوگرکی تبدیل شده بود و الان دست مادر و مادربزرگش را از پشت بسته بود و اینقدر مهارت پیدا کرده بود که نگذارد کسی از کارهایش سر در بیاورد.
شراره سوار هاچ بک آلبالویی رنگ شیلا که بعد از جدایی از همسرش گرفته بود شد و به سمت وعده گاهش با پسرک مرغ فروش حرکت کرد.
به بازار نزدیک میشد که ورودی بازار مرغ فروش ها چشمش به همون پسر افتاد، در حالیکه سه تا کلاغ که پاهایشان را بهم بسته بود و سرو ته گرفته بودشان..
شراره نزدیک پسرک شد و پسر در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب میزد گفت: سلام خانم، خیلی سخت بود گرفتنشان، اما ما قولی میدیم باس روش وایستیم، الوعده وفا، اینم خدمت شما
شراره لبخند کجکی زد و همانطور که سعی می کرد کلاغ ها را طوری بگیرد که بهش نوک نزنن گفت: اینا که جوجه کلاغن، من گفتم کلاغ..
پسرک اخم هایش را توی هم کشید و گفت: کجاش جوجه ان؟! مثل شاهین پرواز می کردن و مثل عقاب نوک میزدن، ببین نوکشون را بهم بستم تا نتونن نوک بزننتون..
شراره دستش را داخل جیبش کرد، انگار از قبل پول را اماده کرده بود،یک تراول پنجاه هزارتومانی به سمت پسر داد و گفت: به هر حال جوجه ان، اما چون زحمت کشیدی و نمی خوام ناامیدت کنم اینم پول...
پسرک که انتظار این نامردی را نداشت پول را گرفت و دنبال شراره راه افتاد وگفت: ببین بد قولی نکن، من چند تا از دوستام را بکار گرفتم تا تونستم این کلاغا را بگیرم، شما نمیدونین شکار کلاغ چه سخته ، تو رو خدا بیشترش کنین...
شراره. همانطور که پشتش به پسر بود دست آزادش را بالا برد و گفت: بزن به چاک تا همون پول هم ازت نگرفتم و پسرک که انگار واقعا ترسیده بود ، اصرار دیگری نکرد و راه رفته را برگشت.
شراره سوار ماشین شد و کلاغ ها را روی صندلی کنار خودش انداخت و همانطور که سوئیچ را می چرخاند، نگاهی به کلاغ ها کرد و گفت: بریم که قراره امروز با کمک شما کاری کنیم کارستان..
ماشین کوچه و خیابان های شهر را پشت سر میگذاشت و از شهر خارج شد، شراره برای انجام کار مد نظرش، جای به خصوصی را در نظر گرفته بود، جایی که یکی از اساتیدش به او معرفی کرده بود.
نیم ساعتی در جاده اصلی پیش رفت تا سرانجام به جایی رسید که سمت راستش جاده ای خاکی بود و تابلویی رنگ و رو رفته به چشم می خورد که نشان میداد شراره راه را درست آمده، شراره به جادهٔ خاکی پیچید، طبق گفته استادش باید نیم ساعت در همین جاده به پیش میرفت تا به محل اصلی میرسید
جاده خاکی خلوت بود و شراره هم انگار عجله داشت، پایش را محکم روی گاز فشار میداد و گرد و خاک غلیظی به هوا بلند میشد، انقدر در جاده پیش رفت تا بالاخره سایه هایی از خانه خرابه هایی که روزگاری مأمن و محل زندگی افرادی بود، جلویش پدیدار شد، هر چه که جلوتر میرفت، بیشتر مطمئن میشد که درست امده و باید همین جا کارش را انجام دهد.
جایی که به گفتهٔ استادش روزگاری دهی بوده و قبرستانی داشته و این خرابه باقی مانده همان روستای مخروبه است..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
🚩 امیرالمؤمنین علیهالسلام:
در ابتدای غذایتان ، با نمک شروع کنید
چرا که اگر مردم خاصیت نمک را بدانند ، آن را بر پادزهر آزموده، ترجیح می دهند.
📚الکافی، ج۶
مقصود از نمک، نوع طبیعی آن (دریا، سنگ نمک) است...
@ranggarang
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ):
بهشت بر كسي كه (بر مردم) منت ميگزارد و نيز بر انسان بخيل و سخن چين حرام شده است....
📚بحار، ج 70، ص 308
@ranggarang
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ فیلمی که از مجلس یزید و سخنان روشنگرانه حضرت امام سجاد علیه السلام و حضرت زینب کبری سلام الله علیها در لبنان ساخته شده و عربستان مانع از انتشار آن شد.
※کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود!
✘ زینب سلامالله علیها اولین رسانهی کربلاست!
ادامهی این ماجرا با ماست!
#شهادت_حضرت_زینب😭
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 لحظه آخر زینب (س)
🎵 پیراهن تو بغل داره ...
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔲 شیعه دارد آبرو زیرا دلش با زینب است
آبرو دار حقیقی در دو دنیا زینب است
راه ما راه حسین و مقصد ما کربلاست
افتخار و اعتبار مکتب ما زینب است
♡اللهم عجل لولیک الفرج بحق سیده زینب الکبری سلام لله علیها♡
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌اذان بسیار زیبا و شنیدنی
#پیشنهاد_دانلود
@ranggarang
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را..
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که...
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم
@ranggarang
🪴آیة الکرسی چشمش را شفا داد
🕊یکی از فضلا نقل می کند که در اثر مطالعه به نوعی چشم درد مبتلا شدم که نقطه کوری در چشمم پیدا شد کم کم این درد شدت گرفت تا اینکه به یک متخصص چشم در تهران
مراجعه کردم با تزریق یک آمپول چشمم خوب شد بعد از دو ماه دوباره مرض عود کرد که مجدداً با تزریق آمپول بهبود یافت ولی بعد از مدتی دوباره گرفتار شدم که دکتر ها این مرض را
غیر قابل علاج تشخیص دادند .
خواستم برای درمان به خارج از کشور بروم اما پزشکان گفتند که درمان ناپذیر است
من نا امید به نماز آیت الله بهجت رفتم بعد از نماز پشت سر ایشان راه افتادم وقتی دیگران سوالات خود را پرسیدند و رفتند آقا متوجه من شدند فرمودند بفرمایید با همان حالت بغض
ماجرا را عرض کردم ایشان فرمودند بعد از نمازهای یومیه دستهایت را به چشمانت بگذار و یک آیة الکرسی تلاوت کن و بعد بگو: ( اللهم احفظ حدقتی بحق حدقتَی علی ابن ابیطالب (ع)
خدایا! به حق دو حدقۀ چشم حضرت علی بن ابی طالب امیرمؤمنان (علیه السلام)، دو حدقۀ چشم مرا حفظ کن!) ایشان نقل کردند که شش ، هفت روزی به دستور آقا عمل کردم که چشمانم به طور کامل خوب شد .
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمومنین علی علیه السلام میفرمایند:
گله مکن که این کار کینه میآورد و به نفرت میانجامد زیاد گله کردن از بیادبی است.
📙 تحت العقول صفحه ۸۴
@ranggarang
ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ (!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ!
(!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ :ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﻖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ!
(!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ!
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!!
ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎬 سخنرانی استاد ماندگاری
👌 فرق آدم با نماز و بی نماز در دنیا روزانه 34 دقیقه است ولی در آخرت خیلی است!
@ranggarang
🍃🍂 ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بـــ😱ــــرزخ🍃🍂
#قسمــــت 〖چهاردهم〗
🔰 ملاقات امامزادگان و علما
🔴خود هادی مشغول زینت حجره است و میز و صندلیهای طلا و نقره میچیند و قندیلی هم از سقف حجره آویخته که مثل خورشید میدرخشد.
گفتم: مگر چه خبر است که این قدر در زینت این حجره دقّت داری؟ حال آنکه ما مسافریم؟
گفت: شنیدم امام زادگانی که به زیارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته و علمایی که در نماز شب اسم آنها را بردهای و به روی گور آنها رفته و فاتحه خواندهای، شنیدهاند که سفر آخرت پیش گرفتهای، محضِ ادایِ حقّ تو میخواهند به دیدنت بیایند.
(با خود) گفتم: زهی توفیق و سعادت! هرچه از طرف اهل و خویشان اندوه و تیرگی رخ داده بود، هزاران دلخوشی و فرحناکی از این خبر به من عاید گردید. من و این قابلیت! من و این سعادت!
گفتم: هادی! حجره کوچک است. گفت: بر تو کوچک است، به آمدن آن بزرگان، بزرگ میشود.
ناگهان وارد شدند، با چه صورتهای نورانی و چه جلال و بزرگواری!
هر یک در مرتبه خود نشستند. حضرت ابی الفضل و علی اکبر علیهما السلام از همه مقدّم بودند و هر دو در روی یک تخت بزرگی نشستند؛ ولی آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من از لباس آنان تعجّب میکردم که چرا در این عالمی که ذرّهای تزاحم و تعاندی (دشمنی) در آن نیست، لباس جنگ پوشیدهاند!
من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستاده بودیم و من محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدر نشینان بارگاه جلال.
حضرت ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسید: تذکره عبور از پدرم گرفتهای؟
عرض نمود: بلی. همچنین آن بزرگوار این آیه شریفه را تلاوت فرمودند:
یا مَعْشَرَالجِنِّ وَالإِنْسِ! اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلّا بِسُلْطانٍ؛
⇦ ای گروه جنّیان و انسیان! اگر میتوانید از کرانههای آسمانها و زمین به بیرون رخنه کنید، پس رخنه کنید [ولی] جز با [بدست آوردن]تسلطی رخنه نمیکنید.
سپس التفات (توجّه) به من نموده و فرمود:
سلطان [قدرت] ولایتِ پدرم و همین تذکره نجات توست.
«أُبَشِّرُکَ بِالفَلاحِ؛ به تو مژده رستگاری میدهم».
من امتناناً خم شدم و زمین را بوسیدم و ایستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالی اشکهایم جاری بود. حبیب بن مظاهر رضی الله عنه که پهلوی من ایستاده بود، به طور نجوا میگفت: تو از خطرات این راه که در پیش داری، از رستگاری خود مأیوس نشو؛ زیرا این بزرگواران و پدران معصوم شان علیهم السلام تو را فراموش نخواهند نمود، و آمدن اینها نیز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسی خود آنها از شیعیان و محبّین فقط در آن آخر کار است و این دیدن، محض اطمینان و دلگرمی تو بوده است. حضرت زینبعلیها السلام نیز به تو سلام میرساند و فرمودند که ما پیادهرویهای تو را در راه زیارت برادرم و صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریههای تو را در بین راهها فراموش نمیکنیم✨
⏮ادامه دارد...
#سیاحت_غرب
@ranggarang