رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#درد_دل_اعضا #مهسا وقتی سینی به دست به سالن برگشتم کمی از چای توی سینی ریخته بود .. سینی رو مقابل
#درد_دل_اعضا
#مهسا
مامان خونه نبود .
قابلمه ی غذا روی اجاق گاز در حال پختن بود ..
دو تا چای ریختم و به جای صبحانه دو تا از شیرینیهایی که دیشب خانواده ی علیرضا آورده بودند رو کنار چای گذاشتم و به حیاط رفتم ..
بابا شلنگ رو جمع کرده بود و روی پله نشسته بود ..
سینی رو ازم گرفت و با دست به کنارش اشاره کرد و گفت بشین همین جا..
میدونستم میخواد در مورد دیشب و خواستگاری حرف بزنه ..
پرسیدم مامان کجاست؟؟
بابا لیوان چای رو برداشت و گفت یه توک پا رفت خونه ی مهتاب .. الان میاد..
چایت رو بخور تا سرد نشده ..
کمی از چایم رو سر کشیدم ..
بابا لیوان چایش رو دو دستی گرفته بود و زل زده بود به چای ...
پرسید نظرت چیه؟ به نظر آدمهای خوبی میومدند ..
پسره هم معلوم بود بچه ی سالمیه.. متین بود با ادب ، سنگین ..
با وجدان بخواهیم حرف بزنیم ایرادی نداشت ..
منم مثل بابا زل زدم به لیوان توی دستم و آروم گفتم ولی من نمیخوام ازدواج کنم ..
بابا به طرفم برگشت و گفت تا؟؟
با تعجب گفتم تا چی؟؟
بابا لیوانش رو توی سینی گذاشت و گفت تا کی قصد ازدواج نداری؟یه ماه ، یه سال، پنج سال دیگه .. بگو ما هم بدونیم ..
کلافه گفتم نمیدونم تا کی ولی میدونم که نمیخوام ازدواج کنم ...
بابا دستهاش رو تو هم قفل کرد و گفت میدونی نگرانی یه پدر چیه؟
یه پدر همیشه نگران آینده ی بچه شه، وقتی که خودش زنده نیست و نمیتونه مراقب بچه اش باشه ، مخصوصا دختر ..
دو سه سال دیگه شصت سالم میشه...
جوون نیستم تا از بابت تو خیالم راحت باشه .
کمی سکوت کرد و دستش رو پشتم گذاشت و گفت اگر ایرادی داشتند همون دیشب بهشون جواب رد میدادم
ولی مطمئن باش ردش کنی یکی از بهترین موقعیتها رو از دست میدی ..
دستش رو که پشتم بود چند بار بالا و پایین برد و گفت تو چند روزی فکراتو بکن، منم پرس و جوهام رو میکنم ...
بلند شد و داخل خونه رفت ..
بابا چه میدونست درد من چیه ..
آه بلندی کشیدم و یکی از شیرینها رو به دهانم گذاشتم و گازی زدم که مامان در حیاط رو باز کرد ..
با لبخند جواب سلامم رو داد و گفت بدون من دهنتون رو شیرین کردید؟
شیرینی پرید تو گلوم ، کمی چای خوردم و گفتم به جا صبحونه میخورم ...
مامان از کنارم گذشتنی گفت والا اگه این پسر در هر خونه ی دیگه ای رو میزد امروز بساط عقد برگزار بود ...
موقع خوردن ناهار مامان میخواست در مورد دیشب صحبت کنه که متوجه ی اشاره ی بابا شدم .
مامان سکوت کرد.. و تا غروب حرفی زده نشد ..
غروب مثل هر غروب جمعه دلگیر بود ..
تو اتاقم خودم رو مشغول درس کرده بودم ولی اصلا تمرکز نداشتم ..
شنیدم که مامان ، بابا رو برای خرید فرستاد .
به محض رفتن بابا ، مامان به اتاقم اومد و گفت دو سه ساله این کتابها جلوته، من به جای تو خسته شدم ..
