Shab06Ramazan1400[04].mp3
2.83M
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃
┄┅═✧﷽✧═┅
استغفار ۷۰ بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام
🌙بند ۱۰- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ ظَلَمْتُ بِسَبَبِهِ وَلِيّاً مِنْ أَوْلِيَائِكَ أَوْ نَصَرْتُ بِهِ عُدُوّاً مِنْ أَعْدَائِكِ أَوْ تَكَلَّمْتُ فِيهِ بِغَيْرِ مَحَبَّتِكَ أَوْ نَهَضْتُ فِيهِ إِلَى غَيْرِ طَاعَتِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بار خدایا ! از تو آمرزش می طلبم از هر گناهی که به واسطه ی آن به ولی ای از اولیایت ظلم کردم، یا یکی از دشمنانت را یاری کردم، یا به جهت غیر محبت تو سخن راندم، یا در غیر مسیر طاعتت به آن اقدام کردم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بیامرز ای بهتری آمرزندگان!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃
#استوری
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
#استوری
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
💢 خواب شهادت🦋
این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد
خواب دیدم که امـام سجـاد (؏)
نوید و خبر شهــادت من را
به مـادرم میگوید و من چهرهی
آن حضرت را دیده و فرمود :
« تو به مقام شهـادت میرسی »
و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهـادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم
یقین دارم که شهـادت نصیبم میشود
و منتظـر آن هم خواهـم ماند ...
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم
و به جمـع آنهـا بپیوندم ...
هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم
" اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیلالله " است که خداوند شهادت را
نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمیخواهم »
📚 منبع : دفتر خاطرات شهید
وصیت ڪرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند !!
راستی چه رمزی است
بین بشارت شهادت
توسط امام سجاد (؏)
و اعزام به سوریه
از طریق تیپ امام سجاد (؏) ...
طلبـه شهید مدافـع حـرم
#محمد_مسرور🌷
🔴@sarbazanzeynab🔴
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍
من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمونه و خودم شاهد زندگی تلخش بودم هرچند خودش باعث و بانی این زندگی تلخش شد🙂
#ارسال_اعضا🌸🌱 (۱)
🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
ماجرا برمیگرده به ۵ سال پیش
یه دختر خوشگل چشم رنگی که پدرش اهل کردستان بود و متاسفانه فوت کرده بود و مادرش اهل دیار تورک...
اسمش پَرشَنگ بود یه اسم کردی به معنی قطره های آب.
دختر خیلی خوشگلی بود پسر همسایه که پسر مظلوم و ساده ای بود عاشق پرشنگ شده بود
هرروز به بهونه های مختلف میرفت جلو خونشون و پرشنگو میدید. دیگه یه جوری شده بود که همه ی اهل محل میدونستن که این اقا پسر عاشق پرشنگه.
دیگه اینقد دلبری کرده بود که پرشنگ هم عاشقش شده بود و خونواده هاشون درجریان بودن. کادو برای همدیگه میخریدن و تلفنی باهم رابطه داشتن هرروز توی باغی که مال پدر پسره بود قرارهای عاشقونه میزاشتنو همو میدیدن...
مادر پرشنگ زن دوم پدرش بود و پدر پرشنگ از زن اولش پسرهای بزرگ داشت که گاهی میومدن پرشنگو با خودشون به کردستان میبردن.
توی این رفت و آمدها یه پسر کردی پرشنگو میبینه و بهش ابراز علاقه میکنه و پرشنگو گول میزنه و شمارشو ازش میگیره.
پرشنگ دیگه با این پسره رابطه برقرار میکنه و عشق خودش از یادش میره🙂
ادامه👇🏻👇🏻
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
ادامه(۲) 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
من اون زمان خیاطی داشتم و گاهی پرشنگ با مادر و خالش میومدن پیشم. تو این رفت و آمدها متوجه رابطه پرشنگ با یه پسر دیگه شده بودم و میدیدم که باهم چت میکنن
حتی مادرش هم متوجه شده بود چون پرشنگ رفتارش با پسر همسایه عوض شده بود و بهش گفته بود که دیگه نمیخام باهات رابطه داشته باشم.
