#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
من مهتابم. توی دهه ۴۰ سالگیم هستم و معلمم. داستان من به بیست سال پیش برمیگرده...وقتی بیست و دو سالم بود...
مادر من خیاط لباس های محلی سنگین و قیمتی و پدرم پزشک بود...چون اوایل حرفه پزشکی پدرم پول زیادی درنمیاورد، مادرم با دوخت و دوز کمک حال خونواده بود..اما بعد از یه مدتی که اوضاع مالی پدرم خوب شد، به صورت تفریحی و فقط واسه خودمون لباس میدوخت.
اون اوایل که معلمی قبول شده بودم مجبور بودم برم دهات اطراف شهرمون واسه تدریس.. اولش خونوادم مخالفت کردن و گفتن خطرناکه..بزار شاید آشنایی پیدا کردیم و تونستیم بیاریمت یه مدرسه داخل شهر..ولی من خیلی لجباز بودم و چون تک بچه بودم، همیشه ناچار میشدن به پذیرفتن خواسته های من...اینجوری شد که من رفتم یه روستای دور افتاده...
یه روز از سرویس مینی بوس جا موندم و اون روزا مثل الانا انقدر ماشین زیاد نبود...مجبور شدم پیاده راه بیفتم تا هر جا یه مینی بوس دیگه دیدم، سوار شم..
تقریبا یه ربعی راه رفتم تا یه ماشین کنارم ترمز زد و گفت خانوم معلم میرید مدرسه؟ برسونمتون...
آقای محمدی بود...حتی اسم کوچیکشم نمیدونستم..ولی چون چندباری تو روستا دیده بودمش و به نظر آدم بدی نمیومد، سوار ماشینش شدم...
اونا پولدارترین خونواده روستا بودن...مادرشو به تازگی از دست داده بود و فقط یه خواهر داشت، که اونم یکی از دستاش از بچگی حرکت نمیکرد و دکترا گفته بودن همه چیش سالمه معلوم نیست مشکل از کجاست!
آقای محمدی بعد مرگ مادرش چون هیچ کسو نداشت توی روستا، با خواهرش اومده بودن شهر ولی چند روز یه بار میرفت روستا و برای اونایی که دستشون خیلی تنگ بود، مواد غذایی و بهداشتی می برد.. منم چند باری موقع تقسیم مواد غذایی دیده بودمش..
اون روز منو رسوند مدرسه و من انقد دیر کرده بودم که فرصت نشد درست حسابی ازش تشکر کنم گفتم ممنون و دوییدم سمت در مدرسه...
اون روزا اصلا توی حال و هوای ازدواج نبودم و خونوادمم از خونواده هایی نبودن که اصرار کنند بهم و مجبور شم خواستگار ببینم...روزای خیلی خوبی داشتم..
بعد از سرو کله زدن با بچه ها و ماماناشون، کم کم دست و پا شکسته ترکی حرف زدن رو یاد گرفتم و خب زبان ترکی خیلی مهم بود چون نمیتونستم فارسی با والدین صحبت کنم..
خونواده های روستا خیلی با محبت بودن و با اینکه دستشون تنگ بود اما هر بار منو با نون محلی یا کره محلی و خوراکی های دیگه راهی شهر میکردن...
یه روز عروسی بود و من و خونوادم هم دعوت شده بودم... یکی از شاگردام ازدواج کرد..البته خیلی بچه نبود ولی چون چند سال توی هر مقطع مونده بود، با بچه های کوچیکتر سر کلاس می نشست.. مادرم یکی از لباس های زیبای دست دوزی که برام دوخته بود رو قبل مهمونی بهم داد و راهی شدیم...
وقتی که رسیدیم، آقای محمدی داشت یه گوسفند با وانت میاورد تا پیش پای عردس دوماد قربونی کنه...اهالی روستا خیلی مهمون نواز بودن و پدرم هم قرار شد به جبران اینکه مراقب من هستند و به من توجه می کنند، گاهی همراه من بیاد روستا و رایگاه ویزیتشون کنه چون متوجه شد اونجا پزشکی ندارن و فقط یه مشاور بهداشت توی خونه بهداشتشون هست...
اون روز به خوبی و خوشی گذشت و ما با دست پر از کره و ماست محلی راهی شهر شدیم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
تلفن رو قطع کردم... حالم خیلی بد بود... نمیخواستم کسی بفهمه دارم گریه می کنم...
سریع خودم رو به پشت بوم بیمارستان رسوندم و تا تونستم گریه کردم...
گوشی رو برداشتم به مامانم زنگ زدم:
-سلام عزیزم. خوبی؟ کارت تموم نشد.
-نه مامان.. یه ذره دیگه کار دارم.
-چی شده؟ گریه کردی؟
-آره مامان.
-خدا مرگم بده.. چرا؟ چی شده؟ صد دفعه بهت گفتم توی این بخش کار نکن... گوش نمیدی که... اونجا روح آدم رو میکشه.