کتاب رو بستم و گفتم هر طور شده امسال قبول میشم ..
مامان روی لبه ی تختم نشست و گفت ایشالا که قبول میشی .
زل زد به چشمهام و گفت مهسا من عقلمو نمیدم دست توی بی عقل .. اینا زنگ بزنن واسه جواب میگم که جوابت مثبته..
از تعجب برای چند ثانیه سکوت کردم ..
چشمهام بی اختیار پرآب شد و گفتم مامان.. میخواهی من خودمو بکشم این کارو بکن ..
قسم میخورم به جون بابا بخواهید منو شوهر بدید این کار و میکنم ..
اشکهام رو که روی صورتم روان شده بود رو با پشت دستم پاک کردم ..
مامان دستش رو گذاشت رو پام و گفت چیزی هست که من خبر ندارم؟ راستش رو بگو...
جواب ندادم و سرم رو گذاشتم روی زانوم و بلند گریه کردم ..
مامان با صدای لرزون پرسید مهسا ... اتفاقی واست افتاده؟؟
نکنه.. نکنه ...
با زنگ تلفن حرفش نصفه موند ..
از اتاقم بیرون رفت .. فاطی خانم بود ..
اینطور که معلوم بود میگفت که خانواده ی داییم ازتون تعریف کردند چون مامان هی تکرار میکرد نظر لطفشونه، خودشون خوبن ...
کمی سکوت کرد و گفت والا میگه چند روز باید فکر کنم ،
با پسره دوباره صحبت کنم بعد جواب قطعی رو میگم ....
صورتم رو پاک کردم و با حرص به سالن رفتم
همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم چرا نگفتی جوابم منفیه...
مامان اومد نزدیکتر و گفت من اول باید بدونم تو چه مرگته ؟
دوباره نزدیکتر شد و دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتم و گفت نگام کن ..
تو کس دیگه ای رو دوست داری؟
بلافاصله گفتم نه.. ولی اینم دوست ندارم یه جوریه به دلم نمیشینه ..
مامان نگرانی از صورتش برطرف شد و روی مبل ولو شد و گفت خداروشکر ... فکر کردم عاشق کسی هستی اونطور مثل ابر بهار اشک میریختی..
لبخندی زد و ادامه داد این حست طبیعیه.. آدم تو رویاهاش فکر میکنه حتما عاشق میشه و عروسی میکنه ولی زندگی واقعی همینطوره که میبینی ..
اگه میخواهی خوشبخت باشی باید با عقلت انتخاب کنی ..
حالا یکی دوبار ، با جناب سروان حرف بزن حتما مهرش به دلت میوفته..
با این حرف مامان خنده ام گرفت و گفتم چرا این مدلی میگی؟جناااب سروااان ..
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"
#پرسش_اعضا ❤️🍃
سلام تو رو خدا نظرتون رو بگید هرکس تجربه داره کمکم کنه من 22 سالمه و پنج ساله ازدواج کردم یه بچه هم دارم شوهرم اعتیاد داره و اینکه توخونه مصرف نمیکنه میره بیرون با رفیقاش و این کارش چند ساعت طول میکشه حتی به 4 الی 5 ساعتم میرسه و تو این بازه زمانی اگه کاری داشته باشم یا بخام جای برم نمیاد و اگه بیرون باشه زنگش بزنم میگه 10 دقیقه دیگه ولی چن ساعت میشه وبسیار رفیق بازه که همشونم معتادن مثلا 10 صبح که میره سه بعد ظهر میاد خونه حتی برا غذا هم نمیاد رفت و امدی هم با خانوادم نداره. درضمن شرط اصلی من برا ازدوج با ایشون عدم اعتیاد بوده که متاسفانه دچارش شدن و به هیچ عنوان حرف شنوی از من نداره برا ی کاری باید هزار بار تکرار کنم .شغلم نداره.همه کار کردم که از کارش دست بکشع ولی نشده.کلا یا خونه نیست یا وقتیم هست سر اینکه کجا بوده یا چرا دیر اومده بحث داریم تو تایمی که خونه هست همیشه گوشی دستش هست حتی موقع غذا خوردن این عادتش بسیار ازار دهنده هست هزران بار براش گفتم که این کارت بده حتی گوشم از دستش گرفتم به فحشم رسیده ولی اثری نداشته نمیدونم شاید من خیلی ساده و بی تدبیرم که شوهرم این چنین شده واقعا ارامش ندارم
