رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس فاطمه گریه میکرد ولی ایلای هیچ تکونی نمیخور
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
دکتر صالحی نگاهی به ایلای انداخت و گفت
نمیدونم به چه دلیل ولی به هر دلیلی خانمتون عفونت بسیار شدید تکرار میکنم بسیار شدید و وخیم واژن و رحم هستن ما داروهای قوی براش تجویز کردیم ولی فکر نمیکنم جواب بده
قبل از اینکه عفونت تو بدنشون بیشتر از این پخش بشه باید هر چه زودتر جراحی بشن
و احتمال زیاد مجبور بشیم رحمشون رو تخلیه کنید
فاطمه هینی کشید و جلو اومد و گفت
کیمیا چی میگین تخلیه رحم
متوجه نبودم تخلیه رحم مگه همون کورتاژ نیس پس خطر چی
کیمیا فهمید که متوجه نشدم برای همینم گفت
__معذرت میخام آقا محمد منظور خانم دکار اینه که رحم خانمتون رو باید دربیارن جونشون در خطره
تو همه حرفای کیمیا ترحم دیده میشد معلوم بود دلش میسوزه ولی دکتر صالحی که یک غریبه بود در ادامه حرفای کیمیا گفت
متاسفانه باید بگم خود همین جراحی هم بدون ریسک نیس خطر خونریزی داره
باتوجه به وضعیت و مشکلات دیگه ایشون فک نمیکنم دووم آوردنشون آسون باشه
ولی با این من ترجیح میدم ایشون هر چه زودتر جراحی بشن هر چه زودتر
منو فاطمه هاج و واج این حرفها بودیم
و من حتی نمیدونستم چه بلایی سرش آوردن که به این مرحله رسیده
فاطمه گفت نه....نه.....
از شدت بغض و حرص نفس کم آورده بودم ۳بار آب دهان خشک شده ام را بلعیدم تا گریه نکنم زار نزنم نعره نکشم
____یعنی چاره دیگه ای نیست
دکار صالحی لبش رو رو لبای قرمز کرده اش کشید و گفت
__من درکتون میکنم شوکه شده باشید ولی من ایشون رو معاینه کردم عکسا و سونوشم دیدم این حجم از عفونت تا به حال ندیدهام
ویک چیز دیگه
کمی سکوت کرد
فاطمه گفت چی
دکتر نگاهی به من کرد و گفت
__ببخشید این حرف میزنم ولی باتوجه به علایم بدن ایشون و تزریق های رو دستشون باید از نظر ویروس اچ آی وی هم تست بشن
فاطمه دوباره هینی کشید
نه من نه اون حتی تصور شنیدن این حرفارو هم نمیکردیم
___تصمیم خودتون بگیرید لطفا احساسی نباشید جون خانمتون در خطره درسته دیگه نمیتونه بچه دار بشه و از دست دادن رحم عوارضی هم براش خواهد داشت ولی باتوجه به حجم عفونت و وضعیت بدتی ایشون و زمان کمی که داریم جراحی بهترین گزینس
لطفا هر چه سریعتر کارای عملشون بکنید .....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس دکتر صالحی نگاهی به ایلای انداخت و گفت
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
دکتر که این حرفا رو زد با قدمهای بلند به سمت در رفت
کیمیا رو به من گفت
__ من میرم بیرون میسپارم که کسی به جز شما دوتا اینجا نیاد
به نظرم صلاح نیست کسی الای خانوم رو تو این وضعیت ببینه
من تنهاتون میذارم فکراتونو بکنید
و بعد رو به فاطمه گفت
___فاطمه خانم میشه تشریف بیارید
فاطمه که دوباره اشکاش تمومی نداشت با کیمیا بیرون رفتن و در رو بستن
___دیگه خوددار بودن بس بود
حتی نمیتونستم نفس بکشم
با درد آرام شروع به گریه کردم
واقعا نمیتونستم نفس بکشم
اینو فقط کسایی درک میکنن که در آن واحد هم تا ته دلشون بسوزه
و هم تا اوج بینهایت عصبانی باشند
دستمو روی صورت لاغر الای کشیدم
لباش خشک خشک بود طوری که وسط لبهاش ترک خورده بود و خون خشک شده روی لبش تو ذوق هر بینندهای میزد
نوازشش کردم و احساس کردم مژههاش تکون خورد
آره داشت به هوش میومد ...