-ربطی به این نداره مامان... کامران بهم زنگ زد و نامزدی رو بهم زد..
-چی؟؟؟ منظورت چیه؟؟؟ چرا اخه؟؟
-نمیدونم مامان... گفت نظرم عوض شده... نمیخوام دیگه با هم باشیم.. من با تو خوشبخت نمیشم.. مامان مگه من چیکارش کردم که فکر میکنه من خوشبختش نمیکنم..
-شما که همه چیز بینتون خوب بود.. بذار فردا به مامانش زنگ میزنم.. مگه الکیه.. اسم گذاشتن روی تو حالا به همین راحتی بزنن زیرش.. غصه نخور قربونت برم.. خودم درستش میکنم..
اشکام رو پاک کردم، خودم رو جمع و جور کردم و رفتم پایین.. دوستم ژاله رو دیدم.. از دیدنم تعجب کرد و گفت:
-تو که هنوز اینجایی دختر.. برو خونه یکم استراحت کن.. داری از حال میری.
-ژاله... میشه من امشب جای تو شیفت بمونم؟ نمیتونم برم خونه.
-چرا؟ دختر تو از صبح اینجایی.. از حال میریا!! برو من هستم.
-نمیتونم برم خونه.. اعصابم به هم ریخته خوابم نمیبره.. ترجیح میدم حداقل اینجا باشم سرم گرم باشه.
-چیزی شده؟ میتونم کمکت کنم؟
-نه هیچ کس نمیتونه.. خودم باید باهاش کنار بیام.
-داری نگرانم میکنی... برا کسی اتفاقی افتاده!
-نه ژاله.. کامران باهام به هم زده. حالم اصلا خوب نیست.
-چی؟؟ برا چی؟؟دکتر دهقان برا چی باید با تو به هم بزنه؟ شما که خیلی با هم خوب بودید..
-نمیدونم ژاله.. حال ندارم الان راجع بهش حرف بزنم.. لطفا بذار من امشب به جات اینجا باشم.
-باشه عزیزم. بمون.. هر چیزی خواستی بهم بگو.. مراقب خودت باش.. فردا با هم حرف میزنیم.
کامران خوش اخلاق ترین دکتر بخش بود.. اون متخصص آنکولوژی بود.. ترم پایین تر که بودم استادمون بود و از من خوشش اومد.. همون ترم از من خواستگاری کرد.. الان حدود پنج ماه بود که نامزد بودیم.. قرار بود من درسم تموم شه بعد عروسی کنیم یعنی حدودا شش ماه دیگه.. اما نمیفهمم الان چی شده که نظرش عوض شده...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
بعدازظهر آخرین روز مدرسه بود. تازه از راه رسیده بودم و هنوز لباس هامو عوض نکرده بودم که تلفن زنگ زد. گوشیو برداشتم. کسی جواب نداد. گوشی رو گذاشتم. دوباره صدای زنگ بلند شد. همین که گفتم: «بفرمایید؟» کسی که پشت خط بود با یه صدای لرزان گفت: من همسایه تونم...
تازه شناختمش. "حسام" پسر همسایه مون بود.
سالها قبل پدرش رو از دست داده بود و با مادرش تنها زندگی می کرد. دیپلم ردی داشت و تو یه اداره کار میکرد. پسر مودب و سربه زیری بود. بعدازظهرها موقع برگشتن از مدرسه گاهی کنار در خونشون میدیمش.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: حالتون خوبه؟ امری داشتین؟
من و من کنان گفت: راستش، میخواستم خواهش کنم اگه ایرادی نداره چند روز کتابای ریاضی و فیزیک و ادبیاتتون رو به من قرض بدین؟
با تعجب گفتم: کتابا رو برای خودتون میخوایین؟
اون که معلوم بود خجالت کشیده، نفسی تازه کرد و گفت: بله، با اجازه میخوام متفرقه بخونم و دیپلم بگیرم. خیلی زود پس میدمشون.
خندیدم و گفتم: از اینکه این تصمیم رو گرفتین خیلی خوشحال شدم. مانعی نداره. بیایین ببرین.
یه ربع بعد اومد و کتابا رو برد. شب که موضوع رو به مادرم گفتم، خندید و گفت: خدا رو شکر، بالاخره سر به راه شد.
پدر هم خندید و گفت: نه جانم! از ترس سربازی و جنگه. چند روز بعد حسام هرسه کتابو اورد و خیلی هم تشکر کرد. همه رو تو اتاقم و روی میز تحریرم گذاشتم.
فردای اون روز که میخواستم شروع کنم به درس خوندن. یه تیکه کاغذ از لای یکی از کتابا افتاد. برداشتم و خوندم. نامه حسام بود...
