#داستان_آموزنده
🔆نظر امام حسين علیه السلام به حسينيّه ها
در سال هزار و سيصد و پنجاه و يك شمسى هيئت كربلائيهاى مقيم يزد در صدد تشكيلات دينى و تبليغاتى برآمدند و به همين منظور مسجد كوچكى را كه به مساحت پنجاه متر مربع بيش نبود اختيار نمودند، در ابتدا افراد شركت كننده انگشت شمار بودند اما بر اثر حسن نيّت و پايدارى آنها بر تعداد افراد روز بروز افزوده مى شد تا بجائى رسيد كه قابل تحسين و اعجاب بود به همين مناسبت برادران كربلائى جهت برنامه هاى دينى و تهيه نيازمنديهاى ضرورى هيئت به فكر جاى وسيع تر افتادند چون آن مسجد ديگر پاسخ گوى آن افراد نبود و از طرفى چون به عزاداران اطعام مى دادند مسجد گنجايش پذيرائى از عزاداران را نداشت لذا در سدد پناهگاهى برآمده كه بتوانند بنحو دلخواه و خوبى برنامه عزاداراى و روضه خوانى را اداره كنند و هم با طبخ غذا به ضيافت عمومى عزاداران و مردم بپردازند از قضا در همان محله حسينيّه اى بود معروف به عمارت ناظم كه نظر برادران را جلب توجه ميكرد زيرا آن مكان براى اجراى برنامه هاى مذهبى و مردم مناسب بود چون عمارت ناظم حسينيّه اى بزرگ و دوطبقه و با سبك معمارى سنّتى بسيار زيبايى كه به همّت يكى از تجّار خيّر و خدمتگذارى بنام مرحوم حاج محمد صادق ناظم التجار رحمة اللّه عليه كه محبّت و ارادتى نسبت به آقاى خود حضرت سيد الشهداء ابى عبداللّه الحسين ع داشته بنا كرده تا عاشقان كوى حسينى ع بتوانند هر موسم جهت عزادارى استفاده كنند. بعد از فوت آن مرحوم نظارت بناء به عهده فرزندش مرحوم حاج احمد كه او نيز مردى نامى و محترم و سرشناس و خير بود و اگذار شده بود بعضى از مسئولين هيئت براى كسب اجازه و استفاده از حسينيّه به نزد ايشان رفتند و چون او مريض و بسترى بود اجازه استفاده و اطعام داد، ولى براى طبخ غذا اجازه نداد، ناگزير هيئت براى تهيّه غذا محلّ ديگرى را انتخاب كردند كه آنجا طبخ شود و بعد اطعام در حسينيّه باشد و اين كار نيز مشكل بود پانزده روز از اين ماجرا گذشته بود كه يك روز فرزند حاج احمد آقا ناظم بنام على ناظم در حالى كه هيجان و تاءثر در چهره اش نمايان بود و پرده اى از اشك چشمانش را پوشانده بود به نزد ما آمد و گفت مسئول هيئت كيست ؟
بعد از معرفى با صداى گره خورده و شمرده شمرده گفت من آمده ام شما را به حسينيّه دعوت كنم تا اينكه بطور كامل برنامه عزادارى و طبخ غذا را انجام دهد. ما حيرت زده گفتيم پدر شما كه متولى حسينيه بود اجازه طبخ غذا را نداد شما چگونه اجازه مى دهيد؟ يك وقت ديدم به گريه افتاد و در حالى كه بريده بريده حرف مى زد گفت : چند روز قبل پدرم از دنيا رفت و من او را در خواب ديدم كه به من گفت تمام اختيارات حسينيّه را به برادران كربلايى واگذار كن كه آنها مورد عنايت سالار شهيدان آقا سيد الشهداء ابا عبداللّه الحسين ع هستند بله هركه با آقا امام حسين ع حساب باز كند آقا به او عنايت دارد و شيفتگان كوى خود و اين عاشقان دلباخته را به خانه خود پذيرفته تا بر شور وارادة و اميد آنها نسبت به حضرتش زيادتر گردد.
