#داستان_زندگی 💚
#ماهگل
سلام داستان منم بخونید لطفا و در اخر بگید چکار کنم 😔 سعی کردم خلاصه و اتفاقات مهمو بنویسم
از اون روزی میگم که بدترین روزام شروع شد اون روز توی خونه بودم ،ناهار قرمه سبزی گذاشته بودم
قاشقی از قرمه سبزی رو چشیدم. خیالم از نمکش راحت شد، در قابلمه رو گذاشتم و رفتم پای چرخ خیاطی.
ماهگل دخترم تو خونه میدویید و بازی میکرد. منم تازه یدونه سفارش گرفته بودم و با ذوق از روش کار میکردم.
زندگیم بد نبود. خیلی خوب هم نبود، اما بد هم نبود. راضی بودم. اینکه بچهم سالمه و مشکلی نداره. خودم میتونستم کار کنم و شوهری که بیکار شده بود.
یه تهمت ناروا، بلایی به سر زندگیمون آورد که از کار بیکار شد و حالا هرروز به امید پیدا کردن کاری از خونه می زد بیرون.
یه ماشین درب و داغونم داشتیم که اگه کسی قبول میکرد سوارش بشه، پول مسافرکشی هم توی خونه میومد.
قرمه سبزی که بار گذاشته بودم، همش دوتا تیکه گوشت کوچیک داشت. اونم برای ماهگل گذاشته بودم. طفلک بچهم توی سن رشد بود. باید غذا میخورد. اما چاره چی بود!؟
کسی که حق و حقوقمونو خورده بود، هرروز دوبرابر خرج متوسط ما، غذا اصراف میکرد و دور میریخت! ککش هم واسه دختر سه سالهی من نمیگزید. که بگه این مردی که میخوام قربانی پلیدی و نقشه های خودم بکنم، زن و بچه داره! لاقل نون زن و بچه شو آجر نکنم.
_مامان چه بوی خوبی میاد.
سرشو بوسیدم و گفتم: گرسنته؟
+آره.
_بذار بابا بیاد باهم غذا میخوریم.
عروسکشو برداشت و رفت یه گوشه نشست. خیلی بیشتر از سنش میفهمید. با اینکه بچه بود، اما حرفامو خوب درک میکرد. بدون هیچ اعتراضی منتظر سیروس شدیم تا بیاد برای ناهار.
از در اومد داخل. ماهگل به دور پاهاش میچرخید و بغلش میکرد. اما سیروس بیحال تر از این بود که پا به پای ماهگل بچگی کنه. دستی به سر ماهگل کشید و جای همیشگیش نشست.
سفره رو پهن کردم و غذا رو آوردم. حین ناهار خوردن گفتم: چی شد؟
+چی چی شد؟
_حواست کجاس؟ کار پیدا کردی؟
+آها کار! نه ولی پیدا می شه.
سرمو انداختم پایین. خدا ناامیدمون نمیکرد. مطمئن بودم. رو بهش گفتم: امروز لیلا خانوم اومده بود دم در....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••