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام میشه اینو تو کانال بزارید جارو برقی ایرانی چه مارکی خوبه؟بعضیا میگن سپاهان بخر و بعضیا دوو کسی این مارک ها رو داره؟خوبه
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام خدمت همه ی اعضای گروه و همچنین ادمین عزیز
من مشکل دیسک کمر دارم میخواستم از اعضای عزیز کانال درخواست کنم که اگه یه دکتر خوب ومجرب طب سنتی میشناسن
که کارشون رو دیده یا شنیده باشند لطفا برای منم اسمش و آدرس رو واگه داشته باشند شماره تماس رو بزارید که واقععععععا نیاز دارم و دارم درد میکشم
اجرتون با حضرت زهرا سلام الله🌸🌸
اللهم عجل لولیک فرج🤲 🤲
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام و خسته نباشید.مدت یک سال و نیم است که ازدواج کردم.زندگی نسبتا خوبی داریم و هر از گاهی دعوا های معمول بین ما رخ میدهد.اما چند وقتی ست حس میکنم رفتار های شوهرم بسیار بد شده.شاید هم حساسیت من زیاد شده.به هر حال فکر میکنم نیاز به مشورت با یک مشاور دارم اما نمیدانم چگونه این موضوع را با شوهرم در میان بگذارم که عصبانی نشود.چگونه به او بگویم به مشاوره نیاز دارم؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
سلام دختری هستم مجرد و تاالان قصد ازدواج نداشتم ولی مدتی است که در محل کارم با آقایی آشنا شدم(البته ایشون هم مجردن) که احساس میکنم با معیارهای من جورند، در احکام شرعی و باتوجه به زندگی حضرت محمد(ص) خاستگاری دختراز پسر اشکالی ندارد به شرطی که دختر واسطه ای داشته باشه و پسر هم متوجه نشه که دختر ازون تقاضا ازدواج داره… من میخوام از کارفرمام تقاضا کنم که واسطه من بشه ولی نمی دونم چجوری با ایشون مشکلمو درمیون بذارم که وجه و غرورم لطمه نخوره…به نظر شما من چکار کنم ؟؟؟ البته این نکته رو بگم که مستقیم خودم نمیخواهم با کارفرما صحبت کنم از خواهر بزرگترم خواهش کردم که این کار را انجام بدهند و خواهرم هم پیشنهاد دادن که طوری با کارفرما صحبت میکنن که نشون بدن منم درجریان نیستم:/ لطفا راهنماییم کنید ممنون
#ایدی_ادمین 💜👇
@nabat1389
عزیزای دلم لطفا سوالات رو بی پاسخ نزارید🙏💜
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#حرف_حساب ✅
💕به جا و مناسب از همسرتون تعریف کنید در زندگی و در س.ک.س از رفتار و از حرکاتشون . اونا عاشق شنیدن چنین کلماتی هستن
💕شوهرا مثل پسربچه هایی هستن که از خودمون یاد میگیرن و تقلید میکنن
پس تا میتونید مهربون باشید
و صبور،حتی اگه حق با شما باشه
با این ترفند به مرور زمان انعکاس رفتارتون رو در وجود شوهرتون خواهید دید.