📚كرامات الحسينية جلد دوم، معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆آرزوى غلام به واقعيّت پيوست
روزى امام حسين عليه السّلام در جمع عدّه اى از اصحابش حضور يافت و آن ها را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
از نظر من صحّت قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ثابت است كه فرمود: بهترين اعمال و كارها بعد از نماز صبح ، دلى را شاد گرداندن است ، به وسيله آنچه كه سبب گناه نشود.
و سپس افزود: روزى غلامى را ديدم كه با سگى هم غذا بود، وقتى سبب آن را از او پرسيدم ، در پاسخ گفت : اى پسر رسول خدا! من غمناك و ناراحت هستم ، مى خواهم با خوشحال كردن اين سگ ، خودم را شادمان و مسرور گردانم .
سپس در ادامه اظهار داشت : من داراى اربابى يهودى هستم كه آرزو دارم ، شايد بتوانم از او جدا شده و آسوده گردم .
امام حسين عليه السّلام مى فرمايد: من با شنيدن سخنان غلام ، نزد ارباب او آمدم و تصميم گرفتم تا مبلغ دويست دينار به عنوان قيمت غلام تحويل أ ربابش دهم و او را خريدارى نمايم .
پس چون يهودى از تصميم من آگاه شد، اظهار داشت : اى پسر رسول خدا! آن غلام فداى قدمت باد، او را به تو بخشيدم و اين باغ را هم به او بخشيدم ؛ و سپس پول ها را هم نيز برگرداند.
امام حسين عليه السّلام فرمايد: من پول ها را به او پس دادم ؛ و اظهار داشتم : من هم اين پول را به تو مى بخشم .
يهودى گفت : پول ها را پذيرفتم و به غلام بخشيدم .
امام عليه السّلام افزود: من غلام را آزاد كردم و باغ را هم به او بخشيدم ؛ و آن دويست دينار را هم دريافت كرد.
پس همسر يهودى كه شاهد اين جريان بود مسلمان شد و مهريه خود را به شوهرش بخشيد.
و در پايان يهودى چون چنين برخوردى را ديد، گفت : من نيز مسلمان شدم و اين خانه مسكونى را به همسرم بخشيدم .
📚 بحارالا نوار: ج 44، ص 189
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده 🌱
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ..
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،،
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ
ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ.
ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ،
ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ،
ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆بازى كودكانه و جالب
(ابو رافع ) يكى از اصحاب نزديك پيامبر صصمى گويد من در دوران كودكى با حسين (عليه السلام ) كه او نيز كودك بود سنگ بازى مى كرديم گودال كوچكى در زمين كنده و سنگى كروى شكل را از فاصله معين بر طرف آن گودال مى غلطانديم هر گاه سنگ هر كدام داخل گودالمى افتاد او برنده مى شد و شرط ما اين بود كه هر كس برنده شد اندكى بر پشت بازنده (به صورت سجده ) سوار گرديد اين بازى در آن عصر معمول بود و هر گاه من برنده مى شدم به او عرض مى كردم مرا به پشت حمل كن ايشان در پاسخ مى فرمود:
آيا بر پشت كسى سوار مى شوى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را بر پشتش سوار كرده است من با شنيدن اين خسن گذشت مى كردم بار ديگر به بازى ادامه مى دادم وقتى كه حسين (عليه السلام ) برنده ميشد عرض مى كردم تو را بر پشتم سوار نمى كنم همان گونه كه تو مرا سوار نكردى در پاسخ مى فرمود آيا راضى نيستى كه كسى را بر پشت سوار كنى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را بر پشتش سوار مى كند در اين هنگام او را بر پشتم سوار مى كردم .
📚((همان مدرك ، ص 72)).
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🌸امام رضا علیه السلام:
مردی، دو دينار، نزد پیامبر اکرم (صل الله علیه وآله و سلم) آورد و گفت: ای پيامبر خدا! می خواهم اين دو دينار را در راه خدا (جهاد) بپردازم.
فرمود: «آيا والدين تو، يا يکی از آن دو، زنده اند؟».
گفت: آری.
فرمود: «برو و اين دو دينار را خرج والدينت کن؛ زيرا اين کار برای تو، بهتر از آن است که در راه خداوند، انفاقشان کنی».
مرد، باز گشت و چنين کرد.
