eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
37.3هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
4.2هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 ما یک دختر همسایه ای داشتیم برو روی خیلی خوبی نداشت اما دختر خوب و مهربونی بود هنوز پانزده شانزده سالش بود که خبر رسید عروس شده... خانواده بدی نداشت اما باعث تعجب بود که چرا انقدر زود عروس شده آخه خیلی درسش خوب بود و من فکر می کردم دکتری مهندسی چیزی بشه. اون که توی اون سن عروس شد من چهار پنج سال بعد عروس شدم و ازش بی خبر بودم بعدها فهمیدم داداش بزرگ ترم خاطر خواهش بوده این خاطرخواهی همون زمان تمام شد و برادر منم زن گرفت و همه چی ختم بخير شد. ده سال بعد وقتی دیدمش بهم گفت که شوهرش ولش کرده با یه بچه و رفته ماتم برده بود. مردی که حدودا ده سال ازش بزرگتر بود این رفیق ما بتول خانم و ول کرده بود و رفته بود. بتول خانوم حالا شده بود بیست و پنج شش ساله با یه بچه پنج ساله و برو رویی که به نظر خیلی ها از همون اول و نداشت و به دل پر از غصه بهش گفتم حالا چیکار می کنی سری تکون داد و گفت نمی دونم فعلا توی همون خونه که شوهرم اجاره کرده طلاقم نگرفتم منتظرم که بتونم شاید یه کم از مهریه بگیرم.. گفتم شوهر نفقه میده خندید و گفت نفقه از همون روز اولم نمی داد الان که رفته پی زن که از خودشان ده سال بزرگ تر و جای مادر من انتظار دارید به من نفقه بده ؟؟ دیگه بعد اون رفت و آمد من و بتول خانوم زیاد و زیادتر شد. این ماجرایی که دارم براتون تعریف می کنم شاید برای حدود بیست سی سال پیش باشه که خیانت انقدر زیاد نشده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام سال نود و سه بود تو خونه بودم خیلی دلم گرفته بود به مامانم گفتم من یه سر میرم بیرون قدم بزنم، گفت باشه برو زود بیا از خونه زدم بیرون تو خیابون راه می رفتم اما حالم بهتر که هیچ بدتر هم میشد زنگ زدم خونه به مامان گفتم من میرم خونه خاله گفت باشه برو. داشتم از خیابون عبور می کردم بس که دپرس بودم اصلا حواسم به ماشینها نبود یهو یه ماشین بهم زد منم افتادم رو زمین دیدم یه خانمی از ماشین پیاده شد اومد سمتم از درد داشتم به خودم میپیچیدم بدجوری افتادم زمین. خانم اومد بنده خدا داشت گریه میکرد گفت وای دخترم پاشو پاشو سریع برسونمت بیمارستان حواست کجاست آخه میای جلو ماشین گفتم خانوم پام خیلی درد میکنه نمیتونم پاشم.. تا موقعی که مردم جمع شدند و کمک کردن خانم منو رسوند بیمارستان رفتیم و از پام عکس گرفتن پام شکسته بود پامو گچ گرفتن. تماس گرفتم پدر و مادرم اومدن و خانمی که فامیلیش یوسفی بود از مامان بابا عذرخواهی کرد اما من گفتم نه مقصر من بودم که پریدم جلو ماشینتون من باید عذرخواهی کنم حواسم نبود.. خانم یوسفی گفتن من هزینه بیمارستان رو پرداخت کردم میتونید مهسا جان رو ببرید منزل. بابا تشکر کرد. با خانم یوسفی طی مدتی که اومدیم بیمارستان و کارهای درمان رو انجام دادیم کلی حرف زده بودیم. خانم یوسفی همسرش فوت شده بود و بچه هاش خارج از کشور زندگی میکردن.. دیدم یک آقایی سراسیمه وارد اتاق شد سلام کرد و به خانم یوسفی گفت عمه جان چی شده؟ خانم یوسفی گفت هیچی الحمدالله بخیر گذشت سعید جان فقط پای مهسا خانم یه شکستگی جزئی شده دکترا گفتن زود خوب میشه. خانم یوسفی رو به من کرد گفت سعید برادرزادم همدم و همراهم از بچگیش پیش منه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام . من تو یه خانواده پرجمعیت و با اوضاع مالی خوب بزرگ شدم. ۱۶سالم که بود فهمیدم عاشق شدم .. عاشق یکی از پسرهای فامیل دورمون ، اما مطمئن نبودم که اونم منو دوست داره یا نه... وقتی میرفتم لب چشمه لباس بشورم صادق رو میدیدم اصن بیشتر به همین دلیل اون همه لباس داداشا و خواهرامو جمع میکردم و داخل تشت بزرگی میزاشتم میبردم چشمه تا بشورمشون چون صادق با رفیقاش اونجا جمع میشدن یه روز که لباسا رو تو چشمه شستم و تشت سنگین رو گذاشتم بالا سرم هنوز چند قدمی برنداشته بودم پام به سنگ گیر کرد و خوردم زمین لباسا همه ریختن و کثیف شدن .. یهو دیدم صادق از اونطرف میاد سمتم اومد و بهم گفت خوبی؟ گفتم آره .. خیلی خجالت کشیدم ، صادق کمکم کرد لباسامو جمع کردم بردم با چشم گریون بردم دوباره شستم . ای بابا خیلی ضایع شدم که دیدم دختر عمم داره میاد اومد دید دارم گریه میکنم گف زهرا چرا داری گریه میکنی ؟ گفتم هیچی افتادم زمین لباسا همه کثیف شدن .. گفت اشکالی نداره الان کمکت میکنم همه رو دوباره میشوریم... دختر عمه کمکم کرد لباسا رو شستم و تشت رو حرکت داد گذاشتم رو سرم و رفتم به سمت خونه ، رسیدم خونه مامانم دید گفت چرا چشمات پف کرده قرمزه گفتم هیچی .. گفت خب مراقب باش دختر گلم از فردا نمیخواد بری خودم میرم .. منم چون دیگه اون روز اون اتفاقه افتاده بود و زمین خورده بودم دیگه روم نمیشد با صادق رو به رو شم خجالت میکشیدم . حدود یک ماه از این ماجرا گذشت و من به صادق فکر میکردم و اتفاق اون روز که شاید صادق تو دلش فکر کنه که من دختر دست و پا چلفتی هستم ... دیدم مامانم بهم گفت زهرا پاشو برو یکم قند بگیر .. پولو گرفتم رفتم مغازه قند رو گرفتم و اومدم خونه ، دیدم یه جفت کفش دم در هست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام ما تو روستا زندگی میکردیم تو روستا یک عادتی هست عصر که هوا خنک میشه با همسایه ها میریم بیرون تو کوچه میشینیم . یه روز بیرون نشسته بودیم پسرها با موتور میومدن و میرفتن منم توجهی نمیکردم یکی از همین موتوری ها داشت رد میشد جوانی رو موتور بود یهو یکی از همسایه ها گفت وای این مرتضی پسر حاج علی چه پسر خوب و جذابيه ... منم تا به حال توجه نکرده بودم یهو نگاه کردم تا دیدمش یه دل نه صد دل عاشقش شدم خودمم نمیدونم چطوری از اون روز به بعد همش تو فکرش بودم میدونستم مرتضی دانشجو هست و داره درس میخونه و آخر هفته ها میاد روستا . اون روز عصر جمعه بود و فقط همون یه بار دیدمش تا هفته بعد دوباره رفتم بیرون با همسایه ها نشسته بودیم دوباره پسره اومد و رفت منم زیرچشمی میپاییدمش . خلاصه گذشت و تو روستا عروسی بود ، دوستم اومد در خونمون و به من گفت میای بریم با هم عروسی گفتم اره میام واستا حاضر شم . حاضر شدم و چادر گل گلیمو به سر کردم و به امید دیدن مرتضی رفتیم عروسی . یه داربست بزرگی زده بودن مطرب میخوند و آقایون یه طرف خانم ها هم طرف دیگه محلی میرقصیدن من همش چشمم دنبال مرتضی بود .. تو دلم میگفتم خدا کنه اونم اومده باشه آخه تو روستامون عروسی که میشه جوونا هر کجا که باشن چه دانشجو چه هر کاری داشته باشن خودشونو به عروسی میرسونن .. دیدم مرتضی یه گوشه ای با رفیقاش وایستاده بودن با هم صحبت میکردن یکمی موندیم و بعد دوستم اومد گفت سمیرا بریم .. گفتم یکم دیگه بمونیم .. گفت نمیشه من کار دارم باید برم .. گفتم باشه بریم . راه افتادیم بریم خونه تو راه دیدم یه موتوری رد شد مرتضی بود یه کاغذ انداخت و رفت از جایی که دختر همسایه (آرزو) متاهل بود با خودم گفتم خب حتما برای منه .. آرزو گفت سمیرا اینو برای تو انداخت گفتم خب چیکار کنم .. گفت بردار ببین چی نوشته منم برداشتم دیدم فقط یه شماره و اسم من و خودشو نوشته بود به آرزو گفتم شماره نوشته چیکار کنم گفت پارش کن بندازش دور منم دیدم اینجوری گفت نخواستم خودمو خراب کنن پیشش سریع شماره رو حفظ کردم بعدم برگه رو پاره کردم و رفتیم خونه .