💕به نظرم آدم باید جوری حرف بزنه که مجبور به #معذرت_خواهی نشه بقولی جنگی رو که میدونی توش بازنده ای هرگز شروع نکن گاهی وقتا که میدونی حرف زدن فایده نداره صبر کن
💕چیزی که خیلی مهمه شاداب بودن تو خونس. حتی اگه شاغلی خسته ای نباید اجازه بدیم که شادابی رو تو خونه ازمون بگیره. شادابی، گرمی، زیبایی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#دعا_درمانی 🍃☀️
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل فرمودند :
🔮 قسم به آن خدایی را که من را مبعوث فرموده هرکسی این دعا را همراه خود داشته باشد یا در دکان و یا در منزل خود گذارد فقر او به ثروت و وسعتِ رزق و روزی مبدل شود ان شاء الله
✨یا اللهُ یا رَبِّ یا حَیُّ یا قَیّوم یا ذَالجَلالِ وَالاکرام اَسئَلُکَ بِاسمِکَ اَلعَظیم اَلاَعظَم اَن تَرزُقََنی رَزقاً حَلالاً طَیِّباً بِرَحمَتِکَ الواسِعَه یا اَرحَمَ الرّاحِمِین✨
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا سلطان یا علی بن موسی الرضا
سلام و احترام
فایل استوری چهارشنبه های امام رضایی تقدیم شما ❤️
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#عشق_آسمانیه_من ❤️🍃
اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرفها، تأکیدش روی مسائل اخلاقی بود.
یادم نمی رود، قبل از این که وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم ودو رکعت نماز
خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این
کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته
بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار
کرد.
(راوی: همسر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#پرسش_اعضا ❤️🍃 سلام تو رو خدا نظرتون رو بگید هرکس تجربه داره کمکم کنه من 22 سالمه و پنج ساله ازدوا
#پاسخ_اعضا 🌸🍃
سلام وقت بخیر. توی جواب دوستی که گفتن ۵ سال ازدواج کردن و شوهرشون اعتیاد داره. میخاستم بگم زندگیت رو تباه نکن اینا ادم بشو نیستن ۱۹سال از زندگیم پای چنین مردی گذاشتم به امید روزی که خوب بشه ولی هرروز بدتر شد ازقبل شد کارش به مصرف مقدار بیشتر. و مدل های متنوع شد. بعد ۱۹ سال تو ۳۴ سالگی دوتا بچش رو گذاشتم و امدم. میخام اینو بگم که تا دیر نشده تصمیم بگیر. نه مثل من بعد این مدت. ببخشید نمیدونم حرفهام خوب یا بد فقط،میخاستم تجربه زندگیم رو بگم ممنون
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
اون دختر دانشجویی که همکلاسی باهاش میخواد ارتباط بگیره
عزیزم خیل مودبانه و قاطع به همکلاسی بگه که نمیخواد این رفتارها رو داشته باشه واز ارتباط قبلی هرچند کاری بوده راضی نیست و دیگه اهمیت نده ولی محل کنه ایشان رو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام علیکم پیام گذاشته خانمی که دوست من در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خودش چت میکنن از گذشتشون گفتند و الان میگن چه کنم بازم شماره من رو دارند واینااااا،،،❤️
دوست عزیز شما موقعی که داشتی درد دل میکردی باید فکر الان رو میکردی اول میگه من بهشون زیاد رو نداده بودم بعد میگه که باهاشون درد دل کردم و همه چیز رو بهشون گفتم خوب چرا گفتید؟
اشتباه اولشون این بوده ،،اشتباه دوم اینه که الان دوباره خودشون فکر کنم گرایش داره نگاه می کنه وحساسه که ایشون رو نگاه میکنه یه نفر واسطه بفرست وبگه که مزاحم نشه به حراست بگه
