رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 تا رسیدم خانم رضایی گفت _چقد خسته به نظر میای _آره یکم میخام بخوابم یکم مونده برسیم
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
امروز دیدم کلاس تئوری برم بعدش برم کلاس عملی دیگه از خستگی غش میکنم
دیگه بیخیال عملی شدم
میخواستم گوشی خاموش کنم ولی یادم افتاد آقا محمد گفت امشب زنگ میزنه
ولی من خسته تر از اونیم که تا ساعت صفر بامداد بیدار بمونم
سرم به بالش نرسیده خوابم برد اونم خوابی عمیق
صبح وقتی سوار سرویس شدم گوشیم نگاه کردم
پیام و تماس از طرف محمد بود
_دو روزه جواب نمیدی
براش پیام فرستادم
_سلام بخدا خیلی خسته بودم بهتون گفتم که بعد شرکت میرم آموزشگاه رانندگی
بازم شرمنده آقای احمدی قصدم بی ادبی به شما نبود
گوشی گذاشتم تو کیفم ولی بالافاصله زنگ خورد
خودش بود
با صدای خش داری که معلوم بود هنوز تو تخته و تازه از خواب بیدار شده
_سلام
_سلام خوبین
_اگه بعضیا سر کارمون نزارن بعله شکر خدا
خندیدم و با خنده گفتم
_آقای احمدی بخدا منتظر تماستون بودم ولی دیگه نمیدونم چی شد خوابم برد و هیچی نفهمیدم دیگه
ادامو در آورد
_آقای احمدی آقای احمدی
امروزم میری کلاس؟
_آره دیگه تا ده روز کارم همینه دیگه
_رانندگی شروع کردی
_نه هنوز آیین نامه تموم بشه
_منم امروز خیلی کار دارم
نگفتی سارا چی میگفته
_سارا
_بهرامی
_امشب خودم زنگ میزنم بهتون خوبه
_ببینیم دیگه
_پس فعلا
_فعلا مواظب خودت باش جوجه
گوشی قطع شد
نه مثل اینکه این نمیخاد سوتی منو فراموش کنه
امروز سعی کردم با انرژی بیشتری به کارام برسم
بالاخره سه جلسه کلاس آیین نامه تموم شد
و امتحان دادیم
حدود سی تا سوال دادن که به نظر من راحت بود
و بالاخره اولین تحربه رانندگی پیدا کردم
تا پامو از رو کلاج برداشتم ماشین از جاش پرید
خیلی ترسیدم
مربیم خانم آقاجانی که خانم جوون سبزه هستش
خیلی زود عصبانی میشه همش بهم استرس میده
باید بهش بگم که ازش راضی نیستم والا این همه
پول دادیم باید یاد بگیرم دیگه
#ادمین:ما را در کانال جدید لطفا حمایت کنید❤️🙏
سرگذشت #مهلقا_احمد💔
با خودم گفتم شاید احمده فهمیده مهر بانو نیست و از موقعیت استفاده کرده و اومده اینجا..سربلند کردم اما وحشت تمام وجودم رو فراگرفت و از دیدن غریبهای که داشت وارد چادر میشد دستم همینجوری بین موهام خشکشده بود. زبونم بند اومد اما اون خونسرد داشت پیش میومد مرد جوونی بود که....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07
ادامه داستان زیبای 👆👆
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 امروز پنج شنبه هست یه روز پر مشغله مامان داره تا من موهامو شونه میزنم تخم مرغ با
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
اومدم رو به روش نشستم
با ژست جدی اخموش که آدم ازش میترسید گفت
_خانم رسولی مقدم قبلا هم بهتون تذکر داده بودم
و توضیح دادم که نباید با کارگرا رابطه ی دوستی داشته باشین
من حتی گفتم جواب سلامشون نده
وسط حرفش پریدم و گفت
_ولی من با هیشکی دوست نشدم چرا این حرف میزنین
و اصلا اونارو جز تو سرویس نمیبینم که
موقعی هم که میرم سالن سرکشی کنم مخزنارو چک کنم
اصلا وقت نمیکنم که نگاشون کنم چه برسه به حرف زدن و طرح دوستی
_پس میشه بفرمایید حرف زدن با خانم رضایی و بگو بخندتون طرح چیه
دیگه داشتم بغض میکردم اون حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه
من همه وظایفمو به دقت انجام میدم دیگه حرف زدن با خانم رضایی که اختیار خودمه
_خانم رضایی کارگر مگه
_نه پس سرپرست آزمایشگاهه
شایدم مدیریت شرکته من ازش خبر ندارم
