eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
37.9هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سلام خوبین منم داستان زندگی یکی از اقواممونو نوشتم امیدوارم از قلمم خوشتون بیاد خانواده ی شش نفره ی فرنگیس: مادر؛ فریبا پدر؛ اقا ماشالله پسر بزرگ اقا ماشالله ؛ فرهاد بله پسر بزرگ اقا ماشالله ... آخه ایشون قبل از ازدواج با فریبا خانم ، با مادر فرهاد ازدواج کرده بود. وقتی فرهاد دوساله بود مادرشون بر اثر بیماری فوت میکنند. آقا ماشالله بعد از فوت همسر اولش میاد سراغ فريبا که دختر عموی ترشیده اش بود. پیشنهاد ازدواج میده ، فریبا هم که تا اون سن و سال هیچ خواستگاری نداشت . با اینکه ماشالله یک پسر دوساله داشت به این ازدواج رضایت میده. آقا ماشالله چون ازدواج دومش بود و تازه مادر فرهادو از دست‌داده بود خیلی دلخوشی نداشت. یه مجلس عقد ساده با چند تا شاهد و حضور فامیل درجه یک برگزار کردند و فریبا رفت سر زندگیه اقا ماشالله. همه چیز برای زندگی اماده بود حتی نیاز به جهیزیه هم نبود. فرهاد خیلی بهونه گیر بود و بزرگ کردنش برای فریبا خیلی سخت بود. فريبا تجربه ی بچه داری رو نداشت. غذا نمی خورد ، گریه های شبانه ی فرهاد، فریبارو کلافه کرده بود. اقا ماشالله فکر میکرد ازدواج کنه از بچه داری خلاص میشه ولی انگار بدتر شده بود. فریبا سعی میکرد با کمک و حمایت مادر، فرهادو بزرگ کنه. همون دوماه اول زندگیه مشترکش فهمید که بارداره ... فرهاد تازه راه رفتن و گفتن چند کلمه رو یاد گرفته بود که خدا به فریبا و اقا ماشالله یه دختر داد که اسمشو فاطمه‌ گذاشتند. فاطمه خلاف فرهاد آروم و ساکت بود. بچه ی صبوری بود. فریبا اذیت نمیشد. با بزرگتر شدن فرهاد ، فریبا تونست یه نفس راحت بکشه چون برای بزرگ کردن فاطمه اصلا مشکلی نداشت. چون سن بالا ازدواج کرده بود تصمیم گرفت بچه ی دوم بیاره، ولی اقا ماشالله اصلا راضی نبود ... با اصرار فریبا برای پسر دار شدن دوباره باردار شد و اینبار هم خدا به فریبا دختری بخشید که اسمش رو فرزانه گذاشتند. فرزانه برخلاف فاطمه خیلی نا آرام و ناسازگار بود و شب و روز جیغ میزد. فریبا نمی توانست به ماشالله غر بزنه که کمکش کنه ، تا حرفی میزد میگفت خودت خواستی من که راضی نبودم ... به خاطر همین میسوخت و می ساخت. به هر بهونه ای میرفت خونه ی مادرش تا در نگهداريه بچه ها ازشون کمک بگیره. بلاخره دوران سخت بچه داری تازه تموم شده بود. تازه فرهاد رفته بود کلاس اول و فاطمه فرزانه هم از آب و گل درآمده بودند .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام ببخشید من یه مشکلی دارم که بشدت نیازمند کمک هستم و میخاستم اگه میشه داستان زندگیم رو که کوتاه هستش و تایپ هم کردم بفرستم شما بزارید کانالتون و براساس داستانم سوالم روهم بپرسم ‌: اشرف سادات دختری با ظاهری زیبا و بسیار باهوش ولی خب زندگی غم انگیز. پدر اشرف سه زن داشت اشرف از زن اولی بود. پدر اشرف به هیچ عنوان انسان مسئولیت پذیری نبود بااینکه سه همسر داشت بعضی اوقات یکدفعه غیبش میزد و تا چند روز نبود. در محله به لات معروف بود مردی عصبی،بشدت متعصب،متاسفانه بسیار احمق و دهن بین. همسر دومی بخاطر زجر هایی که از دست پدر اشرف کشید دق کرد و مرد. مادر اشرف هم که زن اول بود مورد رضایت پدر نبود البته تقصیری نداشت بنده خدا از همان اول تولدش یکم مشکل عقلی داشت و همه بهش می‌گفتند عقب مونده پدر اشرف هم فقط بخاطر پول اورا گرفته بود. پدر اشرف فقط به زن سومی توجه میکرد همین بود که اشرف در فقر بی محبتی بزرگ شدو همین طور خواهر و برادرهایش. اشرف بسیار باهوش بود میخاست برود پزشکی بخواند انقدر باهوش بود که شهردار میبد(یک شهرستان در استان یزد)به دیدن پدرش می اید تا اورا راضی کند اشرف را به دانشگاه بفرستد ولی خب پدر اشرف چون در ان موقع زمان شاه بود نمیخاست دخترش را