سپس دو دينار ديگر آورد و گفت: آن کار را کردم و اينک اين دو دينار را می خواهم در راه خدا بدهم.
فرمود: «آيا فرزندی داری؟».
گفت: آری.
فرمود: «برو و آنها را خرج فرزندت کن؛ زيرا اين کار برای تو، بهتر از آن است که در راه خداوند، انفاقشان کنی».
مرد، باز گشت و چنين کرد.
پس دگر بار، دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! آن کار را کردم، و اينها دو دينار ديگرند و می خواهم آنها را در راه خداوند، انفاق کنم.
فرمود: «آيا همسر داری؟».
گفت: آری.
فرمود: «آنها را خرج همسرت کن؛ زيرا اين کار، برايت بهتر از آن است که در راه خداوند، انفاقشان نمايی».
مرد، بر گشت و چنين کرد.
پس باز، دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! آن کار را کردم، و اينها دو دينار ديگرند که می خواهم در راه خدا انفاق کنم.
فرمود: «آيا خدمتکاری داری؟».
گفت: آری.
فرمود: «آنها را خرج خدمتکارت بکن؛ زيرا اين کار، برايت بهتر از آن است که در راه خداوند، انفاقشان کنی».
مرد چنان کرد. آن گاه دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! اينها دو دينار ديگرند که می خواهم در راه خدا بدهم.
فرمود: «بده، و بدان که اين دو دينار، برترين دو دينار تو نيست [؛ بلکه ثواب آن دينارهای قبلی، از ثواب اينها بيشتر است] ».
📚 دانشنامه قرآن و حديث ج 3 ص 534
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆دنيا دوستى طلحه و زبير
طلحه و زبير، از سرداران صدر اسلام بودند و در ميدانهاى جهاد اسلامى خدمات شايانى كردند، بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخصوصا زبير شديدا طرف دارى امير المؤ منين مى كرد و هيچگاه ترك نصرت امام نكرد.
تا اينكه عثمان را كشتند، و مردم على عليه السلام را به رهبرى برگزيدند؛ آنها نزد امام آمدند و رسما از او تقاضا كردند تا آنها را به فرماندارى بعضى شهرها منصوب كند.
وقتى كه با جواب منفى امام روبرو شدند، توسط (محمد بن طلحه ) اين پيام خشن را به آن حضرت رساندند:
(ما براى خلافت تو فداكاريهاى بسيار كرديم ، اكنون كه زمام امور به دست تو آمده ، راه استبداد را به پيش گرفته اى و افرادى مانند مالك اشتر را روى كار آورده اى و ما را به عقب زده اى )
امام توسط محمد بن طلحه پيام داد چه كنم تا شما خشنود شويد؟ آنها در جواب گفتند: يكى از ما را حاكم بصره و ديگرى را فرماندار كوفه كن .
امام فرمود: (سوگند به خدا، من در اينجا (مدينه ) آنها را امين نمى دانم ، چگونه آنها را امين بر مردم كوفه و بصره نمايم )
بعد از محمد بن طلحه فرمودند: (نزد آنها برو و بگو: اى دو شيخ از خدا و پيامبرش نسبت به امتش بترسيد، و بر مسلمانان ظلم نكنيد، مگر سخن خدا را نشنيده ايد كه مى فرمايد:
(اين سراى آخر را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين ، و فساد را ندارد و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است )
آنان چون به رياست و پول دنيا نرسيدند قصد كردند به مكه بروند نزد امام آمدند و اجازه انجام عمره به مكه را خواستند. امام فرمود: (شما قصد عمره نداريد) آنان قسم ياد كردند خلافى ندارند و بر بيعت استوارند.
آنان به امر امام بيعت خود را با حضرت تجديد كردند، بعد به مكه رفتند و بيعت را شكستند، و تشكيل سپاه دادند و براى جنگ جمل به همراه عايشه به بصره حركت كردند!!
در بين راه به (يعلى بن منبه ) كه حدود چهار صد هزار دينار از يمن براى امام مى برد برخورد كردند، و پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام كردند.