_سلام. میخوام یه چیزو صاف و صادقانه به من بگین. حاضرین با من ازدواج کنین؟ اگه مطمئن بشم که جوابتون مثبته، مادرم رو میفرستم خواستگاریتون. من یکی دو سال هست که شما رو دوست دارم و آرزوم اینه با شما ازدواج کنم.
این نامه رو توهینی به خودم دونستم و خیلی عصبانی شدم. پس کتابا بهانه بود. حسابی کلافه شده بودم. از ترس اینکه نامه به دست پدر و مادرم نیفته فوری پاره ش کردم و تو یه فرصت مناسب به حسام تلفن زدم و با عصبانیت گفتم: از کارتون خوشم نیومد. من میخوام درس بخونم و بعد برم دانشگاه. قصد ازدواج هم ندارم.
حسام که جا خورده گفت: هرچقدر بگین من صبر میکنم.
با حرص گفتم: من فعلا نمیخوام ازدواج کنم. من رو فراموش کنین!
حسام سکوت کرد و هیچی نگفت و من گوشی رو محکم روی تلفن کوبیدم.
ولی نمیدونم چرا بعدش زدم زیر گریه! بعد از اون اتفاق سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و چسبیدم به درسم اما حسام بیخیال نشد. پیغام پشت پیغام و گاهی هم سرراهم سبز میشد. از ترس آبروریزی به پدر و مادرم چیزی نمیگفتم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
_من که از زندگی با پدرتون خیری ندیدم.. این مرد بی همه چیز حتی به بچه های خودش هم رحم نمی کنه.. خدا به زمین گرمش بزنه این مرد رو!
همه جا تاریک بود. انگار برق رفته بود. صدای مادرمو از اون اتاق می شنیدم که داشت پدرم رو نفرین می کرد. لابد بازم دیر کرده بود. کار هر شبش بود. نیمه های شب مست و لایعقل به خونه میومد و همه رو از خواب بیدار می کرد. نیومدنش یه دردسر داشت و اومدنش هزارتا.
من و خواهرم اون روزا یازده و نه ساله بودیم. هیچ کدوممون معنی «خیری ندیدم» رو نمیدونستیم اما هر دو تا سرتکون می دادیم و حرف مادر رو تایید می کردیم.
آهسته از جام بلند شدم. ترس بَرَم داشته بود. به اتاق مادرم رفتم و گفتم: «مامان، من میترسم. چرا شمع روشن نمی کنی؟»
مادرم آهی کشید و گفت: «برو بخواب پسرم. شمع نداریم. اگه پدرت بیاد کتکت میزنه.»
آهسته پرسیدم: « ساعت چنده؟»
مادر با عصبانیت گفت: «سه بعد از نصفه شب.. الهی این مرد بمیره تا از دستش راحت بشم. اصلا نمیگه زن و بچه هام این موقع شب چیکار می کنن...»
صدای بازشدن در که اومد، مادر حرفشو قطع کرد.
پدر که فندک روشن کرده بود، تلوتلو خوران وارد شد. همین که مادر رو دید شروع کرد به فحش دادن و با صدای بلند گفت: «چرا بیداری زنیکه؟ منتظری خبر مرگ منو برات بیارن؟»
و بعد قبل از اینکه مادرم چیزی بگه، اونو زیر مشت و لگد گرفت.
من گوشه اتاق کز کرده بودم و مثل بید می لرزیدم و اشک می ریختم. یه دفعه منو دید و لگدی هم به من زد و گفت: «برو گمشو بخواب توله سگ!»
این کار هر شبش بود. دلم میخواست زورم بهش می رسید و حسابی کتکش می زدم و مادرمو از دستش نجات می دادم.
زندگی ما با همین نکبت و سیاهی سپری میشد. مادرم چند بار تصمیم گرفت از این آدمِ دائم الخمر طلاق بگیره اما هربار به خاطر من و خواهرم منصرف شد...
پدرم کار درست و حسابی نداشت و هر چند ماه یه بار تو کارگاه یا مغازه ای مشغول به کار میشد اما انقدر نامنظم بود که عذرشو میخواستن.
من و خواهرم همیشه حسرت لباسا و کفشای دیگران رو میخوردیم. هیچ محبتی از پدرمون نمیدیدیم. اون حتی زورش میومد با ما حرف بزنه.
بارها تو ذهن کوچیکم این سوال بوجود میومد که اصلا چرا ازدواج کرد؟ از ازدواج و زندگی مشترک بدم میومد، چون فکر میکردم همه مردا با زن و بچه هاشون اینطوری رفتار میکنن. پدرم نه تنها هیچ مسئولیتی در برابر ما احساس نمیکرد بلکه از ما طلبکار هم بود و انتظار داشت بهش احترام بذاریم و هواشو داشته باشیم.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
صبح روز شنبه وسط سالن مشغول انجام تکالیفم بودم وپدرم مشغول روزنامه خوندن بود.