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ سلام ۷سالگی پدرم رو از دست دادم و ۱۱ سالگی مادرم رو . وقتی مادرم فوت کرد برادرام دور هم جمع شدند تا تصمیم بگیرند که من خونه کدومشون برم قرعه برای داداش بزرگم افتاد و من مجبور شدم برم با اونا زندگی کنم داداش حسین بچه نداشت خانمش بچه دار نمیشد بخاطر همون زنداداشم چیزی نگفت و من رفتم پیششون موقعی که خونشون بودم خیلی اذیتم میکرد انگار که نامادری سیندرلا بود😔 یکم بیشتر که میخوابیدم میومد با لگد میزد و بیدار میکرد منو تا بیدار شم و کارهای خونه رو انجام بدم منم بیدار میشدم انجام میدادم و لباس که میداد بشورم اگه یه ذره کثیف میشستم عصبانی میشد و بهم حمله ور میشد اینا رو که به داداش میگفتم که زنت منو میزنه میگف نه زن من مهربونه اینجوری حرف نزن اینه جواب خوبیاش؟ دیگه چیزی نمیگفتم روزها سپری میشد و من بزرگتر میشدم بعد دوسال زنداداشم باردار شد تو دوران بارداریش همه کارهارو من انجام میدادم . به داداشم گفته بود پزشک گفته فقط باید استراحت کنم داداشمم بهش چیزی نمیگفت برا همین زنداداش میخوابید و به من میگفت کار کن منم اگه انجام نمیدادم به داداشم میگفت و اونو با من دشمن میکرد . ۹ ماه کامل شد و سارا به دنیا اومد ..بعد چند ماه که سارا بزرگتر شد داداش و زنداداش سارا رو میزاشتن پیش من و میرفتن تفریح یه روز تو جاده که داشتن میرفتن ماشین از جاده خارج میشه و داداشم فوت میشه😭 زنش هم میبرن بیمارستان و دکترا میگن فلج شده ...هیچکدوم از خواهر برادراش قبول نکردن که ببرن خونش ..دلم به رحم اومد اون مادر سارا کوچولو بود منو سارا خیلی وابسته هم بودیم زنداداش رو خودم نگه داشتم گفتم خونه خودته بمون من کمکت میکنم داشت گریه میکرد خیلی گریه کرد سرش همش پایین بود چون قشنگ نمیتونست حرف بزنه .. بعد چهار سال من ازدواج کردم و شرط ازدواجم این بود که زنداداش و سارا پیشم بمونن همسرم پذیرفت کم کم قدرت تکلم زنداداش بهتر شد و تونست حرف بزنه همیشه میگه من شرمندتم من باهات بد رفتاری کردم اما تو در عوض انسانیت رو نشونم دادی.. یه دختر ناز و ملوس خدا بهم داده که به زندایی هم میگه مامانی از همسرم خیلی ممنونم که قبول کرد زنداداش و سارا پیشمون بمونن😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام . داستان زندگی من اینجوریه که: وقتی ۲۲ساله بودم به واسطه کارم پیش یه آقایی که تولیدی جنس مورد نظرمو داشت سفارش ثبت میکردم.. یه سه ماهی از همکاری من با اون آقا گذشت که ایشون بهم ابراز علاقه کردن و از یه استان دیگه بودن منم گفتم خیر خانوادم قبول نمیکنن منو به راه دورم بدن اونم غریبه ولی ایشون اصرار پشت اصرار که اجازه بده با خانوادت صحبت کنمو ما پاشیم بیایم خاستگاری ، منم موضوع رو به مادرم انتقال دادم . ایشون با پدر من تماس گرفتن و پدرم گفت زحمت نکشید و این همه راه نیاید چون به هرحال جواب ما منفی هستش ، ولی هر روز به مدت یکماه زنگ میزد یا با پدرم حرف میزد یا با مادرم . بلاخره پدرم رضایت داد فقط محض آشنایی بیشتر بیان.. یادم میاد اواخر عید