رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #قسمت_اول گوشه ای از زندگیم سلام فاطمه جان و دوستان عزیرم وقتتون بخیر 🌹 من ۲۸ سالم
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#قسمت_دوم
#گذری_بر_زندگی_اعضا ❤️
....به همه که من رفتم با شوهرم و اینارو رها کردم و ابروی منو برده بود درصورتی که مادرم درو رو نامزدم باز نکرد و این شد شروع دعوا ی ما ،الانم خیلی مشکل دارم بین دعوا خودش و پدرم منو اومد تحریک کرد من بابام دعواکردیم و من از خونه اومدم بیرون که به اصرار مادربزرگم منو اورد خونه خودشون حالا هم دوساله که با یک پیرزن وپیرمرد از صبح تا شب تو خونه نشستم باورتوم نمیشه مامانم با خواهر کوچیکم میرن بیرون اما به من نمیگن یا برادر میره تا دو سه شب بیرون و من باید منتظر بمونم درو براش باز کنم اگه اعتراضم میکنم هردفه میگن اخه جوونه میره بیرون با دوستاش من دیگه هیچ دوستی ندارم چون انقد جواب پس میدادم ترجیح دادم اصلا بیرون نرم من از طرف کار م پول پس انداز کردم همونو دادم برای عمل چشمم اما خواهر برادرم تمام خرجیشونو خانوادم میدن و دارن اما برا من خرج نمیکنن حالا هم که اینجا زندگی میکنم مادرم یواشکی کمک خرج خانوادشه درصورتیکه خودش درامدی نداره و خانواده اش خودشون سرمایه دارن اما نمیخان بهش دست بزنن و خرج کنن و وقتی من به مادرم معترض شدم که چرا خرج عمل منو ندادید اما خرج عمل چشم پدرشو داد دیگه به خانواده اش گفته جلوی من چیزی بروز ندن و من واقعا عصبی میشم که پول خانوادم باید یواشکی از من خرج بشه همه از من توقع دارن همیشه کارهای دیگرانو انجام بدم و وظیفه من میدونن حتی سرکار برادرم مغازه اش رو برم بچرخونم یا وسایلمو بدم بهش مثل ماشین و لپ تاپم که جفتشم برده واقعا داغون کرده البته خودم خریدمشون ، الانم خونه پدربزرگم و اینم بگم ما با هیچکس رفت امد نداریم خانواده پدریم که مادرم همیشه باهاشون مشکل داشته و ما اصلا رفت امد نداریم خانواده خودشم که یخاله مجرد دارم فقط واقعا از زندگیم خسته شدم از صبح تا شب خونه ام هرجا برای کار میرم هم پیدا نمیشه هیچکسی ازم خبر نمیگیره دوساله برادرم یک سگ خریده همه کاراش گردن منه غذا بزارم براش بدم بهش کاراشو انجام بدم همشم واق میزنه باید برم پیشش و شده وظیفه ام وقتی میگم منم میخام یک تلوزیون ببینم همشون میگن غر میزنی و برادرم همش بیرونه یکروز نمیاپ خودش کاراشو بکنه البته وقتی باشه هم انجام نمیده چندبار گفتم میخام خودکشی کنم و مادرم هیچ هیچی نگفته هیچ کسی براش مهم نبود واقعا تو زندگیم هیچ خوشی ندارم اما من تصمیم گرفتم واقعا این زندگیمو تموم کنم این فقط چیزای کمی از مشکلاتم بود باورتوم میشه من اگه یک نظر بدم هیچکی قبول نمیکنه همیشه میگم فلانی میگفت یا یک جا خوندم بعد میگن چه درسته چه ادم عاقلی بوده 😁همیشه حرفامو نقل قول از دیگران میگم 😖لطفا برای من دعا کنید هرچی چله دعا نماز بگید خوندم کسی پیدا شه منو نجات بده اما نشد و باز هم میدونم تو زندگیم دخالت میکنن
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#یه_ساندویچ_جذاب
ی پیاز بزرگ🧅 رو خلالی کردم ریختم تو تابه ک کمی چربش کرده بودم پیازم ک سبک شد فیله بوقلمون (میتونین سینه مرغ بزنین)رو ک نواری خرد کرده بودم بهش اضافه کردم وگذاشتم آب بندازه و تفت دادم تا بپزه.بعد قارچ🍄 اسلایس شده اضافه کردم و حرارت زیاد کردم با شعله بالا تفت دادم و اخر هم فلفل دلمه🫑 نواری خرد شده رو ب مواد اضافه کردم.اخر سرهم فلفل پاپریکا اویشن زردچوبه و نمک🧂 اضافه کردم.
