eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
38هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب-مژگان♨️ تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! ... گفتم: کدوم سهیلا؟! نفیسه گ
♨️ اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید... بازجویی نبود و احساس آرامش داشت... چون کاملا داشت همکاری میکرد و آثار صداقت در گفتار و رفتارش بود... چرا؟ فقط به خاطر اینکه با شنیدن خبر مرگ مژگان، اساسی شوکه شده بود و دست و پاش گم کرده بود... در واقع، من از اشتباه تیم اونا استفاده کردم... اشتباه تیم اونا این بود که نفیسه و مژگان را خیلی بهم وابسته کرده بودند و این وابستگی یه کم طول کشیده بود... نفیسه هم که نتونسته بود ماموریت نفوذ به عمار را درست انجام بده... پس عملا نفیسه دیگه در خونه عمار کاری نداشته... اما وابستگیش به مژگان و آرمان سبب موندنش شده بود... تنها کار من این بود که از این وابستگی، استفاده کنم... وگرنه اگر یکی دیگشون بود، کاملا روش کار فرق میکرد... فردا شد... وقتی رفتم اداره، فورا به عمار گفتم لطفا ساعت 10 بیا تا هم مرور کنیم و هم مدارک مورد نیاز را برای ادامه پرونده جمع و جور کنیم... خودم هم تا ساعت 10 رفتم و از دو تا از نگهبانان بیمارستان روانی بازجویی کردم... آدمای بیچاره ای بودند... با پول راضی شده بودند که دوستای مژگان، هروقت خواسته بودن بیان و پیش مژگان باشن... یاد اون تیکه فیلم مختار افتادم... اون جایی که کیان ایرانی به مختار میگه: «شبی که حرمله تونست از ایست و بازرسی های کوفه عبور کنه و به خونه من برسه و زن و بچه منو وحشیانه به قتل برسونه، با خودم گفتم آخه حرمله که شبح یا جن نیست... پس چطوری تونسته از بین این همه مامور عبور کنه؟! ... بعدش فهمیدم که تنها چیزی که تونسته از ایست و بازرسی ها و انتظامات شدید عبورش بده، فقط یک چیز بوده... اون یک چیز، «رشوه و پول» بوده است!!» ... ساعت 10 شد... عمار اومد و با هم یه چایی خوردیم و مباحثه را شروع کردیم... به عمار گفتم: تو نه آدم ساده لوحی هستی و نه بی فکر و خانواده نشناس! ... اصول تربیتی هم خوب بلدی... درسته خانمت مرحوم شد... مرحوم که نه... به قتل رسید... [عمار حرفام را قطع کرد و گفت😏 عمار گفت: میدونم میخوای چی بگی؟ میخوای بگی از تو بعیده که بچه هات را یله و رها کنی ... به فکرشون نباشی ... بد تربیت بشن... با رفیق ناجور دوست بشن... بدبخت بشن... آخرش هم بشه یه پرونده امنیتی و... درسته؟ همینو میخواستی بگی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم: آره... البته نه... چون این حرف را هر کسی داستان زندگیت را بشنوه میزنه... ولی من فکر میکنم یه چیز دیگه باشه... چون تو آدم باهوشی هستی... میشه خیالم را راحت کنی تا بفهمم چی به چیه؟! عمار گفت: «میدونستم بو بردی که چه خبره... چون هرکسی بود تا الان صد بار پرسیده بود... آره... حدست درسته... وقتی خانمم را ده بار به بیمارستان بردم و فهمیدم که دارم تنها میشم و خانمم را از دست میدم، به فکر فرو رفتم... تنها چیزی هم ذهنم را مشغول کرد این بود که وقتی تو لبنان و عراق بودی، من درگیر یه پروژه حساس بودم... پروژه ای درباره «میزان نفوذ بهاییان در دفاتر سران سیاسی و آقازاده ها» ... از خیلی از خط قرمزها رد شدم... البته در سایه بودم و کسی به این راحتی اطلاع پیدا نمیکرد... فقط یک احتمال داشت که لو برم و اذیت بشم... اونم نفوذی در اداره خودمون بود... از اداره خودمون راپورتم را به دشمن داده بودن... من فقط میدیدم که زنم را از دست دادم... دخترم مریض شد... پسرم کم پیدا شد و رفتارش عوض شد... اینجا بود که شکم برطرف شد و فهمیدم که دشمن، خیلی بهم نزدیک شده... دشمن اومده داره توی خونم مانور میده... به خاطر همین، پس از مشورت با دکتر الهی و یکی دو نفر از سران اداره، تصمیم گرفتم تا تو میایی ایران، این بازی را ادامه بدم ببینم قراره به کجا برسه... همین شد که الان، داریم از سر سفره خانواده از هم پاشیده شده من بدبخت، به این باند بزرگ میرسیم...» احساس حقارت میکردم جلوی عمار... اون خودش و زن و بچه ها و زار و زندگیش را ... الله اکبر ! ... مگه میشه؟! ... تا شب ساکت بودم و در سکوت کار میکردم... داشت سرم میپوکید... همه اش بغض میکردم... همه اش حال و روز دل عمار میومد جلوم... مخصوصا وقتی استعلام کردم و دیدم کاملا با برنامه ابلاغی، این بازی را اینجوری ادامه داده بوده... در حالی که صدای خورد شدن احساس و استخون و ... شب شد... رفتم خونه... همش به زن و بچه هام نگام میکردم و یاد زن و بچه های عمار میوفتادم و آه میکشیدم... دلم کباب بود... امیدوارم بودم که هر چه زودتر این پرونده کثافت و لعنتی بسته بشه تا زندگی عمار بهتر بشه و بشه براش یه فکری کرد... توی همین فکرا بودم... که دیدم برام پیامک اومد... رفتم سراغ گوشیم... نه... مثل اینکه اونشب نمیخواست به این راحتی ها تموم بشه... تپش قلبم رفت روی هزار... یه لحظه هیجانم زیاد شد... نبضم رفت بالا... انتظارش نداشتم... سهیلا بود... پیام داده بود: «سلام. سهیلام. بیداری... :محمدرضا حدادپور جهرمی
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#تب_مژگان♨️ اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید... بازجویی نبود و احساس آرامش داشت... چون کا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت... مونده بودم چی جوابش بدم... یک دقیقه فکر کردم... بالاخره شماره بهش داده بودم که برام زنگ بزنه... پس باید جوابش میدادم... و حتی اگر همون موقع میگفت میخوام ببینمت، باید یا قبول میکردم و یا یه بهانه درست و حسابی میاوردم... جوابش دادم و نوشتم: «سلام. درخدمتم!» نوشت: «خدمت از ماست جنتلمن! شما نباید یه حالی... احوالی از کسی بپرسی که زدی ناکاراش کردی؟!» نوشتم: «بزرگواری... اما شما هم نباید یه اسی... زنگی... تک زنگی بزنی تا بدونم بالاخره چی شد و چی نشد؟ من که نمیتونستم و صلاح هم نبود که اونجا تلپ بشم!» نوشت: «ماشالله کم هم نمیاریا... راستی آقای رییس جمهور آینده، الان چیکار میکنی؟» نوشتم: « والا تا همین حالا دستم بند بود و داشتم هیئت دولتم را میچیدم تا بیست سال دیگه وقتی میخوام لیستش را بدم مجلس، هول نشم! ... فقط وزیر نفتم مونده... حالا چطور مگه بانو؟!» نوشت: «چقدر با حالی شما ... نه... جدی پرسیدم... الان جایی هم مشغولی؟!» نوشتم: «از شرایط استخدام، الان فقط ریشش را دارم... دارم تلاش میکنم تا کوتاهش نکردم، یه جایی دستم بند بشه! ... ضمنا نگو الان واسم کار سراغ داری و دختر یه پیرمرد ترلیون دار هستی که میخواد دومادش یه پسر نجیب و خانواده دار باشه ... که اصلا باورم نمیشه و میرم میخوابم» نوشت: «داری منو میکشی از بس خندیدم... پرستارا اومدن با تعجب نگام میکنن... یه کم مراعات منم بکن... پس هنوز بیکاری؟! تحصیلات هم داری؟» نوشتم: «آره ... اصلا خوراکم تحصیلاته... ارشد مدیریت آبیاری گیاهان دریایی خوندم!» نوشت: «لطفا جدی باش دیگه! اصلا اینجوری من حریف تو نمیشم... فردا صبح پاشو بیا تا با هم حرف بزنیم!» نوشتم: «از شوخی که بگذریم... این حرفها را زدم تا فقط یه کم روحیه بیماری و بیمارستانی از شما دور بشه و یه کم بخندید... از بابت دعوتتون هم تشکر... تعارف نمیکنم... قصدم بی ادبی هم نیست... لطفا اگر باید هزینه درمان و یا خسارتی پرداخت کنم بگید تا تقدیم کنم... » نوشت: «حالا چرا یهو لحنت عوض شد؟! ... لطفا فردا بیا اینجا میخوام ببینمت! این که دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره!» نوشتم: «قول نمیدم... ببینم حالا چی پیش میاد... اما اینو جدی گفتم که تمام هزینه های درمان و خسارتتون با من!» نوشت: «حالا تا هزینه های درمان و خسارت... تو پاشو بیا... به اونم میرسیم... امری نیست؟» نوشتم: «نه... تشکر که پیام دادید... نمیدونستم خودم چطوری باید باهاتون صحبت کنم و از شرمندگی اون روز که زدم دمار از روزگارتون درآوردم و افلیج و بیچاره دنیای و آخرتتون کردم دربیام!» نوشت: «مگر دستم بهت نرسه... چنان افلیج دنیا و آخرتی نشونت بدم که نگو!» نوشتم: «استغفرالله... دستم بهتون نرسه چیه؟ ... نه حالا میخوای برسه! ... آقا ما رفتیم... شب بخیر!» نوشت: «شب شما هم بخیر رییس جمهور آینده!» صد بار پیامش را تا صبح خوندم... تا صبح که نه... تا وقتی که خوابم برد... به چند روش مختلف، آنالیزش کردم... همه روش ها فقط یک جواب داد... یا خیلی خیلی حرفه ای داره عمل میکنه و یا حداقل اینبار داره صادقانه عمل میکنه و قصد زرنگ بازی نداره... بعد از اذون صبح که نماز خوندم، زنگ زدم برای بچه های مستقر در بیمارستان... گفتم از حالا تا ساعت 9 صبح، گزارش لحظه به لحظه میخوام... حدودای ساعت هفت از خونه راه افتادم و مستقیم به طرف بیمارستان رفتم... در راه، یکی از بچه های بیمارستان زنگ زد و گفت: محمد جان! علاوه بر شما و این خانوم چلاق، کسی دیگه هم قرار بوده اینجا باشه؟» گفتم: نه چطور؟! گفت: آخه الان یکی اومد داخل و رفت پیش اون خانمه... به نام «خانم کمالی» !!! :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان♨️ انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت... مونده بودم چی جوابش بدم..