_شما گفتی با کارگرای سالن شما نگفتی خانم رضایی هم از نظر شما ممنوعه
اون که نه در چرخه تولید نه آزمایشگاه دخالتی نداره
اصلا کارش مربوط به ما نمیشه
چه دلیلی داره من باهاش حرف نزنم
عصبانی پا شد و همزمان که وسایل مورد نیاز برا شروع آزمایشارو آماده میکرد گفت
_لازم نمیدونم که دیگه بیشتر از این بحث کنم
همین خانم رضایی از زیر زبونت حرف میکشه میره به سعیدی میگه
_ولی ما تا به امروز فقط و فقط راجب خانه داری بچه داری اینجور چیزا صحبت کردیم
حتی یکبارم ندیدم راجب کارم یا حتی شما سوالی بکنه
_ازین به بعد جدا میشینی پرسنل آزمایشگاه تباید خودشون با یه کارگر یکی بدونن که
شما که تنها نیستی وقتی میری با خانم رضایی میگی میخندی یعنی منم داری کوچیک میکنی
_ولی
_ولی بی ولی خانم رسولی اگه میخای بی دردسر به کارت ادامه بدی باید حرفای منو پشت گوش نندازی
ختم کلام
بغض داشت خفم میکرد من هیچ کار بدی نکردم
خانم رضایی هم خدایی تا حالا ندیدم جاسوسی بکنه یا بخاد زیر زبونمو بکشه
تا ساعت تقریبا یازده نیم همینجوری حالت قهر کار کردیم
نه اون حرف میزد نه من
صدای باز شدن در آزمایشگاه و سلام کسی آشنا باعث شد باهمون حالت اخم و بغض برگردم و نگاش کنم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
داستان جذاب #مهلقا_احمد👇👇 ❤️
يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع میکرد. از ترس همهی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق میزدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه میکردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد...
ادامه داستان در لینک زیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 لباسمو عوض کردم به خاطر بحثم با خانم بهرامی هیچ انرژی برام نمونده اومدم بیرون هیش
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
آهنگش خیلی دلنشین
**
چشم من پی تو گشته حیران
از همه به غیر تو گریزان
چشم تو شبی ستاره باران
آسمان شده خلاصه درآن
من از تمام دنیا شبی بریدم تورا که دیدم
میان چشم مستت چه ها ندیدم تو را که دیدم
غم تورا همان شب که دل سپردم به جان خریدم
قسم به جان تو من به جان رسیدم تورا که دیدم
فرهادم که بردم از دل غم را
شیرینی ولی نمیزنی دلم را
آرامش کنار تو معنا شد
دنیایم کنار تو زیبا شد
راغب
************************
مسیرش نمیدونم کجا بود ولی این آهنگ خوب به دادش رسید
چون کلی از ناراحتیم کم شد
تو یه خیابون خلوت که هر دو طرفش درختای چنار بلند داشت واستاد
کاملا به سمتم چرخید و نگاهش تو نگاهم قفل شد
چند ثانیه شد نمیدونم ولی من کم آوردم و سرمو چرخوندم جلو رو نگاه کردم
پخش خاموش کرد و نفس عمیقی کشید
تو اول میگی چی شده بود یا من بگم
ناراحت نگاش کردم دوباره پرده اشک حلو چشممو تار کرد
بغضمو قورت دادم و گفتم
همه چیز به کنار
ولی اگه کمکتون به من باعث دردسرتون شده
همین امروز استعفا میدم
کلافه گفت
_چی میگی
_میرم پیش کسرا کار میکنم
خودش و خانومش نرگس بارها بهم گفته که هر وق خواستم میتونم برگردم
مطمعنم مامانمم درکم میکنه
_این حرف نزن من بهت توضیح میدم
دنبال فرصت بهتری بودم ولی بهتره الان بگم
به حرف اومد
_سارا نامزدمه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
داستان جذاب #مهلقا_احمد👇👇 ❤️
يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع میکرد. از ترس همهی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق میزدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه میکردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد...