سرم رو نزدیکش بردم و آرام صداش کردم
___الای جان عزیز دلم
نامردا چه بلایی سرت آوردن
پاشو الای پاشو
ولی دیگه تکون نخورد
نمیدونم چند دقیقه مات صورتش بودم
باید تصمیم میگرفتم
همیشه بهش میگفتم دوست دارم چهار تا بچه داشته باشیم
دو دختر دو پسر
ایلای هم میگفت محمد تو همه چیزت به روزه
نمیدونم چرا این بچه دوست داشتنت مثل مردای قدیمیه
میخندید و میگفت
لوتی منشه
منم میخندیدم و رو نوک دماغش میزدم میگفتم
_ پس به حرف شوهر لوتی منشت گوش کن و دوتا دیگه بچه بیار
میخوام وقتی پیر شدم بچهها و نوههام توی خونم جمع بشن
سفره باز کنن از این سر تا اون سر
منم مثل پدر سالار سینه جلو بدم و تو صدر سفره بشینم
الای میخندید و من همچنان حرف میزدم
لبخندی از این فکرها به لبم اومد
آدم چه میدونه سرنوشت برای فرداش چی نوشته
این چرخ فلک باز هوس چه بازی تو سرش افتاده
و ما قراره با چه سازی براش برقصیم
فکر زیادی لازم نبود
رضایت میدادم چون جون الای برام مهمتر است از داشتن ۴ تا بچه بود
اصلاً مگه من برای پدر و مادرم چکار کردم که بچههای من برای من بکنن
یه دختر دارم یه پسر
یه الای هم داشته باشم برای خوشبختی کافیست
فقط دلم میخواد دوباره برگرده خونه
من کار کنم و اون خانمی
من حرف بزنم اون بخنده
من ناز بکشم اون ناز کنه
دلم دوباره آرامش روزهای گذشته رو میخواد
از همونا که تا میرسیدم الای از شیطونیهای آیدین میگفت
و آیدین از سر کولم بالا میرفت
دلم آرامش اون روزا رو میخوام
بچه زیاد نمیخوام مادر بچههامو میخوام....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس دکتر که این حرفا رو زد با قدمهای بلند به س