♨️ ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! ... بچه ها جوابشون منفی بود... به جز یک مورد... اونم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده... نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته... خب کمالی نباید منو اونجا ببینه... وگرنه همه چیز به هم میخوره... فورا بچه ها دست به کار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند... محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود: تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟ سهیلا گفت: ای بابا ... نگران نباشید... من از پس خودم برمیام... شما همیشه محبت داشتی به ما ... خیلی وقت نیست اینجوری شدم... حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه... ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم... کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟! سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده... دلیلی واسه این حرفم ندارم ... اما دیشب تستش کردم... بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم... بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه... اما نه... چیز خاص و قابل توجهی نداشت... اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش... بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره! کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم... تو دختری نیستی که کلاه سرت بره... اما میخوام مواظب خودت باشی... راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود! سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم... اما خب... ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟ کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست... اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته... چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! ... جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه ... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه... سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد... از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم... اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتن که من بشم زنش، دوس داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم... خوب شد که جور نشد.. راستی از «فریبا» چه خبر؟! کمالی گفت: دست دلم نذار که کبابه... اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا ... سهیلا گفت: فریبا چی؟! کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد... در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند! سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟ کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگن که میدونن کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارن روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه... خیلی بد طور، غافلگیر شده بودن... بعدش بردنشون خونه دکتر... جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! ... فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! ... متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد... سهیلا خیلی داد و بیداد کرد... گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! ... به شروین بگو با من تماس بگیره... ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره... فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! ... از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم... فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینا پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگن... بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود... فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند... چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم... بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم... :محمدرضا حدادپور جهرمی
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#تب_مژگان♨️ ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتبا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه که دارن به منم نزدیک میشن... اما اینکه تا چه میزان تونستن نزدیک بشن، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم... کاریش هم نمیشد کرد... چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک... برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم... اما اون جوابمو نداد... فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند... چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانوادم قرار داده بودم... حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید... در ادامه اشاره میکنم... اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم... نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا... نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد... و این داشت منو گیج میکرد... ینی چی؟ ینی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخوان؟! ... اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگن فاحشه؟!!! ... هیچ قضاوتی نمیشد کرد! از وسط راه برگشتم اداره... همینطور آنالیز میکردم... معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم... با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستن و سهیلا هم علیل و چلاق شده... خب حالا این ینی چی؟ ... نمیشد خوشحال بود که ینی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون... چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم... به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند... همونایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم... ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم... اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» ! تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرن مسافرت، از دو حال خارج نیست: ینی یا دارن روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه... یا قراره یه عملیات خاص داشته باشن که دارن آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدن... دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال 85 تا 88 انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه 88»... رسیدم اداره... تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم! خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم... اما وقتی به من میگن چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ ... اما اینها فرعیاته... اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست... چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم... اینا همش فرع بود... ینی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره... الان اصل اینه که شنیدم میخوان پرونده را از دستت در بیارن و به کسی دیگه بدهند!! من اینو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتن «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدن، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم... محمد! من اینو دیگه نیستم... این دیگه با سکوت و دم نزدن و چشم گفتن حل نمیشه برام... محمد لطفا اینو بفهم... این برام حل نمیشه... من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینن واسه خودشون تصمیم بگیرن که پرونده را از دست تو در بیارن... لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم...» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان♨️ وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه ک
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود! عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟! گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم... عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟! گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره... عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران... گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای! عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی! لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم! گفت: جدی پرسیدم! گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه... عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟ گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری... عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟! گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه... عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن... گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه... گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟ گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره... گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم... پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده... رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم... آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم... دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟ گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من... وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟ سکوت کرد... هیچی نمیگفت... ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی... او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام... با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد... نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو... گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم... گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت... گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان♨️ گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم... همین... تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسم گفتن که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود... بیست و چهار ساعت کامل بی هوش بودم... وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد... سر و صورتم هم باند پیچی شده بود... یکی از دندونام هم خورد و خاکشیر... آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود... خلاصه خدا رحم کرد... در کل، به اندازه انفجار 24 فروردین 87 در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم... اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید... فقط یه کلمه بگم: صحنه عصر عاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودن و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین... بماند... تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟ گفتند: عمار ماموریته... ینی هنوز درگیرن... اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم! گفتم: زود... فقط زود... سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردن... صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم... خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد... گفتم: محمد... عمار... عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مومن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم! گفتم: عمار جان خدا قوت! ... حالم خرابه الان... به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه... صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد... گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست! گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش! گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت... فایل الف 5 را باز کن... فرصت نکردم آنالیزش کنم... اما ... بنظرم نقشه مون جواب داد... سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید... بهتره بگم داشت میپوکید... همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟ گفت: پرید... واسش «پاک» رد کردم... همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش ینی کلی کار کرده... البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا... به اداره ما مامور شده بود... ناراحت شدم... من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم... گفتم: آره... همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره... گفتم که واست... به خاطر همین گذاشتمش دم در خونمون ... چون خونمون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان... هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه... و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیان سراغ من... بسیار خوب... خوب کردی که واسش پاک رد کردی... خدا خیرت بده... خدا رحمتش کنه... بگو واسش کم نذارن و مراسمش آبرودار برگزار بشه... گفت: چشم حاجی! ... پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه 223... گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟ گفت: سر جاشه... دیگه فکر نکنم... مکالمه ام با عمار قطع شد... جمله اش ناقص موند... دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده... اما برنگشت... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان♨️ اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشم
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ فرکانس عمار برنگشت... وقت را نمیتونستم هدر بدم... گفتم واسم لب تاپ و کد رهگیری بگیرن و بیارن... تا آوردن، نشستم و مثل منتقدان جشنواره فیلم فجر، که فقط فیلم را میبینند تا سوتی بگیرن، فیلم دوربین کوچمون را بازبینی کردم... «عمار به موقع اومد نزدیک ماشین ما و توجهشون را جلب کرد... به موقع هم رفت کنار درخت های کنار پیاده رو... حتی اگر چند ثانیه دیرتر انجام داده بود و برآیند زمانیمون مثلا 10ثانیه تاخیر میفتاد، عمار هم میرفت هوا و نمیدونی تا کجا میرفت... من که منتظر تیراندازی بودم و خودم را حتی برای «شرایط سیبل رگبار» آماده کرده بودم... اما در فیلم دیدم که برنامه بعدیشون، شرایط سیبل رگبار بود... چون به محض اینکه بنز به ماشین ما برخورد کرد، دو نفر از منازل اطراف پریدن بیرون و شروع به تیراندازی به طرف ما و عمار کردن... عمار، به طرف ماشین ما دوید... البته با توکل بر خدا... خیلی دل و جیگر میخواد که به تک تیرانداز روی پشت بوم اعتماد کنی و بگی ایشالله که حواسش هست که منو پوشش بده و منم برم رفیقم را نجات بدم... چون وقتی ما خونمون را تخلیه کردیم، فقط یه تک تیرانداز را واسه روز مبادا گذاشته بودیم بالا پشت بوم... اون تک تیرانداز که بچه فسا بود... خطاش در فواصل بالاتر از 200 متر هم، صفر بود... چه برسه به 122 متر... به خاطر همین، طبق دستوری که قبلا بهش داده بودیم، یکیشون را نفله کرد و دیگری را فراری داد... چون گفته بودیم که هر چی زدی، اشکال نداره اما لااقل یکی دو نفرش زنده در بره... عمار به طرف ماشین ما دوید... تا قبل از اینکه بخواد ماشین منفجر بشه و کباب بشم، با بدبختی هر چه تمامتر، از همون طرف شیشه جام ماشین که خورد شده بود، منو کشید بیرون... انداخت روی شونه هاش... به حالت نیم خیز دوید... وقتی سه چهار متر د.ور شده بود از ماشین... انفجار ماشین رخ داد و چنان شدید بود که دو تامون پرت شدیم روی زمین... اما کد های پیرامونی فیلم موجود را که بررسی کردم چند تا مسئله نظرم را خیلی جلب کرد: دو تا ماشین تو کوچه بود... پلاک تهران... که تا انفجار رخ داد و مردم مثل مور و ملخ جمع شدن، خیلی با آرامش از کوچه رفتند بیرون... دوربین خیابون کناری نشون میداد که وقتی اون دو تا ماشین وارد خیابون اصلی شدند، یک مسیر رفتند... دو تا پژو 405 سفید و نقره ای... نکته اش اینجاست که: اون کسی را که تک تیرانداز ما زنده ولش کرده بود تا فرار کنه، را سوار نکردند... میفمید چی میگم؟ ... سوارش نکردند... جالبتر اینکه اون بدبخت هم که داشت فرار میکرد، هیچ تلاشی واسه نگه داشتن اونا نکرد و پیچید توی یه کوچه فرعی و در رفت... پس قطعا نه تنها هر خبری بوده، توی اون دو تا ماشین بوده... بلکه اونی که داشت فرار میکرد، خودش را فدا کرده تا ماموری که دنبالشه، بره دنبال اون... نه دنبال ماشین ها...» اما دم عمار گرم... تا روی زمین پرت شدیم و جونم را نجات داد... با یه موتور رفت دنبال اون شخصی که داشت فرار میکرد... بعدش برام گفت که وقتی سر کوچمون پیادش کرده بودم، نظرش جلب اون دو تا ماشین شده بوده... وقتی با موتور زده دنبال اون شخص... فهمیده که اون بدبخت خودش را فدای اون دو تا ماشین کرده... چون پیچید توی کوچه تا عمار بره دنبالش... عمار هم که فرصت جنگولک بازی نداشته... یه لحظه وایساده سر اون کوچه... از سر همون کوچه به طرف اون شخص نشونه میگیره و از فاصله 200 متری میزنه به زانوش... شلیک کردن همانا و زمینگیر شدن اون هم همانا... بعدش به بچه ها اطلاع داده و بچه ها هم فورا رفتند سر وقتش و دستگیرش کردن... عمار رفته بود دنبال اون دو تا پژو... تا جایی ارتباط داشتیم که گفت: بیا دارالرحمه 223 ... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ بدنم درد میکرد... اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم... تماس با عمار هم برقرار نمیشد... چیزی که توجهم را جلب کرده بود اینه که در طی 48 ساعت گذشته اش، هیچ کس از اون ماشین، سوار یا پیاده نشده بود... این ینی آدمای موجود در اون دو تا پژو، حداقل دو شبانه روز کامل، در اون ماشین ها سپری کرده اند... و شیفت مامورانشان، 48 ساعته کامل بوده... خب این مال آدمای الکی و غیر حرفه ای نیست... درصد هوشیاری بالایی میخواد که بتونی 48 ساعته ماموریت بدی... حتی دستشویی هم نری... با چه موجوداتی طرف بودیم... ماشینشون را به صورت مخالف جهت هم در دو طرف کوچه پارک کرده بودن... به صورت خیلی معمولی میتونستند کوچه را ترک کنند یا ماشین جایگذین داشته باشن... رفت و آمد و جلب توجه نداشتن... و چون شیشه شون دودی بود، داخل ماشین از دوربین ها مشخص نبود... یه چیز جالب از اون تک تیر انداز بگم... ازش پرسیدم ماشین ها کی اومده بودن و مستقر شدند؟! ... تک تیر انداز باحالیه... گفت: «من که مامور اشیاء و اجسام و انسان های دور و بر نبودم... فقط ماموریتم این بود که اگه شما و عمار اومدین در قاب شلیک، ازتون حمایت کنم... اونم در حدّ مقدور... همین!» ... این ینی ما همین که روی تخت مرده شور خونه نخوابیده بودیم باید بهش یه چیزی هم دستی میدادیم... با مامور هفتم ارتباط گرفتم... تقاضای حالت ویژه کردم... مامور هفتم هم ماموران یکی از تیم های عملیاتی را مستقیما به خودم لینک کرد... اما قبلش بهم گفت که اگر قادر به انجام ماموریت نیستی، تا یکی را به جای شما بفرستم... ولی من اعلام آمادگی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم... نمیدونم چرا اون موقع، نگران عمار نبودم... مرد زرنگ و باهوشیه... همین که تونسته تا کد دار الرحمه 223 تعقیبشون کنه اما بویی نبرند خودش کلی ارزش داشت... کد دارالرحمه 223 ینی چی؟... ینی از بزرگراه رحمت شرقی... به طرف منتهی الیه بلوار عاشورا... حالا چرا 223؟ ... ینی خونه نیست و وارد یک مرکز خرید یا یه چیزی شبیه یک فروشگاه بزرگ شده اند... خب بهتر از این نمیشه... پس باید اون منطقه را یا «قرق» میکردیم... یا «تامین» میکردیم... پیشنهاد مامور هفتم، تامین بود... خب منطقی هم همین بود... چون به جز انفجاری که تو برنامه نبود، ینی فکرش نمیکردیم موتور و دم و دستگاه سمند بترکه، دیگه چیز خاصی یادم نمیاد که جلب توجه عموم شده باشه... البته اون زد و خورد با فرید و فریبا هم سر به رسوایی کشید... حالا... خلاصه تامین کردیم... طرح تامین رای آورد... ینی باید حتی رفت و آمد اشیاء و حیوانات خانگی را هم رصد میکردیم چه برسه به انسان ها... داشت چشمام بسته میشد... پرونده داشت حالت انبساط به خودش میگرفت... اما چشمای من حالت انقباض... خیلی التماس چشمام کردم که بسته نشه... التماسش کردم که یه کم دیگه دووم بیاره... مثل شبهای قدر دوران نوجوونیم که به چشمام التماس میکردم بسته نشه و اشکش بیاد... اما... بالاخر چشم است دیگه... گاهی التماس حالیش نیست... یهو میباره... یهو خشک میشه... یهو باز میشه... اون موقع هم که داشت کم کم بسته میشد... فقط فرصت کردم از لا به لای مژه هایی که داشتن همدیگه را به آغوش میکشیدن، دو سه تا کلمه به بچه ها بگم: «زود باشین... عمار... یاحسین...» همون چشم ها وقتی داشت به زور باز میشد... اولش همه جا را تار میدیم... خیلی مالوندمش تا یه کم بهتر باز بشه... اولین کارم این بود که نگاه به ساعت انداختم... دیدم سه ساعت در حالتی بین خواب و بی هوشی بودم... دو تا سرم دیگه بهم وصل کرده بودن... خیلی ناراحت شدم که چرا سه ساعت مثل جنازه ها روی تخت افتاده بودم... بیسیم برداشتم و گفتم: «محمد ... عمار...» «محمد... عمار...» عمار! تو را به ارواح خاک خانمت بردار... تپش قلب داشتم... منتظر فقط یه صدا بودم... منتظر بودم که حتی اگر قادر به تکلم نیست اما یه پالس بفرسته که بفهمم زنده است... اما... یه صدای آروم شنیدم که گفت: «تو هم هر چی شد فورا اسم روح ناموس مردم بیار! ... انگار ارواح خاک ناموس من شده نقل و نبات و مسخره آقا ! جانم محمد! پاشدی؟... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ مثل اینکه تمام دنیا را بهم داده بودن... گفتم: «عمار! خدا خیرت بده که زنده ای... آخه گفتم من و تو مال شهادت نیستیم!» عمار گفت: «نه بابا ... شهادت؟ ... من و تو حتی اگه همین جا لقمه لقمه هم بشیم، بازم «مصلحت» نمیبینند ما را شهید حساب کنند... مگه اونایی که «مصلحت» دستشونه به رفیقام که در جنگ از دست دادم میگن شهید؟ والله اگه بگن... حاج آقا مصلحت بهشون میگه «تلفات» جنگ! دیگه من و تو که جای خود داریم...» کلی خندیدم... گفتم: حالا پشت بیسیم وقت گیر آوردیا... گفت: ما که آب از سرمون گذشته... اگه راست میگن پاشن بیان زیر تیر و گلوله اینا که الان علافشون هستیم... گفتم: چه خبر؟ درگیر نشدی؟ گفت: نه... حواسم هست... راستی محمد... نمیدونم اطلاع داری یا نه... اون دختره که فرستادیش هوا اسمش چی بود؟ با تعجب گفتم: سهیلا ... خب؟! چطور؟! گفت: وقتی خوابیده بودی، بهم اطلاع دادن که دو تا مرد وارد بیمارستانش شده بودن و میخواستن یواشکی ببرنش... بچه ها با اون دو تا درگیر شدن... دو تاشون زخمی شدن و گیر افتادن اما سهیلا... اعصابم داشت خورد میشد... گفتم: سهیلا چی؟ زود باش عمار بزن! گفت: سهیلا متاسفانه گم شد... دوربین های بیمارستان میگه که اون دو تا تا بچه ها را درگیر کرده بودن، ظرف مدت 20 دقیقه... یکی که صورتش را پوشونده بوده... وارد اتاق میشه و تخت سهیلا را تا طبقه پایین میبره و بعدش سوار ویلچرش میکنن و میبرنش... وای خدای من! ... وای عمار... خدایا چرا؟ ... گفتم: «به قول اون بابایی که سال 88 رای نیاورده بود، حالا من دو سه ساعت خوابیدما... تا پاشدم باید قیامت بشه؟! باید سهیلا هم گم بشه؟!» داشتم دیوونه میشدم... سرم تیر کشید... عمار ادامه داد: حالا چرا ترش میکنی؟ صدامو یه کم بردم بالا و گفتم: «ترش نکنم؟! عمار ترش نکنم؟! عمار من الان باید آروم باشم؟! میدونی الان دیگه ما تف هم کف دستمون نیست؟ الان ما چی داریم که دلمون خوش باشه؟!» عمار که اون لحظه نمیدونستم چش هست و چرا آرومه... داشت حرصم را بیشتر در میاورد... گذاشت خوب داد و بیداد کردم... بعدش گفت: «حالا که چیزی نشده... پس فکر کردی بچه های اونجا هویج بودن؟! یا مثلا بچه ها را چیز فرض کردی؟! اگه قرار باشه که به همین راحتی گاف بدیم که باید بریم بز بچرونیم! محمد جان! یه لیوان آبی... شربتی... صلواتی... یه چیزی... الان فقط خواهر مادر بچه ها را سرزنش نکردی...» در حالی که دندونام داشت بهم فشرده میشد از عصبانیت...گفتم: آرومم... درست حرف بزن ببینم چی شده؟! عمار گفت: اصلا میخوای هروقت آروم تر شدی بهت بگم؟ ... اره... بذار وقتی یه استراحت کوچولو کردی بهت میگم... آفرین... حالا بگیر بخواب تا منم به کفتارهایی که رو به روم هستن برسم... عمار میدونست که من اون لحظه دارم حرص میخورم و میخوام زودتر بدونم چه خبره... حالا داشت اذیتم میکرد... من قلبم اومده بود توی حلقم... اما عمار داشت ادای «همه چیز آرومه ... من چقدر خوشبختم...» در میاورد... بهش گفتم: عمار حرصم نده... بگو جان محمد! ... حالم خوب نیست... گفت: چشم... جونم برات بگه که دو سه ساعت خوابیدی، همه چیز حل شد و همه دنیا به وفق مرادمون شد... بگو چطور؟ ... یکی از بچه های گشت موتوری خودمون که خیابون بغلی بیمارستان کمین کرده بوده رفت تعقیب ماشینی که سهیلای ذلیل شده را با خودش برده بوده... یک ساعت توی خیابونا چرخونده بودنش... وقتی خیالشون راحت شده که کسی تعقیبشون نکرده، سهیلا را بردن به یه محیط 223... از قضا اون 223 کجاست؟ ... دقیقا همون جایی که منم دو تا پژو را تعقیب کردم و الان در موقعیتشون هستم... با اون یکی موتوری لینک شدم... فهمیدم سر آب هویج فروشی همین بلواره... گفتم: ینی الان همه شون... گفت: آره... الان همه سر نخ ها... یا بهتره بگم همه درجه دو های پرونده را «تامین» داریم... توی چنگمون هستن... دستور چیه محمد جان؟!... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم... احساس بدی میاد سراغم که دوس دارم فقط فکر کنم... ینی چی که همشون اینجا جمع اند؟! ... هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا ... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردن که ممکنه تعقیب بشن یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتن خونه؟! عمار هم اینو خوب میدونه... به خاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه... چون شرایط اینجا را خیلی ریلکش و معمولی کردیم... بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرف تر مستقر هستند... خیابون های اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند... اما بازم هر چی تو بگی... گفتم: عمار بذار فکر کنم...