پدربزرگم وارد سالن شد و مستقیم رفت پیش پدرم نشست و مشغول حرف زدن شدن.
مادرم توی اشپزخونه مشغول غذا پختن بود. داداشام کوروش و داریوش توی حیاط ماشین میشستن.
خواهرام ندا و نازنین هم مشغول کارای خودشون بودن
صدای پچ پچ پدر و پدربزرگ داشت اوج می گرفت. ناگهان پدرم با یک نگاه معنی دار برگشت من و نگاه کردو گفت:
پریا که تاج سرمه اونم پسرمونه ما موافقیم با این وصلت...
فقط خدا میدونه اون لحظه چه حسی به من دست داد... یعنی کی میتونه باشه که پدرم به این قاطعیت قبول کرده.. حتی بدون این که حتی کوچکترین نظری از من بخواد.
نکنه همونی هست که فکر میکنم توی همین فکر ها بودم که پدرم من و صدا کرد: پریا بیا اینجا پدر..
تمام بدنم میلرزید. قلبم میخواست از سینم بزنه بیرون. خیلی میترسیدم خیلی...
بلند شدم و با قدمای کوتاه به سوی پدرم رفتم طوری اروم راه میرفتم انگار میخواستم هیچ وقت نرسم..
بالاخره رسیدم. پدرم با صدای آروم گفت پریا بابا بشین باید راجع به یه مسئله حرف بزنیم...
پدر شروع به مقدمه چینی کرد که من دیگه باید ازدواج کنم و یه نفر از من خواستگاری کرده که همه موافق هستیم فردا هم با مادرش میان اینجا.
گفتم خب کی هست؟؟
پدرم سکوت کرد به چشمام نگاه کرد و با صدای آرام گفت: فریبرز.
درست حدس زده بودم خودش بود. دنیا رو سرم خراب شد. هیچ حرفی نداشتم بزنم. حتی نمیتونستم رد کنم چون انگار اونا تصمیمشون گرفته بودن و کاری به نظر من نداشتن.
فریبرز پسر عموی مادرم بود اون سرهنگ ارتش بود. وضع مالی خوبی داشت و از نظر ظاهری زبان زد خاص و عام بود. فوق العاده جدی بود ولی 20 سال از من بزرگتر بود. من دختری 16 ساله بودم و اون مردی 36 ساله... خیلی برام سخت بود قبول کردنش همیشه ازش میترسیدم و هرجا میدیدمش سنگینی نگاهش رو روم حس میکردم.
مادر، پدر و پدربزرگم خیلی خوشحال بودن و اصلا براشون مهم نبود من چه قدر عذاب میکشم.
صبح روز بعد همه در تکاپوی خواستگاری بودن و من کنج اتاق گریه میکردم. هیچ راهی نداشتم دلم میخواست زمین دهن باز کنه من و بخوره. سه چهار ساعت از سرجام تکون نخوردم و گریه کردم تا اینکه مادرم وارد اتاق شد و من و توی اون حال دید و شوکه شد. دو دستی زد توی صورت خودش و گفت: این چه حال و روزیه دختر پاشو به سرو وضعت برس یکم الان مهمونا میان فریبرز نباید تورو اینطوری ببینه.
درسته اونا بیشتر نگران فریبرز بودن تا من. خدایی نکرده نظرش عوض نشه..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
سلام این روزا هیچ چیزی به اندازه یادآوری دستای پینه بسته پدرم، اذیتم نمیکنه.
وقتی یادم میاد چطور پدرم چگونه برای پیشرفت بچه هاش، مخصوصا من، از جونش مایه میذاشت، دلم آتیش میگیره!
وقتی پدر خبر قبولیم رو توی دانشگاه شنید، از خوشحالی روی زمین بند نبود..
اون منو که بزرگترین بچه خونواده بودم یه طور دیگه دوست داشت و مدام میگفت: دعا میکنم خواهرای دیگه ات هم مثل تو بشن؛ خانم و سربه راه!
اون روزا و قبل از قبولیم تو دانشگاه من واقعا دختری به قول پدرم، خانم و سربه راه بودم اما با قبولیم تو دانشگاه و رفتنم به شهرستان همه چیز خراب شد؛ بهتره بگم خودم با دستای خودم زندگیمو نابود کردم.
من که یه روزی نور چشم پدرم بودم، مزد زحماتاشو به بدترین شکل دادم!
از وقتی یادم میاد طعم فقر و نداری را با تموم وجودم چشیدم. پدرم کارگر زحمتکشی بود که برای تامین مخارج زندگی و سه تا بچه هاش از صبح تا دیروقت کار میکرد. با این وجود همیشه زندگیمون میلنگید. غذای درست و حسابی برای خوردن نداشتیم و بیشتر وقتا لباسای دست دوم دخترای فامیل رو که خاله ها و عمه هام دلشون میسوخت و برامون می آوردن، میپوشیدیم. تنها خانواده ایی که تو فامیل وضع مالی خوبی نداشت، ما بودیم.
راستش من همیشه بابت این وضع خجالت میکشیدم و سعی میکردم کمتر تو جمع های فامیلی باشم. دلم نمیخواست دخترای فامیل دستم بندازن و بخاطر کهنه بودن لباس ها و وسایلم مسخره ام کنن.
گاهی که حرصم در میومد به پدرم میگفتم: آخه این چه کاریه که برای خودت انتخاب کردی؟ صبح زود از خونه میری بیرون و شبا از زور خستگی شام نخورده خوابت میبره. خب، تو هم یه کاری میکردی که ما مثل بچه های دیگه فامیل زندگی راحتی داشته باشیم و این همه حسرت نخوریم!
پدر اینجور مواقع بدون اینکه از حرفام دلخور بشه، سرم رو روی سینه اش میذاشت و میگفت: اگه این کار رو انتخاب کردم واسه این بود که دلم میخواد هر چند کم اما یه لقمه نون حلال سر سفره زن و بچه م بذارم!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی 🌹
#بخش_اول
خجالت بکش «الهام»! حرف دهنت رو بفهم و حواست رو جمع کن. اونی که تو داری درباره ش اینطوری حرف می زنی پدر منه!
الهام با عصبانیت نگام کرد، بعد صداشو بالاتر برد و گفت: «به من چه که پدرته! مگه من وظیفه دارم که مثل یه کلفت هم کارای خونه رو انجام بدم و هم به پدر تو رسیدگی کنم؟ اون خواهرای زرنگت هرکدوم بهونه شوهراشون رو اوردن و پدرشون رو از خونه انداختن بیرون. برادر عزیزت هم چون زنش فرنگیه و مهر و محبت ایرانی تو رگاش جریان نداره نمیتونه از پدرش مراقبت کنه. این وسط کی خرتر از همه ست؟ الهام بیچاره بدبخت! باباجان، آخه مگه من چه گناهی کردم که باید جور پدر شما رو بکشم و تر و خشکش کنم؟ جنابعالی که از صبح تا شب خونه نیستی تا ببینی من چه مکافاتی دارم؟ فکر می کنی انجام کارای خونه و رسیدگی به دو تا بچه کار راحتیه که حالا پدرت رو هم اوردی وبال گردنم کردی؟ مگه تاوان حس پدر دوستی شما رو من باید پس بدم آقا!
اگه خیلی دلت برای پدرت میسوزه خب ببرش خونه سالمندان. من دیگه هیچ وظیفه ایی در قبال پدر شما ندارم و هیچ کاری براش انجام نمیدم. آخه دردم رو به کی باید بگم؟
آقاجان، بنده با وجود پدر شما تو خونه خودم راحت نیستم. دلم میخواد تو خونه خودم آزاد باشم، سر بچه هام داد بزنم، صدای تلویزیون رو بلند کنم اما با وجود پدر تو نمیتونم. دیگه خسته شدم بس که ملاحظه کردم!»
میدونستم الهام عمدا این طور بلند صحبت میکنه تا پدرم صداشو بشنوه. حسابی از دستش شاکی بودم اما اگر کوتاه نمیومدم اوضاع از این بدتر میشد.
در حالیکه در اتاق رو می بستم با یه لحن آروم گفتم: «الهام جان، آخه این پیرمرد که کاری به ما نداره. به زور یه لقمه غذا میخوره و تا جائیکه بتونه کارای شخصی ش رو هم خودش انجام میده. این ما بودیم که پدرم رو آلاخون والاخون کردیم.
بیچاره تو خونه خودش نشسته بود و زندگیش رو می کرد. ما بچه ها بهش فشار آوردیم که خونه رو بفروشه و سهم هرکدوممون رو بده. اون که راضی به این کار نبود. می گفت این خونه قدیمی پر از خاطرات مادرتونه و من اینجا راحتم و با این خاطره ها سر می کنم اما ما همه بهش توپیدیم که حالا که مادر مرده اونم باید از گذشته جدا بشه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. آقاجون از همون اول از آواره شدنش میترسید اما ما بهش گفتیم که اون رو از جونمون هم بیشتر دوست داریم و نمیزاریم تو خونه هامون بهش بد بگذره چون جاش رو تخم چشمامونه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی 🌸
#بخش_اول
_بیست سالمه. اسمم نیلوفره. ترم چهارم دانشگاه هستم.
من و دختر عموم شیوا باهم دانشگاه قبول شدیم و وقتی خبر قبولیمون اومد، از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم.
آخه میدونین، خانواده هامون یکم متعصبن و قبولی دانشگاه برامون حکم آزادی رو داشت. دیگه قفل و بند برداشته شده بود.