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
چند بار نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون
مامان سراسیمه اومد پیشم و گفت
_محمد این چه وضعیه چرا نمیزارن من بیام تو
ایلای حالش چطوره ؟؟توروخدا حرف بزن جون به سرم کردین اون فاطمه که حرف نمیزنه
نگاهم به فاطمه افتاد که با کیمیا داشت صحبت میکرد
کیمیا نگاهش طوری بود معلوم بود که هم دلش میسوزه هم متعجب هستش
میدونستم فاطمه چی داره میگه بهش
مامان عصبی گفت
___محمد با توام
__کلافه بهش نگاه کردم و گفتم
____مامان ایلای وضعیت خوبی نداره عجله نکن باید ببرنش اتاق عمل
__هیییییی خدا مرگم بده اتاق عمل چرا چی شده مگه
کیمیا پیشم اومد و گفت
___آقا محمد ....
___کجا باید رضایت بدم
__شما تصمیم درستی گرفتین بفرمایید از این طرف
با کیمیا سمت استیشن پرستاری رفتیم
کیمیا گوشی برداشت و به دکتر صالحی خبر داد که آماده عمل بشه
صدای اعتراض مامان میومد برگه هارو که امضا کردم رفتم پیش مامان و همه چیز توضیح دادم
مامانم درسته که دلش میخواست من با سارا ازدواج کنم ولی بعد ازدواجم با ایلای ندیدم اذیتش کنه یا بین بچه ها فرق بزاره برا همینم ایلای هم همیشه ازش راضی بود
فاطمه گفت
___محمد اجازه میدی به آیناز زنگ بزنم بع نظرم این حق اوناس که بدونن چی شده
خاله گناه داره تورو خدا اگه بدونه ایلای پیدا شده خیلی خوب میشه
_آره بهشون زنگ بزن
__محمد یکی هم هست که باید ببینیش
__کی
__همون که ایلای آورده بیمارستان ....در واقع همون که نجاتش داده
__اون کیه
_رفته داروی ایلای پیدا کنه بخره تو داروخونه بیمارستان نبوده
کیمیا همراه دوتا پرستار و البته مامان وارد اتاق ایلای شد
همراه فاطمه به اتاق رفتم
مهدی رو صندلی راهرو نشسته بود و با حسین صحبت میکرد
مامان گریه میکرد و باعث بانیش رو ناله نفرین میکرد
گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره آیناز زودی پذیرش زدم و گفتم
___آیناز یه اسنپ بگیر بیا بیمارستان ایلای اینجاس حالشم خوبه
صدای جیغ خوشحالی آیناز از پشت گوشی میومد و فکر لحظه ای بودم که بدونن سر ایلای چه اتفاقی اومده و الان باید کجا بره......
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس چند بار نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون ما
**🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
ایلای رو آماده میکردن ببرن اتاق عمل
همه کاراش رو کردم
هنوزم بیهوش بود ولی گاهی مژه هاش یا لباش تکون کوچکی میخورد که کیمیا میگفت عادی و انقباضات طبیعی بدنش هست
نیم ساعت نشد دیدم آیناز با حاج خانوم اومدن صورت آیناز میخندید
ولی نگرانی از صورت حاج خانوم معلوم بود
تا رسیدن به دیدن ایلای رفتن حاج خانوم با سوز گریه میکرد و به زبون خودشون قربون صدقه ایلای میرفت
ازین وضعیت متنفر بودم ازین ترحمی که همه تو چشماشون برای ایلای و من داشتن
بر خلاف تصورم حاج خانوم خیلی قرص و محکم بود دستشو رو صورت ایلای کشید و گفت
_بچه من تحمل میکنه دختر من قوی و بعد رو به دکترش گفت نباید رحمش رو دربیارن
دکتر کیمیا سعی میکرد با ساده ترین واژه ها بهش توضیح بده که مجبورن
ولی حاج خانوم گفت هر چی که باشه ایلای تحمل میکنه
آیناز گفت بعد به هوش اومدن اگه بفهمه رحمش تخلیه کردین روحیش خراب میشه اون میخواست دوباره باردار بشه
خواهش میکنم تمام سعیتون بکنید تا اونجا که بشه و جانش تو خطر نیافته رحمش تخلیه نکنین
وضعیت خیلی بود
حاج خانوم با دعاهایی که زیر لب میخوند ایلای رو راهی اتاق عمل کرد
با چشمای اشکی رو به آسمون کرد و گفت
_خدایا شکرت من راضیم به رضای تو بچمو سپردم به خودت دیگه جونی تو تن من نمونده خدا باقی عمرمو بدون بچم نکن
رو صندلیای سالن هممون نشسته بودیم من فاطمه مهدی مامان مهتاب مامان لیلا و آینازی که ایلماه پیش همسایه گذاشته بود و خودش بچه به بغل فقط راه میرفت ساسان لعنت میکرد
زنو شوهری وارد سالن شدن و خانم جوان از پرستار پرسید
__خانم پرستار پس مریض ما کو چرا تو اتاقش نیس
و بعد بدون اینکه احازه جواب دادن بده به پرستار تو صورتش زد و با اون لهجه ی شیرین ترکیش گف
واااای اولمیا بیرزاد اولوب بیلسین(وای نکنه چیزیش شده)
پرستاربا خنده گف
گوخما بابا هیش ساد اولمیریب
دختره لبخند نخودی کرد و گف
پس کو
و پرستاره اشاره به من کرد و گفت
_شوهرش و خانوادش پیداش کردن الانم بردنش اتاق عمل برای اون موضع عفونتش...