پسر همسایه خیلی تلاش میکرد که دوباره دلشو بدست بیاره مدام واسش کادو میخرید پیامهای عاشقونه میفرستاد حتی خونوادشم برا خاستگاری فرستاده بود
که پرشنگ جواب رد داده بود. پسر همسایه وقت سربازیش بود و بخاطر پرشنگ نمیتونس بره خدمت سربازی چون میترسید پرشنگو از دست بده
ازین طرف پرشنگ کلا بیخیال پسر همسایه شده بود و تو خیالات خودش با پسر کردی زندگی رویایی داشت
برادراش بهش گفته بودن اگه با این پسر کوردی ازدواج کنی و بیای کردستان ما هم پشتتیم و کمکت میکنیم زندگی خوب و راحتی داشته باشی و خوشبخت بشی
ولی زهی خیال باطل که همه ی این حرف ها دروغی بیش نبود🙃
پسر همسایه افسردگی گرفته بود و هرچقد تلاش میکرد تا پرشنگ دوباره همون آدم سابق بشه بیفایده بود چندین بار خونوادشو برای خاستگاری فرستاد ولی بیفایده بود
یک روز که پرشنگ اومده بود خیاطی پیشم من باهاش خیلی مفصل حرف زدم و آگاهش کردم خیلی نصیحتش کردم و گفتم پرشنگ برادرات خیر و صلاحتو نمیخوان
اون پسر کوردی گولت زده و خوشبختت نمیکنه همه اینا نقشه هس تا برادرات تورو از مادرت جدا کنن.
حتی براش استخاره قرآنی گرفتم که بد اومد واسش
ولی پرشنگ گوشش از حرفای پسره پر بود و حرفای منو نمیشنید😔
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
#حیفا
🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات درباره کار حفصه در الانبار و خانه ابومحمد بود
🍃🍃🍃🌸🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 #حیفا 🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات دربا
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
《#حیفا-》
🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات درباره کار حفصه در الانبار و خانه ابومحمد بود. باید جالب باشه که چه اتفاقاتی در الانبار و خانه ابومحمد گذشته... به دکتر عزیز آل طاها سپردم که اسناد و مدارک موجود از بچه های عراق را بازخوانی و بررسی مجدد کند... این کار حدودا 2 روز کار میبرد اما دکتر در حدود کمتر از 30 دقیقه اطلاعات جالبی درآورد که در قسمت بعد، مهمون سفره دکتر خواهیم شد... اما نحوه چگونگی درمیان گذاشتن با ابوبکر و ابو محمد برای رفتن از ابوغریب و روش خارج کردن آنها از ابوغریب را از زبان اسناد یعکوف بشنوید]
⚫️ سند 246 : «محرمانه»
تاریخ: محفوظ
از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم
به: مامور یعکوف
🔸قرار هم نيست كه براي هميشه در ابوغريب بماند... حرکتش درست است... تو فقط مواظب ابوبکر یا همان دکتر ابراهیم باش... هسته های بومی را فعال کن که حرکات او را از نزدیک رصد کنند... حفصه را به خدا بسپار و برایش فقط دعا کن... حتی DDA ی موجود در دندانش هم برندار و بگذار همه چیز، آن جوری پیش برود که حفصه می خواهد... امضاء
🔴 سند O
🔹مطابق اوامر شما پیش خواهد رفت. وقتی میگویید فقط برایش دعا کن، احساس میکنم نتوانسته ام حساسیت شرایط موجود در ابوغریب و حرکات و برنامه های خاص حفصه را درست گزارش کنم...
▪️امشب قرار بود که حفصه پس از افطار و نماز مغرب، مسئله آزادی موقت را با آنها در میان بگذارد... وقتی نماز تمام شد، حفصه رو به طرف آنها کرد و گفت: «تقبّل الله... خدا از شما قبول کند و مرا هم در کنار شما سعادتمند نماید... درباره موضوعی باید با شما سخن بگویم... شما باید به سوی مردم قوم خویش بروید... مانند یوسف پیامبر، از این کنج زندان به سوی مردم خویش بروید و آثار و نشانه های ایمان و توحید را در میان مردمتان بجویید...
🔸عصر که برای دقایقی خوابیدم، پیامبر را در خواب دیدم که در کنار ابوبکر نشسته بود اما چیزی نمیگفت و صحبتی نمیکرد... این بدین معناست که تو، ای ابابکر، زبان پیامبر خواهی شد... شاید هم باشی اما ظهور و بروز نکرده باشد... امشب به فضل الهی، شرایطی پیش خواهد آمد که به دور از چشمان همه، از ابوغریب خارج خواهیم شد...همانگونه که حضرت نوح، از جلوی چشمان دشمنانش عبور کرد اما آنها او را ندیدند...»😳🤔
🔅ابوبکر ساکت بود و به سجده رفت... سجده نسبتا طولانی کرد... ابومحمد پرسید: حفصه! تو چکار خواهی کرد؟
⭕️ حفصه گفت: سرنوشت من کنج زندان است... مگر اینکه شما برنامه یا دستور خاصی برای من داشته باشید که در اون صورت تکلیفم فرق میکند!
❌ ابومحمد گفت: تو هم با ما بیا... اراده من این است که تو با ما باشی.