در اين جنگ (سال 36 ه - ق ) سيزده هزار از سپاه طلحه و زبير، و پنج هزار از سپاه امام كشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان كه از سپاه خودش بود هدف تير قرار گرفت و كشته شد؛ مروان گفت : انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم .
زبير هم از جنگ كنار رفت و در راه توسط (ابن جرموز) كشته شد؛ و عاقبت دنيا دوستى و رياست پرستى آنان جز مرگ ننگين نبود.
📚حكايتهاى شنيدنى 3/20 - تاريخ يعقوبى 2/169.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂
#داستان_آموزنده
🔆خيانت دختر به پدر
ساطرون كه لقبش ضيزن بوده است پادشاه (حضر) كه ميان دجله و فرات قرار داشت بود. در آن جا كاخى زيبا وجود داشت كه آنرا (جوسق ) مى ناميدند، او يكى از شهرهاى شاهپور ذى الاكتاف را غارت و تصرف و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسيارى را كشت .
چون شاهپور خبردار شد لشگرى جمع كرد. و به سوى او حركت نمود. ضيزن در قلعه اى محكم متحصن شد و اين محاصره چهار سال ادامه يافت و كارى از پيش نرفت .
روز دختر ضيزن بنام (نضيره ) كه بسيار با جمال بود در بيرون قلعه مى گشت و شاهپور چشمش به او افتاد شيفته اش شد و برايش پيغام داد اگر راه تصرف قلعه را نشان دهى با تو ازدواج مى كنم .
نضيره كه علاقه به شاهپور هم پيدا كرده بود شبى سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روى لشگريان شاهپور باز كرد، و (ضيزن ) پدرش كشته شد.
شاهپور با نضيره ازدواج كرد و شبى ديد بستر او خون آلود است ، علت را جويا شد، ديد برگ (مو) در بسترش بود، بخاطر لطافت اندام بدن خراشيده شد.
گفت : پدرت چه غذايى به تو مى داد؟ گفت : زرده تخم مرغ و مغز سر بره و كره و عسل . شاهپور ساعتى تاءمل كرد و گفت : تو با چنين وسايل آسايش پدر وفا نكردى آيا با من خواهى وفا كنى ، دستور داد به دم اسب او را بستند و اسب در بيابان تاختند، تا خارهاى بيابان از خون اين دختر خيانت كار رنگين شود
📚نمونه معارف 5/142 - مستطرف 1/210.
🦋
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
☯️ روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......
📚کشف الاسرار ، 👤خواجه عبدالله انصاری
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆خائفان
وقتى كه اين آيه (البته وعده گاه جميع آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معين گرديده است ) بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه او به گريه افتادند و كسى نمى دانست جبرئيل با خود چه وحى كرده است كه پيامبر اين چنين گريان شده است .
يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستان نزول وحى و گريه پيامبر را شرح داد. فاطمه عليها السلام از جاى حركت نمود چادر كهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت : پادشاهان روم و ايران لباسهاى ابريشمين و ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنين دارد، و در شگفت شد.!!
وقتى فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرتش به سلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است .
آنگاه فاطمه عليها السلام عرض كرد: بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟ فرمود: آيه اى كه جبرئيل آورده و آنرا براى دخترش خواند.
فاطمه عليها السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرت ايستادن را از دست داد و بر زمين افتاد و مى گفت : واى بر كسيكه داخل آتش شود.
سلمان گفت : اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتش جهنم را نمى شنيدم .
ابوذر مى گفت : اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم .
مقداد مى گفت : كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنم را نمى شنيدم .
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر مرا نزائيده بود و نام آتش جهنم نمى شنيدم . آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته و شروع به گريه نمود و مى فرمود:
آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتش مى برند، مريضانى كه در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشان را نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مى شوند.
📚پند تاريخ 4/221 بحار الانوار 10/26.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆ريش بلند
روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى گفت : (هر كس ريش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند ديده ايم كه مردمان زيرك بودند.
ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟
عرض كرد: ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است . پس از او سوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهد از من مساءله اى بپرسد.
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و بر چشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟
مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى .
حاضرين گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه در محل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.
ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند دراز ريش احمق بود.