🌱دخترا عذر میخام امروز اومدم شهرستان سرم شلوغه پارت بعدی هم آخرای شب میفرستم نگران نباشید🙏❤️
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
**🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس ایلای رو آماده میکردن ببرن اتاق عمل
**🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
خانومه نگاه عمیقی به من کرد بعد با شوهرش باهم حرفی زدن
نمیدونم چی بهم میگفتن ولی میدیدم که با اشاره میکردن
پا شدم به رسم ادب و تشکر رفتم سمت اونا
آینار متعجب نگاه میکرد و پرسید
کجا میری محمد چیزی شده
بهشون اشاره کردم و گفتم
_احتمالا این خانم آقا همونایی هستن که ایلای آوردن بیمارستان
آیناز گفت
واسا منم بیام
الوین بغل مامانش داد و همراه من باهم سمت اون زنوشوهر رفتیم
بهشون اصلا نمیخورد آدمای بدی باشن از یه طرف به شدت نگران عمل ایلای بودم
از طرف دیگه کنکاو بودم رابطه این زنوشوهر با ایلای بدونم
داشتم بهشون نزدیک میشدیم که اونام جلو اومدن و آقا دستشو جلو آورد و گفت
_سلام جناب بنده علی پارسا هستم ایشونم خانومم
_سلام احمدی هستم همسر همون خانم که آوردین بیمارستان
خانومه کمی با ذوق گفت
_خداروشکر که شما اومدین
آیناز که همیشه فرز و تند بود گفت
ترکین؟؟
_بله عزیزم
من خواهر ایلای هستم
_ایلای؟؟
یعنی شما حتی اسمشم نمیدونید
نه والا ما خیلی اتفاقی پیداش کردیم دیدم تکون میخوره گفتم گناه داره اگه ولش کنیم آخه هوام خیلی سرد بود
خیلی با حالتی عصبی گفتم
__کجا سرد بود شما چجوری پیداش کردین
خانومه که فک کنم از ابروهای گره افتاده و لحن عصبی من جا خورده بود تند تند گفت
_اتوبان ....نزدیکای کرج....
شوهرش قدمی جلو گذاشت و گفت
____وقت برا توضیح اینا زیاده بگید الان خامتون در چه وضعیه من داروهاش پیدا کردم بفرمایید
انگار صدایی بهم گفت ایلای داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه اون وق تو داری دو تا بیگناه که قیافشون داد میزنه از هیچی خبر ندارن بازجویی میکنی
انتقام کیو داری از اینا میگیری
همین که صدای تو سرم اینو گفت
دیدم یکی از پرستارا سمت اتاق دوید و در جواب دوسش که پرسید چی شد
گفت بیمار اتاق عمل ایست قلبی کرده ....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
**🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس خانومه نگاه عمیقی به من کرد بعد با شوهرش
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
زمان ایستاد همه چیز متوقف شد انگار دنیا به سنگینی وزنه ای شد و روی قلب من افتاد
آیناز و حتی اون خانوم و شوهرش سمت سالنی که اتاقهای عمل اونجا بود دویدن
صدای یا زهرا یا زهرا گفتنای حاج خانوم میشنیدم ولی پاهام روی همون نقطه ای که واستاده بودم قفل شده بود
حتی مغزمم کار نمیکرد همه چیز ایستاده بود
ولی صدای قلبمو شنیدم که گفت نه خدا خواهش میکنم نه
کیمیا در حالی که اشک میریخت از در سالن بیرون اومد
پشت دستش رو گونه هاش کشید
تخصصش قلب بود مثل شوهر و پدر شوهرش ولی به خاطر من همراه دکتر صالحی اتاق عمل رفته بود