بود که به همراه مادرشون اومدن و ما متوجه شدیم ایشون فرزند طلاق هستن ولی خب این موضوع برای ما مهم نبود و اولویت نداشت.. شب اول به حرفای معمولی گذشت و شب دوم خاستگاری کردن که مادرم گفت خانم فلانی حقيقتش این دیدار برای آشنایی بوده و هست بهتره فعلن برای خاستگاری عجله نکنید... روز سیزده بدر هم به اتفاق خانواده مادری رفتیم ویلای تابستونه یکی از اقوام.. و اونجا همه از قضیه خاستگار من با خبر شده بودن و باید بگم تو اون سه روز هتل گرفتن.. و شب سیزده بدر بلیط گرفتن و رفتن.. بعد دو سه روز دوباره تماسای اون آقا با خانواده من شروع شد که بلاخره چیشد؟ فکراتون و کردید؟ پدر و مادرم یه كلام فقط میگفتن نه.. تا اینکه پدرشون تماس گرفتن که با پدرم صحبت کنن و اظهار بی اطلاعی از جریان خاستگاری کردن و به پدرم گفتن بهتره اجازه بدید من بیام و مردونه صحبت کنیم، بازهم پدرم گفتن خیر بهتره موضوع رو کشش نديم .. ولی پدر خاستگارم گفتن حداقل بزارید همدیگه رو ببینیم .... و خانوادم دیگه به رسم مهمان نوازی قبول کردن و اون آقا به همراه پدرشون اومدن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🍁 ماجرا از بیست و سه سال قبل شروع شد.ژاله دانشجوی علوم آزمایشگاهی در تهران بود و در خوابگاه دخترونه زندگی میکرد.یه روز پاییزی که نم نم بارون میومد فرهاد برای درست کردن نرده های خوابگاه رفته بوده که ژاله رو از پشت پنجره میبینه.ژاله خیلی شبیه خواهر فرهاد بود که سالها قبل با ازدواج به هلند مهاجرت کرده بود.دقیقا همین جا جرقه عشق فرهاد میخوره و با هر بهانه و ترفندی که بلد بود علاقه اش رو به ژاله ابراز میکنه.اما ژاله هیچ اهمیتی به فرهاد نمیده.چند ماه میگذره و فرهاد دست بردار نبوده.با هزار خواهش و تمنا از ژاله میخواد که برای یک ساعت داخل پارک نزدیک خوابگاه ببیندش.ژاله قبول میکنه و فرهاد با به دسته گل سرخ بزرگ به دیدن ژاله میره.اولین جمله ای که ژاله به زبون میاره اینه:((شما همیشه برای دخترها گل میبرید؟))فرهاد جواب میده:((نه...اولین باره.اما اگه با من ازدواج کنی قول میدم هر روز برات یه دسته گل بیارم.))اما ژاله هیچ قولی به فرهاد نمیده و همه چیز رو به موافقت پدر و مادرش موکول میکنه.همون هفته فرهاد برای خواستگاری به شهرستان میره.اولین صحبت پدر ژاله داشتن کارت پایان خدمت بود.فرهاد دوسال برای گرفتن کارت پایان خدمت میره سربازی و تمام این مدت دلخوش به تماس های تلفنی کوتاه با ژاله بوده.بعد از اتمام سربازی خانواده ژاله بهانه میارن که کار درست و حسابی نداری. دو سال دیگه میگذره و فرهاد یه تولیدی مبل راه اندازی میکنه.اما باز هم پدر ژاله شرط خریدن خونه رو مطرح میکنه.سه سال هم طول میکشه تا فرهاد بزرگ بخره.شرط های پدر ژاله تمومی نداشت و این بار از فرهاد میخواد یه ماشین گرون قیمت برای دخترش بخره.بالاخره بعد از هفت سال رفت و آمد بین تهران و شهرستان و فرستادن واسطه پدر ژاله با ازدواجشون موافقت میکنه.روز بله برون میرسه و شرط جدید پدر بزرگوار دو هزار سکه به عنوان مهریه بود.فرهاد هم میگه من دو هزار و پانصد سکه مهریه میکنم تا ببینید چقدر عاشق ژاله هستم.با گرفتن یه مراسم مجلل زندگی مشترکشون شروع میشه.ژاله کارش رو رها میکنه.سرگرمیش میشه رفتن کلاش نقاشی ،زبان و شنا.انواع و اقسام سفر داخلی و خارجی به راه بود و فرهاد نمیذاشت آب تو و دل ژاله تکون بخوره.چهارده سال از زندگی مشترک فرهاد و ژاله میگذره .اولین دعوا سر بچه دار شدن بود.