وبه قول امام علی علیه السلام یه راز رو وقتی بگی دیگه راز نیست فاش میشه گفتن راز به دیگران ،،اونم پسری که همکلاسی هست وانسانشناختی نداره بزرگترین اشتباه بود دیگه نمیدونم چه حرفایی زدی که میترسی فاش بشه هم ولی اگر حرفهایی هست که زیاد مهم نیست بگه ،،بگید اطلاعات من از کسی گرفته اهمیت نده به هر حال مهم تر از این نیست که وجود خودتونو حفظ کنید از اینکه ممکنه و پسر فشار بیاره وادارت کنه به کارهای دیگه به ارتباط گرفتن و ودیدار و،،،،خوشبین نیستم به کار این پسر و به این قضیه
شاید ضعفی دیده به چشم طعمه داره نگاه میکنه به شما و در حال فکر نکنیم که خیلی زرنگی وبگی میتونم مشکلات حل کنم و شاید من آلوده نشم وحالا حرف زدن خالی اشکال نداره اینا نیست
خواهرم صحبت با نامحرم در خفا وپیام وچت هم حرامه ،،، حالا دارم درد دل می کنم یعنی چی با نامحرم مگه اون مشاوره، ،مثلا تحصیل کرده اید چرا اینقد ساده لوحانه رفتار میکنید شما جوانها وقتی خداوند میگه که با نامحرم صحبت نکنید برای همین چیزاست ببین الان چه جوری گیر می کنی کسی که غریبه است نامحرم دلیل نداره باهم صحبت کنید وابستگی به وجود بیارید
حالا بیا جمش کن مزاحمت وآبرو ریزی واعصاب خوردی که بخواد اینجوری برای آدم مزاحمت به وجود بیاره ،،ادم محجبه باشه خود حرف زدن یعنی این که نشون میده تمایل داره که صحبت کنه واین خودش چراغ سبز نشان دادن هست
خواهش میکنم قاطع ومحکم باشید نترسی هیچ کاری نمیتونه بکنه
نگذارید بدتر از این بشه کار به عکس ودیوار واخاذی واینا نکشه به پدرت یا برادرت بگو به نظرم اگر عاقل هستند کمکت کنند
در پناه حق باشید ❤️
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#پرسش_اعضا ❤️🍃 سلام تو رو خدا نظرتون رو بگید هرکس تجربه داره کمکم کنه من 22 سالمه و پنج ساله ازدوا
#پاسخ_اعضا 🌸🍃
سلام اون خانمی که برای دوستش که تو دانشگاه مزاحم داره کمک خواسته،این آقا داره مزاحمت ایجاد میکنه که مثل بي سرو پاهای تو کوچه وخيابان،برخورد دوستت با این آقا خیلی خوب و سنجیده بوده
همینطور هم باید ادامه بده
امام علی میگه ترس برادر مرگه
اگه بترسه از اون آقا،یا حرفایی که ممکنه به بقیه بگه درباره ی چتي که بينشون بوده،فقط خودشو اذیت کرده
اینم تجربه ای شده که در آینده به هیچ غریبه ای اعتماد نکنه هرچقدر حال روحیش بد باشه
گذشته ها گذشته،بیخیال باشه خداروشکر زود پوز اون آقا رو به خاک مالیده
همینطور ادامه بده
البته ميتونين جوری که فقط اون آقا بشنوه صحنه سازی کنی دوستت نامزد کرده،مثلا بگی شیرینی نامزدی بهم بده
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام درجواب دوست 24ساله دانشجو...خواهر گلم درسته شما دخترباحیا .محجبه ای هستی.ولی حالا خواسته یاناخاسته دوماه با ایشون چت کردی.دردو دل کردی.وچراغ سبزنشون دادی برای این آقا پسر...یک دفعه بدون هیچ دلیلی نمیتونی.باتندی باهاش رفتار کنی وبگی شمارتون گذاشتم لیست سیاه.بتظرمن خیلی باوقار ی دفعه باهاشون صحبت کن.وازقصدوغرضش باخبربشو اگه دوستی خواست که خیلی منطقی بگو قصد دوستی ندارم.ومیخام ب درسم برسم...اگه ازدواج بود..خودتون میدونین...پس امروزی برخورد کنین.نه باتندی.ترشرویی.خیلی باارامش صحبت کنین.بااعتماد بنفس بالا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شخصی گفتن دیسک کمر دارن من همسرم رفتن بیمارستان شماره دو نزدیک ایران خودرو تهران دکتر آریان عملشون کردن خیلی خوب شدن خدا خیرشون بده
بزنید تو اینترنت میاد
اما قبلش به طب اسلامی هم مراجعه کنید با اعمال یداوی وضماد واینا گاهی کارهای بزرگی میکنند ودیسک رو جا میندازند من خیلی دیدم اقدام کنید خدا شفا بده انشاءالله سوره حمد رو هم زیاد بخونید