سرش رو بلند کرد
همون لحظه با دیدن جمعیت دم در و گریه هاشون چشماشو درشت کرد
حاج خانوم پاهاش سست شد ورو زمین افتاد آیناز جیغ کشید و مامان مهتاب گفت
_____خانم دکتر چی شد مریض ما توروخدا بگید که زندس
___کیمیا که همیشه معتقد بودم دختر باهوش و مهربونیه دستاشو مثل برادرش حسین بالا برد و تند و تند گفت
__نه...نه....نه ....و بعد دوید سمت آیناز و حاج خانوم و گفت
____ ایلای خانوم زندس بخدا مریضی که ایست قلبی کرده ایلای نیس که اون یکی دیگس
همه انگار نفس حبس شدشون رو آزاد کردن
__من یکم احساساتی شدم آخه اون ایلای خانم همیشه مرتب .....دوباره بغض کرد و گفت خدا از باعث بانیش نگذره
فاطمه و آیناز از زیر بغل حاج خانوم بلند کردن
کیمیا به سمت من که همچنان وسط سالن ایستاده بودم اومد و گفت
__آقا محمد...
_آب دهنم بلعیدم تا راه نفس کشیدنم باز بشه نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که انگار از اعماق چاه شنیده میشد آرام گفتم
___حالش خوبه؟؟
___فعلا که خوبه با اون بدن ضعیفش خوب طاقت آورده دکار صالحی مشغول هستش
راستی نخواستم پیش خانوادش بدم که یه موقع امید واهی نداده باشم ولی احتمالا احتمالا رحمش تخلیه نشه البته میگم که پنجاه پنجاه
__واقعا
___آره دکتر میگفت حالا که از نزدیک دیده فکر میکنه بشه عفونت رو تخلیه کرد و رحم فعلا بمونه
البته باید بدونیم به داروها تا چه حد جواب میده
بازم به کسی حرفی نزنین الاناس عملشون تموم بشه خود کتر میاد توضیح میده چی شده
من همینجا هستن آقامحمد هر کاری داشتین بهم بگید
__ازش تشکر کردم واینگار با حرفاش هوای تازه ای وارد ریه هام شد
کیمیا رو پرستار کرد واشاره به مامان ایلای کرد و گفت
__لطفا یه اتاق بدین بهش فشارشم کنترل کنید
پرستار گفت مسکن تزریق کنم
__نه برا عمل دخترش اینجاس بهتره به هوش باشه
کیمیا با لبخند کوچکی سرشو به نشونه خدافظی تکون دهد ولی هنوز چند قدم دور نشده بود که یکهو .......
فاطمه گفت
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس زمان ایستاد همه چیز متوقف شد انگار دنیا به
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
دوباره برگشت سمت من و گفت
___راستی آقا محمد این زن و شوهر که با آیناز دارن صحبت میکنن دیدین
_بله گفتن که الای رو اونا آوردن
بیمارستان
_بله گفتم بهتون اطلاع بدم
باز من نمیدونم ولی به نظر نمیاد آدمای بدی باشن
انگار از هیچی خبر ندارن
__آره دیدم
داروهای الایی را هم خریده
اگه ریگی به کفشش بود که نمیرفت دارو بخره
____من تازه امروز فهمیدم چه بلایی سرتون اومده حسینم در این باره چیزی به من نگفته بود
. ولی باز گفتم بهتون بگم اگه دوست دارین میتونین پلیس رو خبر کنین
درسته که اینا از چیزی خبر ندارن ولی فکر میکنم شاید اطلاعاتشون به درد بخور باشه
__آره ممنون از یادآوریت
زنگ میزنم دوستم که پرونده الای دستشه
بیاد اینجا باهاشون صحبت میکنه
لبخند کوچکی زد و دوباره به سمت اتاقش رفت
رفتم به سمت اون زن و شوهر
مرد که یک آقای با قد تقریبا بلند سبزه و با ریش و سبیل سیاه رنگ و و چشم و ابروی پهن و کشیده بود ظاهر موجهی داشت
کنار خانمش ایستاده بود و با فاطمه صحبت میکردند
خانم که بعدها فهمیدم اسمش فاطمه است قد بلند و سفید پوست بود
مثل شوهرش چشم و ابروی مشکی و پهنی داشت
اما میشد برق شیطنت و شادی رو تو چشماش دید