به دانشگاه بفرستد میترسید مردم برایش حرف دراورند! انقدر اشرف اصرار کرد تا پدرش راضی شد اشرف معلم شود حالا اشرف دختری کامل بود زیبا،باهوش از همه مهم تر در ان زمان باسواد بود و معلم شده بود! وقت ازدواجش رسید اشرف را به پسرعمویش ماشاالله دادند ماشاالله اصلا در حد اشرف نبود پسری بدقیافه بدهیکل که فقط تا کلاس پنجم درس خوانده بود و در نانوایی مشغول کار بود! از همه بدتر اخلاقش بود مردی عصبی دست بزن دار که بر عکس اشرف که حرف مردم برایش مهم بود یک درصد هم به ابروی خود و خانواده اش اهمیتی نمیداد و حتی بعضی اوقات اشرف را از خانه بیرون می انداخت. ماشاالله مردی تنبل بود ولی خب با اصرار های اشرف راضی شد همراه دوستانش برود به کویت و انجا کار کند. حالا فقط ماهی یک می امد که همان یک بار هم جهنم کامل را برای خانواده رقم میزد. اشرف ۷ سال باردار نشد تااینکه اولین فرزندش حمیده را بدنیا اورد سپس جواد،محمد،مصطفی و فاطمه. دختر دیگری هم به اسم وحیده داشت که در کودکی بخاطر بیماری فوت کرد. روزها میگذشت تااینکه ماشاالله بدترین ضربه را به خانواده زد. زن برادر مرده اش را صیغه کرد و فرزندی به اسم میثم را از زن صیغه ایش صاحب شد. اشرف که متوجه این موضوع شد ضربه بسیار بدی خورد از بد روزگار انها که در شهر کوچکی زندگی میکردند همه متوجه شدند اشرف که زنی با ابرو و تحصیل کرده بود روی بیرون امدن از خانه را نداشت. جواد و حمیده و محمد که ان موقع راهنمایی بودند همیشه توسط دوستانشان بخاطر زن صیغه ای پدرشان مسخره میشدند. گذشت تا به اینکه حمیده با پسری به اسم حمید رضا که داروساز بود ازدواج کرد و خوشبخت شد. نوبت به ازدواج جواد رسید. جواد که پسری بسیار خوش قیافه و خوش هیکل و تحصیل کرده بود مطمئن بود هرجا برود جواب مثبت میشوند البته حق داشت جواد گل سرسبد فامیل بود از هر لحاظ عالی بود و همین موضوع مغرورش میکرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام نماز روزتون قبول درگاه حق.. خواستم داستان زندگی برادرم براتون تعریف کنم . شایدمادرهایی باشن تو کانال که تو زندگی دختر یاپسراشون دخالت میکنن سنگ می زارن مانع ازدواجشون میشن عبرتی بشه. راستش من تک دختر خونوادم و۴ برادر دارم که هر چهار برادر من ازدواج کردن البته اینم بگم تمام ازدواج انها زیرنظر مادرم بوده و اگه مادرم مورد قبولش نبود کسی جرات حرف زدن نداشت کلا مادرم ادم خیلی سختگیر و سیاستمداری بود که حتی پدرم در مقابلش سکوت میکرد.. البته پدرم میدان تربار بزرگ داره و برادرام اونجا کار می کنن از نظر وضعیت مالی خداراشکرخوبیم. وپدرم بعد از ازدواج برادرام به هرکدومشون یک واحد داد تا کنارمازندگی کنن.. دردسرهای زندگیمون از اونجایی شروع شد که برادر کوچیکم عاشق یه دخترخانمی شد. وبا مادرم درمیون گذاشت تا برای خواستگاری پیش قدم بشن ..و مادرم مثل همیشه اول پرسید کجاییه کس کارش چیه که برادرم گفت پایین شهر تهران زندگی میکنن و پدر نداره و تک فرزند بامادرش زندگی میکنه.. باشنیدن این حرفها مادرم اخمی کرد گفت این بی کس و کار از کجا پیدا کردی حتما چشمش دنبال مال و اموالته. که برادرم گفت نه اصلا اینطور نیست دختر ساکت و خوبیه. که باز مادرم گفت همه روز اول همینن.. باظاهر ساده میان جلو میگن چشممون دنبال اموالتون نیست بعد وقتی داخل کندو عسل شدن هرچی میخورن بازم کمشونه.. خلاصه اصرارهای برادرم برای این ازدواج زیاد بود و با خواهش و منت مادرم رو راضی کردن برن براشون خواستگاری که مادرم اول گفت خودم باید تنها برم نیازی به جمع کردن ادمها نیست ساز و دوهل ببریم.. که برادرم قبول کرد. روز بعد من و مادرم خونه دخترخانم رفتیم و از شهر خیلی دور شدیم و به اطراف شهر رسیدیم مادرم گفت اینجا دیگه کجاست مارا اوردی. که برادرم سکوت کرد وقتی رسیدیم خونه دخترخانم زنگ زدیم مادرشون در و باز کردن باعزت احترام ازما استقبال کردن .. خونه خیلی فقیرانه ای داشتن و قدیمی که مادرم باحالت بی میلی به اطراف خونه نگاه میکرد و حتی کفششم درنیاورد و با همون کفش رفت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 از دوران کودکیشون شروع به تعریف کردن زندگیشون کردند. از دورانی که خاطرات خاص، شیرین و خوبی رو زنده میکرد. حمیده با تن صدای گرفته ، رو به من کرد و گفت میشه اینجا بشینم؟ یکم جابه جا شدم گفتم بفرمایید وقتی نگام به نگاهش گره خورد ، دیدم تارهای موی سفید لابه لایه موهای مشکی مجعدش که از زیر شال زده بیرون اولین چیزیه که تو چهره اش رخ نمایی میکنه. رویه صندليه لابی انتظار جلوی مطب آقای دکتر منتظر بودیم تا نوبتمون رو خانم منشی صدا بزنه . من شماره ی ۶۷ بودم و طبق تلفن گویا که نوبت گرفته بودم زمان حضورمو در مطب ۱۰:۴۵ اعلام کرده بود. من راس ساعت ۱۰:۳۰ تو سالن انتظار بودم. که خانمی تازه از اتاق دکتر خارج شد. _ببخشید شماره ی شما چند بود؟ +من ۲۳ بودم ، الان ۲۴ رفت داخل . _خیلی ممنون . نشستم رو صندلیم خیلی دیگه مونده بود . به خانمی که کنارم نشسته بود نگاه کردم مدام ساعت بزرگ و سفیدی که وسط سالن بود نگاه میکرد و حالت نگرانی تو چهره اش بود. _ببخشید شمارتون چنده؟ +من ! ۶۷ .. شما چی؟ _من ۷۳ به نظرت تا ساعت ۲ نوبتم میشه؟ نمی‌دونم والا اینجوری که اینهمه مریض پشت در اتاق ایستادن ، تا شب هم نوبت ما نمیشه . خنده ی تلخی کرد و گفت اخه من نمی‌تونم خیلی منتظر بمونم. انگار نیاز داشت به یک گوش شنوا. منم که خودم کوه درد بودمو جايه خالی واسه ی شنیدن یه درد جدید و نداشتم. البته از هر مدل غم و غصه که فکر کنی یه سر رشته ای داشتم . دل دادم به صحبت های حمیده ، تا شاید این تایم انتظار برای ملاقات با پزشک با حرف زدن زودتر سپری کنیم. +من اینقدر تو خونه کارو مسئولیتم زیاده اصلا وقت نمیکنم به خودم برسم. موهامو ببین ! شالشو داد عقب ... همه سفید شده بود . +حتی وقت نکردم یه لوله رنگ بگیرم بزارم رو سرم. والا من تو خونه امون کوزتم. البته کوزت یه ساعتی استراحت میکرد و به رویاهاش فکر میکرد ، من از اونم بدترم ‌. هرچی کار میکنم اصلا فایده ای نداره. گفتم : مثل اینکه خیلی دلت پره؟ نگاه به دست چپش کردم ، یه انگشتر پر نگین سفید تو انگشت حلقه اش بود. با این انگشتر با خودم فکر کردم خوب حتما بچه زیاد داره اینقدر از کار شکایت میکنه پرسیدم : خانواده ی پر جمعیتی دارید؟ بچه هاتون زیادن؟ یا فامیل شوهرت زیاد میان خونتون؟ خندید ؛ یه مکثی کرد ، دوباره به ساعت نگاه کرد و نگران شد . +بچه؟ نه بابا من اصلا ازدواج نکردم ، مجردم. گفتم : ببخشید منظوری نداشتم ، چون حلقه دستتون بود همچین جسارتی کردم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 در یک دهات گله های بزرگی دیدند که چند زن و دو سه نوجوان و پیرمردی چالاک و سرزنده گله را هدایت می کردند. حسن و نرگس سلامی کردند. پیرمرد کاسه شیر داغ بهشون تعارف کرد که بسیار دلچسب و گوارا و چرب بود. حسن پرسید چگونه گله به این کلانی را فقط خانم ها و شما که سال های کهولت و بازنشستگی است اداره می کند؟ پیرمرد با صلابت و طمأنینه خاص پاسخ داد جوان من پیرم ولی بازنشسته نیستم ، من کار چندین جوان را انجام می دهم خانم ها هم که می بینید همسران من هستند که با احساس مسئولیت کامل هر یک وظیفه محولشان را انجام میدهند. خانوم اول آشپزی می کند. خانم دوم شیر می دوشد و به موقع پشم گوسفندان را می چیند. سومی در کل مراقب گله و سگ ها و آب دادن و چرایی ایشان است ، و همه به موقع در کارها به هم کمک می کنیم. این جوانان را هم که مشاهده میکنید محصل هستند ، هنگام فراغتشان گله را همراهی می کنند تا گله داری بیاموزند. هدایت كلی گله و خانواده را شخصا عهده دار هستم ، که از عهده آن به خوبی بر می آیم. به طوری که میبینید مزدوری در کارمان