eitaa logo
ࢪَݩگـےࢪَݩگـے
89 دنبال‌کننده
2هزار عکس
155 ویدیو
38 فایل
۞‌‌‌﷽۞ . ‌آسمونِ دنیایِ ما ، رنگین‌ڪمونیه!🌙💙 • 🎈 مدیـر [✨] @noorerezvan 🎈ادمیـݩ تبآدلات [✨] @jonon_128 🎈 لینڪ ناشناس [✨] https://harfeto.timefriend.net/88870414 🎈کانال دوم رنگے رنگے [✨] https://eitaa.com/joinchat/2644836409Ca33d89f0ad
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان ها
۷ دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه از لطف ... الهـے... فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شے! _ هر وقت تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه... _ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!.. یه اب میخواما... _ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے باڪس اب میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزن _خعلـےپررویـے از زیر چادر میخندد... * سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم اب مقابلت چیده شده ان طرف ترایستاده ای و باڪسهای اب . ـ ـ ـ ــــے؟! اب دهانم را قورت میدهم و به سمتت مےایم .... _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری _ علیڪم السلالم!... بفرمایید خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم! ... دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم... یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود... چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری... _ آخ اخ روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟ پشت به من میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی... _ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل _ ترو خدا ببخشید....! الا خوبید؟... ببینم پا تونو!.... بازهم به پیشانـےمیڪوبم! با خجالت سمت در حسینیه میدوم. صدایت را از پشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده...! لب میگزم و برمیگردم سمتت... لنگ لنگان سمتم می ایی ... _ اینو جا گذاشتید... نزدیک ترڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم... ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم ... * همه وجودم میشود استشمام عطرت... چقدر ارام است.... ....
هدایت شده از رمان ها
: نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم اخرای این سفر چندعڪس از... گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم... زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و نگاهت به سرخـےاسمان است . پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے: انها _دیدند... اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم... اما... _ آقای هاشمی !.. توقع مرا نداشتی... انهم در ان خلوت. از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... از سراشیبـی اش پایین مےافتـے سر جا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم... قا...ها..ها...هاشمـے _ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـےاست... و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای... فڪر خنده داری میڪنم گریه_میکنه!! اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم... سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی... قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... ... تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم... قـای هـاشـ ـ ـ ـمی.. _ ا قـا . اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر راحت شوی... محڪم به پیشانـےمیڪوبم... ؟؟؟ . انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی... .. یانه..... ما انقدر به غلطها عادت کردیم که... در اصل چقدر من .... ♡ 🦋@rangirangia 🦋