#داستان_کوتاه
#زیبارویان
#داستان_واقعی👌
من یه دختر سبزه و پرمو با ابروهای پیوندی بودم
با اینکه پدرم استاد دانشگاه بود مادرم معلم بود ولی خانواده بسیار معتقد و پایبند به رسم و رسومات بودیم
دخترای فامیل و تقریباً همه همکلاسیام توی دانشگاه ابرو اصلاح کرده بودند و به اصطلاح به زیبایی شون می رسیدند ولی من این حق را نداشتم
دیگه یاد گرفته بودم باید به نظرات پدر مادرم احترام بگذارم
برای همین هم زیاد به فکر نبودم
یه روز دوست صمیمیم با پوزخند بهم گفت
تو اینجوری عصر حجری رفتار می کنی فکر نکنم کسی نگاهت کنه چه برسه به ازدواج
اون لحظه با دلیل و منطق جوابشو دادم
و گفتم که ارزش و احترام آدمها به شخصیت و رفتارشون نه لباس و زیبایی صورت
ولی در حقیقت دلم شکست و ناراحت شدم
یک مدت افسرده بودم
همه دوستان و کنار گذاشتم
و چسبیدم به درس
من مهندسی شیمی میخونم ولی علاقه زیادی به زمین شناسی و مهندسی معادن داشتم
یک روز اتفاقی بنر همایش سنگ شناسی بچه های دانشکده معدن را دیدم
برای گذران وقتم و همچنین علاقهای که به سنگها داشتم رفتم و تو همایش نشستم
خیلی جالب بود آقایی که همایش را مدیریت میکرد پسر جوونی بود
ولی اطلاعات خیلی بالایی داشت
بعد همایش چادرم رو مرتب کردم و رفتم کنارش خیلی مودبانه سوالات مو پرسیدم
اونم با حوصله توضیح میداد و این شد آشنایی من با همسرم آرمان
از اون روز گاهی به دیدنش میرفتم و راجع به سنگها بلور ها و کانی ها بحث میکردیم
آرمان برعکس من بسیار خوش چهره بود
برای همین وقتی ازم خواستگاری کرد مات و مبهوت مونده بودم
با کمال میل درخواستشو قبول کردم و خیلی زودتر از دوستام عروس شدم
همه فکر میکردن آرمان جو زده شده و اشتباه میکنه
ولی من درون آرمان رو میشناختم
تو یک سالی که با هم بحث های علمی داشتیم
فهمیدم چه گوهر با ارزشی است که به ظواهر آدم ها هیچ اهمیتی نمیده
امروز افتتاحیه کارخانه تولید پودر معدنی من و آرمان که خوراک اولیه و مورد مصرف خیلی از کارخانه هاست.این کارخونه اولین مورد در خاورمیانه است
برای راه اندازی این کارخانه دانش بنیان دوساله تمام پژوهش و تحقیق کردیم
کلی وام گرفتیم کلی قرض کردیم ولی میدونم که آینده خوبی در انتظار ماست😍
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#داستان_کوتاه
#زیبارویان
#داستان_واقعی👌
من یه دختر سبزه و پرمو با ابروهای پیوندی بودم
با اینکه پدرم استاد دانشگاه بود مادرم معلم بود ولی خانواده بسیار معتقد و پایبند به رسم و رسومات بودیم
دخترای فامیل و تقریباً همه همکلاسیام توی دانشگاه ابرو اصلاح کرده بودند و به اصطلاح به زیبایی شون می رسیدند ولی من این حق را نداشتم
دیگه یاد گرفته بودم باید به نظرات پدر مادرم احترام بگذارم
برای همین هم زیاد به فکر نبودم
یه روز دوست صمیمیم با پوزخند بهم گفت
تو اینجوری عصر حجری رفتار می کنی فکر نکنم کسی نگاهت کنه چه برسه به ازدواج
اون لحظه با دلیل و منطق جوابشو دادم
و گفتم که ارزش و احترام آدمها به شخصیت و رفتارشون نه لباس و زیبایی صورت
ولی در حقیقت دلم شکست و ناراحت شدم
یک مدت افسرده بودم
همه دوستان و کنار گذاشتم
و چسبیدم به درس
من مهندسی شیمی میخونم ولی علاقه زیادی به زمین شناسی و مهندسی معادن داشتم
یک روز اتفاقی بنر همایش سنگ شناسی بچه های دانشکده معدن را دیدم
برای گذران وقتم و همچنین علاقهای که به سنگها داشتم رفتم و تو همایش نشستم
خیلی جالب بود آقایی که همایش را مدیریت میکرد پسر جوونی بود
ولی اطلاعات خیلی بالایی داشت
بعد همایش چادرم رو مرتب کردم و رفتم کنارش خیلی مودبانه سوالات مو پرسیدم
اونم با حوصله توضیح میداد و این شد آشنایی من با همسرم آرمان
از اون روز گاهی به دیدنش میرفتم و راجع به سنگها بلور ها و کانی ها بحث میکردیم
آرمان برعکس من بسیار خوش چهره بود
برای همین وقتی ازم خواستگاری کرد مات و مبهوت مونده بودم
با کمال میل درخواستشو قبول کردم و خیلی زودتر از دوستام عروس شدم
همه فکر میکردن آرمان جو زده شده و اشتباه میکنه
ولی من درون آرمان رو میشناختم
تو یک سالی که با هم بحث های علمی داشتیم
فهمیدم چه گوهر با ارزشی است که به ظواهر آدم ها هیچ اهمیتی نمیده
امروز افتتاحیه کارخانه تولید پودر معدنی من و آرمان که خوراک اولیه و مورد مصرف خیلی از کارخانه هاست.این کارخونه اولین مورد در خاورمیانه است
برای راه اندازی این کارخانه دانش بنیان دوساله تمام پژوهش و تحقیق کردیم
کلی وام گرفتیم کلی قرض کردیم ولی میدونم که آینده خوبی در انتظار ماست😍
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"