برای سس هم ی ق سس مایونز ی ق ماست ی ق ارده کمی سس خردل ابلیمو🍋 نمک🧂 و فلفل همرو مخلوط کردم و سرو کردم
👩🍳 #اشپزی یک هنره,کدبانوی هنرمندخونت باش😌
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
✔️فوروارد واسه کدبانوها یادت نره 😍
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
عنايات غيبى و فراهم شدن وسيله براى خواندن
#زيارت_عاشورا
♨️آقاى حاج ... مردى صالح كه من او را در نائين ملاقات كردم و اهل توسل بود و حالت خوبى داشت و هر وقت با او برخورد كرديم جلسه ما يكپارچه توسل و گريه مى شد و مى گفت : چرا شما آقايان اهل علم كمتر به زيارت عاشورا توجه مى كنيد؟! مى گفت : من هر روز صبح مقيّدم زيارت عاشورا را بخوانم . سالى در سفر مشهد از راه كناره مى رفتم ماشين براى نماز نگه داشت من مفاتيح همراه نداشتم ناراحت شدم كه امروز زيارت عاشورا از من ترك مى شود يك وقت نگاه كردم جلوى من پرده اى نمايان شد روى آن زيارت عاشورا نوشته شده بود خيلى خوشحال شدم و زيارت عاشورا را خواندم . موقع نقل اين واقعه گريه مى كرد و مى گفت چه بگويم .
📚زبدة الحكايات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 227
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🌺 #زندگی
🍃 مثل یک استکان چای است
🍃 به ندرت پیش می آید که
▫️هم رنگش درست باشد
▫️هم طعمش،
▫️هم داغی
🔻پس "زندگی" را زندگی کن
🔻و "شادی" را مقدمه موفقیت بدان نه "موفقیت" را مقدمه شادی !
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
دلانه ای دختری رنج کشیده به نام
#گندم
بخشی از #زندگی_اعضا ...
🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دلانه ای دختری رنج کشیده به نام #گندم بخشی از #زندگی_اعضا ... 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#گندم
چقدرتوبغلش ارامش دارم چقدراین
می تونه عاشق باشه واقعاحسین
چقدرمنودوست داره
صبح زودبیدارشدم کمی تورختخواب
غلت زدم حسین کنارم نیست
حدس می زنم رفته باشه حمام
عادت داره صبح زودبایددوش بگیره
نرجس خانم می گه ازبچگی عادتش
هرروزصبح دوش می گیره
الان که متاهل شده دیگه دوش لازمه
درست حدس زدم حوله ی پیچیده شده
دورسرش نشون ازدوش گرفتن هست
خودم به خواب زدم
موهاش خشک کردوبه خودش عطرزد
کنارم درازکشیدومحوتماشای
صورتم شدپلکهام تکون می خوره
ونزدیک خنده کنم چشام بازکردم
نفس بیداری
نمیری دوش بگیری
من خجالت می کشم اول صبح برم حموم
اول صبح نداره هواخیلی گرمه
باشه بعدامیرم
بروعزیزم حموم ودوش اب ادم سرحال میاره
باشه
پاشویک صبحانه اماده کن باهم بخوریم
بگذارهمه بیداربشن بعد
من گرسنه م هست تاکی صبرکنم
حسین توخیلی شکمویی
اره من به خوراکم اهمیت میدم
حواست جمع کن
حسین
جان حسین
روی دستت اول اسم که روخالکوبی کردی
هیچ کس
اخه ضایع هست بهم بگو
نیازنیست توبدونی
الان همین ازم پنهون می کنی
نه اول اسم دوستمه
اهان
رنگ حسین عوض شدوکلاتوفکررفت
پاشدورفت بیرون
کاش نپرسیده بودم چرااینقدرحالش
دگرگون شد
یکی یکی همه ازخواب بیدارشدن
صبحانه ای دورهم خوردیم
ونرجس خانم بازیک گوسفندقربونی
