💜🎈بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ...
📝🍃یکبار با احمدآقا و بچهها به بهشتزهرا مےرفتیم، با ترافیکِ شدیدے مواجه شدیم!
احمدآقا درمورد نمازِ اولوقت صحبت کرد، اما کسے او را تحویل نگرفت!😔
بعد از ماشین پیاده شد و معذرتخواهے کرد.
پرسیدیم: کجا میروے؟🤔
گفت: این راهبندان حالا حالاها باز نمیشه، ما هم به نمازِ اولوقت نمےرسیم، من میرم اون سمتِ جاده، یک مسجد هست نمازم رو میخونم و برمےگردم.😊
.
.
شهید احمدعلے نیرے🕊
⛅تاریخ تولد: ۲۹\۴\۱۳۴۵
🌈محل تولد: تهران
سن:9⃣1⃣ سال
🥀تاریخ شهادت: ۲۷\۱۱\۱۳۶۴
🇮🇷کشور شهادت: ایران
🎈محل شهادت: فاو
🍂عملیات: والفجر ۸
✨محل مزار: بهشتزهرا(س)
قطعهٔ ۲۴\ ردیف۸۶\ شمارهٔ ۳۲
#شهید_احمدعلاحمدعلے_نیرے🕊🌷
#شهدا_را_یادکنیم_باذکرِ_صلوات📿
🦋@rangirangia 🦋
شهید احمدعلے نیرے:
چهل روز گناه نڪنید
مطمئن باشید ڪه
گوش و چشم(باطن)
شما باز خواهد شد...
🦋@rangirangia 🦋
🚨شهیدی که در #هوا_سجده میرفت
💠 شهید احمدعلی #نیّری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود؛ وقتی مردم دیدند که آیتالله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است! مرحوم آیتالله حق شناس درباره شهید نیّری گفت: در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میشود یا نه؟ ایشان در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمیدانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟ سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین بلکه بین #زمین_و_آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمد آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زندهام به کسی حرفی نزنید.
📙 کتاب عارفانه
🦋@rangirangia 🦋
هدایت شده از رمان ها
#هــوالعــشق
#رمان_دومدافع_قسمت۷
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگراینجا هستم همه از لطف #خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی ادم شے!
_ هر وقت تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در ب معدنـے
باڪس اب میدن... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد ارام به پایش میزن
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
اب مقابلت چیده شده
ان طرف ترایستاده ای و باڪسهای اب .
#تومسوولـ ـ ـ ـ ــــے؟!
اب دهانم را قورت میدهم و به
سمتت مےایم ....
_ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلالم!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سالم نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایترا میگیری...
_ آخ اخ
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت به من میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! الا خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
با خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
لنگ لنگان سمتم می ایی ...
_ اینو جا گذاشتید...
نزدیک ترڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
*
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر ارام است....
#یاس_نگاهت....
#نویسنده
#یاس_سادات_هاشمی