خودمون می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. برای خرید کتاب و گرفتن جزوه و درس خوندن با همکلاسی هامون اجازه داشتیم بریم خونه بچه ها یا اونا بیان خونه مون.
حتی گاهی با هم پارک میرفتیم، این جا و اونجا می نشستیم و گپ می زدیم و خرید می کردیم.
وای که چه روزای خوشی داشتیم! پدر و مادرامون چه می دونستن؟
من و شیوا سه شنبه ها از صبح روی پامون بند نبودیم. هی ساعتمون رو نگاه می کردیم تا این دو ساعت درس هرچه زودتر تموم بشه و بعدش با همدیگه بریم بیرون.
یه روز بعد از کلاس، طبق معمول با همدیگه رفتیم بیرون، پشت ویترین یکی از مغازه ها وایستاده بودیم و داشتیم لباسا رو نگاه میکردیم.
یه تیشرت چشم شیوا رو گرفت. گفت اگه قرمزش بود بهتر بود.
یه دفعه یه صدای ناآشنا از پشت سرمون گفت ولی این رنگ سبز هم خیلی خوشرنگه ها!
هر دوتامون با هم برگشتیم و پشت سرمونو نگاه کردیم... و بدون اینکه از هم خبر داشته باشیم یه دفعه دوتایی ازش خوشمون اومد و به قول معروف تو یه نگاه دل باختیم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی ❣
#بخش_اول
♡امیر :
دبیرستانی بودم...یه روز وسط امتحانا دیگه دادم دراومد..انقد که همسایه رو به رویی که تازه اومده بودن، وقت و بی وقت کار میکردن تا بازسازی خونه شونو تموم کنن. دیگه واقعاا بریده بودم. هر چی پدر و مادرم گفتن پسر بشین سر جات . تو عالم همسایگی تحمل این شرایط اشکالی نداره..چند روز دیگه تموم میشه..ولی به خرجم نرفت که نرفت...بلند شدم کفشامو پوشیدم و رفتم در خونشون. زنگشونم کار نمیکرد هنوز...انقد به در زدم تا یکی بالاخره گفت دارم میام...صبر کنید...
و اونجا...اونجا بود که قلب من برای همیشه وایساد...با چادر اومد جلو در...ماتش شدم... همه ی توپ پری که باهاش رفته بودم دم در خونشون دود شد رفت هوا...ب تته پته افتادم...تو سرم دنبال بهونه میگشتم ولی مغزم خالیه خالی بود..گفتم مادرم براتون غذا آماده کرده..گفت اول بیام زنگ خونتونو بزنم..بعد برم سینی رو بیارم...یهو یکی از داخل خونه صداش کرد رویا..کیه مادر؟؟؟
اسمش رویا بود پس...رویا...چقدر بهش میومد...
برگشت به مادرش گفت مامان همسایه میخواد برامون نهار بیاره...مادرش اومد جلو در و گفت شرمنده میکنید...والا ما انقدر کارگر بنا تو خونه داریم که هنوز هیچ فرصت نکردیم با همسایه ها آشنا شیم...منم گفتم خواهش میکنم..درو باز بزارید تا برم خونه سینی رو بیارم...
خاک تو سرم شد..حالا غذا از کجا گیر میاوردم...رفتم خونه..دیدم مامان لوبیا پلوی محشری درست کرده..قابلمه رو گذاشتم تو سینی با یه خربزه از کنار حوض گذاشتم کنارش و بردم واسه اونا...قابلمه اون روز غیب شد و ما نون و ماست خوردیم نهار... چقدرم فیلم بازی کردم و توی حیرت بودم مثل بقیه که پس قابلمه با جاش چی شد؟!؟!
بعد نون و ماست اون روز، بساط درس خوندنمو کنار پنجره رو به روی خونشون انداختم...به خودم میومدم می دیدم دفترمو پر از مشق اسم رویا کردم...وسط امتحانا دیگه درسی توی مغزم نمیرفت با وجود رویا...
دو روز بعد مادرش اومد جلو در خونمون... مادرم رفت جلو در و من از پنجره دیدم داره با قابلمه ما میاد...دو دستی زدم تو سرم...مادر رویا قابلمه رو گرفت سمت مادرم و گفت خدا ازتون راضی باشه..دستتون درد نکنه...چقدر لوبیا پلوی خوشمزه ای بود...از آقا پسرتونم تشکر کنید که زحمت آوردنشو کشیدن...
مامان منم دوزاریش افتاد که داستان چی بوده...هیچ به روی خودش نیاورد و با همسایه گرم گرفت و ده دیقه بعد اومد بالا..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا 🌸🌱
#بخش_اول
سلام عزیزم، امیدوارم مشکل بنده رو ببینید و زودتر بزارید.