کردالبته به مناسبت تموم شدن
سربازی حسین اقا
گوشتش هم کلاپلاستیک کردوبه همسایه
هاونیازمندان داد
دل وجگرش ویک مقدارگوشت حسین
زغال ریخت داخل منقل وکبابی کرد
گندم بیابریم کنارم بشین
کنارش نشستم ویک تکه گوشت
کبابی بهم داد
بیابخور
نمک زدم وخوردم
حواست باشه خیلی نمک می خوری
من نمک خیلی دوست دارم
امامن دوست ندارم که توبخوری
وبالحن تندی گفت فهمیدی
ازلحن تندش خوشم نیومد...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تجربه_زندگی_اعضا
✅سلام عزیزم، برای وابستگی شوهر به خانواده ش سعی کن یک سرگرمی جذاب درست کنی برای روزهایی که قراره برین اونجا. فیلمی دانلود کن، جشن کوچیکی بگیر، مهمون دعوت کن، مهمونی برید، با افراد دیگه ای شروع به معاشرت کنید، شام برید بیرون، پارک برید قدم بزنید. تا این عادت از سر همسرت بیفته.خودش دوست داره بره، اما شما غیر مستقیم کاری کن دخترت پیشت بمونه. بگو میخواهیم بریم با هم حموم، یا میخوام براش کتاب بخونم، یا از عصر شروع کن باهاش کاردستی و کارهای جذاب انجام بده که خودش نره و بگه میخوام پیش مامان بمونم.با هم کیک و شیرینی بپزید.بگو من تنها دوست ندارم بمونم، شمارو برو یک سر بزن و زود بیا.یا بگو کاش روز بری قبل تاریکی بیای همه با هم باشیم.سعی کن شام های جذاب و خاصی که میخوای درست کنی، بندازی همون شب تا همسرت برگرده و اونجا هم اگه گفتن شام بخور، بگه خانوادم منتظرم هستند.
درباره این جمله ات:" از این واقعیتش می ترسم که اگر نرم همسر و دخترم برن و بعد یواش یواش شام هم اونجا بخورن (البته با نیرنگ خانواده همسر) و یواش یواش من از صحنه خارج بشم ...."
اگر اونها نیرنگ دارند، شما هم سیاست به خرج بده.اونها میکشن سمت خودشون، شما هم بکش سمت خودت.اونها هیچ وقت نمیگن خانمت رو ول کن، میخواست بیاد، بیا باهم شام بخوریم.بلکه یک غذای خوب میپزن، اصرار میکنن بدون تو از گلومون پایین نمیره.اینجوری میشه که آقایون اونجا غذا میخورن.اما ما خانم ها معمولا میگیم باز نری اونجا شام بخوری؟باز مادرت یک چیزی نده بخوری مارو یادت بره.این اشتباهه، شما هم از همون سیاست استفاده کن، بگو عزیزم شام مثلا دلمه که دوست داری درست کردم، برو یک سر بزن، زود بیا شام بخور که ما بدون تو از گلومون پایین نمیره.بیا این ظرف دلمه رو هم ببر برای مادرت و سلام برسون.این یعنی من اگر نمیام، با کسی مشکل ندارم، برنامه خودم رو
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
*🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔹 یک تکنیک مهم برای کم کردن فاصله عاطفی زوجین
هر شب به مدت ده دقیقه در خلوت خود با همسرتان درددل کنید، بطور مثال روزهای زوج آقا صحبت کند و خانم گوش کند و در روزهای فرد بالعکس.
در این زمان فرد گوینده می تواند در مورد دلخوریها، نگرانیها، بیم ها و امید و آرزوهای های خود با طرف مقابل صحبت کند، در طی این مدت همسر فرد بایستی شنونده خوبی باشد و فقط گوش کند؛ بدون اینکه پاسخ، دفاع یا توجیهی برای صحبتهای فرد مقابل بیاورد و این نقش در شبهای متوالی جابه جا می شود.