نیست و من تمام مدت زندگی و گله داریم به همین ترتیب کار کرده ام و حالا علاوه بر این که می بینید بسیاری فرزندان بزرگ و نوه و نبیره دارم که در زندگی خود مستقل هستند و هر کدوم به کاری مشغولند و شکر خدا به جایی رسیدند. حسن، پیرمرد گله دار را بسیار ستایش و تحسین کرد و گفت اگر همه فرزندان این مرز و بوم چنین باشند مخصوصا خانم ها به هم حسادت و چشم هم چشمی نکنند راستی زندگی چه خوب و شیرین می شود. و هر کاری کرد پیرمرد بهایی بابت شیر و پذیرایی بگیرد نگرفت. حسن نمی خواست باری برای این روستاییان زحمتکش باشد و معمولا در هر روستا نسبت به روستاییان میزبانی و فرزندانشان نهایت سخاوت را ابراز می کرد. نرگس از این موضوع بسیار شادمان می شد و خود را سربلند و مفتخر احساس می کرد . ولی این پیرمرد با دیگران فرق داشت چون ضمن آنکه از کسی چیزی نمی پذیرفت به همه محبت و احساس خوب انتقال میداد. آن دو دلداده جوان در مدت یک ماه بیشتر صفحات شمال غرب مازندران را گردشگری زیبایی های طبیعی و تاریخی و مذهبی رامسر، تنکابن، اشکور، کلاچای، رورسر ، دیلمان، سیاه کل، لاهیجان، انزلی رشت زیارتگاه ها و آثار تاریخی و مناظر دیدنیه بسیاری را مشاهده کرده بودند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 به قلم یکی از هم ولایتی هاشون ❣ من اکبرم. آذر عشقمه همسایمونه. دیوار به دیوار هم ....خونه هامون جنوبیه. دوطبقه.... اونا دستشوییشون گوشه ی حیاطه و ما آشپزخونه مونم تو حیاط کنار حمام و توالته .. طبقه ی دوم ایوان دارن رو به حیاط .. هر وقت کارش دارم یا دلم براش تنگ میشه و میخوام ببینمش از تو حیاط یه سنگ پرت میکنم تو ایوان که درش شیشه ایه . اونم زود در و باز میکنه و میاد تو ایوون من اون پایین اون بالا تو ایوان . با ایما و اشاره یا اگر کسی خونمون نباشه با صدای آروم قربون صدقش میرم . امسال عازم خدمتم. برم برگردم از راه نرسیده عقدش میکنم. پدرم درومد از بس شبا حسرت کشیدم و تا صبح به سقف خیره شدم انگار خدا نقاشیش کرده این قدر همه چیزش رو نظم و قانون تو اون صورت مثل ماهش چیده شده. چشماش .... انگار خدا تو چشماش دو تا ستاره ی نورانی گذاشته از بس که میدرخشه . برای من هیچ دختری جز آذر تو این دنیا نبود قرار هر روزمون ساعت یک بود که مادرش چرت عصرونه میزد . از سر کار اومده بودم بوی قرمه سبزی ننم خونه رو برداشته بود .. سلام کردم، ننم گفت برو دستتو بشور بیا سفره پهنه. ساعت یک بود گفتم ننه من معدم درد میکنه قرمه سبزی نمیخوام میرم برا خودم تخم مرغ میپزم و پریدم تو آشپزخونه و تخم مرغو انداختم تو ماهیتابه و زیر گاز و روشن نکردم . ننم میفهمید واسه خاطر آذر هرروز میرم تو حیاط اما به روش نمیاورد که رومون به هم باز نشه والا کدوم خری میاد خونه و سفره پهنه و ناهار قرمه سبزی مامانش باشه میگه من تخم مرغ میخورم و بعدم میدوه تو آشپزخونه که یه وقت ننش نگه بشین خودم برات درست میکنم تابلو بود دیگه من عاشق قرمه سبزی های ننمم. میدونم وقتی برگردم تو اتاق یه بشقاب پر برام کشیده گذاشته کنار .. یه سنگ افتاد تو حیاط . پریدم بیرون و بالا رو نگاه کردم ...خودش بود .. فدات بشم دختر که اینقدر نازی ، سرشو به نشونه ی سلام تکون داد منم سلام کردم اروم و با اشاره گفت آفتاب غروبی میای بالا کوه ببینمت ؟ گفتم . اررررره نوکرتم ..حتما میام نفس .. از اون خنده عشوه دارا برام کرد و رفت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