ادامه داستان در لینک زیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 به اتاق شیک و خیلی مرتبش نگاه کردم به روتختی آبی خوشگلش که دلم براش رفت برا رنگ خوشگل
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
مامان فاطمه بود
سریع وصل کردم و گفتم
_ سلام خاله
_سلام عزیزم خوبی
چرا فاطمه گوشیشو جواب نمیده
_خاله گوشیش خونه ما جا مونده خونه نیستیم
_ کنگر خورده لنگر انداخته این دختر
چرا نمیاد پس
_عه خاله هنوز ناهار نخوردیم که
تازه فاطمه قول داده بعد از ظهر منو ببره یکم رانندگی تمرین کنیم
_ باشه خاله فقط نگران شدم
چون گوشیشو جواب نمیداد
_نه نگران نباشید الان با منه
می خوایین گوشی رو بدم بهش
_ نه عزیزم نمیخواد
به مامان سلام برسون
خداحافظ
_ ممنون خداحافظ
فاطمه متوجه شد و گفت
_ مامانم بود
_آره گوشیت خونه ما جا مونده نگرانت شده
_ خوب پاشیم بریم دیگه
_ آره بهتره بریم
همراه مامان و آیسو از جمع خداحافظی کردیم
زهرا خانم کلی اصرار کرد بیشتر بمونیم
اومدیم خونه
نا ها رو که خوردیم کمی استراحت کردیم و بعد دوساعتی هم با فاطمه رانندگی کردم
تمام تجربیات رانندگی شو گفت
امیدوارم با این تمرین هایی که با آقا محمد و فاطمه داشتم بتونم در اولین جلسه قبول بشم
جمعه مون سپری شد و امروز بالاخره روزه امتحان
استرس همه وجودمو گرفته
میترسم قبول نشم و پیش آقا محمد و فاطمه آبروم بره
من پنجمین نفر بودم که افسر میخواست امتحان بگیره
هرکسی که پیاده می شد بچه های دیگه سریع میرفتن پیشش تا ببیند افسر چه چیزهایی ازش پرسیده
نوبت من رسید
افسر که یک آقای میانسالی بسیار اخمو و بد اخلاق بود کنارم نشسته بود و من پشت فرمون نشستم
_روشن کنید بریم
_چشم
ماشین رو روشن کردم و آروم آروم طبق همه قواعدی که یاد گرفته بودم حرکت کردم
رفتیم توی کوچه خلوت
کوچه از اون کوچه هایی بود که کاملاً عریض و طویل بود
خوشحال از اینکه جایی انتخاب کرده که خلوت به راهم ادامه دادم
_ لطفاً از این ماشین پارک دوبل بگیرید
ماشین کاملاً طبق اون چیزایی که یاد گرفته بودم تنظیم کردم و آروم آروم پارک دوبل گرفتم
پارک عالی نشد ولی بدهم نشد
خوشحال شدم گفتم حتما دیگه قبول میکنه
دوباره گفت راه بیفتین
راه افتادیم و وارد خیابان اصلی شدیم
مقابل در آموزشگاه یک لحظه افسر گفت
_ خوب حالا دور بزنیم دم در آموزشگاه نگه دارین
من هم آینه رو نگاه کردم
این طرف اون طرف
و با احتیاط کامل دور زدم
خوشحال از اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد و خوب پارک کردم افسر رو نگاه کردم
افسر نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت
هنوز بهتون نگفتن کجا ها دور زدن ممنوعه
خیابون نگاه کردم و خط ممتد وسط رو که دیدم زدم رو پیشونیم و گفتم
_ای وااای
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پیشنهاد_ادمین:لطفا داستان #مهلقا رو حتما بخونید😍😍😘👇👇👇
سرگذشت #مهلقا_احمد💔
با خودم گفتم شاید احمده فهمیده مهر بانو نیست و از موقعیت استفاده کرده و اومده اینجا..سربلند کردم اما وحشت تمام وجودم رو فراگرفت و از دیدن غریبهای که داشت وارد چادر میشد دستم همینجوری بین موهام خشکشده بود. زبونم بند اومد اما اون خونسرد داشت پیش میومد مرد جوونی بود که....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 الو سلام _ سلام الی خوبی چه خبر _ سلامتی تو چه خبر خوبی _پسر عموت اینا رفت _ آره چ