سوره قدر رو بخونید در آب بدمید وجرعه جرعه بخورید ،۴ قل را بخوانید بر کف دست بکشید روی کمر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام خواهری که گفتن همسرشون معتاده وچند ساعت خونه نمیاد پعزیز شوهرت رو لو بده بیان ببرن ترک اعتیاد
از خانواده اش کمک بگیر
اگر میتونی از اونجا کوچ کن وبر شهر دیگه ای از دوستانش دورش کن واگر نشد بعد همه اینها بدون آدم معتاد اونم با این توصیفات یکی از ۱۰۰ نفر شاید درست بشه
نماز و قرائت قرآن ودعا وتوسل به ائمه خصوصا امام زمان رو داشته باشید از ابتدای راه
خداوند یارتان خواهد بود توکل کنید وبلند شید همت کنید ❤️❤️❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اون دختر دانشجویی که همکلاسی باهاش میخواد ارتباط بگیره
عزیزم خیل مودبانه و قاطع به همکلاسی بگه که نمیخواد این رفتارها رو داشته باشه واز ارتباط قبلی هرچند کاری بوده راضی نیست و دیگه اهمیت نده ولی محل کنه ایشان رو
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#درد_دل_اعضا 🌸🍃
#پرسش
سلام ستاره خانم انشالا که خوبین لطفا پیامم را بفرسین گروه راهنمایی میخواستم من حدود سال ۹۵ازدواج کردم فعلا صاحب اولاد نیستم خودم وهمسرم
شاغل هسیم تحصیلاتمونم بالاس ومن از آقا ۱۰سال بزرگترم علارغم میلم یک ازدواج سنتی کردم ۵سال خواستگاری کردن بلاخره منم تو دانشگاه دیده بودمش مال یک استان دیگه هستن که الان تو شهرستان محل سکونت ما داریم زندگی میکنیم؛همون ۳ماه بعد ازدواج رفتارهای غیر بهداشتی دیدم که تا به امروز نتونسم واسش ترک کنم که مجبور شدم کلا ظرفهامون واسکاچها را جدا کردم چندشم میاد واقعا تهوع اوره چطور بگم ... درحد مرگ حالم خراب میشه وهر موقع چیزی گفتم جبهه میگیره میگه نه من آنجور نکردم ضمنا من همون اوایل ازدواج به یکی دونفر که قبل ازدو اج خواستگارم بودن پیام دادم واونم دیده بود بلاخره تا به الان هر روز سرکوفت میشم دست وبالم گرم زندگی نمیشه تازگیا خرجی نمیده وسایل نمیخره اصلا تو این چن سال ۳بار منو دکتر نبرده باخودش بیرون نمیبره میگه توخوش قیافه هسی مردم نگات میکنن بلاخره باهزار بهانه گاها دوروز خودبخود حرف نمیزنه جدیدا هم از ساعت۹میره زیر پتو علارغم اینکه از صب تاشب گوشی دستش هس بقیشم تا پاسی از شب زیر پتو به گوشی نگاه میکنه من هم چیزی نگفتم تا حالا چندین بار تو این مدت خواستم طلاق بگیرم موقعیتش جورنشده وکالت در طلاق هم دارم ولی نمیدونم چرا بدبخت بی جرآت شده ام نمیتونم تصمیم بگیرم باهر بهانه ای وسایلش راجم میکنه به خانواده من شاخ وشانه میکشه که میخوام برم تا به الان صدها وسایل تو خونه شکوندم بس که زخم زبان میزنه هزار تا توهین میکنه متاسفانه پدرم قید حیات نیس بقیه هم قبل عید ۱۰روز به حالت قهر رفتم برادرم خیلی اذیتم میکنه بقیه
هم پشتوانه نشدن بلاخره چندین بار خواستم خودکشی کنم نشده نتونسم ضمنا فقط فکر خانواده خودش هس یه آخ بگن جونش درمیاد کلا به درس ومشق خواهرزاده هاش میرسه وهزار تاکار دیگه واسشون میکنه ولی واسه من دریغ از یک کار حتی اشغال هم نمیاندازد من موندم واین زندگی نمیدونم چیکار کنم کجا برم
#ایدی_ادمین ❤️👇
@nabat1389
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#دعا_درمانی 🌱
ازامام صادق عليه السلام نقل شده است كه :
🍃🌺🌸هركس سوره حشر را جهت برآورده شدن حوائج و مهمات بزرگ و عظيم چهل روز، روزى يك بار بخواند حاجت او برآورده مى شود و اگر يك روز فوت شود بايد از سر گيرد ...