براي من يك مشکل پیچیده ای پیش اومده که اصلا نمیدونم چکار کنم. من ۲ ماهه که زایمان کردم، هفته پیش که تعطیلات بود رفتیم ويلاي پدر شوهرم، خواهر شوهرم هم تو همون منطقه ویلا دارن، خواهر شوهرم رفت ويلاي خودش و ما رفتیم ویلاي پدرشوهرم. صبح چشممون باز نشده مادرشوهرم زنگ زد به دخترش که دختر بزرگتر آماده کن بیایم دنبالش بیاد اینجا پیش ما، خواهرشوهرم دوتا دختر داره که خانواده شوهرم بشدت بینشون فرق میزارن، از نظرشون نوه فقط دختر بزرگه اس و بقیه ادم نیستن. خواهر شوهرمم دخترشو نداد و گفت من ۲تا بچه دارم نمیشه یکی بیاد یکی بمونه خونه. سرهمین موضوع با مادرش بحثش شد و چند روز تعطيلي به کامشون تلخ شد. روز بعدش درحد سر زدن اومدن و رفتن. اینارو گفتم که به مشکلم برسم.
من با خانواده همسرم تو يك ساختمان هستیم ولي وقت زایمانم تنها بودم، هیچ کمکی نکردن. من يك مادر پیر دارم که از کار افتاده اس، یك خواهر هم دارم که تو يك شهر دیگه زندگی میکنه، هیچ کس نتونست بیاد. من موندم و يك بچه که هیچ تجربه اي از بچه داري نداشتم. این وسط هم همه خواهرشوهرمو میزدن تو سرم که دوتا بچه شیر به شیر رو تنهایی بزرگ کرد، ما هیچ كمكي بهش نکردیم به این کارشون افتخار هم میکنن). از این جهت من همیشه ازش کینه داشتم از اینکه انقد ادم قوي بود ازش متنفر بودم، با اینکه هییییچ کاري به من نداشت، از گل نازکتر به من نگفته بود. من و شوهرم برگشتیم خونه ، مادرشوهرم اینا موندن تو ویلاشون. تو خونه بودم که دیدم زنگمون زده شد. خواهرشوهرم بود. کلي وسیله برام آورده بود. اندازه ۲ماه غذاي فريزري درست کرده بود، چند مدل كیك خونگي برام پخته بود، ناهار و شام اورده بود. اجیل، میوه. خودش اومد همه رو جابجا کرد. بعد بهم گفت تو استراحت کن من خونه رو مرتب میکنم (خونمون خيلي نامرتب بود). بعدش بچه رو برد حمام، گفت من بچه رو میگیرم خودتم برو حموم. شاید ۲هفته میشد که حموم نرفته بودم، موهام چسبیده بود به کف سرم. از خدا خواسته رفتم حموم. تا بیام خونه رو دسته گل کرده بود. همه اش با خودم فک میکردم چطوري میرسه اینهمه کار کنه، خودش شاغله، بچه هاش مدرسه آنلاین هستن و رسیدگی میخوان ، خودشم که ۲قلو بارداره. هیچ کمکي هم نداره. چون خانواده خودش با شوهرش مشکل دارن خونه اش نمیرن همه اش خواهرشوهرم میاد بهشون سر میزنه. از وقتي هم میرسه خونه مادرش فقط کار میکنه و نظافت میکنه، حتي بقيه هیچ کاري تو خونه نمیکنن میگن اخر هفته فلاني میاد انجام میده، رسما شده کلفتشون. همه این کار هارم میکنه که بقيه بزارن پدرشو ببینه چون بخاطر اختلافشون مادرشوهرم و بچه هاش بهشون گفتن نیاید خونمون، ولي پدرش گفته تا من زنده ام کسی حق نداره پاي بچه ام رو از اینجا ببره.
یادم رفت که بگم سه تا برادر و خواهر هستن که فقط یكي از خواهرشوهرام که کوچیکه ازدواج کرده و شوهر من ولی بقيه مجردن. خواهرشوهرم بخاطر اختلافشون اصلا خونه ما نیومده بود، البته ماهم خونه اونا نمیریم، اصلا خونه اش رو خانواده اش نميشناسن، این اولین بارش بود اومد....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#داستان_زندگی 🌸
#بخش_اول
سلام نماز روزتون قبول درگاه حق..
خواستم داستان زندگی برادرم براتون تعریف کنم . شایدمادرهایی باشن تو کانال که تو زندگی دختر یاپسراشون دخالت میکنن سنگ می زارن مانع ازدواجشون میشن عبرتی بشه.
راستش من تک دختر خونوادم و۴ برادر دارم که هر چهار برادر من ازدواج کردن
البته اینم بگم تمام ازدواج انها زیرنظر مادرم بوده و اگه مادرم مورد قبولش نبود کسی جرات حرف زدن نداشت کلا مادرم ادم خیلی سختگیر و سیاستمداری بود که حتی پدرم در مقابلش سکوت میکرد..