نه... اصلا بذار بیام... تحت نظر داشته باش تا بیام... گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند... چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارن... خودم ندیدما... فقط شنیدم... بازم منتظر خبرت هستم... اینو گفت و خدافظی کردیم... خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! ... بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد... همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست... منظورم کمالی هست... فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم... گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟ عمار گفت: خبری ازش ندارم... اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه... اینجا نیست... یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره... چطور؟ گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟! گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره! گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار... اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی... هر چی نگاه کردم دور و برم... کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم... پاشدم فورا یه وضو گرفتم... لباسم را پوشیدم... اسلحه ام را چک کردم... یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم... یه وسیله برداشتم... پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه... رفتم به طرف خونه کمالی... در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم... خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم... رفتم به طرف کوچه کمالی... با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم... وقتی رسیدم خونه کمالی... چند تا زنگ زدم... حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست... چند ثانیه نشستم همونجا... دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم... به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم... چند بار این کار را تکرار کردم... خودم را زدم به کوچه عمر چپ... قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم... حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی... توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد... گفت: مومن! کاری از دستم بر میاد! به طرفش بر نگشتم... همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد... فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس! گفت: خونه نیست؟ گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟! گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم... برگشتم به طرفش... تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم... خیلی مصمم و آرام بود... دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته... شناختمش... «فرید» بود!! :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ چشممون به چشم های هم دوخته شد... گفت: من آب از سرم گذشته... اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده... واسمم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه... تو را میخواستم که الان روبروم هستی... پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت... گفتم: به به! ببین کی اینجاس؟ آقا فرید... یکی از عوامل دم دستی و مثلا عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته... باشه... باهات میام... سوار ماشین میشم... ولی به یه شرط... به شرطی که فکر نکنی به خاطر ترس از هفت تیری هست که به طرفم نشونه گرفتی... نه... به خاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه... فرید عاشقتم... میفهمی خره؟! ... عاشقتم... چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم... خب! کجا برم؟ گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین... رفتم... وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بد حجاب از ماشین پیاده شد... با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی... اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت... به به... گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدن وسط کوچه... خودش بود... فریبا بود... همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترای دبیرستانی شده بود... اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و به طرفم نشونه رفته بود... سه نفری ایستادیم رو به روی هم... بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایست! ... هیچی... پس یا باید جلو بشینم یا عقب! فریبا گفت: خوشمزگی نکن... مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که به خاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند... بلکه به خاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوسشون داریم میخوایم آتیشت بزنیم... پس دهنت را ببند و بشین عقب... همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: اینو نگم توی دلم میمونه... همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی... و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی... و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی... مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم... نشستم تو ماشین... فرید هم نشست کنارم... فریبا هم نشست پشت فرمون... فریبای وحشی... خیلی از کارش بدم اومد... نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم... اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند... اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد... بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن... به تو که نزدیک ترم... فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟! فرید که عصبی به نظر میرسید، گفت: فریبا نذار آزارت بده! اینا خیلی عوضی هستن! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد... همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنمو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟! فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد... اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه... فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! ... به حرفاش گوش نده... شعر میگه... اما فرید، نگاهش داشت ترسناک تر میشد... فهمیدم که زدم وسط خال... اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم... فریبا هم دست و پاش گم کرده بود... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند... نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟! با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله... اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است... بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد... با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ... بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه... پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!» بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ فرید، هیچ حرف و کار خشنی بر علیه فریبا نزد و نکرد... اما چشمانش چنان پر از خشم و نفرت بود که اطرافش قرمز شد... معمولا کسانی که «خشم چشمی» دارند و بیشتر خشمشان را از کانال چشمانشان ابراز میکنند... در مواقع حساس، سکوت اختیار میکنند... سر از کینه عمیق و خاطرات بد و بغض فروخورده در می آورند... مخصوصا اگر مرد باشد و توی ذوقش خورده باشد... لذا فقط یک راه هست... که الحمدلله فریبا در آن لحظه بلد نبود... و آن یک راه برای کنترل چنین خشمی این است که یا باید کاری کرد که گریه کنند و یا باید کاری کرد که خشونتشون را همون لحظه تخلیه کنند... نمیدونستم کجای کار هستم... اما از قرائن بر میومد که علی الحساب زده ام به خال... دو تا راه بیشتر نداشتم... یا باید کاری میکردم که جوری به جون بیفتند که بتونم در برم و هردوتاشون نفله بشن... که در این صورت به دردم نمیخورد و از رسیدن به سر حلقه ها باز میموندم... یا باید خشم شعله ور شده در فرید را مدیریت میکردم که یه موقع خودش به جون خودش و فریبا بیفته... که در این صورت هم ممکن بود دیگه دیر شه و عمر من قد نده ببینم دو تا کفتار به جون افتادن... چیکار باید میکردم؟! با خودم آنالیز کردم... گفتم ببین! اگه قرار بود که تو را بکشند، یا در خونه کمالی و از پشت سر میزدنت و در میرفتن... یا بالاخره ترورت میکردن... پس حالا که این دو تا را فرستادن سر وقتم، معلوم میشه که قرار نیست یک ترور پاک و با کمترین زحمت انجام بدهند... پس معلوم میشه حداقل برای چند ساعت آینده، مرا زنده میخوان... پس معلوم میشه قراره بریم پیش کسانی که واسشون مهم اند... پس معلوم میشه یه مهمونی در پیش داریم... پس باید خودم را واسه دیدن اشخاص خاص آماده کنم... پس باید همین الان هم، طرف حساب من فقط این دو تا بچه نباشن... پس الان این ماشین هم داره اسکورت میشه... پس ینی تهش دارم بدبخت میشم... پس ینی الان روی دندونای شغال گیر اومدم... پس ینی انا لله و انا الیه راجعون... به عزت شرف لااله الا الله... پس بلند تر بگو لا اله الا الله... اما... یه چیزی را نمیفهمیدم... این روش، که دشمن عملیاتیشون را بگیرن و ببرن مهمونی... در بین این تیپ بهایی های عملیاتی تا حالا مرسوم نبوده! ... ینی به ندرت پیش میاد که چنین ریسکی بکنند... این روش، یا مال منافقان کُمله است یا مال فراماسون ها... مال اینا نبوده... شرایطشون هم جوری نیست که بخوان تغییر استراتژی بدن و روش های دیگران را تست بزنن... اینو نمیفهمیدم... اما ... میفهمیدم که خطر بسیار نزدیک است... بازم فکر کردم... اگر اون موقع میفتادم به جونشون، معلوم نبود نه من زنده بمونم و نه اونا... اگر هم صبر میکردم که برسیم اونجا و بخوام اونجا آمیتا باچان بازی در بیارم که ریسکش بالا بود... ریسک که چه عرض کنم... دیگه هیچی معلوم نبود چی پیش بیاد... با اجازه شما، من روش دوم را انتخاب کردم... ینی با خودم گفتم بالاخره ستون تا ستون فرجه... بذار بریم اونجا ببینیم چی میشه؟ ... بالاخره اگر هم قرار باشه بمیرم، پس بذار کف خیابون و جلوی چشم مردمی که دارن آروم زندگیشون میکنند نباشه... بذار پیش کسانی جون بدم و بمیرم که شدم خار چشماشون... بذار وقتی میخوام جون بدم و دست و پا بزنم، به چشم چند تا کثافت تر از این دو تا زل بزنم و لبخند رضایت بزنم تا حالشون بیشتر گرفته بشه... پس تصمیمم گرفتم... یاعلی گفتم و محکم نشستم سر جام... برای اینکه بیشتر روی اعصابشون باشم، با صدای بلند گفتم: «جهت عدم سلامتی راننده و نابودی هر چه سریعتر شاگر راننده صلوات!» بی فرهنگ ها صلوات که نفرستادن هیچ! ... فرید با مشت کوبوند توی دماغم... دماغمو پر از خون کرد و یه لحظه همه دنیا دور سرم چرخید... یه کم که سرم را برگردوندم گفتم: «بی جنبه ها! ... ایش... خیلی بی جنبه این! اگه به بزرگترتون نگفتم!.....» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ تمام این فکرها و آنالیزهایی که کردم، شاید کمتر از یک دقیقه رخ داد... به خاطر ضربه محکمی که به دماغم خورده بود، خیلی داشتم اذیت میشدم... دستم هم که مو برداشته بود داشت تیر میکشید... توی همون فکرها بودم دستمو با بند از پشت سر بستند... گره مربعی داد که حتی خودش هم نتونه خیلی راحت باز کنه... یه کیسه هم کشیدند روی سرم... من از کشیدن کیسه روی سرم، خاطرات خوبی ندارم... اما ... اینا همش داشت به من یه نکته را میفهموند... اونم اینه که اینا خلافکار نیستند... دله دزد و جنایتکار معمولی هم نیستند... بلکه «تروریست» هستند! «آموزش» دیده هستند که بلدند کی سکوت کنند... بلدند مشت بزنند... فحش و فحاشی توی کارشون نیست... از همش مهمتر اینکه میدونن چه کسانی بفرستند دنبال سوژه... یه دختر یک دست زخم خورده از سوژه را میفرستن دنبال پاک کردن رزومه اش... دختری که از ده تا راننده سیبیل کلفت پایه یک، رانندگی با یک دست را انجام میده و یه آب هم روش... داشت سرم گیج میرفت... اما میدونستم که وقت خواب و خیال نیست... تمرکز کردم تا بتونم مسیر را به ذهنم بسپارم... ولی وقتی کسی که آموزش دیده، سوژه را موقع انتقال، پیچ و تاب نمیده و مسیرش را بدون حاشیه میره، این ینی کار سوژه اش تمومه و دیگه قرار نیست برگرده پشت سرش... پس منطق یک سرباز یا یک مامور حکم میکنه که دیگه هر چی داره بریزه بیرون تا یا لااقل اگر هم زنده نمیمونه، اما بتونه بیشترین آسیب ممکن را به دشمنش بزنه... مسیرم را به ذهن سپردم... بعدا معلوم شد که تقریبا محدوده اش را خوب حدس زدم... منو بردند شهرک صدرا... آخرای شهرک صدرا... نسیمی که داشت از بوی گل ها و درخت ها از پنجره جلوی ماشین بهم میرسید میفهمیدم که دیگه داریم از شهر خارج میشیم... با نفور خنکی که احساس میکردم، فهمیدم که داریم میریم طرفهای باغ و یا ویلای سر سبز... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میخونین... آدم توی اون لحظه سنگ کپ میکنه... دارن توی روز روشن میدزدنت... کاری هم از دستت بر نمیاد... دستت را بستن... چشمات هم هیچ جا را نمیبینه... اون دو تا هم هیچی نمیگن... فقط سکوت محض... دارن میبرنت به طرف باغ خارج از شهر... بهترین حالتش اینه که اگر کشته تو را نکشند و اجزای بدنت را برندارن... اما جوری بزننت و کاری سرت در بیارن که مابقیه عمرت را مثل آدمها نتونی زندگی کنی... استرسی که اون لحظه به آدم وارد میشه، استرس اسیری هست که میدونه دارن میبرنش قتلگاه... استرس زندانی هست که میدونه دارن میبرنش به طرف جوخه اعدام... استرس ماموری هست که پاشیده شدن زندگی رفیقش را دیده... دختر و پسر رفیقش به فنا رفتن را دیده... باید جوری طبیعی وانمود بکنه که مثلا رو دست خوردن بچه هاش را دیده که الان دارن بالای قبری سینه میزنن که مرده توش نیست... میبینه که حریفش تونسته ترفندی بچینه که تنهایی و با پای خودت بری وسطشون... اما اینا نمیدوستن که من این راه را انتخاب کردم... وگرنه مغز خر نخورده بودم که تنهایی پاشم بیام وسط یه مشت گرگ مادرزاد... دیگه اونا چیزی واسه از دست دادن نداشتن... اما الحمدلله و به برکت حضرت شاهچراغ ما دستمون پر بود... هر چند اون لحظه دست من از پشت بسته بودن... پس عقل حکم میکرد که به ویترینشون دست بزنم تا جیغشون در بیاد... ویترینشون کمالی بود... باید تا تنور داغه میرفتم سراغ کمالی... خیلی داشت ساده در میرفت... نمیدونست که حواسم بیشتر از همه به اون هست... عمار دمش گرم... خیلی حساب شده با اون دو سه تا خواهر رفت پیش کمالی و مثلا گاف داد تا کمالی بفهمه که ما از بنیاد شهید نیستیم و یه تکون به خودش بده... اون دیدار عمار و سه تا خواهر اداره با کمالی، صرفا یه قلقلک بود که بفهمند در خطرن و یه کاری کنند... اتفاقا پرونده از اون موقع دارای خیر و برکت و تکون های جدی شد... که فهمیدن بنیاد شهید نه، بلکه چند تا مامور اومدن خونه کمالی و دیگه داره لو میره... پس من خودم انتخاب کردم که برم در خونه کمالی که یا باهاش رو در رو بشم یا اینکه اینقدر اونجا بمونم که مثل بچه های سرراهی، یکی پیدا بشه و منو با خودش ببره... وگرنه هیچ عقلی حکم نمیکرد که کمالی اون موقع خونه باشه... چرا؟ چون وقتی تمام مرتبطینش توی هچل افتادن و تنها کسی هست که رفته سراغ سهیلا... و سهیلا بعد از دیدار با اون گم میشه و در بیمارستان درگیری پیش میاد، پس خانم خانما داره پالس میندازه که بیایید دنبالم... منم نا امیدش نکردم و رفتم دنبالش... که به قول بچه های هیئت: یا بیا در برم... یا مرا با خود ببر... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ من این راه را انتخاب کرده بودم و داشتم جلو میرفتم... کار را به خدا واگذار کرده بودم... دیگه از دست هیچ کس کاری بر نمیومد... نه اینکه چون از دست کسی کاری بر نمیومد به خدا واگذار کرده بودم... نه... انسان باید در همه مراحل، توکل کنه... نه فقط وقتی میخوره به بن بست... خودم بودم و دو تا تروریست که داشتن منو میبردن به بطرف سرنوشتی که ازش اطلاعی نداشتم... ممکن بودگوشه یه باغ، منو بکشند و حتی جنازه ام هم دفن کنند یا اصلا توی یه چاه عمیق بندازن... همه چیز ممکن بود... تا اینکه آخرین باری که ماشین پیچید، حدودا سه دقیقه بعدش ایستاد... ذهنی که حسابش کردم، تقریبا از وقتی هوا خنکتر شده بود... حدودا نیم ساعت الی 45 دقیقه جلوتر رفته بودیم... ولی به خاکی نرسیده بودیم... ینی میفهمیدم که همه جاش آسفالت بود و صدای خاکی نشنیدم... ایستاد... همش منتظر بودم که منو با کتک از ماشین پیاده کنن... اما چند لحظه صبر کردم... چند لحظه تبدیل به چند دقیقه شد... بعد از چند دقیقه، تازه دو تا در ماشین باز شد و فرید و فریبا پیاده شدن... صدای صحبتشون را واضح نمیشنیدم... خیلی دور و مبهم بود... و چون کیسه روی سرم بود، نمیفهمیدم چی میگن... صدای پا شنیدم که داره به طرف ماشین میاد... در سمت من باز شد... همش منتظر بودم الان یه چیزی بخوره توی صورتم و ... اما خیلی ناباورانه یه صدایی گفت: «سلام... روزتون بخیر... جناب فلانی؟!» گفتم: «سلام... ممنون... شما اول میگیرین و بعدش ازش میپرسین که خودشه یا نه؟!» خندید و گفت: «گفته بودن که با شما نمیشه دهن به دهن شد... ببخشید خودمو معرفی نکردم... شروین هستم... لابد اسم منو بارها در پرونده تون شنیدید و خوندید و واسش برنامه ها داشتین... درسته؟» من که هنوز کیسه روی سرم بود و داشتم از رفتارش واقعا تعجب میکردم، گفتم: «بله... شروین! ... بله... درسته... میدونستم یه روز باهم رو در رو میشیم... اما الان اینجوری... شما هم اونجوری...» گفت: «اشکال نداره... فرصتمون خیلی محدوده... جسارتا هنوز بیسیمتون پیشتون هست؟!» گفتم: «پیش من نه... پیش فرید هست... فرید همون اولش اسلحه و بیسیم منو برداشت...» گفت: «بسیار خوب! الان میگم بیسیمتون را بیارن خدمتتون!» من که داشتم گیج میشدم و نمیدونستم چه خبره؟ ... دو سه بار فرید را صدا زد و ازش خواست که بیسیم منو بیارن... فرید هم اومد توی ماشین و بهشون داد... شروین به من گفت: «ببینید جناب! هم فرصت من محدوده و هم فرصت شما! هم من میدونم و هم شما که به محض اولین پالس از طرف این بیسیم، فقط سه دقیقه وقت داریم که نتیجه بگیریم و الا بعدش اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه تا بتونند مامور برون مرزی جان بر کفشون را نجات بدهند... درسته؟!» گفتم: «کاملا درسته! البته به شرط اینکه که تا الان محاصره نشده باشید!» خندید و گفت: «نه... نگران نباشید... اونش هماهنگه! ... لطفا ذهنتون را به چیزی که میگم معطوف کنین!» گفتم: «باشه... بفرمایید!» گفت: «آفرین... این شد یه حرف حسابی که از یه جنتلمن انتظار داشتم... لطفا خوب گوش بدید و بشنوید چی میگم... چون شروین تا حالا توی زندگیش هیچ حرفی را تکرار نکرده!» گفتم: «بفرمایید!» گفت: «سازمان شما امروز صبح... شاید هم حدودای ظهر... یکی از متهمان دونه درشت پرونده آقا عمار با موضوع بهاییت را داره از زندان شما به تهران منتقل میکنه برای ادامه اعترافات و تکمیل پروسه پرونده بزرگی که آقا عمار ترتیبش داده... نمیدونم الان کجا هستن؟ ... اما کاری که ما از شما میخوایم اینه که اون به تهران نرسه... خیلی ساده است... فقط اون نباید به تهران برسه... همین!» ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ چند لحظه سکوت کردم... بعدش گفتم: «برنامتون چیه؟!» گفت: «عرض میکنم... برنامه اینه که یا زحمت کشتن اون نفر را بکشند... ینی بچه های خودتون اون شخص را به قتل برسونند و عکسش را استعلام کنیم... یا... یا اینکه بگن کجا هستن تا بچه های ما برن سراغشون و خیلی تمیز، به صورتی که چیزی دامنگیر ماموران انتقال نشه، کار اون شخص را تموم کنند!» گیج گیج گیج شده بودم... سکوت کردم... داشتم فکر میکردم... وقتی فکر میکردم، شروین هیچی نمیگفت... سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود... حقیقتا تصمیم گرفتن در این مواقع بسیار مشکله... اونی که میخواستن بمیره را نمیشناختم... به شروین گفتم: «خب بعدش چی مشه؟!» شروین بازم خندید و گفت: «از این روحیه پراگماتیستیتون خوشم میاد... همیشه به نتیجه و اثر عملی هم فکر میکنین... منم همینجوری هستم که تونستم تا حالا در این شطرنج نفسگیر با شما رقابت کنم... بعدش قرار نیست اتفاق خاصی بیفته... همون دو نفری که شما را آوردند به اینجا، شما را برمیگردونن و شما هم برمیگردی به اداره و زندگیت و ادامه ماموریتت را انجام میدی... البته فکر نکنم دیگه شما را سر این پروژه بذارن... اما خب ارزشش را داره... حداقل تونستن جان پر ارزش یکی از سربازان جان بر کف رژیم را نجات بدهند...!» بازم سکوت کردم... کلماتش خیلی حساب شده بود... اصلا سوتی و گاف نمیداد... شروین گفت: «جناب محمد! لطفا زود تصمیم بگیرید... چون من نقش پلیس خوب این پرونده را دارم انجام میدم... فرصت زیادی نداریم... نه ما و نه شما... چون هر لحظه ممکنه تماس بگیرن و ادامه این پروژه را از دست من دربیارن و بدهند به دست یکی از خانم های ما که فکر نکنم به نفع هیچ کس باشه!» لبخند زدم و گفتم: «لابد میدن به گلشیفته خانم! درسته؟!» قهقهه زد و گفت: «لطفا اسم گلشیفته را با دهن کثیفتون نیارید... حداقل امروز!» شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که باخودم خلوت کردم... با تمام ادعایی که داشتم و دارم، اما باید اقرار کنم که سخت ترین شرایط زندگی و تصمیمم تا اون لحظه بود... من ثابقه اسارت هم دارم اما این اصلا جنس اسارتش هم فرق میکرد... اسارتی از جنس تصمیم بود که نمیشد ذره ای ریسک کرد... نمیخوام خودم را آدم خیلی مذهبی جلوه بدم یا قپی این بیام که سیمم وصله و... اما تنها چیزی که اون لحظه منو داشت آزار میداد، تصویری بود که در ذهنم مجسم کرده بودم... نمیدونم چرا این تصویر اومد تو ذهنم... دست خودم نبود... چون فشار عصبی اون لحظه، به قدری زیاد بود که حتی ... بگذریم... همون تصویری مدام از جلوی چشمام عبور میکرد که حضرت زینب سلام الله علیها میدید که بچه های اباعبدالله تا سر باباشون اومد توی مجلس، قدشون را با نوک انگشتای پاهاشون بلندتر میکردن که یه کم بلندتر بشن و بتونن از بین اون همه جمعیت، سر باباشون را ببینند! نمیدونم چی به دل زینب گذشت... چی به دل امام سجاد گذشت... چی به دل بچه های بی بابا گذشت... همین... این صحنه تنها صحنه ای بود که اون لحظه اومد جلوی چشمم! بعد از اون چند ثانیه... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «باشه! با اینکه نمیدونم چه اتفاقی بعدش میفته، اما باشه! شانس خودم را امتحان میکنم! لطفا بیسیم!» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ دستم را باز کردن و آوردن جلو... دوباره از جلو دستم را بستند... بیسیم را گرفتم... قرار نبود کیسه را از سرم بیرون بکشن... روشنش کردم... چند تا نفس عمیق کشیدم... بدون هیچ تردید و شکی ارتباط گرفتم... چند ثانیه طول کشید تا تونستم با مرکز ارتباط بگیرم... تا میخواستم صحبت کنم، شروین گفت: سه دقیقه شما از همین حالا شروع شد... به اپراتور مخابرات اداره گفتم: نیازی به معرفی هست؟ گفت: خیر! امرتون؟ گفتم: وصل کنید به .......(مامور هفتم) وصل شد... صدای ماور هفتم را شنیدم که گفت: محمد جان! به گوشم! گفتم: از متهمان پرونده عمار، کسی قرار بوده امروز بفرستینش تهران؟! گفت: بررسی میکنم... الان جواب میخوای؟ گفتم: اره... و حتی ممکنه دیر بشه... لطفا سریعتر... یک دقیقه بعد، مامور هفتم بیسیم زد... گفت: بله! راه افتادن! گفتم: کجان؟ گفت: بالاتر از مرودشت! به شروین گفتم: برنامت چیه؟ بالاتر از مرودشت هستن... چیکار کنم؟ شروین گفت: طبق دستور عمل کن... بگو کارش را تموم کنن تا بعدش بچه های ما که الان در اون جاده مستقر هستند چک کنند! بیسیم زدم و به مامور هفتم گفتم: اینجا متقاضی شکار هست... فرصت هم محدود... شکار کسی که الان مرودشت هست... مامور هفتم چند لحظه مکث کرد... بعدش گفت: دست من نیست... باید گردش کار کنم! موردش هم مورد خاصی هست! به شروین گفتم: باید گردش کار کنند... حداقل 10 دقیقه زمان میبره... نظرت؟ شروین گفت: مشکلی نیست... الان یک دقیقه ات گذشت... به نفعت هست که زودتر این کار انجام بشه... شروین، دستش را آورد زیر کیسه و یک مکروتل در گوشم قرار داد... گفت: از حالا با این باهم صحبت میکنیم... در ماشین را قفل میکنم تا یه کم خلوت کنی... الو... الو... الان صدام را از این میکروتل خوب دریافت میکنی؟ سرم را تکون دادم... در ماشین را قفل کرد... صدای دو سه تا ماشین شنیدم که با سرعت از اون محل در حال دور شدن بودند... معلوم بود که احساس خطر کردن و دارن میرن... صدای شروین اومد از میکروتل... گفت: جناب محمد! در چه حالی؟ گفتم: نگران حال منی؟! ... منتظر گردش کار هستم... مگه همینو نمیخواستی؟! گفت: باشه... منتظرم... راستی رفیقت که پیش ما بود را صحیح و سالم بهت برگردوندم تا حسن نیت خودمو ثابت کنم... البته تا الان که دارم باهات صحبت میکنم چیزیش نیست... اما بعدا اگر خودتون بلایی سرش نیارین، چیزیش نمیشه... دقایق دشواری بود... نمیدونستم اطرافم چه خبره؟ حتی منظور شروین را هم نمیفهمیدم... دلمو زدم به دریا... دستم را بردم به طرف کیسه ای که روی صورتم کشیده بودن... دیدم اتفاقی نیفتاد و کسی چیزی نگفت... فهمیدم که تنهای تنهام... با احتیاط کیسه را از روی صورتم برداشتم... هجوم نور خورشید به طرفم، چشمم را اذیت کرد... به زور چشمام را باز کردم... یه نگاه به اطرافم انداختم... دیدم وسط ورودی یک باغ هستم... کسی را نمیدیدم... اما صحنه روبروم... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ♨️ یاحسین... یا ابالفضل... خدایا چی میدیدم... دیدم مامورمون که اسیر شده بود، از تیر چراغ برق رو به رو آویزون کرده بودن... نوک پاهاش روی زمین بود... زنده هم بود... چشماش بسته بود... دستاش را هم پشت سرش بسته بودن... یه چیزی به گردنش چسبیده بود... یه سیم هم به گردنش آویزون بود... با چشمام ردّ سیم را گرفتم و همینجور نگاه کردم ببینم آخر این سیم کجاست... دیدم آخر این سیم، وصل شده به در ماشینی که من داخلش بودم... سرم را یه کم آوردم جلو... فهمیدم که به قفل مرکزی ماشین وصل شده... این فقط یک چیز میتونست باشه... «بمب بوته ای» را به ماشین من... و «بمب درختی» را به گردن اون مامور بیچاره بسته بودن... رسم بمب تک ضمانه درختی - بوته ای اینه که به محض کمترین تحرک از ماشین یا تحرک از اون بنده خدا که آویزون بود، دو انفجار بزرگ و هم زمان رخ میداد... من که حتی نمیتونستم از سر جام تکون بخورم... چون امکان داشت سیم متصل، به تکون های ساده هم حساس باشه... اون بنده خدا هم مثل مجسمه ها گردنش را نگه داشته بود تا از اون طرف هم فشار به سیم نیاد... باید دعا میکردیم که اون لحظه، اولا باد شدید و طوفان نیاد... ثانیا گنجشک و کلاغ روی سیم ننشیند... ثالثا تا بچه ها رسیدن، هول نشن و به جون سیم نیفتن... وگرنه دو تامون میرفتیم هوا... فقط باید خدا رحم میکرد... توی کف این همه هنرمندی تروریست ها بودم که یهو شروین گفت: بیداری یا خوابی؟ فکر کنم دیگه الان کیسه را از روی سرت برداشتی... دیدی بچه ها چه مهمونی ترتیب دادن؟ قول میدم اگر زنده موندی، از بوته و دار و درخت بیام بیرون و یه مهمون خوشه ای واست بگیرم... گفتم: تا همین جاش هم کلی شرمندم کردین... اگر زنده بمونم، دفعه دیگه نوبت شماست که تشریف بیارید... بالاخره یه آب دوغ خیاری درخدمت باشیم... گفت: زیاد وقت نداری... منم زیاد وقت ندارم... چی شد؟ بیسیم زدم... گفتم: بچه ها چی شد؟ اینجا اوضاع بوته و درخته! مامور هفتم گفت: تصمیم گرفته شد... یکی از بچه ها داره میره کار را تموم کنه... حدودا 40 دقیقه طول میکشه... ینی در بهترین زمان ممکن، 40 دقیقه طول میکشه... به شروین گفتم: شنیدی عوضی؟! شروین گفت: باشه! یکی از بچه های ما بالاتر از دروازه قرآن وایساده... فقط باید با اون بره و کار را تموم کنه... گفتم: دیگه قرار نبود... تو مدام داری تصمیمای جدید میگیری... گفت: شرایط تو اصلا خوب نیست... منتظره... فقط زودتر... یه کمری سفید... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن... به مامور هفتم گفتم: بهشون بگو باید با کمری اینا بره... یک کیلومتر بالاتر از دروازه قرآن... مامور هفتم گفت: بسیار خوب! هماهنگ میکنم... اما قبلش باید از سلامت تو خیالمون راحت بشه... همون لحظه دیدم که بچه ها رسیدن به باغ... ردّ بیسیمم را گرفته بودن... دو ماشین از بچه های خودمون رسیدن به باغ... داشتن همینجوری و بدون توجه به سیم و بمب های متصله به من و اون بنده خدا وارد باغ میشدن... هرچی توان داشتم را در گلوم خالی کردم و با صدای بلند و حرکت دست هام فریاد زدم: صبر کنین... جلو نیایید... صبر کنین... عقب وایسین... یکی از بچه ها فهمید و یک متری سیم و ماشین من، متوقف شدند... فقط میتونم بگم خدا رحم کرد... وگرنه با اون دو انفجار، حداقل 10 نفر شهید میشدند... 10 نفر شهید، ینی 10 تا تابوت و جنازه با هم در شهر... ینی لااقل 10 تا خانواده عزادار... بگذریم... به مامور هفتم گفتم: فعلا زنده ام... تو کارت را خوب بلدی... بسم الله بگو و کارت را بکن... الان هم بچه ها رسیدن اما فکر نکنم فایده ای داشته باشه... همین که تا الان نفرستادنمون هوا، خودش خیلیه... تو فقط کاری را که بلدی و آموزشش را دیدی انجام بده... مامور هفتم گفت: چشم... خیالت راحت... اما... گفتم: اما چی؟! ... راستی با اون کمری قراره کی بره؟! گفت: حالا میخواستم همینو بهت بگم... عمار اصرار داشت که بره... منم مجبور شدم عمار را فرستادم... گفتم: عمار؟! ... اون چرا؟! ... مگه کسی که اینا میخوان حذف بشه کیه؟! مامور هفتم یه کم من من کرد... بعدش یه حرفی زد که بی اختیار بغضم ترکید و داغون شدم... گفت: حاجی! راستشو بخوای، اون کسی که گفتن باید کشته بشه و الان دارن میرن که این کار را بکنند... «آرمان» پسر عمار هست... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
♨️ خدایا... چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! ... چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارن برای حذفش اینجوری برنامه ریزی میکنند و خودش را به آب و آتیش میزنند؟! به شروین گفتم: شروین با منی؟! گفت: میشنوم! گفتم: چرا آرمان؟! شما که دارین کارتون را میکنید و مامور ما هم الان رفته دنبال کاری که خواسته بودین... اما چرا آرمان؟ چرا میگی متهم دونه درشت؟ شروین نفس عمیقی کشید و گفت: قصه اش مفصله... عمار، وقتی که داشت پرونده اش را تو خونه تایپ میکرد و از دختر و پسرش هم به عنوان شاهد استفاده میکرد و مشاهداتشون را مینوشت، باید فکر اینجا را میکرد... مژگان که خیلی خبر از دنیا نداشت... چون نفیسه با تن و بدن و محبتش جادوش کرده بود... اما آرمان گوشش میجنبید... گفتم: حالا که همه چیز به نفع شماست... من هم دست شما گیر اومدم... حداقل بهم بگو بدونم... بگو آرمان چی بود که میگی گوشش میجنبید؟! شروین با خنده گفت: خوشم میاد که میدونی داری میری جهنم... باشه... بذار بگم برات... چون آرمان تنها کسی بود که از گلشیفته در مجلس نوزدهم ماه پارسال (ماه مخصوص بهاییت که با مراسم خاص همراه است) فیلم گرفته بود... نمیدونم فیلم را از کجا آورده بود... چون خود آرمان که دو اون مجلس نبود... پس از یه نفر کش رفته بوده... خب کسی که میتونه فیلم ما را کش بره، پس میتونه خیلی چیزای دیگه را کش رفته باشه که ما خبر نداریم... تو به جای من باشی، ازش میگذری؟! یادم اومد که نفیسه یا مژگان... دقیق یادم نیست... بهم گفته بودن که سهیلا و فریبا و گلشیفته و اینا داشتن یواشکی درباره قره العین شدن یکی از زن ها حرف میزدن... تازه دوزاریم افتاد که آرمان عجب سوتی بزرگی از اونها گرفته بوده که حتی برای کشتن خودش و باباش و خواهرش برنامه ریزی میکنند... [ قُرَّةُالعَین (درگذشت ۱۲۶۸ قمری) شاعر ایرانی، از اولین مریدان سید علی‌محمد باب و از رهبران جنبش باب بوده‌است. پدر و مادرش هر دو «مسلمان» و «مجتهد» بودند. وی همانند یکی از عموهایش ابتدا به «شیخیه» گرایش پیدا کرد و برای مدتی رهبری بخشی از شیخیه در کربلا و عراق را به دست گرفت. با علنی شدن دعوت سید علی‌محمد باب، طاهره به وی گروید و بدون آنکه موفق شود تا پایان عمر او را از نزدیک ببیند، در زمره نزدیک‌ترین یاران او درآمد. او نخستین زن بابی بود که روبنده از صورت برداشت و اعلام نمود که با آمدن آیین بیانی، احکام اسلام تعطیل شده‌است. او به اتّهام دست داشتن در قتل عموی بزرگش محمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث» بازداشت شد و سه سال بعد، مدتی پس از ترور نافرجام ناصرالدین‌شاه و همزمان با بسیاری از بابیان دیگر، در تهران به جرم «فساد فی‌الارض» اعدام شد. او «اولین» زنی بود که به این اتهام «اعدام» شد. از نامبرده اشعاری باقی مانده‌است که مهم ترین آن اشعار، دلالت بر جایگذینی بابیت و بهاییت به جای مهدویت بود!! لذا علنا به سرکوب فرهنگ مهدویت پرداخت. او برترین شخصیت زن در آیین بیانی و سومین و شناخته‌شده‌ترین شخصیت زن در آئین بهایی است. یکی از مشهورترین کارهای او برداشتن روبنده در واقعه بدشت بود. مورخان نقل کرده اند که نامبرده پس از سخنرانی درباره جدا شدن بهاییت و اسلام و زیر سوال بردن احکام اسلامی، ابتدا روبنده را از چهره خود برداشت و سپس به طور «کاملا برهنه» خود را به تمام مردان آن مجلس عرضه کرد!!! بعضی گروه های بهاییت فعلی، به یاد و نام قره العین، هر ساله در روزی مشخص، یک نفر از زن ها را به عنوان قره العین معرفی میکنند! قره العین باید ابتدا روبنده را از چهره برداشته و به صورت برهنه در مجلس خودنمایی کند! ظاهرا فیلمی که آرمان توانسته بوده از آنها بردارد، مربوط به این مراسم کاملا سری بوده که «تنها مدرک» باارزش آن مراسم نیز محسوب میشود! در آن مراسم، دختری به نام «گلشیفته» ابتدا صورت خویش را نمایان و سپس کاملا برهنه شده و اسباب بی حیایی بیشتری را در آن جلسه فراهم نمود!] خیلی ناراحت عمار و آرمان بودم... به مامور هفتم گفتم: فرکانس من ضعیفه... میتونی منو به عمار لینک کنی؟! مامور هفتم گفت: وقتی عمار سوار ماشین اونها شده، اولین کاری که کرده اند این بوده که هه چیزش را ازش گرفتند و خالی خالیش کردند... حتی دستگاه کنترل رد یاب هم داشتن و حسابی عمار را چک کردن... گفتم: وقتی میخواست بره، چیزی نگفت؟! پیامی؟ حرفی؟! گفت: نه! فقط از اینکه تو توی دام افتادی و جونت در خطره خیلی ناراحت شد و درخواست کرد که خودش بره و کار را تموم کنه! :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♨️ تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید... اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدامو نشنوه... داشتم دق میکردم... عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه... میفهمین؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام بگیرم... یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم... جیغ میکشیدم... لطمه میزدم... همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود... بچه ها میگفتن حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه... حاجی! جون بچه هات تکون نخور! بچه ها داشتن با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردن... هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم... دوس داشتم تیکه تیکه بشم... دوس داشتم بمیرم... دوس داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه... داشت گلوم میترکید... وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم... با همون احساس خفگی که داشت منو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین! ... یا حسین! تو را به علی اکبرت... این پدر و پسر را نجات بده!» اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت... وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم... مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردن... واسشون کمین زده بودیم... افتادن تو کمینمون... اما دارن مقاومت میکنن!» فورا میکروتل را برداشتم... تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم... وصل شد... صدای درگیری میومد... صدای سنگینی هم بود... معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردن... صدای شروین به گوشم رسید... گفت: «دوستات دارن با شروین مزاح میکنن! نمیدونن که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه...» گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدن که حتی خودت هم خبر نداری!» گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردن؟!» گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که منو بیارن پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم... حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستن؟ ... اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادن! ماموریت داشتن که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستن را تعقیب کنن... رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟» همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستن اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند... اما اون بنده خدا تا اومد پایین، به خاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد... بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود... در طول مدتی که در دست اونا اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودن... اما دمش گرم... زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشن... از بس دهن قرص و مقاوم بود... خدا حفظش کنه... ارتباطم با شروین کاملا قطع شد... هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم... بچه ها دور و بر ماشینی بودن که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود... معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتن که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه... دیگه اونوقته که همه برن هوا... من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم... دقایقی گذشت... مامور هفتم بیسیم زد... گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدن... حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدن... اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردن... از مجموع 12 نفر، 10 نفرش مرد بود و دو نفر هم زن... یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده... احتمالا خودشون زدنش... شش تا مرد هم کشته شدن...» گفتم: «از شروین چه خبر؟!» گفت: «خودم الان سر صحنه ام... اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینا راست گفته باشن، خودسوزی کرده... همین حالاش حداقل 90 درصد سوختگی کامل داره!» با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! ... راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!» با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن... به امام حسین داره دلم میترکه... هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم... داره میره قتلگاه پسرش!» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♨️ بچه ها مشغول خنثی سازی بوته بودند... در ماشین قفل... قفل هم حساس به تحریک... حتی از پنجره ها هم نمیشد کاری کرد... شاید از بدترین انواع حصر بود که تا حالا دیده بودم... اما الحمدلله داشت زحمت بچه ها نتیجه میداد... ولی این، چیزی نبود که منو خوشحال کنه... مدام به خودم میگفتم اگر بلایی سر عمار و آرمان بیاد، تا آخر عمر، داغ بزرگی رو دلت میمونه... ولی به حدی در این پرونده حرفهای ناگفته موند و نتونستم و نباید هم اینجا بگم که دلم میسوزه... بیسیم زدم به مامور هفتم... بهش گفتم: نمیشه با ماموران انتقال آرمان ارتباط بگیری و بگی مشکل حل شده؟! گفت: تلاشمو کردم... اما موفق نشدم... (بعدا کاشف به عمل اومد که یکی از سازمان ها به خاطر مشکل دیگری که در آن منطقه به وجود آمده بود، کل اون محدوده را به صورت نقطه کور در آورده بودند و امکان ارتباط ثانوی وجود نداشت... ینی شعاعی در حدود 5 کیلومتر... که از قضا، ماشین حمل آرمان هم در اون شعاع بود!) لحظات داشت با جون کندن من و بچه هایی که در جریان بودند میگذشت... گفتم: رفتید دنبالشون؟ اصلا کسی هم دنبال ماشین عمار فرستادید؟! گفت: همون موقع یه تیم فرستادم... اما ماشین را پیدا نکردن! (بعدا معلوم شد که سه بار ماشین حمل عمار را عوض کرده بودند و هر بار، ماشین قبلی از مسیر اصلی خارج کردند!) اصلا ذهنم هیچ جا به جز پیش عمار کار نمیکرد... مامور هفتم گفت: حاجی لطفا یه کم آروم باش! یه چیزی میخواستم بگم... تا الان حدودا 17 نفر را که به نحوی مرتبط با پرونده بودند را دستگیر کردیم... گلشیفته ظاهرا یک هفته پیش از ایران فرار کرده... با اینکه ممنوع الخروج بوده اما به صورت قاچاقی تونسته از ایران فرار کنه و آخرین باری که بچه ها دیدنش، در فرودگاه آنکارا بوده... گفتم: بذار حالم خوب بشه... بذار از این قفس بیام بیرون... بذار عمار و آرمان را دوباره ببینم... میریم دنبالش... بیچاره اش میکنیم... از حیفا که شاخ تر نیست... اصلا چرا برم دنبالش؟! اون بالاخره خار میشه... بالاخره آه همه دختر و پسرایی که بدبخت کرده، دامنشو میگیره... اون باید زنده باشه تا خار شدنش را ببینه... اصلا ولش کن... حالم بده... حالم خیلی بده... چرا دارن اینقدر طولش میدن؟... چرا اینجا منفجر نمیشه؟ گفت: حاجی آروم باش جان عمار! آروم باش! بچه ها دارن تلاششون میکنن... جلوی چشم خودت هستن که... منم دارم میترکم... حال کسی را دارم که نامه آزادی دستشه... اما نمیتونه بره و بچه اش را از اعدام نجات بده... یهو درب ماشین باز شد... سه نفری که داشتن عرق میریختن و نفس نفس میزدند و بمب را خنثی میکردند، تا در ماشین باز شد، صلوات فرستادن و ولو شدن رو زمین... از بس انرژیشون تحلیل رفته بود... با صلوات، منو از ماشین پیاده کردن... سریع به طرف شهر حرکت کردم... رسیدم به بچه ها و مامور هفتم... دیدم دارن جنازه ها و کسانی را که دستگیر کردن را منتقل میکنن... دلم نیومد نبینمش... رفتم سراغ جنازه ای که سوخته بود... از تمام قرائن معلوم بود که خود شروین هست... اما دلیلش را نمیدونستم... گفتم: «صبر کنین!» رفتم سراغ ماشین انتقال دست گیر شده ها... فرید را دیدم... گفتم پیاده اش کنین... پیاده شد... گفتم فورا یه پیت بنزین بیارین... مامور هفتم آروم دم گوشم گفت: «از اداره دستور اومده که عجله ای برای دنبال کردن عمار نداشته باشین... ماموریت شما هم اقرار و اعتراف از همین هایی هست که الان دستگیر کردین!!! حالا چیکار میخوای بکنی حاجی؟!» با اینکه از این تصمیم اداره خیلی ناراحت شده بودم و دلم داشت واسه عمار میترکید از غصه... اما گفتم: «چشم... بسپارش به من... مگه کمالی و بقیه را نمیخوای؟ پس بایست کنار و نگاه کن... اگر این پسر همین جا حرف نزنه، بعیده بتونی توی زندان ازش حرف بکشی...» :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♨️ محکم به پشت زانوی فرید زدم تا پاهاش خم شد و افتاد روی زمین... پیت بنزین را برداشتم... به فرید گفتم: «تو که به دردمون نیمخوری... حالا به جای یکی سوخته، بشه دو تا... فرقی نداره... کی میفهمه که کی تو را سوزونده؟!» اینا را گفتم و کل پیت بنزین را ریختم سر تا پای فرید... فرید هم دستش از پشت بسته بود... شروع به داد و بیداد کرد... مامور هفتم هم دمش گرم... یه کبریت بهم داد و گفت: «حاجی لطفا زود تمومش کن که کار داریم... من میرم تو ماشین... وقتی کارت تموم شد، بگو بچه ها با جارو و خاک انداز بیان جمعش کنن!» فرید که اینو شنید... خودش را زمین و هوا میزد... غلط میخورد روی زمین... التماس میکرد... فحش خودش میداد... کبریت را روشن کردم... اولیش بخاطر باد شدید خاموش شد... فرید که داشت سکته میکرد و بوی بنزین هم حسابی خفش کرده بود و عزرائیل را روس سینه اش میدید، گفت: «شروین را من کشتم... همه چیز را میگم... به خدا میگم... خاموشش کن... خاموشش کن دیوونه... از پشت هم زدم به فریبا... آخه میخواستن فریبا و شروین با هم برن ترکیه... اما فریبا مال من بود... خاموش کن روانی... فریبا زنم بود... ولی شروین میخواست زنمو ببره ترکیه با خودش... خاموش کن لعنتی... الان میسوزم... خاموش کن!» همینجور که تلاش میکردم کبریت دومی و سومی را روشن کنم، بهش گفتم: به درک که کشتی... وقتی داشتی واسه ناموس و پسر مردم نقشه میکشیدی باید فکر اینجاش هم میکردی... بازم تلاش کردم یکی دیگه روشن کنم... یکی روشن کردم اما از دستم افتاد روی خاک ها... خاک ها هم که بنزینی بودند شروع به سوختن کردند... فرید که خودش را کشونده بود چند متر اون طرف تر... به محض دیدن آتیش و شعله های بی رحمش، و اینکه من دارم کبریت بعدی را هم روشن میکنم... با داد و بیداد و جیغ و فریاد بهم گفت: چه مرگته تو؟! چی میخوای؟ خب مثل بچه آدم بگو! چرا میسوزونی؟! گفتم: «من پاکدمنی مژگان را میخوام... میخوام نفیسه هم آدم بشه... میخوام آرمان زنده بمونه و بتونه مثل همه بچه های نابالغی که الان پیش بابا و ماماناشون هستن، زندگی کنه و خاطرات با تو اذیتش نکنه... اصلا میخوام بدونم کمالی الان کدوم گوریه؟ میخوام بدونم سهیلا کجاست؟ میخوام بدون اون پیرمرده کیه و کجاست؟ ... ولش کن... نمیخوام... اینا هیچکدومش واسه من، صدای سوزه آتیش تن و بدن تو نمیشه...» گفتم و اینبار کبریت را سه تایی روشن کردم و دویدم طرفش... با حالت دستپاچگی و تند تند گفت: گه خوردم... باشه... میگم... میگم... کثافت نیا این طرف... گفتم نیا که میسوزم... سهیلا که خودت زدی ناکارش کردی... دیگه چی میخوای از جونش؟ اون که قطع نخاع شد!!! دیگه به درد نمیخوره... حتی اسمش هم از تور ترکیه خط خورد... نیا این طرف تا بگم... به خدا راستشو میگم... فقط نیا طرف من... حتی پولش هم قطع کردن... باید از حالا بره گدایی... کمالی نمیدونم کجاست... وقتی میگم نمیدونم ینی نمیدونم... شاید هم پیش سهیلا باشه... همون جا وایسا تا بگم... به خدا اگه اومدی جلوتر نمیگم... گفتم: اون پیرمرد کیه؟ چیکاره است؟ گفت: صاحب همون باغی هست که الان اونجا بودیم... منم درست نمیدونم کیه... اما ... اما معمولا پول هایی که در جلسه های کمالی خرج میشد از اون میگرفتیم... وضعش خوبه... خیلی هم به کمالی علاقه داره... (البته بعدا فهمیدیم که اون پیرمرد، از بهایی زاده های قدیمی شیراز بوده که بخشی از پول های گنده ای که خرج میشده از جیب این شخص بوده... و چون تجارت میوه داشته و حساب های متعدد مالی در بانک های داخلی و خارجی داشته، لذا کسی به واریز شدن پول های زیاد به حسابش شک نمیکرده... پول هایی که قرار بوده از ترکیه و انگلستان برای مخارج تبلیغ بهاییت واریز بشه، بخشی از آن به حساب این پیرمرد بهایی ریخته میشده است!) وایسادم بالای سر فرید... گفتم نمیسوزونمت... اما تو خیلی جنایت کردی...خیلی... کجا آموزش دیده بودی؟ فرید که داشت نفس راحت میکشید گفت: همین جا... پیش دار و دسته شروین... یکی دو بار هم رفتیم ترکیه... اما مثل بقیه بچه ها منو اسرائیل نبردن... البته من تازه فهمیدم که بعضی از بچه ها میبردن اسرائیل... میبردن بیت العدل... قبله بهاییت... شروین حتی بدون اجازه و ابلاغ بیت العدل آب هم نمیخورد... چه برسه به اینکه بخواد کسی را جا به جا کنه... ما فقط تو محله کمالی مستقر بودیم و فعالیت میکردیم... به خدا من خبری از جاهای دیگه و محله های دیگه ندارم... اگر داشتم میگفتم... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♨️ گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟ اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت... (همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...) وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!» خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن» و اما عمار و آرمان... عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن... تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه... وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن... بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد... عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟! عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟ بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»
♨️ گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟ اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت... (همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...) وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!» خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن» و اما عمار و آرمان... عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن... تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه... وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن... بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد... عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟! عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟ بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#تکرار_قسمت_پایانی #تب_مژگان♨️ گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میب
♨️ 😍🙏 سلام فاطمه خانم طاعات قبول نمی‌دونستم داستان تب مژگان تموم شده من هر روز بخاطر این داستان تو کانال نگاه میکردم . واقعا با گریه های آقا محمد اشکم جاری شد و آقای عمار که کل زندگیش و بچه هایش را تو راه امام زمان عج الله خرج کرده خیلی براشون تو این چند شب دعا کردم آن شاءالله خدا محافظ سربازان گمنام امام زمان عج الله باشه . این داستان ها خیلی قشنگن آن شاءالله تلنگر بشن برا بعضی ها .کاش ادامه ش را میگفتن چی شد مژگان و آرمان چی شدن 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام داستان هایی از جنس تب مژگان و داستان قبلی خیلی خوبه و کمک می کنه بفهمیم برای تامین امنیت و تمامیت جامعه اسلامی مون ، بعضی از هموطنانمون چقدر سختی متحمل می شن و با گوشه ای از سختی هاشون آشنا می شیم قابل تقدیر هست به خصوص در شرایط فعلی که دشمن مثل مار زخمی از هر دری وارد میشه برای ضربه زدن از همین جا عرض خدا قوت داریم بهشون 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام با داستان مستند تب مژگان و کف خیابان ، بیشتر از پیش خود و عزیزانم را مدیون سربازان گمنام امام زمان و امنیتی که در سایه فداکاری و از خودگذشتگی و رنج های این عزیزان در برقراری امنیت از خود داشته اند ، میدانم امیدوارم خداوند در این شب که شب شهادت مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام است به همه آن عزیزان و خانواده هایشان سلامتی و عزت و شهدای مظلوم شان را با شهدای کربلا محشور فرمایند الهی آمین 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 با عرض سلام و خسته نباشید واقعاً دستتون طلا با این کانال عالیتون بخصوص این داستان‌هایی که میزارین واقعا چشم ما رو به خیلی از حقیقت‌های پنهان باز کردین الهی که خدا بحق این شب‌های عزیز هر چی ازش میخواهین و براتون مقدر کنه 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام بانو گرامی. نماز و طاعات تان مورد حق. در مورد تب مژگان واقعا داستان در عین جالب ،تکان دهنده بود. از اینکه در سرزمینی زندگی میکینم که دارای این همه آرامش و امنیت داریم باید .به خودتان ببالیم ولی اینها در سایه این سربازان گمنام امام هستند و ما گاهی از یاد شان غافل میشویم. ممنون که یادآوری کردید. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام تب مژگان داستان آموزنده وجذابی بود واقعاً از کسانی که با جان وناموسشان از اسلام این گونه دفاع می کنن تشکری بی انتها باید کرد . هیچ کلمه ای برای کار بزرگ این انسان های شریف نمی توان پیدا کرد اجرتان با امام زمان خیلی خوب میشه داستانی در مورد زنانی که بی گناه هستن ومورد تهمت شوهر قرار می گیرن بزارین چون این زنان بی صدا می سوزن .