داستان برگرفته از واقعیت قزبس به معنی (خانم بس) یا همون (دختر بس) ارسالی از مریم بانو🌸 خانواده پدری من خیلی پر جمعیت بود اگه همگی می خواستیم جمع بشیم داخل خونه بابابزرگم همه با هم جا نمی شدیم آخه پدر بزرگم، به همراه خواهر و برادرها همه در کنار هم زندگی میکردند و کسی زندگی مستقلی نداشت حتی بعد از عروس و داماد گرفتن و نوه دار شدن همچنان زیر پرچم بزرگترها باید به زندگیشون ادامه میدادند همه سر یک سفره جا نمی شدیم ، پدربزرگ من ۴ تا پسر داشت. پدر من ، پسر آخر خانواده و ته تغاری بود. سه تا عموهام با فاصله از پدرم بزرگتر بودند تو کل روستا ، پدربزرگم رو خیلی مرد بزرگ و قابل احترامی میدونستند . به قول خودش ، وقتی پای صحبت هاش میشینی تعریف میکنه داخل ده خیلی رو من حساب میکنند ، چون من فقط تو تمام ده تنها کسی هستم که چهار تا پسر دارم و اصلا دختر ندارم انگار تعیین جنسیت بچه دست بابابزرگم بوده و چهار تا پسر و درست کرده بقیه افراد ، هم دختر داشتند هم پسر ، تنها فرد توی ده بالا ، پدربزرگم بود که ۴ تا پسر داشت و اصلا دختر نداشت خیلی با افتخار و غرور می گفت اگه بازم بچه بیارم باز پسر میشه با ازدواج عموی بزرگم همه منتظر بودند که اولین نوه ی پدربزرگ پسر باشه طبق گفته بابابزرگ باید نوه ارشد پسر باشه ولی به خواست خدا بچه ی اول عمو دختر شد طبق تعریف و حرفهایی که از بقیه به گوش می رسید ، پدربزرگ تا ۴۰ روزگی سوگل اصلا به دیدنش نرفته و به دنیا آمدن نوه دختری رو باعث ننگ خودش میدونسته تمام مدت به عموم سر کوفت زده تو اصلا پسر من نیستی خاک بر سرت ، بچه ات دختر شده انگار قسمت و حکمت خدا وجود نداره و عمو مقصره و اصلا چشم دیدنه زن عمو رو نداشته و وجودشو باعث بدبخت شدن عمو میدونست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 من مریم هستم ۳۷ساله. و مادر ۳تا کوچولوی زیبا. داستانی که براتون میگم برمیگرده به حدودا ۲۰سال پیش زمانی که من فقط ۱۷ساله ام بود... ازوقتی چشم بازکردم پدرومادرم باهم مشکل داشتن زمانی که فقط ۹ساله بودم مادرم از پدرم جدا شد و من و خواهرو برادرم رو رها کرد...پدرم ازدواج کرد و زندگی جدیدی تشکیل داد، نامادری ام زن خوب و محترمی بود و من هم قلبا دوسش داشتم اما خب هیچ وقت عين مادر واقعی ام دلسوزم نبود... مادر خودم هم ازدواج مجدد کرد اما همیشه دورادور مراقب ما بود و هرماه مارو ميديد و لباس مارو همیشه مادرم تامین میکرد... همین باعث شده بود که من هرگز حس بدی نسبت به مادرم نداشته باشم و بدونم بلاخره اون نمیتونست خودش رو فدای ما کنه و همیشه میگفت که من تصمیم به طلاق گرفتم چون نمیتونستم با پدرت به تفاهم برسم... گذشت و من ۱۷ساله م شد و سجاد اولین خواستگار من شد... یک پسر ۲۴ساله که نه کار داشت و نه سرمایه و نه متاسفانه عرضه کارکردن...به مادرم زنگ زدم و گفتم بابا میخواد منو شوهر بده (مادرم که اون زمان با همسرش ارتباط بسیار خوبی داشت؛ دقیقا ۲سال بعد جدایی از پدرم بامردی هم سن و سال خودش که بسیار متمول و فهیم بود ازدواج کرد) مادرم گفت من با همسرم صحبت میکنم بیا پیش من و همین جا بمون... مادرم گفت الان وقت ازدواج تو نیست بیا پیش من ، اما نشد...ینی پدرم نذاشت...گفت مادرت حالا مادری کردن یادش افتاده؟! من پدرتم و صلاحتو میدونم باید با این جوون ازدواج کنی...و ازدواج کردیم...بعد از ۳سال عقد سجاد نتونست عروسی ای بگیره...مادرم که در جریان کامل ازدواج ما بود با همسرش حسین آقا صحبت کرده بود و مارفتیم خونه مادرم و مادرم توی خونه ای که خودشون زندگی میکردن به ما یک اتاق دادن و حسین آقا تو شرکت خودش به سجاد کار داد تا ما بتونيم خونه اجاره کنیم و از پس خودمون بربیایم... اما سجاد مرد زندگی نبود و این اواخر اعتیاد پیدا کرده بود و چند مرتبه به بهانه های مختلف منو کتک زد، مرتبه آخر مادرم متوجه شد و به حسین آقا جریان رو گفت و حسین آقا و دایی بزرگم حسابی جلوئه سجاد دراومدن... بعد از ۵ماه سجاد یهو گذاشت و رفت... و درخواست طلاق داد...و مهريه من که ۱۴سکه بود رو پدرش تقبل کرد و پرداخت و من در اوج جوانی جدا شدم... حسین آقا در حق من پدری کرد...خرج تحصيل من رو داد و من تونستم شبانه دیپلم بگیرم و بعد هم کنکور دادم و رشته حسابداری قبول شدم... نمیدونید که چه روزهای تلخی رو گذروندم... چه قدر برام همه چیز سخت بود...