مدام لبخند میزد و لهجه خیلی شیرین ترکیش به دل آدم مینشست
رفتم جلو و صدامو صاف کردم و گفتم
بخشید میتونم باهاتون صحبت کنم
آقا خیلی سرسنگین جلو اومد و گفت بله البته
___ میخواستم بپرسم الای رو چطور و کجا پیدا کردند
ولی همون لحظه دکتر صالحی از در بیرون اومد و همه ما با دیدنش به سمتش رفتیم
من که تقریباً اون چند قدمه مونده به در رو دویدم و با همه استرسی که داشتم پرسیدم حال الای چطوره
دکتر صالحی دستش رو با رضایت روی دست دیگرش گذاشت و گفت
انگار خداوند با همسرتون یار بوده
خوشبختانه فعلاً نیازی به تخلیه رحم ندیدم تقریبا عفونت رو تخلیه کردیم
ولی بیمارتون به حمایت عاطفی و پرستاری خیلی قوی نیاز داره
تا کاملاً خوب بشه باید
ببینیم داروهاش چه تاثیری میکند
الانم ریکاوری شده و تا چند دقیقه دیگه به اتاقش منتقل میشه
میخواستم بپرسم کی به هوش میآید که آیناز زودتر از من پرسید
__دکتر صالحی حالی که قدمهای کوچیک به سمت جلو برمیداشت تند و تند گفت
خوشبختانه خانم خیلی قوی هستند انشالله نیم ساعته به هوش میاد
البته ممکنه کمی گیج باشند و درد خیلی زیادی داشته باشند که این هم عادیه
پیشنهاد من اینه که دور و برش رو خلوت کنید بهتره برید خونتون و فقط یک نفر اینجا به عنوان همراه باشه....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای به قلم پاک #یاس ابوالفضل که رسید بهم زنگ زد از اتاق بیرون اومد
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
انگار خیلی درد داشت
صورت لاغرشو مدام جمع میکرد و دندوناشو رو هم فشار میداد
دستمو رو صورتش کشیدم و گفتم
_الای منم محمد
ولی انگار منو نمیشناخت
بدنش کاملاً میلرزید ولی نلرزی که از درد یا سرما باشه مشخص بود که میترسه
دستاشو فشاری دادمو گفتم
_نترس عزیزم منم محمد
از چی میترسی الای تو دیگه در امانی
چشمای قشنگشو چند بار باز و بسته کرد
نفس نفس میزد گریهاش گرفته بود با گریه گفت
درد دارم خیلی درد میکنه
دوباره دستمو نوازش بار روی صورتش کشیدم گفتم
_منتظر بودم به هوش بیای الان میگم پرستار برات مسکن بیاره
صورتشو بوس...یدم شوری اشکاشو چشیدم و گفتم آروم باش الای همه چی تموم شده عشقم
دیگه هیشکی نیست اذیتت کنه
آیسو الان برای دیدنت لحظه شماری میکنه
دستشو به شدت از تو دستم کشید و با گریه گفت
تو رو خدا به من دست نزن
من درد دارم .....من شوهر دارم به من دست نزن لعنتی
همه عضلات صورتش میلرزید نمیدونم این از خدا بیخبرا چه بلایی سرش آورده بودن که حتی وجود منم باور نمیکرد
فکر میکرد هنوزم داخل همون کابوسی که بود
دو طرف صورتش رو تو دستام گرفتم و گفتم نترس به من نگاه کن منم محمد
الای حالا دیگه منم نمیشناسی
دارم میگم همه چی تموم شد کابوست تموم شده دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه
بهت قول میدم
یه لحظه با دقت نگام کرد دوباره صورتش رو جمع کرد دندوناشو محکم رو هم فشار داد
متوجه شدم سنگینی دستم روی شکمش افتاده
سریع دستمو برداشتم و گفتم
الان به پرستار میگم برات قرصاتو بیاره
با قدمهای بلند سمت در رفتم داشتم دستگیره رو میکشیدم که الای میون گریههاش کمی صداشو بلندتر کرد و گفت
__محمد خودتی؟؟
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای سبحان به شوخی و خنده که شیطنت از سر و روش میبارید گفت جون
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
