eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که انهم داخل جیبش بود همراه داشت. در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟! با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند. هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دست ها و صورت شراره دست می کشید و همانطور که گریه می کرد گفت: سالمی؟! چیزیت نشده؟! اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوال های مادرش نمی داد. شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو‌ چاه فاضلاب درش آوردند.. شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت. شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده ،واای ماشینم.. زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی... شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا ... زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت: میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر. زیور وارد اتاق شد و شراره را در حالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید. زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد، دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود. زیور هراسان از جا بلند شد و گفت: پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر... اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد،خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد. زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال می کرد، پس از جا بلند شد و می خواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه .. زیور ،شیلا را کناری زد و می خواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: من هیچ کس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سه روز از آمدن شراره می گذشت، سه روزی که هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را بر می گرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم ، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود ، بینی اش را بالا کشید و گفت: اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد. روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد. شکیلا از کنار در هال صدا زد، مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده... زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت: عجیبه، فتانه است... شیلا که می خواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت: فتانه؟! زن عمو محمودت؟! زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد: فتانه با لحنی که می خواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت: راستش اگر اجازه بدین می خواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم.. زیور لبخند گل گشادی زد و گفت: امر خیر؟! برای شکیلا؟! فتانه که انگار هل شده بود گفت: نه نه برای شراره... زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون می کنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد... فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: پس تا شب خبرش را بدین زیور چشمی گفت و خدا حافظی کرد.. شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟ شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو زیور زهر چشمی گرفت و گفت: برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والله من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمی دانست که شراره موکلی قوی تر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند. با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق،شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: میگفتی فردا شب بیان... زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟ شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: من حالم خوب بود،اصلل طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم... زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟! شراره خنده بلندی کرد و گفت: فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ... زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.. شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچ‌کس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه ، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگران را ببخشید… بی عقلی، تهمت ها، خیانت و بی ادبی نشانه عدم بلوغ روحی انسان هاست. انسان های نارس این موارد را زیاد دارند شما انسانی رسیده باشید! با سبکبالی و بدون اینکه قضاوت یا سرزنش کنید و بدون اینکه از این حرف ها ناراحت شوید از کنار این ها رد شوید… اگر هوای دلتان ابری شد و چشمهایتان باریدند بگذارید این اشک ها باران رحمت و بخشش باشند برای آنها که نمی دانند و زمین دلشان خشک شده است اینجاست که دل بخشنده شما چشمه جوشانی می شود که به منبع عظیم لطف خدا متصل شده است. @ranggarang
یاد قدیم بخیر؛ پدر حرمت داشت، کسی جلوش پاشو دراز نمی‌کرد... مادر حرمت داشت، کسی براش صداشو بلند نمی کرد... همه به پای بزرگترها بلند می‌شدند. پول هم کم بود، ولی برکت داشت... @ranggarang
وقتی غمگین هستید، دنیا شما را به سخره میگیرد. وقتی خوشحالید، دنیا به شما لبخند میزند. اما وقتی دیگران را خوشحال میکنید، دنیا به شما تعظیم میکند. 👤چارلی چاپلين ‌‌‎ @ranggarang
به زندگی فکر کن ! ولی برای زندگی غصه نخور . دیدن حقیقت است ، ولی درست دیدن، فضلیت . ادب خرجی ندارد. ولی همه چیز را میخرد . با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی . مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شاید فردایی نباشد . شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد... @ranggarang
اگر دو عبارت "خسته ام" و "حالم خوب نیست" را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بیحالی و بیماری خود را درمان کرده اید... @ranggarang
