#خاطره_بازی 🌱😅
پسر عمم زابل درس میخونه میگه یه دختره تو دانشگاهمون هست موقع انتخاب رشته خیال کرده زابل هم مثل آمل و بابل تو شماله انتخابش کرده قبول شده،
گفتم یه وقت شماها از این اشتباهات نکنید😂😂😂💔
❣❣❣❣❣
وسط جلسه مامان زنگ زد، ریجکت کردم. دوباره گرفت. نگران شدم، جواب دادم و گفتم مامان تو جلسه ام اگر مهمه بگو.
با لحن جدی گفت مهمه. از اتاق اومدم بیرون و پرسیدم چی شده؟
گفت من الان قصابی آقای شریفیم، برای تو هم گوشت آبگوشتی بگیرم؟😂😂
❣❣❣❣❣❣
من یه بار داشتم میرفتم سرکار گوشیم شارژ نداشت شارژر برداشتم ، تلویزیون خاموش کردم کیفمو برداشتم🤣 رسیدم سرکار رفتم سر میز صبحانه نشستم کنار همکارام شارژر از کیفم دراوردم دنبال گوشی بودم تو کیفم دست انداختم یهو کنترل اوردم بیرون😐😂
دیدم همکارا خندیدن توجه نکردم شارژر و زدم برق اومدم سوکت بزنم دیدم ای وای این که کنترله از خونه تا اینجا آوردم🤣🤣🤣 تا یه هفته سوژه همکارام بودم از خنده ترکیده بودن🤣
❣❣❣❣❣
از طرف مدرسه سال دوم دبیرستان داشتیم میرفتیم مشهد، از راننده اتوبوس آب خواستم گفت نداریم😐
اتوبوس رادیاتش کار نکرد راننده زد کنار همه پیاده شدن داشبورد باز بود موقع پیاده شدن نگاه کردم دیدم آب هست
برداشتم خوردم بعد به راننده گفتم چرا آب داری ولی به من نمیدی؟! گفت اونا آب و ضد یخه قاطی کردم اماده گذاشتم که بریزم😕🤣🤣🤣من دیگه مردم😅
❣❣❣❣❣
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a