بعدها چ در یک شرکت مشغول به کارشدم و همزمان داشتم تلاش میکردم که کنکور ارشد بدم که یکی از مشتریان شرکت ازمن خوشش اومد...و چند مدت کوتاه ما با اطلاع مادرم باهم رفت و آمد میکردیم... سهيل بسیار پسر خوب و باخانواده ای بود و خداروشکر دستش هم به دهنش میرسید. بعد چند ماه اومدن خواستگاری و ما باهم ازدواج کردیم و بعد از ازدواج هم چون من خیلی سریع باردار شدم دیگه سرکار نرفتم...والان مادر ۳تا کوچولوی نازنینم... داستان زندگیم رو گفتم تا اگر کسی در شرایط من هست بدونه دنیا به آخر نرسیده و خدا خیلییییی بزرگه و حواسش همیشه به بنده هاش هست.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
💚 سلام داستان منم بخونید لطفا و در اخر بگید چکار کنم 😔 سعی کردم خلاصه و اتفاقات مهمو بنویسم از اون روزی میگم که بدترین روزام شروع شد اون روز توی خونه بودم ،ناهار قرمه سبزی گذاشته بودم قاشقی از قرمه سبزی رو چشیدم. خیالم از نمکش راحت شد، در قابلمه رو گذاشتم و رفتم پای چرخ خیاطی. ماهگل دخترم تو خونه میدویید و بازی میکرد. منم تازه یدونه سفارش گرفته بودم و با ذوق از روش کار میکردم. زندگیم بد نبود. خیلی خوب هم نبود، اما بد هم نبود. راضی بودم. اینکه بچه‌م سالمه و مشکلی نداره. خودم میتونستم کار کنم و شوهری که بیکار شده بود. یه تهمت ناروا، بلایی به سر زندگیمون آورد که از کار بیکار شد و حالا هرروز به امید پیدا کردن کاری از خونه می زد بیرون. یه ماشین درب و داغونم داشتیم که اگه کسی قبول میکرد سوارش بشه، پول مسافرکشی هم توی خونه میومد. قرمه سبزی که بار گذاشته بودم، همش دوتا تیکه گوشت کوچیک داشت. اونم برای ماهگل گذاشته بودم. طفلک بچه‌م توی سن رشد بود. باید غذا میخورد. اما چاره چی بود!؟ کسی که حق و حقوقمونو خورده بود، هرروز دوبرابر خرج متوسط ما، غذا اصراف میکرد و دور میریخت! ککش هم واسه دختر سه ساله‌ی من نمیگزید. که بگه این مردی که میخوام قربانی پلیدی و نقشه های خودم بکنم، زن و بچه داره! لاقل نون زن و بچه شو آجر نکنم. _مامان چه بوی خوبی میاد. سرشو بوسیدم و گفتم: گرسنته؟ +آره. _بذار بابا بیاد باهم غذا میخوریم. عروسکشو برداشت و رفت یه گوشه نشست. خیلی بیشتر از سنش میفهمید. با اینکه بچه بود، اما حرفامو خوب درک میکرد. بدون هیچ اعتراضی منتظر سیروس شدیم تا بیاد برای ناهار. از در اومد داخل. ماهگل به دور پاهاش میچرخید و بغلش میکرد. اما سیروس بیحال تر از این بود که پا به پای ماهگل بچگی کنه. دستی به سر ماهگل کشید و جای همیشگیش نشست. سفره رو پهن کردم و غذا رو آوردم. حین ناهار خوردن گفتم:‌ چی شد؟ +چی چی شد؟ _حواست کجاس؟ کار پیدا کردی؟ +آها کار! نه ولی پیدا می شه. سرمو انداختم پایین. خدا ناامیدمون نمی‌کرد. مطمئن بودم. رو بهش گفتم: امروز لیلا خانوم اومده بود دم در.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 ✅ از صبح درگیر یه پرونده بودم که هرچی بهش فکر میکردم حل نمیشد. کلافه شده بودم. چند سال وکالت و داشتن پرونده های موفق توی سابقه کاریم، بد عادتم کرده بود و انتظار موفق شدن توی این پرونده پر از مشکل رو هم داشتم. موکلم نیومده بود و همین باعث شده بود توی راهرو منتظر بمونم. داشتم به مدارک و دادخواست ها نگاه میکردم که ناخوداگاه سرمو بلند کردم تا نگاهی به راهرو بندازم. چشم چرخوندم از بیکاری به افراد حاضر توی سالن شلوغ و پررفت و آمد که با دیدن کسی، انگار پرت شدم به دوازده سال پیش! زمین از حرکت ایستاد و انگار من بودم و اون. وقتی که حرکت جنون وارم یادم میوفتاد، دلم میخواست میمردم تا بیادش نیارم. اما اون روز با دیدن مرضیه، احساس کردم همه خون توی بدنم یخ بسته و نمیتونم حرکت کنم. وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم، رو گرفت و همون لحظه، نوبت