بیست جمله کوتاه و ناب ۱- خوشبختی خانه در خدا پرستی است. ۲- عزت خانه در دوستی است. ۳- ثروت خانه در شادی است. ۴- زیبایی خانه در پاکیزگی است. ۵- پاکی خانه در تقوا است. ۶- نیاز خانه در معنویات است. ۷- استحکام خانه در تربیت است. ۸- گرمی خانه در محبت است. ۹- صفای خانه درمحبت است. ۱۰- پیشرفت خانه در قناعت است. ۱۱- لذت خانه در سازگاری است. ۱۲- سعادت خانه در امنیت است. ۱۳- روشنایی خانه در آرامش است. ۱۴- رفاه خانه در حرمت و تفاهم است. ۱۵- ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است. ۱۶- سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است. ۱۷- صفت خانه در انصاف و گذشت است. ۱۸- شرافت خانه در لقمه حلال است. ۱۹- زینت خانه در ساده بودن است. ۲۰- آسایش خانه در انجام وظیفه است @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 حاج اسماعیل دولابی ✍در جوانی اسبی داشتم؛ وقتی از کنار دیواری عبور می‌کرد و سایه‌اش به دیوار می‌افتاد، اسبم به آن نگاه و خیال می‌کرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند می‌رفت، می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه می‌کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا می‌کرد مرا به کشتن می‌داد. اما دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت، آرام می‌گرفت. 🔸در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی می‌کشد 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ 👤حاج اسماعیل @ranggarang
🔰ابوالفضائل علامه حسن زاده آملی : چون روح انسان بر اثر ارتقاء و اشتداد وجودی نوری، از سنخ ملکوت و عالم قدرت و سطوت میگردد، هرگاه طبیعتش را مسخّر خود کند و بر آن غالب آید، احکام عقول قادسه و اوصاف اسمای صقع ربوبی بر وی ظاهر میگردند تا به حدی که وعای وجودش، وعای وجود موجودات قاهره و بسایط نوریه ی دایمه گردد و متخلق به اخلاق ربوبی شود 📚شرح انسان کامل از دیدگاه نهج‌البلاغه، ص318 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗣 مردی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بودکه گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده! وقتی نامزدشدیم،بسیاری را دیدم که مثل او بودند! وقتی ازدواج کردیم، خیلی ها را از او زیباتر یافتم! چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند. ⚜شیخ گفت:آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلخ تر و ناگوارتر چیست؟ 💠گفت:آری 💠گفت:اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی،احساس خواهی کردکه سگهای ولگرد محله ی شما،از آنها زیبا تراند! ✅لبخندی زد و گفت:چرا این حرف را زدی؟ گفت:چون مشکل در همسر تو نیست! مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع کارو چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد،محال است که چشمانش را بجز خاک گور،چیزی دیگر پر کند! 💠آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ مردگفت:بله!گفت: 👀چشمانت را حفاظت کن @ranggarang
۵٠ سال پيش از عـلامـه_طباطبايی پرسیدند : چطور ما مسلمانان نماز می‌خوانيم ولی بارانش در غـرب و سرزمین‌های اروپایی میبارد !؟ علامه_طباطبایی فرمود : با توجه به آيۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعايت حقوق شهروندان » است نه رعایت حقوق الهی ! ڪه این حقوق نیز در غـرب و اروپـا بهتر و بيشتر از سرزمین‌های ما رعايت ميشود . @ranggarang
✍ فرزند مرحوم حاج شيخ حسن‌علي نخودکي مي‌گويد : اين شعر را پدرم اواخر زياد مي‌خواند : زمانه بر سر جنگ است يا علي مددی مدد ز غير تو ننگ است يا علي مددی گشایش کار دو عالم به يک کرشمه‌ي توست به کار ما چه درنگ است يا علي مددی ☘ نقل مي‌کند پدرم گاهي مي‌گفتند : به دنبال حاج مستور برويد که بيايد مدح اميرالمؤمنين بخواند تا دل ما طراوت پيدا کند. او شعرهاي خیلی خوبي در مدح امیر المومنین مي‌خوانده است. 👌 در هر بن‌بستي ، راه خروجي آن توسل به اهل‌بيت (عليهم السلام) ، مخصوصاً آقا اميرالمؤمنين است. چون که حالت پدري ، آخرين حدّ است. «أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ» آقا اميرالمؤمنين بالا سر کار است.امیر المومنین بر امور احاطه دارد. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ چقدر حالمو خوب کرد... خدا رحمت کنه منوچهر نوذری رو انگار قدیمیا همه چی رو با خودشون بردن. حسرت و افسوس از اون روزا و وا اسفا از این روزا... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰احڪــ🔎ــام نمــ📿ــاز ❇️ اوقات نماز شب ⁉️زمان خواندن نماز شب چه موقع است و چگونه باید خوانده شود؟🧐 🔻آیا می‌توان قضای نماز شب را خواند؟🤔 ✅ پیشنهاد دانلود👌 ــــلینک ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿کانال را لطفاً منتشر کنید... 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــ😱ــــرزخ🍃🍂 〖شانزدهم〗 🌸✨برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار و من هم با قوّت و تازه‌کار و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت می‌رفتم. کم‌کم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا می‌رفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من می‌آید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید، دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لب‌های کلفت و دندان‌های بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت: ‌‌⇦ «سام علیک!؛ مرگ بر تو». من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنان‌که قیافه نحسش نیز شهادت می‌دهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم. پرسیدم: کجا را قصد دارید؟ گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم. پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کج‌رو و کنیه‌ام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس) و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است]. هریک از این عناوین موحشه باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی! پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را می‌دانی؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: من تشنه‌ام! در این نزدیکی‌ها آب هست؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمی‌دانی؟ گفت: همین قدر می‌دانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بوده‌ام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی. با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسه‌های او در دنیا گاهی به خطا افتاده‌ام. به عجب دشمنی گرفتار شده‌ام، خدایا رحمی! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من می‌آمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود. رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم می‌شود خسته شده‌ای. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ می‌کنم تا زودتر به منزل برسی. گفتم: معلوم می‌شود با این نادانی معجزه هم داری! گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگ‌تر باشد، وتر او کوتاه‌تر گردد و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمی‌کند✨ @ranggarang
شب با تمام یک رنگیش چه ساده آرامش می‌بخشد چه خوب می‌شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ ولی آرام بخش... خدایا همه‌ی ما را عاقبت بخیر بگردان... ✨ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا