eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
11 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️پای درس استاد 🔸کسانی که ترس و اضطراب و افکار منفی دارند، صدقه و استغفار بهشون کمک میکنه تا به حال خوب و آرامش برسند. 🔸صدقه هدیه دادن به خداست حتما نباید پولی باشه، گاهی یک لبخند بعد اختلاف و کدورت، صدقه است، گاهی یک حرف زیبا و آرامبخش به دیگران و قوت قلبشون شدن صدقه است، دست کسی رو گرفتن، گره ای باز کردن از زندگی کسی، همه صدقه است. 🔸 یعنی طلب بخشش از خدا، اینکه تسبیح دست بگیریم و استغفار کنیم و هیچ تفکری نکنیم، اثر زیادی در روح ما نداره، باید فکر کنیم که از چه کاری، طلب بخشش میکنیم. و برای انجام ندادن آن عمل برنامه داشته باشیم. ❓باید استغفار همراه با تفکر باشه، چه کارهایی رو دیگه نباید انجام بدم؟ 🔸خیلی وقتها باید از حال بد خودمون استغفار کنیم، خدایا ببخش که ناامید شدم در حالی که تو رو دارم، خدایا ببخش که میترسم در حالی که تو کنارمی.. 🔸با این دو مورد نفس انسان، آرامش پیدا میکنه و ظرفیتش زیاد میشه و برای دریافت رحمت و برکت خداوند، آماده میشه. 👤 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ @ranggarang
. ♻️ معجزه کربلا . طبق اعلام عتبه عباسیه تعداد زائرین اربعین حسینی در کربلای معلی به ۲۱ میلیون ۴٨٠ هزار نفر رسید. کربلا مترو ندارد! مونو ریل ندارد! اتوبان ندارد! با این حجم از جمعیت و کشوری جنگ زده و بدون زیرساخت‌های اساسی، اگر شیر آبی رو باز کنی نباید قطره‌ای آب بیاید، باید سر یک پرس غذا نزاع بشود، باید سیستم آمد و رفت قفل شود تا متخصصین ترافیک شهری از فلان دانشگاه ژاپن برای باز کردن گره کار بیایند! اما این روزها نه! این روزها، این بشر مدعی تکنولوژی محاسبات زده درگیر عقل پزیتیویستی است که باید اندر خم این بماند که چه شد و چه خواهد شد! در گرما و سرما فاجعه ای رخ نمی‌دهد، بیماری اپیدمی نمی‌شود، خون از بینی کسی نمی‌آيد و هر سال جمعیت بیشتر می‌شود! تا دنیا بفهمد که خدا چگونه نور خود را کامل خواهد کرد... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍سخنرانی کوتاه لال شدن هنگام مرگ... یکی از دعاها تون این باشه موقع مرگ لال از دنیا نریم! (ره) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ranggarang
〰 💌 🦋 💌 〰 مبادا این‌ دنیا‌ را‌ آن‌قدر‌ جدی‌ بگیری که‌ آخرتت‌ را‌ فراموش‌ کنی..❌ دنیا‌ به‌ مثل‌ شیشه‌ای‌ می‌ماند‌ که یك‌دفعه‌ می‌بینی‌ از‌ دستت‌ افتاد‌ و‌ شکست‌..💔 🦋 @ranggarang
🔳 از عاشورا تا ظهور قسمت سی و یکم *🔴روشنگریِ امام حسین و امام مهدی(ع)* ✍️حسین” بارها سخن گفت؛ کلامش نور بود، بعضی در راه قرار گرفتند و عده ای در تاریکی خویش ماندند! کربلایی شده بود… برای رسیدن به سعادت یا شقاوت از هم سبقت می گرفتند! بعضی «سعادت» را بردند و عده ای «شقاوت» را… و اما امروز؛ سالها می گذرد، “حسینِ زمان” خواهد آمد و مانند جدش لب به سخن خواهد گشود تا حجت را تمام کرده و راه را بر چاه بشناساند؛ نقل شده: «مهدی در برابر یهود، نصاری، صابئین، مادی گرایان و کافران در شرق و غربِ کرهٔ زمین قیام می کند و اسلام را به آنان پیشنهاد می دهد…» چقدر صدایش شبیه صدای حسین است! دوباره اهلِ نور از اهلِ نار جُدا شده اند! سعادت یا شقاوت در مِقیاسی کلی تر و گسترده تر به صحنه آمده اند! گوی و میدان آماده شده است، آیا تو آماده ای؟ [تفسیر عیاشی، ج۱، ص۱۸۳ اثبات الهداه، ج۳، ص۵۴۹] ادامه دارد.. @ranggarang
80 🔶 موضوع بعدی که در مورد امتحان باید بهش دقت کرد اینه که اگه در هر صورتی آدم در امتحانی شکست بخوره 👈🏼 نباید امید خودش رو از دست بده. 💢 گاهی میشه که آدم با اینکه میدونه فلان موضوع امتحان هست ولی عمدا خرابش میکنه. ⭕️ اینجاست که شیطان نامرد جلو میاد و آدم رو از همه چیز ناامید میکنه. میگه: ... @ranggarang
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه؟ زنده‌اس؟ مرده‌اس؟ میگفتم: کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟ 🥀رفته بودیم نماز جمعه حاج آقا آخر خطبه ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید. آمدم خانه.به مادرش گفتم.گفت: حسین ما رو میگفت؟ گفتم: چی شده امام جمعه هم می‌شناسدش؟ نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است. راوی:مادرشهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز تان باشد... ➕خیلی قشنگه حتما ببینید رفقا👍 @ranggarang
⇦ مواردی از کیاست و تدبیر امام حسین علیه السلام ←← مورد اول روزی طرفداران معاویه به ریاست «عمرو عاص» با امام حسین علیه‌السّلام در مسائل سیاسی و اجتماعی به بحث و مناظره پرداختند و از هر دری سخن گفتند. در تمام موارد، آن حضرت پیروز شد و با بیان حقایق، آنان را مفتضح ساخت. «معاویة بن ابی سفیان» که ناظر مناظره بود، گفت: ‌.... ● مجلسی، بحارالانوار، ج۴۴، ص۲۰۹ @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم. کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم. وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند. کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند. به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم. نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم. با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم. بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: –همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم. ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم. از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم. انگار خودش هم متوجه شد و گفت: –ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه. به رو به روم خیره شدم و گفتم: –ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟ احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت: –خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر. نگاهش کردم. –خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟ اخم ریزی کرد. – خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره. باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم. سکوت را شکست. – نمی خواهید چیزی بگید؟ سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی. نفس عمیقی کشیدم. –راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست. حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم. ــ حتما، بفرمایید. ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد. اونم این که... –که چی بشه؟ با تعجب نگاهم کرد. –یعنی چی؟ فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟ پوزخندی زدو گفت: –هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم. مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: –همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟ چشمهایش گرد شد. –اینقدر بد بین نباشید. ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @ranggarang