رسیدگی به پروندش بود. رفت توی اتاق و یه مرد تقریبا قد بلند هم چرت زنان پشت سرش راه افتاد. کنجکاوی امونمو بریده بود. رفتم کارتمو به سرباز نشون دادم و راجع به پروندش پرسیدم که گفت پرونده طلاق! با اومدن موکلم، هیچ فکر دیگه ای جز برنده شدن توی دادگاه امروز رو توی ذهنم نیاوردم و تمرکزمو گذاشتم واسه کارم. بعد از بالا و پایین شدنای زیاد، رای دادگاه به نفع من شد و خوشحال از در زدم بیرون. دنبال مرضیه چشم چرخوندم. انتظار دیدنشو نداشتم اما دیدم جلو در داره با گریه، تلفنی حرف می زنه. حدس میزدم نشناستم. واسه همین جلو رفتم و سلام دادم. _سلام... ببخشید! برگشت به سمتم.... خیلی آروم و موقر حرف میزد. چشماش همون چشما بود و صداشم همون یکمی قیافه‌اش جاافتاده تر شده بود. گوشی رو قطع کرد. با شک و تردیدی که از چشماش بیداد میکرد گفت: بفرمایید؟ متعجب پرسیدم: نشناختی؟! انگار ذهنش شروع کرد به کند و کاو. مرضیه تنها دختری بود که میتونستم با نگاه کردن به چشماش، بفهمم چی تو فکرش میگذره.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 تازه ۱۵ و ۱۶ سالم بود که عاشق رسول شدم. رسول پسر پاک و ساده ای بود همسایه چند تا خونه اون طرف تر از ما بودند. وقتی میرفتم مدرسه و میومدم رسول با فاصله از من دنبالم میومد که کسی مزاحم من نشه. موقع امتحان های خرداد ماه بود که یه نامه نوشت و داد دستم، همیشه از دور منو نگاه میکرد و نزدیک من نمیومد ولی این بار اومد جلو سلام کرد و نامه رو داد دستم نامه رو که باز کردم نوشته بود. سلام ؛ پروانه خانم من عاشق شما شدم و دوست دارم با شما ازدواج کنم . کل سال که می رفتین مدرسه و برمی گشتین من دورادور مراقب شما بودم و شما رو نگاه میکردم. امروز که آخرین امتحان خرداد رو دادین میدونم که از فردا دیگه نمیتونم شما را ببینم. اگر مایل باشید من دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم و همراه مادرم برای خواستگاری به خانه تان بیایم دوستدار شما رسول عاشق پایان نامه رو چند بار خوندم خیلی برام جالب بود منم وقتی رسول رو می دیدم دست و پام یخ می کرد و نمی تونستم نبینمش. از روز آخرین امتحانم مدارس تعطیل شده بود ولی من به بهانه های مختلف با دخترهای محل می رفتم بیرون تا رسول و ببینم دیگه باهم قرار میذاشتیم و میرفتیم بیرون. رسول واقعاً عاشق بود و من هم عاشق تر به حدی که نمی‌تونستیم یک ساعت هم از هم دور باشیم. رسول تا سوم راهنمایی درس خوانده بود و رفته بود سرکار، مادرپیری داشت و با هم زندگی می کردند. چند سال پیش پدرش فوت کرده بود مادرش هفتا بچه به دنیا آورده بود که همشون بعد از به دنیا آمدن می‌مردند. فقط رسول بین بچه ها زنده مونده بود و خیلی مادرشو دوست داشت و مادرش هم خیلی دوستش داشت اصلا رو حرف رسول هیچ حرفی نمی زد... ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
توی یه شب برفی تو دل زمستون تو یه خانواده پر جمعیت که هیچ کس منتظرم نبود بدنیا اومدم..پدرم حتی قابله خانگی هم برای مادرم نیاورد چون دختر دارشده بود. پدرم بشدت سر دوست بود.بچه سومش پسر بود ولی دلش میخاست بازهم پسردار بشه.من بچه هفتم خانواده بودم. خواهر بزرگم منو انداخت تو حیاط .منی که فقط چند ساعت از عمرم میگذشت.داداشم که سیزده سال باهام اخلاف سنی داره منو در آغوش کشید وبرد زیر کرسی گرمم کرد .از همون لحظات عشق خاصی بین من و یدونه برادرم شکل گرفت.روزها میگذشت و من تو خانواده پرجمعیت فقیری بزرگ میشدم.که تنها دلخوشیم برادرم بود.شبا تا نمی اومد خونه و بغلم نمیکرد خوابم نمیبرد.روز به روز بزرگتر شدم .حالا دو خواهر بزرگم ازدواج کرده بودن و بزرگترین فرزند داخل خونه برادرم علی بود.خواهر بزرگتر از خودم به اسم طاهره یه سال ازم بزرگتر بود.اون کلاس دوم بود که منم مادرم برد و نامنویسی کرد کلاس اول. یه رسم بد تو خانواده بود که روز اول مدرسه رو نمیزاشتن بریم میگفتن تق و لقه بیخوده رفتن امروز.