🌱 ♨️ سلام طاعات وعباداتتون قبول باشه انشالله درمورد داستان تب مژگان(واقعا درد آوره، خیلی غصه خوردم برای سربازان گمناممون مخصوصا عماروخانوادش، وغصه میخورم ازینکه مردممون بیخبرن ازپروژه های سنگین دشمن، وگاهی بی انصافی میکنن درحق این عزیزان وپلیس و....، لطفا این مستندات ادامه بدید، من نمیخوام قصه عاشقانه بخونم، ترجیحم اینه ک واقعیات اطرافموبدونم تا تو شلوغی‌ها راهموپیداکنم، بواسطه همین عزیزان ممنون اززحمات شما🙏🏻🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام قبول باشه نمازروزه تان ازنویسنده تب مژگان تشکرمی کنیم وازشماکه این داستان مستندهارودرکانانتان میگذاریدخداروشکرسربازان گم امام زمان این قدردقیق وجان برکف هستندفقط میتونم بگم توی این شبهای قدردعاگوی شماهاهستم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام داستان تب مژگان خوندم داستانی که آقای جهرمی مثل یک فیلم اون به تصویر کشیده بود با ژانر وحشت وجنایی والبته درام و مستند... گاهی احساس می‌کردم داستان چیزی مثل افسانه است ولی واقعیت بود ومن از خواندن بعضی مطالب شوکه وخشمگین می‌شدم ودر عین حال به خود نهیب می‌زدم که چقدر مسئولیت من وهمه والدین در قبال فرزندانمان در این زمانه با آدم های گرگ صفتی که در لباس میش اند سهمگین است. داستان البته روایتگررشادت سربازان گمنامی بود که تمام هستی خویش را فدای امنیت ناموس این مملکت می‌کنند خدا وند مهربان به حق این لیالی قدر حافظ همه فرزندان ما و خانواده ها باشد واجر همه سربازان‌ جان بر کف این مرز وبوم با ولیعصر ارواحنا له الفدا. باتشکر از شما حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام فاطمه خانم .سال نو مبارک طاعات قبول تب مژگان خیلی خوب بود که گذاشتید. کلا کتابای آقای حدادپور خیلی خوبه به نظرم کتاب بعدی حیفا یاحجره پریا باشه راسی درمورد شهید ها هم بزارید خیلی خوبه مثل حر انقلاب در موردشهید زرقان میگن برای پسردارها خیلی نکات خوبی داره ممنونم اززحماتتان حق یاورتان باشد.
♨️ سلام عزیزم خوبین طاعات وعزاداریهاتون قبول درگاه حق بابت این داستان بسیییییارزیبای تب مژگان ممنون ازنویسنده و واقعاااادستمریزادبه نیروهای همیشه جان برکف ایرانمون دمتون گرم اجرتون باآقاامیرالمومنین ع خداخیردنیاوآخرت روبه همتون عنایت کنه وقتی این داستانهارومیخونم میفهمم ماچه انسانهای شریف وارزشمندی روداریم وماچشم وگوش بسته وغافل ازهمه جاییم😔 خدابهترینهارونصیبتون کنه که آرامش روبرای مافراهم میکنین واقعاالان نمیدونم چه جوری بایداز شماتشکرکنم دست بوس همه ی شمابزرگواران هستیم ودعای خیرمابدرقه ی زندگیتون🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم برای سوالی که پرسیدین درموردداستان بعدی بنظرمن اگه مثل همین تب مژگان وکف خیابان باشه عاااالیه واقعاآموزنده وتاثیرگذارواینکه بفهمیم دوروبرمون چه خبرومحافظان امنیتمون چه قدرزحمت میکشن وجان فشانی میکنن برای امنیت ما.خداخیرشون بده بازم نظردوستان دیگه هم برای من خیلی محترمه اگه دوستان هم صلاح دونستن ازاین داستانهابزارین ممنون از شما بزرگوار که زحمت میکشین ومیزارین 🌺🌹🌺🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام طاعاتتون قبول.خیلی داستان قشنگ وجذابی بود تب مژگان لطفاً بازم از این مستند ها برامون بزارید تا بفهمیم چه اتفاقاتی توی کشور ما میفته و اینکه ما چقدر قهرمان داریم و چقدر بهشون مدیونیم.تو این شب های عزیز التماس دعا دارم🙏 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خدا قوت وخسته نباشید خدمت تمامی جان بر کفان که بدون هیچ چشم داشتی خدمت می‌کنند به جامع درود خدا برا آنها وشهدا وخانواده صبور آنها جمله ای نمیتونم در وصف این عزیزان بگوییم فقط مدیون شما هستیم حالمون کنید مستند تب مژگان چشم من را باز تر کرد واقعا خداوند اجر همچین مسولینی را بدهد ونابود شدن وخوار شدن تمام دشمنان اسلام وایران ورهبری عزیزم ان شاالله راحت تو خونه نشستیم نمیدونم چه اتفاقی داره اطراف مه میفته وچه کسانی برای دفاع از بچهای ما جان خود را بر کف دست گرفتند شرمنده آنها هستیم متاسفم برای آن عده از دشمنان داخلی که به ازای پول چه خیانتها در حق خون شهدا وجامع ما می‌کنند ان شاالله ظهور آقا صاحب الزمان بزودی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم طاعات و عبادات قبول باشه إن شاء الله «داستان تب مژگان» در کمال ناباوری در کمال شرمندگی از تمام شهدا داستان خیلی قلبم سوزوند فکر نمی‌کردم حتی برای یک لحظه تو کشور اسلامی چنین چیزهایی باشه خدا ک الهی نابود کنه تمام کسانی ک برای این کشور بد می‌خوان و از خدا می‌خوام بحق این ماه عزیز پشت و پناه تمام سربازان گمنام امام زمان باشه بحق مولا صاحب الزمان از شما بخاطر این داستان واقعا ممنونم امیدوارم تو این اوضاع کشور خیلی ها با خوندن این داستان درس عبرت بگیرند
♨️ سلام عزیزم خوبین طاعات وعزاداریهاتون قبول درگاه حق بابت این داستان بسیییییارزیبای تب مژگان ممنون ازنویسنده و واقعاااادستمریزادبه نیروهای همیشه جان برکف ایرانمون دمتون گرم اجرتون باآقاامیرالمومنین ع خداخیردنیاوآخرت روبه همتون عنایت کنه وقتی این داستانهارومیخونم میفهمم ماچه انسانهای شریف وارزشمندی روداریم وماچشم وگوش بسته وغافل ازهمه جاییم😔 خدابهترینهارونصیبتون کنه که آرامش روبرای مافراهم میکنین واقعاالان نمیدونم چه جوری بایداز شماتشکرکنم دست بوس همه ی شمابزرگواران هستیم ودعای خیرمابدرقه ی زندگیتون🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم برای سوالی که پرسیدین درموردداستان بعدی بنظرمن اگه مثل همین تب مژگان وکف خیابان باشه عاااالیه واقعاآموزنده وتاثیرگذارواینکه بفهمیم دوروبرمون چه خبرومحافظان امنیتمون چه قدرزحمت میکشن وجان فشانی میکنن برای امنیت ما.خداخیرشون بده بازم نظردوستان دیگه هم برای من خیلی محترمه اگه دوستان هم صلاح دونستن ازاین داستانهابزارین ممنون از شما بزرگوار که زحمت میکشین ومیزارین 🌺🌹🌺🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام طاعاتتون قبول.خیلی داستان قشنگ وجذابی بود تب مژگان لطفاً بازم از این مستند ها برامون بزارید تا بفهمیم چه اتفاقاتی توی کشور ما میفته و اینکه ما چقدر قهرمان داریم و چقدر بهشون مدیونیم.تو این شب های عزیز التماس دعا دارم🙏 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خدا قوت وخسته نباشید خدمت تمامی جان بر کفان که بدون هیچ چشم داشتی خدمت می‌کنند به جامع درود خدا برا آنها وشهدا وخانواده صبور آنها جمله ای نمیتونم در وصف این عزیزان بگوییم فقط مدیون شما هستیم حالمون کنید مستند تب مژگان چشم من را باز تر کرد واقعا خداوند اجر همچین مسولینی را بدهد ونابود شدن وخوار شدن تمام دشمنان اسلام وایران ورهبری عزیزم ان شاالله راحت تو خونه نشستیم نمیدونم چه اتفاقی داره اطراف مه میفته وچه کسانی برای دفاع از بچهای ما جان خود را بر کف دست گرفتند شرمنده آنها هستیم متاسفم برای آن عده از دشمنان داخلی که به ازای پول چه خیانتها در حق خون شهدا وجامع ما می‌کنند ان شاالله ظهور آقا صاحب الزمان بزودی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم طاعات و عبادات قبول باشه إن شاء الله «داستان تب مژگان» در کمال ناباوری در کمال شرمندگی از تمام شهدا داستان خیلی قلبم سوزوند فکر نمی‌کردم حتی برای یک لحظه تو کشور اسلامی چنین چیزهایی باشه خدا ک الهی نابود کنه تمام کسانی ک برای این کشور بد می‌خوان و از خدا می‌خوام بحق این ماه عزیز پشت و پناه تمام سربازان گمنام امام زمان باشه بحق مولا صاحب الزمان از شما بخاطر این داستان واقعا ممنونم امیدوارم تو این اوضاع کشور خیلی ها با خوندن این داستان درس عبرت بگیرند
♨️ سلام عزیزم خوبین طاعات وعزاداریهاتون قبول درگاه حق بابت این داستان بسیییییارزیبای تب مژگان ممنون ازنویسنده و واقعاااادستمریزادبه نیروهای همیشه جان برکف ایرانمون دمتون گرم اجرتون باآقاامیرالمومنین ع خداخیردنیاوآخرت روبه همتون عنایت کنه وقتی این داستانهارومیخونم میفهمم ماچه انسانهای شریف وارزشمندی روداریم وماچشم وگوش بسته وغافل ازهمه جاییم😔 خدابهترینهارونصیبتون کنه که آرامش روبرای مافراهم میکنین واقعاالان نمیدونم چه جوری بایداز شماتشکرکنم دست بوس همه ی شمابزرگواران هستیم ودعای خیرمابدرقه ی زندگیتون🌺🌹🌺 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم برای سوالی که پرسیدین درموردداستان بعدی بنظرمن اگه مثل همین تب مژگان وکف خیابان باشه عاااالیه واقعاآموزنده وتاثیرگذارواینکه بفهمیم دوروبرمون چه خبرومحافظان امنیتمون چه قدرزحمت میکشن وجان فشانی میکنن برای امنیت ما.خداخیرشون بده بازم نظردوستان دیگه هم برای من خیلی محترمه اگه دوستان هم صلاح دونستن ازاین داستانهابزارین ممنون از شما بزرگوار که زحمت میکشین ومیزارین 🌺🌹🌺🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام طاعاتتون قبول.خیلی داستان قشنگ وجذابی بود تب مژگان لطفاً بازم از این مستند ها برامون بزارید تا بفهمیم چه اتفاقاتی توی کشور ما میفته و اینکه ما چقدر قهرمان داریم و چقدر بهشون مدیونیم.تو این شب های عزیز التماس دعا دارم🙏 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 خدا قوت وخسته نباشید خدمت تمامی جان بر کفان که بدون هیچ چشم داشتی خدمت می‌کنند به جامع درود خدا برا آنها وشهدا وخانواده صبور آنها جمله ای نمیتونم در وصف این عزیزان بگوییم فقط مدیون شما هستیم حالمون کنید مستند تب مژگان چشم من را باز تر کرد واقعا خداوند اجر همچین مسولینی را بدهد ونابود شدن وخوار شدن تمام دشمنان اسلام وایران ورهبری عزیزم ان شاالله راحت تو خونه نشستیم نمیدونم چه اتفاقی داره اطراف مه میفته وچه کسانی برای دفاع از بچهای ما جان خود را بر کف دست گرفتند شرمنده آنها هستیم متاسفم برای آن عده از دشمنان داخلی که به ازای پول چه خیانتها در حق خون شهدا وجامع ما می‌کنند ان شاالله ظهور آقا صاحب الزمان بزودی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام عزیزم طاعات و عبادات قبول باشه إن شاء الله «داستان تب مژگان» در کمال ناباوری در کمال شرمندگی از تمام شهدا داستان خیلی قلبم سوزوند فکر نمی‌کردم حتی برای یک لحظه تو کشور اسلامی چنین چیزهایی باشه خدا ک الهی نابود کنه تمام کسانی ک برای این کشور بد می‌خوان و از خدا می‌خوام بحق این ماه عزیز پشت و پناه تمام سربازان گمنام امام زمان باشه بحق مولا صاحب الزمان از شما بخاطر این داستان واقعا ممنونم امیدوارم تو این اوضاع کشور خیلی ها با خوندن این داستان درس عبرت بگیرند 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام فاطمه خانم عزیز بنده داستان تب مژگان رو خوندم خیلی خوب بود و دقیق امیدوارم که داستان حیفا ی آقای جهرمی رو هم بارگذاری کنید تا اون رو بخونیم ممنونم از شما و کانال خوبتون 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سلام ممنون از اینکه رمان های امنیتی(مث تب مژگان و کف خیابوون) میگذارید که باعث بیداری مردم بشه و بدانند امنیت رایگان نیست، بدانند اسلام چقدر دشمن داره و حواسشون باشه خودشون و دینشون به متاع ناچیز نفروشند. واقعا تشکر بازم بگذارید