سال سوم ازدواجشون بود که ژاله اعلام کرد باید فرهاد رو خوب بشناسه تا بچه دار بشه و تا ده سال آینده نباید حرفش رو بزنه.حتی فرهاد روی قولش در مورد گل های سرخ هم باقی موند و تا سال هفتم همیشه با دسته گل به خونه میومد اما یک سفر کاری باعث وقفه در خرید گل و بهانه جدیدی برای مشاجره شد.سال دهم ژاله افسرده شد و زیر نظر مشاوره قرار گرفت.در دوازدهمین سال ازدواج ژاله دست به خودکشی زد.فرهاد همون شب بعد از رسوندن ژاله به بیمارستان و برگشت به خونه وصیت نامه ای پیدا میکنه.ژاله نوشته بود: بعد از مرگش کیف قهوه ای بزرگی رو که در انباری گذاشته، به دست خواهرش برسونن.فرهاد کنجکاو میشه و به سراغ کیف میره.بعد از بررسی محتویات داخل کیف حالش حسابی بد میشه و تا صبح همون گوشه انباری کز میکنه.فرهاد میفهمه ژاله عاشق یکی دیگه بوده و در تمام این سالها عاشقانه برای اون شخص نوشته حتی با بررسی گوشی ژاله پیام های عاشقانه پیدا میکنه.با اینکه از ژاله دل چرکین بود بعد از مرخص شدن ازش خواست به زندگی برگرده و اشتباهات همدیگه رو ببخشن.در مقابل ژاله همه چیز رو انکار میکنه و در مورد خوندن دفترچه شخصی اش اعتراض میکنه کار به مشاجره میکشه و فرهاد برای اولین بار دست روی همسرش بلند میکنه.به تدریج افسردگی ژاله بیشتر میشه مهریه اش رو اجرا میذاره تمام اموال فرهاد رو توقیف میکنه به جرم ضرب و جرح از فرهاد شکایت میکنه و در نهایت هم درخواست طلاق میده.فرهاد موند و عشقی نافرجام و الزام به پرداخت مهریه سنگین .فرهاد بهم گفت:انگار همه این ماجراها خواب بوده کاش یه نفر بیدارم کنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام . من دیدم همه سرگذشت زندگیاشونو تعریف میکنن منم میخوام اگر دوست داشته باشید سرگذشت زندگی پدربزرگ و مادربزرگم و براتون بگم به نظرم خیلی جالبه چون زیاد بالا پایین داشته . اسم مادر بزرگ من پریچهر بود و ته تغاری و تک دختر . تو یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه زندگی میکرده و پدرش هم مولای ده بوده و پریچهر رو خیلی دوست داشته (مولای ده یعنی یه جورایی مثل شیخ یا بزرگ ده که مردم بهش اعتماد داشتن و مثل حالت کدخدا یا یه همچین چیزی) پریچهر خیلی دختر پر شرو شورو شیطون و شیرین زبونی بوده و چون چند تا برادر داشته بیشتر خصلت های مردونه داشته چون همبازیاش اکثرا پسر بودن . خیلی خوشگل و زیبا بوده و زیباییش زبانزد مردم روستا بوده (اینا گفته ی قدیمیای روستاست) مادربزرگم چشمای آبی داشت سفید رو بود از ۱۰ سالگی واسش کلی خواستگار میومده ولی پدرش یعنی مولای روستا قبول نمیکرده و هیچکسی رو لايق دختر یکی یدونش نمیدونسته و یه جورایی انگار میترسیده که دخترش حيف بشه و دنبال کسی بوده که قدر همچین جواهری رو بدونه . البته اینم بگم که معیار زیبایی اون زمان فرق داشته الان معیارهای زیبایی برای مردم خیلی تغییر کرده اما تو اون زمان مادربزرگ من جزو زیبارویانی بوده که مردم میپسندیدن. با اینکه زمانهای قدیم دخترارو زود شوهر میدادن اما پدربزرگ من اجازه نمیداد هرکسی خواستگاری پریچهر بیاد . پریچهر تو پر قو و بود و با محبتهای زیاد خانوادش بزرگ میشد و قد میکشید. توی اون روستا ۴ تا برادر بودن که لات اون دوره بودن و چون بهشون ارث رسیده بود ثروت زیادی داشتن و به واسطه ی اون پول گردنکشی میکردن . ولی جون به جونشون میکردی گوسفند چرون بودن و عشق لات بازی . یکی از این ۴ تا برادر که در حال حاضر بابابزرگ منه، رفته بود گوسفنداشو بچرونه که مادربزرگ منو سوار اسب میبینه و مثل این فیلما عاشقش میشه😂 .