اگر زوجین در زندگی مشترک برای این فاصله ها کاری نکنند و با هم حرف نزنند، کدورت و دلخوری مثل یک زنگار دور قلب آنها را خواهد گرفت و روزی خواهد رسید که قلب ما برای همسرمان نمی تپد و ما بایستی مراقب آن روز باشیم.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حدیث
💫زین العابدین امام سجاد علیه السلام می فرماید:
❤️{کَفَی بِالمَرءِ عَیباَّأَن یَنظُرَ فیِ عُیُوبِ غَیرِهِ مَا یَعمَی عَلَیهِ مِن عَیبِ نَفسِهِ}❤️🩹
در عیب انسان همین بس که در عیوب دیگران بنگرد
و از دیدن همان عیب در خودش نابینا باشد.
•••◇الکافی ج۲ ص۴۶۰◇•••
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حدیث مردی به امام باقر (علیه السلام) عرض کرد :
✍ فدایت شوم . من ثروت فراوان دارم ولی فرزندی ندارم آیا چاره ای برایم هست که دارای فرزند شوم ؟ فرمودند : آری به مدت یک سال صد بار آخر هر شب استغفار کن
☘ و اگر شب آن را انجام ندادی در روز قضایش به جا بیاور زیرا خدای تعالی می فرمایند :
🤲 اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كَانَ غَفَّارًا يُرْسِلِ السَّمَاء عَلَيْكُم مِّدْرَارًا و یُمدِدکُم بِأَمْوَالٍ وَبَنِينَ
📖 مصباح کفعمی حاشیه ص 58
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی ❤️
خوبی این خونه فقط داشتن حیات بود
خونه خیلی قدیمی بود و من واقعاً موقع هایی که تنها بودم میترسیدم
ولی چاره ای نداشتم
دسترسی به همسایه ها هم نداشتم چون خونه های دیوار به دیوار ما متروکه بودن
گاهی با آیسو بازی می کردم و سرم رو مشغول میکردم تا زمان بگذره
ولی سخت می گذشت
نزدیکی یک و نیم سالگی آیسو بود که دوباره فهمیدم حامله شده ام
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت
ولی فرق این بار با بارداری آی سو این بود که ابراهیم خیلی زود و همون ماه دوم ماجرا را فهمید و تهدیدم کرد که هیچ بچه ای نمیخواد
حالم خیلی بد بود و همش عق میزدم
از طرفی آیسو نمیزاشت بخوابم و همش دلش بازی میخواست
حال بده اون روزها رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
ابراهیم به دلیل اینکه خودش معتاد بود تمام دارایی اش را در قمار های شبانهاش باخت
هر روز دعوا و کتک کاری بود تا من حاضر به سقط بچه بشم
خیلی مقاومت کردم ولی یک روز
ظهر بود که توی حیاط نشسته بودم و با آیسو بازی میکردم
تمام طول یک سالی که اونجا بودیم با هیچ کس در ارتباط نبودم
صدای در حیاط اومد و طبق معمول ابراهیم با وثوق و دو سه تا از نوچه هاش به خونه اومدن
_ الی چایی بیار امشب مهمون داریم شام بزار
_ ابراهیم یک لحظه بیا
_ گفتم چایی بیار
_باشه میارم تو یه لحظه بیا اینجا
_وثوق و نوچه هاش وارد خونه شدن و ابراهیم برگشت به سمت من و آیسو
_ باز چی شده
_ به خدا من حال ندارم مهمون امشب بیخیال شو
مواد غذایی کافی هم خونه نداریم که
_حال ندارم چیه
پاشو چای اماده کن از اون چیزایی که تو خونه داریم شام بذار
_ حالم خیلی خرابه
مچ دستای ابراهیم گرفتم و ملتمسانه گفتم
_ خواهش می کنم سرم داره میترکه حالم بده
با دستش ضربهای به سینم زد که باعث شد دو سه قدم عقب برم و کمی صداشو بالاتر برد و از پشت دندانهای قفل شده اش گفت
_ یک ماهه دارم زر میزنم بهت میگم این بچه رو بنداز
همین یه دونه هم برامون اضافی
حالا حال ندارم حال ندارم راه ننداز
امشب کاراتو بکن فردا صبح میریم مطب دکتر
ابراهیم نگاه کردم که بی توجه به حال و روز بد من رفت پیش مهموناش
رفتم خونه و زیر کتری رو روشن کردم
سرم داشت گیج می رفت و همش عق می زدم و سردرد وحشتناکی داشتم
آیسو دامنمو چسبیده بود و مدام می گفت
مامان مامان
نمیدونم چرا اینقدر بهونه میکرد
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df