#داستان_زندگی 🌱
#مرضیه
#پرونده_یک_وکالت✅
از صبح درگیر یه پرونده بودم که هرچی بهش فکر میکردم حل نمیشد. کلافه شده بودم.
چند سال وکالت و داشتن پرونده های موفق توی سابقه کاریم، بد عادتم کرده بود و انتظار موفق شدن توی این پرونده پر از مشکل رو هم داشتم.
موکلم نیومده بود و همین باعث شده بود توی راهرو منتظر بمونم. داشتم به مدارک و دادخواست ها نگاه میکردم که ناخوداگاه سرمو بلند کردم تا نگاهی به راهرو بندازم.
چشم چرخوندم از بیکاری به افراد حاضر توی سالن شلوغ و پررفت و آمد که با دیدن کسی، انگار پرت شدم به دوازده سال پیش!
زمین از حرکت ایستاد و انگار من بودم و اون. وقتی که حرکت جنون وارم یادم میوفتاد، دلم میخواست میمردم تا بیادش نیارم.
اما اون روز با دیدن مرضیه، احساس کردم همه خون توی بدنم یخ بسته و نمیتونم حرکت کنم.
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم، رو گرفت و همون لحظه، نوبت رسیدگی به پروندش بود. رفت توی اتاق و یه مرد تقریبا قد بلند هم چرت زنان پشت سرش راه افتاد.
کنجکاوی امونمو بریده بود. رفتم کارتمو به سرباز نشون دادم و راجع به پروندش پرسیدم که گفت پرونده طلاق!
با اومدن موکلم، هیچ فکر دیگه ای جز برنده شدن توی دادگاه امروز رو توی ذهنم نیاوردم و تمرکزمو گذاشتم واسه کارم. بعد از بالا و پایین شدنای زیاد، رای دادگاه به نفع من شد و خوشحال از در زدم بیرون.
دنبال مرضیه چشم چرخوندم. انتظار دیدنشو نداشتم اما دیدم جلو در داره با گریه، تلفنی حرف می زنه.
حدس میزدم نشناستم. واسه همین جلو رفتم و سلام دادم.
_سلام... ببخشید!
برگشت به سمتم....
خیلی آروم و موقر حرف میزد. چشماش همون چشما بود و صداشم همون یکمی قیافهاش جاافتاده تر شده بود.
گوشی رو قطع کرد. با شک و تردیدی که از چشماش بیداد میکرد گفت: بفرمایید؟
متعجب پرسیدم: نشناختی؟!
انگار ذهنش شروع کرد به کند و کاو.
مرضیه تنها دختری بود که میتونستم با نگاه کردن به چشماش، بفهمم چی تو فکرش میگذره....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••