البته پدرم میدان تربار بزرگ داره و برادرام اونجا کار می کنن از نظر وضعیت مالی خداراشکرخوبیم. وپدرم بعد از ازدواج برادرام به هرکدومشون یک واحد داد تا کنارمازندگی کنن..
دردسرهای زندگیمون از اونجایی شروع شد که برادر کوچیکم عاشق یه دخترخانمی شد.
وبا مادرم درمیون گذاشت تا برای خواستگاری پیش قدم بشن ..و مادرم مثل همیشه اول پرسید کجاییه کس کارش چیه که برادرم گفت پایین شهر تهران زندگی میکنن و پدر نداره و تک فرزند بامادرش زندگی میکنه..
باشنیدن این حرفها مادرم اخمی کرد گفت این بی کس و کار از کجا پیدا کردی حتما چشمش دنبال مال و اموالته.
که برادرم گفت نه اصلا اینطور نیست دختر ساکت و خوبیه.
که باز مادرم گفت همه روز اول همینن.. باظاهر ساده میان جلو میگن چشممون دنبال اموالتون نیست بعد وقتی داخل کندو عسل شدن هرچی میخورن بازم کمشونه..
خلاصه اصرارهای برادرم برای این ازدواج زیاد بود و با خواهش و منت مادرم رو راضی کردن برن براشون خواستگاری که مادرم اول گفت خودم باید تنها برم نیازی به جمع کردن ادمها نیست ساز و دوهل ببریم.. که برادرم قبول کرد.
روز بعد من و مادرم خونه دخترخانم رفتیم و از شهر خیلی دور شدیم و به اطراف شهر رسیدیم مادرم گفت اینجا دیگه کجاست مارا اوردی. که برادرم سکوت کرد
وقتی رسیدیم خونه دخترخانم زنگ زدیم مادرشون در و باز کردن باعزت احترام ازما استقبال کردن ..
خونه خیلی فقیرانه ای داشتن و قدیمی که مادرم باحالت بی میلی به اطراف خونه نگاه میکرد و حتی کفششم درنیاورد و با همون کفش رفت ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 حالات همسر بانو امین جناب آقای معین التجار پس از دریافت کتاب ( اربعین هاشمیه ) ایشان و متوجه
🍃🍃🍃🌸🍃
#بخش_اول❤️
حالات همسر بانو امین جناب آقای معین التجار پس از دریافت کتاب ( اربعین هاشمیه ) ایشان و متوجه شدنِ رسیدن همسرش به درجه اجتهاد 👇👇👇
بخش اول: همسر با اخلاص
کتاب اربعین هاشمیه که تازه به دستش رسیده بود را برداشت و زودتر از همیشه حجره را ترک و به سمت خانه رفت.
باورش سخت بود.
همسری که تمام لباسهای شوهرش را خودش دوخته و در کارهای خانه سنگ تمام گذاشته بود.
همسری که هر روز تا جلوی درب بدرقه اش میکرد و هنگام ورود با تواضع و محبت به استقبالش می آمد.
همسری که مهمانهای زیاد او را با خوش رویی پذیرایی میکرد.
همسری که هیچ وقت گله و شکایتی از حجم کارهای خانه نکرده بود.
باورش نمیشد که این اجازه نامه ها مربوط به او باشد.
صفحه آخر کتاب نشان میداد همسر دانشمندش اجازه اجتهاد و استنباط احکام شرعی را از بالاترین مراجع زمان گرفته بود.
گامهایش را تندتر کرد تا زودتر به منزل برسد. احساس تعجب و خوشحالی و افتخار در هم آمیخته و سراسر وجودش را فراگرفته بود و عجیبتر از همه اینکه همسرش در اینباره هیچگاه چیزی به او نگفته بود.
البته شاید خیلی هم نباید تعجب میکرد. با آن پشتکار و صبوری و اخلاصی که از بانو دیده بود حقش بود که چنین بشود. خود بانو گفته بود که علم را می آموزد نه برای خود علم بلکه به عنوان مقدمه ای برای قرب خدا و خودسازی و معرفت النفس.
از دست دادن هفت فرزند و در عین حال شاکر بودن کار هر زنی نیست.
می دانست که بانو حتی کارهای خانه را هم با نگاهی متفاوت مینگرد و به کارهای خانه هم رنگ و بوی الهی و سلوک داده است.
شنیده بود که بانو وقتی خانمهای دیگر را موعظه میکند میگوید: اگر بناست نفس انسان به وسیله ریاضت از تعلق و حب دنیا خلاص شود پس چه ریاضتی بهتر از خوب خانه داری کردن و خوب همسرداری کردن!
شنیده بود که میگفت: هیچ ریاضت نفسی مانند خانهداری نیست. لذا بهترین خانهداریها را میکرد.
دائما میگفت زن از خانه شوهر به بهشت میرود، از خانه شوهر هم به جهنم میرود.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c