eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.3هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ همون روز اول مُردن فراموش میشی رفیق... یه ساعت بعد دفن کردنت مهمونا دارن فکر میکنن نوشابه زرد بخورن یا مشکی.... دنیا ارزششو نداره... جمعس س برای همه رفتگانی که فراموش شدن یه فاتحه و ۳ تا قل هوالله بخونید 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🌸🌱🌸 ...❤️ در جواب این دوستمون که سوال کرده بودن باید از آدم های سمی دوری کنید مثل خواهرشوهرومادرشوهر لطفااگه راهکاری دارید بگید....❓ به نظر من این خانم هم همین کارو انجام بدن یعنی با برادر شوهرشون ومرد های فامیل صحبت کنن نه در حد جلف و زننده بلکه خیلی سنگین وخانومانه صحبت کنن لبخند ارومی بزنن نظر بدهند .اطلاعاتشونو بالا ببرن همیشه هم اراسته و شیک باشن ..اینجوری خود جاری دیگه نمیخاد با اینا رفت امد کنه • 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸 ...❤️ سلام فاطمه بانو خداقوت و دست مریزاد بابت کانال بسیار آموزنده. در جواب خانمی که فرمودن آذری هستند و دخترشون خواستگار سنندجی داره، عزیزم منم کرد هستم البته کرد کرمانشاه،اگه از خوب بودن خواستگارسنندجی خیالتون راحته،عرض کنم که بسیاربسیار خوب و مهربون مهمان نواز و خانواده دوست هستند،رسم و رسوم های زیبا و عالی سختگیر نیستند و با غریبه ها زود صمیمی میشن،کلا آدمای خاکی و ساده ای هستند بی شیله و پیله(البته همه جا خوب و بد داره)بابت جهیزیه و عقد و عروسی و مراسم هاشون هم بگم که دوست دارن همه چی در عین سادگی شیک باشه،الباقی هم که اختیاریه و بسته به رضایته دو طرف داره که چقد جهاز و چجور جشن و مراسم هایی داشته باشن.من با فارس کرج ازدواج کردم وپدرم گفتن بسته به شرایطم داره چقد جهاز تهیه کنم،زمان عقدم کل جهیزیه رو کامل خریدن و فقط شوهرم یه دونه یخچال خرید، امیدوارم خوش و خرم و خوشبخت باشید 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸 ....❤️ سلام خانمی که عکس دست و پای پسرشون گذاشتن گلم اون پسوریازیس هست راه درمانش فقط مولتی ویتامین و داروهای مقوی بدن هست من از برادرم میپرسم دقیق میگم بهتون 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی سعی کرده بودم آن را از چشمان بقیه دور نگه دارم. با یادآوری روزی که کادوی تولدم
🍃🍃🍃🌸🍃 عمو احمد که گویا سر از حرف های مرموز بهنام و بهزاد در می آورد، گفت: شماها بی جا می کنید بخواید باز اون کار و تکرار کنید. مگه شما بزرگ تر ندارید؟ این ماجرا همونجور که سید محمد گفت باید به خوبی و خوشی تموم بشه . بهنام جلو رفت و غرید: من گوشت و دست گربه نمی سپرم، من از خون اون بی ناموس نمی گذرم وسلام . . عمو که دید حریف زبان تند و تیز بهنام نمی شود، رو به سویم کرد و گفت: بهارجان بریم بیرون باید باهات حرف بزنم . قدم جلو نگذاشته بودم که صدای پر درد بهزاد در خانه پیچید . -من جنازه ی بهارم به اونا نمیدم عمو من و دیونه نکنید . نمی دانستم چه شده که برادرانم آن گونه خط و نشان می کشیدند، با دست عمو احمد که وسط کتفم نشست از خانه بیرون رفتیم . با من چه کار داشتند؟... روی پله نشسته بودم و به عمو نگاه می کردم. کمی طول کشید تا چیزهایی که می خواست بگوید را جمع بندی کند، او هیچ گاه بی گدار به آب نمی زد . کنارم روی پله نشست و به چشمانم خیره شد . -این جنگ و جدل و دعواهایی که بین ما و اون خانواده هست برای امروز و دیروز نیست، پنج ساله که اونا خون به جیگر من کردن پنج ساله که بالا و پایین حرفاشون اینه محمود پدرشون رو کشته، این حرفا واقعیت نداره... اما...اما من کاری به کارشون نداشتم، گفتم جوونن خامن می گذره . آب دهانش را قورت داد و کمی مکث کرد . چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم، اصلا مگر چیزی پرسیده بودم که او اینگونه داشت برایم کالبد شکافی می کرد؟! آن هم آن قدر بی مقدمه و بی حاشیه ...! -بعد سال ها که دیدن من پا به پای حماقت هاشون نمیدم اومدم سراغ برادرات، بارها بهشون گفتم این بچه بازی ها رو کش ندن اما کو گوش شنوا؟ ! اوضاع بهم ریخته عمو جان، قبلا در حد چند تا کار خرابی تو کارگاه و سوزوندن محصولات باغمون بود اما الان کار کشیده شده به ناموس و خون... گردنم را کج کردم و در حرف هایش دقیق شدم - دو روز پیش بهنام و بهزاد رفته بودن اون پسره رو بکشن... وقتی من فهمیدم دیر شده بود خیلی دیر، رسیدم بهزاد رو تو خون پیدا کردم، بهنام مکه با اون وضع کاری از پیش نمی تونست ببره. اینارو میگم که بدونی چقدر وضعیت بهم پیچیده، میگم که نگی عمو منو چشم بسته اجبار می کنه . خوب گوش کن دخترم، تو عین دختر خودمی ولی این کار باید داره، میگم باید داره چون اگه تو قبول نکنی یکی از برادرات میمیره، این خون و خون ریزی تا آخر ریشه مون رو می سوزونه ... به حرفی که میزنم فکر کن اما نه با قلبت بلکه با عقلت باشه عموجان؟ دست هایم را در هم گره کردم. هنوز گیج می زدم، این حرفا چه دخلی بر من داشت؟ باید دختر به دختر کنیم... که هر دو طرف به خاطر این وصلت و این فامیلی دیگ دست از دعوا بکشن. می فهمی چی میگم؟ گنگ سر تکان دادم و او این حرکت از روی شُکم را بنای نفهمیدنم کرد . -باید عروس اونا بشی، خواهر اونا هم زن یکی از برادرات... بی هوا از جا بلند شدم که عمو نیز دست روی نرده گذاشت و بلند شد . با لکنتی که دچارش شده بودم لب زدم: غ ...غیر...ممکنه ...م...ن...من نم...ی ..تونم... صدای خان جون از پشت سرم بلند دلم را پاره کرد . -پس باید رخت سیاه آماد ه کنیم مادر، این دعواها آخرش به مرگه . برادرات آروم نمی شینن . دستانم را بالا بردم و روی صورتم گذاشتم. بهنام و بهزاد نیز به آن مهلکه پیوسته بودند با این تفاوت که آن ها به شدت مخالفت می کردند . بهزاد که از درد به خودش می پیچید، هنوز هم غرشش مو بر تنم سیخ می کرد . -من حرفم و زدم این دختر نه فردا و نه هیچوقت دیگه پا تو خراب شده ی بچه های پرویز نمیزاره . نمی دانم چرا در این میان کسی نامی از عباس نمی برد، اصلا مگر می شد دختر نشان کرده را به کسی دیگر بدهند؟ ! بهنام افکارم را روی زبان آورد، اما نه به زاری درونم، بلکه اب فریاد . -چطور انقدر راحت میگی باید عروس اونا بشه عمو؟ تا دیروز بهار عروس خودتون بودچه جالب که یه روزه همه چیز رو فروختید...! عمو داغ کرده با قدم های بلند جلو رفت و تا خان جون میانشان برود دستش روی صورت بهنام نشست. ترسیده دست روی دهانم گذاشتم و به دیوار کنار اتاق تکیه زدم . -من بی غیرت نیستم پسر حواست به حرفات باشه، من اگه صلاح شما دوتا احمق و نمی خواستم بهار عروس خودم بود، چیکار کنم دست و پاهام بستس یه شهر از دستتون عاصی شدن. هروز جنگ، دعوا، عربده کشی... بچه بازیی که شروع کردید آخرش ختم شد به بدبختی خواهر خودتون... او فریاد می زد و من دعا می کردم کسی حرف هایش را نشنود. کاش اصلا آن مهمان ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸 ...❤️ سلام عزیزم میدونم پیامامونمیزاری ولی میگم حداقل وجدانم راحته شما نذاشتی اون خانم 43ساله ک‌گفتن سرگیجه وز وز گوش دارن لطفاً لطفاً بگو سریع بره پیش دکتر مغز اعصاب 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🌸🌱🌸 ...❤️ سلام عزیزم میدونم پیامامونمیزاری ولی میگم حداقل وجدانم راحته شما نذاشتی اون خانم 43ساله ک‌گفتن سرگیجه وز وز گوش دارن لطفاً لطفاً بگو سریع بره پیش دکتر مغز اعصاب • 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 👌✅ حد اقل ۳ بار خودت بین حد اقل برای ۱۰ نفر بفرست و تاکیدکن که اونا هم حد اقل ۳ بار ببینن. . 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟ در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛او راه افتاد و منم به دنبالش …کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد…… بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم ….. نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم) سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم.مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم وبه درچسبیدم و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک.کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین.ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته.حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت ومنو بطرف خودش کشیدفریاد زدم:توروخدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن .که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم.همینطورکه دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من.لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای ..... ادامه....👇👇👇 داستان زیبا و واقعی ٪ دختری که با پیرمرد سن بالا ازدواج میکنه ....ر برای خوندن ادامه داستان زیبا👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2840396462C8844aef14e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 ترجمه دلنشین آیات ٢١١ و ٢١٢ سوره مبارکه بقره. 🔎 جستجوی سوره: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تلاوت دلنشین آیات ٨٢ و ٨٣ سوره مبارکه یس. 🔎 جستجوی سوره: 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c