فردای اون روز من رفتم مدرسه معلمم خانم هاشمی یه خانم تپل و لپ قرمزی بود.گفت بیا پای تابلو و چیزی که دیروز گفتم رو بگو.منم که دیروز کلاس نبودم همونجا پای تابلو خشکم زد.. اونم نامردی نکرد یه سیلی محکم زد در گوشم. من خرد شدم.. اونموقع نمیدونستم به کدوم گناه منو زد. من که کار بدی نکرده بودم.. بهمون سرمشق نوشتن ب رو داد.زنگ اخر شد.راه افتادم با طاهره سمت خونه. توراه بوی پیاز داغ خییلی خوبی به مشام میرسید.به طاهره گفتم خدا کنه بو از خونه ما باشه.. همینطور که بو میکشیدیم به راه ادامه میدادیم به امید اینکه یه غذای گرم بخوریم.هرچی به خونه نزدیک ترشدیم بو کم تر و کمتر شد .واردخونه شدیم.مادرم نشسته بود تامارو دید یه کاسه داد دست طاهره و گف کیفهاتونو بزارید زمین برید ببینید میتونید از کسی برنج بگیرید نهار بزاریم.. من و طاهره که صبحونمونم فقط یه استکان چای تلخ بود با بی حالی رفتیم. جلوی چند تا در رفتیم ولی تا میدیدن ماییم درو میبستن.دوتا محله رو رفتیم.به یه در قرمز رسیدیم که معمولا میرفتیم دم درش.طاهره در زد.خانمه اومد دم در. طاهره گف: مادرم گف یه کاسه برنج میدی - نه .. و درو بست. دیگه گشنگی بهمون فشار اورده بود .همونجا نشستیم روی زمین حدود ده دقیقه همونجا بی حال نسشته بودیم.. دیگه نمیدونستیم کجا بریم. این خانم تنها کسی بود که بما رحمش میومد و حالا اونم دیگه خسته شده بود. یهو دیدیم در باز شد.خانمه تو یه پلاستیک فریزر یکم برنج ریخته بود اورد داد دس طاهره گف بیا بگیر برید. من و طاهره انگار دنیارو بهمون دادن گرفتیم و تمام راهو دویدیم. انگار یادمون رفته بود دل ضعفمون. رسیدیم خونه مادرم که معمولا کاری نمیکرد.دادیم به خواهر بزرگم لیلاکه مجرد بود و حالا شده بود دختر بزرگ خونه.تا لیلا برنجو بپزه من نشستم سر درسام. طاهره معمولا درس نمیخوند و به یه کم نمره اوردن قانع بود.ولی من اون سیلی که خورده بودم مونده بود سر دلم. نباید میزاشتم این کار تکرار بشه.دفترو باز کردم هر کاری کردم نتونستم ب رو بنویسم.تو خونه هیچکس بهم کمک نمیکرد.مدام خراب میکردم و پاک میکردم.نهار حاضر شد.لیلا یه برنج خالی دم کرده بود رفتیم پای سفره نفری چند قاشق بهمون میرسید ولی ما انگار بهترین غذا روداریم خوردیم و لیلا سفره رو جمع کرد.ما توی خونه الان ۴ تا دختر بودیم من و طاهره و لیلا ویه خواهرم طهورا که از لیلا کوچتر بودواز طاهره بزرگتر.عصر داداشم با پسر داییم اومدن خونه ما.نشسته بودن داشتن باهم حرف میزدن. رفتم گفتم داداش بهم یاد میدی اینو بنویسم.تا اینو گفتم پسر داییم گف بیااینجا. دستمو گرفت و یادم داد. این اولین و اخرین بار بود که تو کل عمرم تو درس از کسی کمک خاستم.روزها میگذشت و هوا سردتر میشد.دیگه زمستون شده بود. ولی ما ۵ تا بچه خانواده هیچکدوم لباس گرم یا شال و کلاه نداشتیم.روزا که میرفتیم مدرسه توی برفا واقعا یخ میکردیم حتی مژه هامون یخ میبست و سفید میشد.یه روز زنگ تفریح خانم هاشمی صدام کرد تو دفتر .منو نشوند روی صندلی رفت از تو کیفش یه جفت جوراب زرد رنگ در اورد پوشوند پام.وای من خیییلی خوشحال بودم. منی که حتی عید هم لباس نو حتی جوراب نو نمیخریدم.لحظه شماری میکردم زودتر زنگ خونه بخوره.به محض اینکه زنگ خونه خورد رفتم یه گوشه سریع جورابارو دراوردم که نکنه کثیف شه.از ذوقم منتظر طاهره نموندم کل فاصله مدرسه تا خونه رو دویدم یه لحظه هم لبخند از لبم کنار نمیرفت.رسیدم خونه نفس زنون رفتم پیش مادرم.از جیبم جورابارو دراوردم گفتم بببین.. معلمم بهم داد.مادرم با بی تفاوتی نگام کرد و چیزی نگف. پاشدم دویدم پیش طهورا گفتم ببین.. اونم همینطور.. انگار فقط واسه من جذاب بود.شایدم حسودیش شده بود چون خودش اصلا جورابی نداشت. ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