از کیمیا خداحافظی کردم و دوباره به اتاق برگشتم
الای از خوردن امتناع میکرد و مادرش به زبون ترکی باهاش حرف میزد تا وادارش کنه بخوره
آیسو دست مادرش رو تو دستش گرفته بود و مات مبهوت نگاهش میکرد
یکم که گذشت پرستاری وارد اتاق شد و گفت
___دیگه وقت تمومه و به جز همراه بیمار بقیه باید اتاق را ترک کنند
دوباره گریه های ایلای و مادر و خواهرش شروع شد
ایلای از آیسو میخواست آیدین بیاره و آیسو دلسوزانه مثل یه آدم بزرگ فهمیده گفت
__مامانی اصلا نگران آیدین نباش اون فسقلی فقط بازی میکنه
یه لحظه ترسیدم قضیه پای آیدین بگه ولی خدارو شکر چیزی نگفت
وقتی دوباره با هم تنها شدیم الای که معلوم بود حالش اصلاً خوب نیست به دیوار زل زده بود
انگار اصلاً تو این عالم نبود
منم بدون هیچ حرفی نگاش میکردم
میدیدم هی دستش رو آروم بالا میآورد و مفاصلش رو فشار میداد
سرش رو به آرامی برگردوند و به من که کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم نگاهی کرد و گفت
____من چه جوری اومدم اینجا
ب..وس....های از پیشونیاش برداشم و در حالی که آروم آروم دستاشو و مفاصلشو ماساژ میدادم گفتم
___وقت برا این صحبتها زیاده فعلاً فقط به سلامتیت فکر کن
الای بغضی کرد و گفت
____آخرین بار دیدم که بهم تزریق میکردن
میدونستم انقدر تزریق میکنن که بمیرم
ولی چشممو باز کردم اینجا بودم
صورتش رو نوازش کردم و گفتم
___همشونو گیر میندازیم بهت قول میدم
فردا پلیس میاد اینجا میتونی باهاشون صحبت کنی ؟؟بغض و گریه اجازه نمیداد حرفی بزنه
سرش رو به نشونه مثبت تکونی داد
دوباره از پیشونیش ب....وسی...دم و گفتم
____خدا خیلی هواتو داشته
یه خانوم و آقای خیلی مهربون مثل خودت پیدات کردنو آوردن بیمارستان
تا همین یه ساعتی پیش اینجا بودن تازه رفتن
دیدم که آب دهانش رو به سختی قورت داد
لیوانو برداشتم و کمی آب کمپوت توش ریختم و سمتش گرفتم و گفتم
__از این بخور....
یک جرعه کوچیک خورد و گفت
__چرا عملم کردم به خاطر عفونتم بود آره ؟؟؟
___آره عزیز دلم .....دکتر گفت عفونتت به قدری زیاده که باید رحمت تخلیه بشه
ولی وقتی بردنت اتاق عمل دیدن که میتونن عفونت رو تخلیه کنند
الای باید خیلی تلاش کنی باید سر پا بشی
انگار دنبال شونه ای برای خالی کردن بغضش میگشت با گریه گفت
_هر روز بهم مواد میداد
ساسان هر روز خودش بهم تزریق میکرد
ساسان میگفت باید تقاص ۶ ماه رو زندانی سدنش رو پس بدم
گفت بعد ۶ ماه ولت میکنم
صداش بالا برد ملافه رو روی سرش کشید و با گریه گفت
___درد دارم محمد... درد دارم یه کاری بکن.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای شنیده بودم که درد خماری خیلی بد دردی ولی از نزدیک ندیده
🍃🍃🌸🍃
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
تا صبح از حجم فکرهای مختلف خوابم نمیبرد
ولی ته دلم حس رضایتی داشتم که باعث خوشحالی پنهانی من بود
و اون این بود که الای من زنده بود و کنارم بود
تا خود صبح مثل بچهای که میترسید مادرش گم بشه دست الای رو تو دستم نگه داشتم و به صورت بیش اندازه لاغر شده اش نگاه کردم
دم دمای صبح بود که خوابم برد
با صدای پرستار و نالههای الای از خواب بیدار شدم
باز هم شروع شده بود
الای گذشته از درد به خاطر عمل سختی که داشته درد مفاصل و بدن درد سختی داشت
پرستار ازم میخواست صبحانه مریض رو بدم و بعد قرصهاش رو سر ساعت بخوره