🔸حفصه گفت: من تابع اراده شما هستم. حرفی نیست. نظر ابوبکر چیست؟
👈 دقایقی گذشت تا ابوبکر سر از سجده بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «امشب خواهیم رفت... اما فکر نکنم چندان طول بکشد و پس از مدتی به حبس برمیگردیم‼️‼️ من حاضرم... چنانچه ابومحمد هم همیشه پا به کار است و موافق است... درست است... حفصه هم باید باشد... اما پیش ابومحمد باشد بهتر است... فقط یک سوال دارم... حفصه از تو انتظار دارم که قداستت را در ذهن من حفظ کنی و با صداقت همیشگیت به من جواب دهی‼️»😳
😳حفصه اندکی جا به جا شد و با چشمانی گرد و متعجب گفت: بپرس‼️
ابوبکر گفت: تو با «میتار» نسبتی داری❓‼️
😳حفصه که انگار غافلگیر شده بود، پرسید: میتار کیست؟ چطور؟
🔸ابوبکر گفت: اینطور برخورد نکن حفصه... مرا بازی نده... میتار همان عزیزدلم است که مانند نگینی در کویر افغانستان میدرخشد و گرمای بدنش با گرمای بدن تو... رنگ مو و چشمانش مانند رنگ مو و چشمان تو...... [از نقل ادامه این مطلب معذوریم]🙈
🙈حفصه سکوتش کمی طولانی شد و جواب داد: میتار، خواهر ارشد ما و باهوش ترین و خوشکلترین زن طایفه ماست که فقط درباره او باید گفت: ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله... حالا چطور یاد او افتادی؟!
🔸ابوبکر گفت: فقط این مطلب را متذکر شدم که بگویم میدانم که هستی و چه کاره ای؟ با تو و کار تو مشکلی ندارم... اما کاری کن که مجبور نشوی از پیش ما بروی...
➖✴️ ناگهان صدای مهیبی آمد که لرزش و ارتعاشاتش مانیتورها را از کار انداخت...
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
ادامه (۳) 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
مادر و خاله ی پرشنگ هم خیلی سعی کردند تا پرشنگو از تصمیمش منصرف کنند ولی اوناهم هرچقدر تلاش کردند بیفایده بود. یک روز که پرشنگ از مدرسه برمیگشته خونشون،پسر همسایه سر راهش سبز
میشه و ازش میخواد که دلیل رفتارهاشو بگه و پرشنگ خیلی رک بهش میگه که یکی دیگه رو دوس داره و اونو نمیخواد و میخواد با اون پسره ی کوردی ازدواج کنه وقتی پسرهمسایه اینو میشنوه تو کوچه حالش بد میشه و شروع میکنه به خودزنی و گریه و زاری...
همه ی همسایه ها صدای پسرو میشنون و اونجا جمع میشن پسره جلوی همه میفته به پاهای پرشنگ و التماسش میکنه که با اون پسره ازدواج نکنه طوری گریه میکرد و التماس میکرد که ما هممون گریمون گرفته بود😔
ولی پرشنگ با بیرحمی تمام از کنارش رد شد و رفت....🙂
بعد از اون ماجرا برادرای پرشنگ به همراه خواهر اون پسره ی کورد و خوده پسره اومدن خواستگاری پرشنگ،
مادر پرشنگ کاملا مخالف بود ولی به دلیل اصرارها و تهدید های پرشنگ که گفته بود اگه موافقت نکنی خودمو میکشم، مادرش مجبور شد موافقت کنه و بعد از مدتی پرشنگ با پسرکورد عقد کرد و زنش شد.
حال و روز پسر مظلوم و ساده ی همسایه بعد از شنیدن این خبر افتضاح بود، بیچاره به حد جنون رسیده بود بیشتر وقتها به تنهایی به همون باغ میرفت و صدای گریه ها و ناله هاش به گوش میرسید،
کادوهایی که پرشنگ براش گرفته بود رو بو میکرد و ناله زاری میکرد! مادرش هرچقد اصرار میکرد که همه جا پر از دختره یه دختر خوب و نجیب و خوشگل برات میگیرم ولی پسره گوشش بدهکار نبود حتی گفته بود که منتظرم پرشنگ ازش جدا بشه و خودم عاشقانه میگیرم
بعد از یکی دوماه که پرشنگ عروس پسر کورد شده بود خبر رسید که پسر کورد پرشنگو تو خونه زندانی کرده و اجازه نمیده بیرون بره و پرشنگ تا میخواد مخالفت کنه کتکش میزنه،
مادر پرشنگ سراغ برادرهای پرشنگ رفته بود و ازشون خواسته بود که پرشنگو از دست اون نجات بدن ولی اونا گفته بودن که اتفاقا خوب کاری میکنه زن باید تو خونه بمونه و جایی نره. پسره خونواده ی درست حسابی نداشت و یه آدم روانی بود.
بعدها پرشنگ خودش تعریف میکرد که مورد آزار اذیت ج ن سی قرار میداد و پولی نداشت که حتی مواد غذایی بخره و دائم کتکش میزده و اجازه نمیداده مادرشو ببینه.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"