و نوشته اند كه هر كس تا چهل روز مداومت كند مستجاب الدعوة گردد!
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#داستان_زندگی
#زهرا
توی یه شب برفی تو دل زمستون تو یه خانواده پر جمعیت که هیچ کس منتظرم نبود بدنیا اومدم..پدرم حتی قابله خانگی هم برای مادرم نیاورد چون دختر دارشده بود.
پدرم بشدت سر دوست بود.بچه سومش پسر بود ولی دلش میخاست بازهم پسردار بشه.من بچه هفتم خانواده بودم.
خواهر بزرگم منو انداخت تو حیاط .منی که فقط چند ساعت از عمرم میگذشت.داداشم که سیزده سال باهام اخلاف سنی داره منو در آغوش کشید وبرد زیر کرسی گرمم کرد .از همون لحظات عشق خاصی بین من و یدونه برادرم شکل گرفت.روزها میگذشت و من تو خانواده پرجمعیت فقیری بزرگ میشدم.که تنها دلخوشیم برادرم بود.شبا تا نمی اومد خونه و بغلم نمیکرد خوابم نمیبرد.روز به روز بزرگتر شدم .حالا دو خواهر بزرگم ازدواج کرده بودن و بزرگترین فرزند داخل خونه برادرم علی بود.خواهر بزرگتر از خودم به اسم طاهره یه سال ازم بزرگتر بود.اون کلاس دوم بود که منم مادرم برد و نامنویسی کرد کلاس اول. یه رسم بد تو خانواده بود که روز اول مدرسه رو نمیزاشتن بریم میگفتن تق و لقه بیخوده رفتن امروز.فردای اون روز من رفتم مدرسه معلمم خانم هاشمی یه خانم تپل و لپ قرمزی بود.گفت بیا پای تابلو و چیزی که دیروز گفتم رو بگو.منم که دیروز کلاس نبودم همونجا پای تابلو خشکم زد.. اونم نامردی نکرد یه سیلی محکم زد در گوشم. من خرد شدم.. اونموقع نمیدونستم به کدوم گناه منو زد. من که کار بدی نکرده بودم..
بهمون سرمشق نوشتن ب رو داد.زنگ اخر شد.راه افتادم با طاهره سمت خونه. توراه بوی پیاز داغ خییلی خوبی به مشام میرسید.به طاهره گفتم خدا کنه بو از خونه ما باشه.. همینطور که بو میکشیدیم به راه ادامه میدادیم به امید اینکه یه غذای گرم بخوریم.هرچی به خونه نزدیک ترشدیم بو کم تر و کمتر شد .واردخونه شدیم.مادرم نشسته بود تامارو دید یه کاسه داد دست طاهره و گف کیفهاتونو بزارید زمین برید ببینید میتونید از کسی برنج بگیرید نهار بزاریم..
من و طاهره که صبحونمونم فقط یه استکان چای تلخ بود با بی حالی رفتیم.