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 اواخر سال های جنگ بود . ثریا تازه برادر جوانشو از دست داده بود ، عزادار بودند . مادر ثریا زن صبور و با خدایی بود . شهادت محمد على اتفاقی بود که با خدا معامله کرده بود . آسیه و آرزو خیلی سال بود که ازدواج کرده بودند پسر و دختر بزرگ داشتند سرگرم زندگی خودشان بودند . با شهادت محمد علی همه به خانه ما آمدند برای همدردی و عزاداری . وقتی چهلم به پایان رسید دیگه عادت کرده بودیم همه در کنار ما باشند اصلا تنهایی رو دوست نداشتیم . این ۴۰ روز همه همسایه ها می آمدند و میرفتند . آسیه عین ۴۰ روز را با بچه هاش اینجا بودند به ساری نرفتند ، ولی شوهرش بعد از شب هفت برگشت سرکار‌. آرزو هم که تهران زندگی می کرد گاهی یک سری به خانه اش میزد و با پسرش تمام وقت اینجا بودند. مادر بعد از چهلم از بچه ها خواست که برگردند سر زندگیشون و لباس سیاه شان را از تن در بیاورند گریه ها و دلتنگی های مادر شبانه بود در تاریکی عزاداری میکرد . هرروز با لبخند و یک رضایت خاصی از زندگی هر روز رو آغاز می کرد ، ولی هیچ وقت لباس سیاه شو از تن خارج نکرد. هنوز سه ماهی از چهلم نگذشته بود که علی اکبر برای دیدن مادر آمد مادر با آمدن على اكبر انگار محمدعلی را دیده باشد ، تمام دلتنگیهایش را با دیدن على اكبر از بین برد _بوی پسرم رو میدی تو دوست صمیمیش بودی ... از روزهای آخر که با هم بودید بگو با هم خیلی صحبت کردند و کلی اشک ریختند . ثريا فقط گاهی برای بردن چای و میوه وارد اتاق می شد و بعد خارج میشد رفت و آمد علی اکبر برای سر زدن به مادر منجر به خواستگاری و ازدواج با ثریا شد. ثریا ناراضی نبود. ولی خوب یکی از مهم ترین دلایل برای قبول کردن این ازدواج و سر سفره عقد نشستن با علی اکبر برای خوشحالی پدر و مادرش بود .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 اسمم منصورس ، دو ساله ازدواج کردم و زندگی خوبی داشتم. شوهرم معلم و سه سال از من بزرگتره. از اینور و اونور شنیده بودم که شوهرم قبل من عاشق یه دختر دیگه بوده ، دو سال باهم بودن و خیلی دوسش داشته ولی دختره تو دانشگاه با یکی دیگه آشنا میشه و ولش میکنه ... توی جمع دوستانه نشسته بودیم که رفیقم گفت فلانی شنیدی چی شده ؟ شوهرش رفته سراغ دوست دختر قبلیش و به زنش گفته الا و بلا من تو رو نمی خوام ، با تعجب گفتم مگه میشه ؟ همه رفیقام با هم گفتن چرا نشه ، آدم وقتی یکیو ول میکنه و ازدواج میکنه بدی های طرف که یادش نمیاد فکر میکنه که ای وای چه مورد خوبی رو از دست دادم . يهو فکرم پر کشید سمت دوست دختر سابق شوهرم با خودم فکر کردم که محمد هم بهش فکر میکنه !؟ اصلا اگر دختره برگرده سمتش ممکنه محمد بخواد خیانت کنه ؟ دختره رو کم و بیش میشناختم ، تو یه دبیرستان درس میخوندیم ، قد بلند و سبزه بود . هیچیش از من سرتر نبود ولی دختر گرمی بود ، اهل بگو بخند بود و آدما رو عجیب دور خودش جمع میکرد. شب که برگشتیم خونه رفتم سراغ گوشی شوهرم ، اسم دختره رو تو اینستا سرچ کردم و دختره رو پیدا کردم . نمیدونم چرا این کارو کردم ، عين آدمایی که دچار جنون میشن ، دختره رو از گوشی محمد بلاک کردم و یه پروفایل ساختم دقیقا شکل پروفایل دختره و پیام دادم به محمد که : امشب عجیب دلم گرفته ، نمی دونم چرا یاد گذشته ها افتادم. صبح که از خواب بیدار شدم از کار دیشبم هیچی یادم نبود. رفتم ناهار درس کنم ، محمد مدرسه بود که یهو یادم افتاد چه کاری انجام دادم . دعا دعا میکردم محمد پیام نخونده باشه ، رفتم که پیام پاک کنم که دیدم محمد جواب داده تو گذشته ما هیچی نیس که تو بخواد دلت بگیره بیشتر باید از گذشته خجالت بکشی و نخوای یه بار دیگه زندگی خوب منو خراب کنی. از پیامش قند تو دلم آب شد، زندگی خوب . منظورش زندگی با من بود. با لبخند رو لب نوشتم یعنی همه چیو فراموش کردی؟ خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن ، منم نمیخوام زندگیتو خراب کنم فقط به عنوان یه دوست قدیمی خواستم حالتو بپرسم ...‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 سلام من نگارم متولد سال شصت و شش تو یه خانواده چهار نفره به دنیا اومدم. بابام مهندس برق مامانم معلم. از بچگی همیشه‌مورد توجه بابام بودم منو بیشتر از داداشم دوست داشت طوری که همه اینو میدونستن حتی آزادیام از داداشم خیلی بیشتر بود همیشه هوامو داشت دوستم داشت برام هرکاری میکرد. دانشگاه که رفتم برای اولین بار با یه پسر اشنا شدم همکلاسیم بود خیلی جذاب بود ، قد متوسطی داشت موهای جوگندمی و چشمای قهوه ای روشن داشت . همه دخترای دانشگاه عاشقش بودن اما به هیچکدوم محل نمیزاشت، بخاطر همین وقتی بهم پیشنهاد داد سریع قبول کردم باهم اشنا شدیم. اسمش میلاد بود برعکس ظاهرش که مغرور میزد اما خیلی مهربون بود. یه سالی باهم در حد همون دانشگاه بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم بعد از فارغ التحصیلی باهم ازدواج کنیم. یه روز تو کلاس بودیم که یه برگه گرفت جلوم کاغذ باز کردم دیدم توش نوشته نگار امروز میای بریم خونه ما؟ تا اون روز خونه هیچ پسری نرفته بودم با سر بهش گفتم نه. دوباره یه کاغذ دیگه نوشت داد بهم نوشته بود من و تو قراره عروسی کنیم چرا نمیای بهم اعتماد نداری؟ جواب ندادم ، کلاس که تموم شد دوباره سوالشو پرسید گفتم میلاد من نمیتونم باهات بیام نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم اما تو شخصیتم نیست . گفت اینا همش بهانس تو اگر اعتماد داشتی میومدی حالا که اعتماد نداری بهتره رابطمون قطع بشه من نمیتونم با کسی که بهم اعتماد نداره باشم اینم تو شخصیت من نیست . حرفشو زد راهش کشید که بره رفتم دنبالش گفتم وایسا میلاد قبوله من باهات میام ولی خونتون نه بریم بیرون دور بزنیم. گفت من نمیخوام به زور بیای اگر خودت دلت میخواد بیا وگرنه اجبار نیست .. گفتم خودم میخوام بیام مشکلی نیست .. سوار ماشین شدیم رفتیم بیرون اولش استرس داشتم اما کم کم يخم آب شد ..... با این حال بازم معذب بودم از اینکه بدون اجازه ی پدرم با یه پسر اومدم بیرون میخواستم برگردم خونه اما باز ناراحت شد . عصبانی شد گفت نگار من بهت گفتم میخوام باهات ازدواج کنم‌ پس دیگه این کارا چیه؟ راحت باش با من گفتم میلاد من اشتباه کردم اومدم و کارم غلط بود اگر به هر دلیلی بعدا منصرف شدی چی؟ اونوقت چیکار کنم؟ گفت اینا چیه میگی؟ من اگر میخواستم منصرف بشم که یکسال باهات اشنا نمیشدم من تورو زن خودم میدونم نکنه بهم اعتماد نداری؟ اگر اعتماد نداری نباید میومدی با من.. ترسیدم دوباره قهر کنه گفتم چرا اعتماد دارم اما سرقولت بمون چون من به عشقت اعتماد کردم توام از اعتمادم سواستفاده نکن دیگه تقریبا هرهفته میرفتیم بیرون تا اینکه درسش تموم شد.. من هنوز دوترم داشتم که درسم تموم بشه، سه تا دوست صمیمی به اسم غزل سارا رویا داشتم که همه رازامو میدونستن اوناهم مثل من خوشحال بودن یا حداقل تو ظاهر اینجور نشون میدادن. بعد از یه مدت میلاد گفت به خانوادش میگه زودتر بیان برای صحبت کردن شماره خونه گرفت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 من یه زنم ۳۰ سالمه داستان زندگی من از اونجا شروع شد ۹ سالم بود بابام یه پسر عمو داشت جون مرگ شده بود وچند بچه داشت که یکی از دختراش شده بود زن عموی من با مادرش اومد خونه ما من اون موقع نفهمیدم برای چی اومدن بعد یواش یواش بعد از رفتن اونا مادر پدرم سر حرف رو باز کردن که مثلا راضیه خانم گفته سکینه یعنی من برا پسرم من تو عالم بچگی شروع کردم به گریه کردن گفتن گفته پسر ما هم سنی نداره بزرگ بشن چون شوهر نداشت دیگه اینا هم مجبور میشن قبول کنن ولی به ماه نکشید که حرف از نامزدی شد خودشون رفته بودن خرید یه شب اومدن هر کاری کردن نتونستن نه با زور نه با آرامش من رو راضی نکردن ولی اونا وسیله ها رو جا گذاشتن گفتن به مرور خوب میشه ولی .... اما من همچنان روی حرفم بودم آخه رسم بود ۱۴ ۱۵ سالگی ولی ۹ سالگی اصلا عید اول پدر بزرگشون مرد که دیگه عزادار شدن نیومدن تا عید بعدی رفته بودن برام لباس خریده بودن منم به زور واجبار و اینکه بابام برا بقیه خریده بود بجز من پوشیدمشون حتی گوشواره هم ولی خدا شاهده با بچگی که داشتم با کتک برام پوشیدن چند وقت گذشت راست ودروغ نمیدونم زمزمه میشد پسره گفته این بچه است حالا پسره هم خودش ۱۷ سالش بود من اینو نمیخام خلاصه مادر پدر منم از خدا خواسته گفتن همون اول دیگه زیاد قسممون داده بزرگتر بوده رومون نشده وگرنه راضی نبودیم یا شایدم بخاطر گریه های من نمیدونم که مادرم طلا ها رو بر دم خونشون عصر شد مادر پسره با گریه طلاها رو آورد به من می‌گفت تو آنقدر گریه کردی اینجوری شد مادرم گفت از اول اشتباه بوده نگاه کن تازه بعد از ۳ سال داره بازی میکنه دیگه مادر پسره هرچی گریه التماس مادرم گفت نه دوباره بعد از چند وقت زمزمه شد میخان بیان که پدر ومادرم گفتن اصلا یه بار کافی بود ولی خوب من شدم یه دختر که نامزدش نخواستش تو اون سن آخه روستا اینجوریه برا خودم که اصلا مهم نبود ولی برا پدر مادرم معلوم بود غصه میخورن دیگه گذشت من به عالم بچگی خودم رفتم تا سوم راهنمایی که می‌شد ۱۴ سالم مادرم یه دایی داشت که من رو برا پسرش خواستگاری کرد هرچی الان یه کم بزرگتر بودم گفتم درس گفتن تو نامزد کن چه کسی کارت داره درسم بخون ولی چون بعضی از دوستام نامزد کرده بودن بی میلم نبودم یه پسر خوشتیپ بلند قد قرار شد چند وقت نامزد باشیم که بعد از چند ماه گفتن عروسی هر چی کردیم منصرف نشدن آها اینو یادم رفت ما چند خواهر بودیم یکیشون عروسی کرده بود دوتا دختر داشت یه روز کوچیکه بغلم بود داشتم میرفتم خونه خواهرم آخه روستا کوچیکه دوکوچه پاینتر از جلو خونه ی نامزدم رد میشدم اومد بیرون تا اون لحظه باباهاشون یک کلمه هم حرف نزده بودم گفت تو این دم غروب اینجا چکار میکنی کلی دعوام کرد گفت دیگه نبینم آخه نه دیر بود نه روستا این مدلی بودن تازه فهمیدم بد بخت شدم ولی هرچی هم میگفتم کسی قبول نمی‌کرد دیگه واقعا دلم شکست اومدم خونه خیلی گریه کردم دیگه هی غصه میخوردم فردا عصر اومد خونمون داشتم چایی دم میکردم اومد مثلا دلم رو به دست بیاره گفت ببخش ناراحت شدی من دوست ندارم اون موقع بری بیرون گفتم باش ولی دیگه دوسش نداشتم پشیمون بودم ولی دستم به جایی بند نبود دیگه تو چند ماه نامزدی نه حرفی نه رفت و آمدی خلاصه سال سوم رو تموم کردم عروسی کردیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••