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
_آقای الوندی چرا مادرتون زحمت میدین
وقتی جواب منفی هستش
_ آخه چرا شما بگید چرا منفی هستش
_آقای الوندی ذکر خیرتون با مادرم بود میگفتم من به شما مدیونم
الان میتونم بگم بیاید قدمتون رو چشم
ولی قضیه ازدواج کلا بیخیال بشید
من کلا قصد ازدواج ندارم
_ایلای خانم خواهش می کنم من به زور مادرم راضی کردم کلی باهاش صحبت کردم قانع شون کردم
الان بگم بیخیال بشین
_ آقای الوندی خودتون میگید به زور
به نظرتون زورکی آخرش چی میشه
خواهش می کنم فراموش کنید
_ خانم ایلای
_ آقای الوندی من براتون آرزوی خوشبختی می کنم
شما لایق بهترین ها هستید
انشالله با کسی ازدواج کنید که لایق شما باشه
اجازه بدین خداحافظی کنیم
_ یعنی حتی نمیخوای بهش فکر کنی
خواهش می کنم بیشتر از این شرمندم نکنید
اصرار نکنید که شمارو منتظر بذارم
در حالی که میدونم اصلا تو این فکرها نیستم مخصوصاً حالا که خانوادمو پیدا کردم
_باشه من به نظرتون احترام میزارم
_از شما همین انتظار و هم داشتم
_اجازه بدین حداقل کمی منتظر بمونم
شاید نظرتون عوض شد
_من جوابم به شما منفی هستش خداحافظ
_ خداحافظ
مامان ناراحت نگام کرد
_ چیه مامان
_یعنی چی که همه خواستگارا تو میپرونی
بالاخره که چی باید ازدواج کنی دخترم
_مامان بیخیال ازدواج
من اگه شانس داشتم از ازدواج اولم داشتم دیگه نه حالا که یه بچه هم دارم
_مگه خودت نمیگی مرد خوبی بود
_ آره خوب بود خیلی محترم و با ادب بود
_ پس مشکلش چیه دومین خواستگاری که رد می کنی
_ باید به فکر آیندتم باشی
مامان سمت آشپزخونه رفت و ادای منو در آورد جوابم منفی جوابم منفی
امروز شنبه است دیگه از این خشک بودن خانم بهرامی خسته شدم
صدای مسیج گوشیم اومد
واریز حقوق بود
چشام برق زد وای خدای من این اولین حقوق منه
خیلی خیلی خوشحالم از خوشحالی گفتم
_ وای خانم بهرامی حقوق ها رو ریختن
خانم بهرامی که داشت گزارش آزمایشگاه و می نوشت نگاه سردی به من داد و گفت
_ باشه
گوشیشو برنداشت چک کنه
ببینه چقدر ریختن
از خودم دلگیر شدم واسه چی گفتم که اونم اینجوری براش اصلا مهم نباشه و بی محلی میکنه
ولش کن بهتر خوشحالیمو با این دختر بی احساس خراب نکنم
باید زنگ بزنم به آیناز بگم
وای خدایا شکرت
به محض اینکه از آزمایشگاه بیرون اومدم اول زنگ زدم به آیناز و خبر از اولین حقوق گفتم
آیناز ذوق کرده بود کلی قربون صدقم رفت
تو دلم گفتم خانم بهرام یاد بگیر حداقل یکم ذوق میکردی
وقتی یکی خوشحال تو هم باید خودتو خوشحال نشون
بدی حتی به ظاهر
ادب یعنی همین
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
سرگذشت #مهلقا_احمد💔
با خودم گفتم شاید احمده فهمیده مهر بانو نیست و از موقعیت استفاده کرده و اومده اینجا..سربلند کردم اما وحشت تمام وجودم رو فراگرفت و از دیدن غریبهای که داشت وارد چادر میشد دستم همینجوری بین موهام خشکشده بود. زبونم بند اومد اما اون خونسرد داشت پیش میومد مرد جوونی بود که....😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2072707419C9e3cc1bf07