هدایت شده از رمان ها
#هــوالعــشق
#رمان_دومدافع_قسمت۷
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه از لطف #خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شے!
_ هر وقت تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے
باڪس اب میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزن
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
اب مقابلت چیده شده
ان طرف ترایستاده ای و باڪسهای اب .
#تومسوولـ ـ ـ ـ ــــے؟!
اب دهانم را قورت میدهم و به
سمتت مےایم ....
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلالم!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری...
_ آخ اخ
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت به من میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! الا خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می ایی ...
_ اینو جا گذاشتید...
نزدیک ترڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
*
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر ارام است....
#یاس_نگاهت....
#نویسنده
#یاس_سادات_هاشمی
هدایت شده از رمان ها
#رمان_مدافع_عشق_قسمت8
#هوالعشـــــق:
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم
اخرای این سفر چندعڪس از#توبگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گـفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم...
زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه بادتڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه یڪـےازهمین تپه ها و
نگاهت به سرخـےاسمان است .
پشت به من هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے:
#از_هر_چه_ڪه_دم_زدیم انها _دیدند...
اهسته نزدیڪت میشوم.
دلم نمی اید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمی !..
توقع مرا نداشتی...
انهم در ان خلوت.
از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند#افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا ر و از حنجره ام بیرون میڪشم...
قا...ها..ها...هاشمـے
_ یک لحظه به خودم می ایم و میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم#یعنی_از_درد_ گریه_میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت از سر بهانه
نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ا میفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... #هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
قـای هـاشـ ـ ـ ـمی..
_ ا قـا
. اســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دسـ ـ ـ ـتتون طوریش
شد؟؟...
اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر#صدای_من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضههههه.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من میشوی...
#چقدر_عجیبـے..
یانه...#تو_درستی..
ما
انقدر به غلطها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم....
#نویسند
#یاس_سادات_هاشمی♡
🦋@rangirangia 🦋