📚جوامع الحكايات ، ص 300.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆عنايت امام حسين (علیه السلام )زاهد عابد و واعظ
مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى فرمود:
با چند نفر از دوستان با قافله بعتبات عاليات مشرف شديم هنگام مراجعت براى ايران شب آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهده مشرفه و مواضع متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم .
به رُفقا گفتم : بيائيد به مسجد براثا برويم .
گفتند: مجال نيست ، خلاصه نيامدند، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم .
وقتى بمسجد رسيدم در را بسته ديدم و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى هم نيست حيران شدم كه چه كنم اينهمه راه باميدى آمدم ،بديوار مسجد نگريستم ديدم مى توانم از ديوار بالا بروم .
بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم بخيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است .
در داخل مسجد هم كسى نبود پس از فراغت آمدم در را باز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده اند و بوسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند.
حيران شدم چه كنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود كه هيچ نمى شد از آن بالا رفت با خود گفتم : عمرى است دم از حسين (ع ) مى زنم و اميدوارم كه ببركت آن بزرگوار در بهشت برويم باز شود با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم ببركت حضرت ابى عبداللّه (ع ) سهل است .
پس با يقين تمام دست بقفل گذاشتم و گفتم : يا حسين (ع ) و آن را كشيدم فورا در باز گرديد در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و بقافله هم رسيدم .
📚كرامات الحسينية جلد اول
معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
#داستان_آموزنده
🔆توسل به حضرت اباالفضل (علیه السلام )
مداح اهل بيت (عليهم السلام ) آقاى امير محمّدى كه خدا حوائج دين و دنيا و آخرت ايشان را عنايت كند برايم نقل فرمود:
چند روز قبل يك نفر يهودى در اصفهان يك كيسه نقره از قبيل گلدان و ساير چيزهاى نقره قديمى و پر ارزش داشته وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و روى يكى از صندلى ها مى نشيند و كيسه را هم كنار پايش مى گذارد و چون راه مقدارى طولانى بوده او را مقدار خوابى مى ربايد.
وقتى چشم باز مى كند مشاهده مى كند كه كيسه اش نيست بر سرزنان پياده مى شود. در راه به آقا قمر بنى هاشم (ع ) توسّل پيدا مى كند و يك گوساله نذر مى نمايد (اى قمر بنى هاشم من نمى دانم تو كى هستى اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به تو توسل مى كنند وتو حوائج آنها را مى دهى حالا از تو مى خواهم كه مال و دارائيم را به من برگردانى من هم همين الان يك گوساله نذر تو مى كنم .)
مى گفت : آمد درب مغازه قصابى پول يك گوساله را به او مى دهد و مى گويد: اين گوساله را ذبح كن و به فقراء و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر آقا ابوالفضل (ع ) است .
مى گويد: فرداى آن روز آمدم درب مغازه نشسته بودم و در فكر بودم يك وقت ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد: آقا اينها را مى خرى ؟
نگاه كردم ديدم گلدانهاى نقره خودم است گفتم : اينها خوب نقره هائى است و قيمتش خيلى است من مى خواهم اگر باز هم دارى با قيمت خوب از شما مى خرم .
گفت : بله دارم اما در منزل است ، گفتم : خوب نمى خواهد بياورى مى ترسم برايت اسباب زحمت شود و دكاندارهاى ديگر بفهمند و ترا اذيت كنند، تو آدرس منزل را بده من خودم با شاگردم مى آيم ، آدرس را به من داد و رفت من هم رفتم كلانترى يك پليس مخفى را كه يكى از رفقا بود جريان را به او گفتم و او را با خود سر قرار و آدرس بردم .
درب را زدم آمد درب را باز نمود ما را به زير زمين منزلش برد ديدم همان كيسه خودم است .
به پليس گفتم : همان كيسه خودم است و اسلحه اش را در آورد او را دستگير كرد و به كلانترى برد.
من هم كيسه نقره ام را برداشتم و به مغازه بردم ..اى مسلمانها و اى شيعه ها قدر آقاى خود حضرت ابوالفضل را داشته باشيد كه آقا خيلى كارها از دستشان بر مى آيد.
📚كرامات الحسينية جلد اول
معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت، على مير خلف زاده
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c