جلوی چند تا در رفتیم ولی تا میدیدن ماییم درو میبستن.دوتا محله رو رفتیم.به یه در قرمز رسیدیم که معمولا میرفتیم دم درش.طاهره در زد.خانمه اومد دم در.
طاهره گف: مادرم گف یه کاسه برنج میدی
- نه .. و درو بست.
دیگه گشنگی بهمون فشار اورده بود .همونجا نشستیم روی زمین
حدود ده دقیقه همونجا بی حال نسشته بودیم.. دیگه نمیدونستیم کجا بریم.
این خانم تنها کسی بود که بما رحمش میومد و حالا اونم دیگه خسته شده بود.
یهو دیدیم در باز شد.خانمه تو یه پلاستیک فریزر یکم برنج ریخته بود اورد داد دس طاهره گف بیا بگیر برید.
من و طاهره انگار دنیارو بهمون دادن گرفتیم و تمام راهو دویدیم. انگار یادمون رفته بود دل ضعفمون.
رسیدیم خونه مادرم که معمولا کاری نمیکرد.دادیم به خواهر بزرگم لیلاکه مجرد بود و حالا شده بود دختر بزرگ خونه.تا لیلا برنجو بپزه من نشستم سر درسام. طاهره معمولا درس نمیخوند و به یه کم نمره اوردن قانع بود.ولی من اون سیلی که خورده بودم مونده بود سر دلم. نباید میزاشتم این کار تکرار بشه.دفترو باز کردم هر کاری کردم نتونستم ب رو بنویسم.تو خونه هیچکس بهم کمک نمیکرد.مدام خراب میکردم و پاک میکردم.نهار حاضر شد.لیلا یه برنج خالی دم کرده بود رفتیم پای سفره نفری چند قاشق بهمون میرسید ولی ما انگار بهترین غذا روداریم خوردیم و لیلا سفره رو جمع کرد.ما توی خونه الان ۴ تا دختر بودیم من و طاهره و لیلا ویه خواهرم طهورا که از لیلا کوچتر بودواز طاهره بزرگتر.عصر داداشم با پسر داییم اومدن خونه ما.نشسته بودن داشتن باهم حرف میزدن. رفتم گفتم داداش بهم یاد میدی اینو بنویسم.تا اینو گفتم پسر داییم گف بیااینجا. دستمو گرفت و یادم داد.
این اولین و اخرین بار بود که تو کل عمرم تو درس از کسی کمک خاستم.روزها میگذشت و هوا سردتر میشد.دیگه زمستون شده بود. ولی ما ۵ تا بچه خانواده هیچکدوم لباس گرم یا شال و کلاه نداشتیم.روزا که میرفتیم مدرسه توی برفا واقعا یخ میکردیم حتی مژه هامون یخ میبست و سفید میشد.یه روز زنگ تفریح خانم هاشمی صدام کرد تو دفتر .منو نشوند روی صندلی رفت از تو کیفش یه جفت جوراب زرد رنگ در اورد پوشوند پام.وای من خیییلی خوشحال بودم. منی که حتی عید هم لباس نو حتی جوراب نو نمیخریدم.لحظه شماری میکردم زودتر زنگ خونه بخوره.به محض اینکه زنگ خونه خورد رفتم یه گوشه سریع جورابارو دراوردم که نکنه کثیف شه.از ذوقم منتظر طاهره نموندم کل فاصله مدرسه تا خونه رو دویدم یه لحظه هم لبخند از لبم کنار نمیرفت.رسیدم خونه نفس زنون رفتم پیش مادرم.از جیبم جورابارو دراوردم گفتم بببین.. معلمم بهم داد.مادرم با بی تفاوتی نگام کرد و چیزی نگف. پاشدم دویدم پیش طهورا گفتم ببین.. اونم همینطور.. انگار فقط واسه من جذاب بود.شایدم حسودیش شده بود چون خودش اصلا جورابی نداشت.
#ادامه_دارد
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"