گوشیمو نگاه کردم ۱۰ تماس ناموفق از آیناز فاطمه مهدی مامان بابا کیارش سارا و حتی خانم صابری داشتم
شماره آیناز رو گرفتم رد تماس زد
و چند دقیقه بعد همراه حاج خانم به اتاق اومدن
الای بیرمق و بیانرژی رو تخت افتاده بود
مدام دستاشو ماساژ میداد
پرستار از اتاق خارج شد و حاج خانم دوباره الای رو بغل کرد
ولی الای به قدری بیقرار و حال بد داشت که مادرش رو تقریبا پس زد و گفت
__حالم بده مامان بدنم درد میکنه
آیناز گفت قربونت بشم مامان برات صبحونه آورده
اینو بخور بعد داروهاتو بخوری بهتر میشی
الای دوباره گریهاش گرفت و گفت نه تو رو خدا بگو اول داروهامو بدن محمد برو به دکتر بگو بیاد آمپولمو بزنه
بزار اول دردم ساکت بشه بعد هرچی بدی میخورم
حاج خانم که میدونست درد الای چیه نتونست خوددار باشه
شونههاش لرزید و آروم درون خودش گریه کرد
آیناز گفت
__الای جان دورت بگردم حال مامان خوب نیست تو رو خدا بهونه نگیر
بیا چند قاشق از این بخور مامان کاچی چهار مغز برات آورده
گرمه زخمتو زود خوب میکنه
چند قاشق از این بخور بعد داروهاتو بخور
الای گریهاش شدیدتر شد و گفت به خدا میخورم فقط بگو داروهامو بیارن درد دارم
حاج خانم چند قاشق دهن الای گذاشت و الای با اکراه قورتش داد
دکتر صالحی همراه دو پرستار وارد اتاق شد و گفت
___حال بیمار من چطوره ؟؟
الای که بیقراری از سر و روش میبارید گفت
__حالم خوبه فقط بگید داروهامو بیارن
هممون میدونستیم درد عمل نیست
که اذیتش میکنه دکتر به پرستار اشاره کرد و پرستار داروهای الای رو بهش داد
پرستار دیگهای از الای خون گرفت و دکتر گفت
فعلاً چند روز مهمون مایی تا عفونتت رو کنترل کنیم
اگه همکاری کنی خیلی زود بهتر میشی و میتونی بری خونت
دکتر یه چیزایی روی کارتکسش نوشت بعد رو به پرستار گفت
تاکید میکنم داروها سر موقع بهش داده بشه
از امروز این مورد رو هم اضافه کنید
و بعد اشاره به کاغذ که نوشته بود کرد
الای که بعد از خوردن داروها انگار حالش بهتر میشد با تعجب به آیناز نگاه کرد و گفت
___آیناز شکمت؟؟
آیناز نگاهی به شکمش انداخت و بعد انگار تازه متوجه حرف الای شده بود که خندید و گفت
__خاله بدی شدیا
لبخند رو لبهای الای اومد اشکای نیمه خشک شده روی گونهاش را با پشت دستش کشید و گفت
__به دنیا اومد ؟؟
و آیناز میون خنده گفت
_بله خالش مثل خودت شش ماهه بود
الانم پیش سعید خانومه
صورت الای به یکباره تغییر کرد و با غصه گفت
____پس آیدین منو نیاوردی......
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
گذری بر زندگی پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز....
🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🍃 #ایل_آی به قلم پاک #یاس تا صبح از حجم فکرهای مختلف خوابم نمیبرد ولی ته دلم حس رضایتی
🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_زندگی_واقعی
#ایل_آی
به قلم پاک #یاس
زودتر از آیناز گفتم
___ایلای جان اینجا بچهها رو راه نمیدن اگه میخوای آیدین رو ببینی غذاتو خوب بخور زودتر خوب بشی بریم خونمون
و بعد رو به آیناز گفتم
فاطمه و مهدی هم دارن میان اینجا
کیمیا سپرده راهشون بدن
من باید برم آگاهی
بعدشم با ابوالفضل میایم اینجا
آیناز متوجه منظورم شد و گفت
__برو به سلامت نگران هیچی نباش
پیش آیناز و حاج خانم خجالت میکشیدم صورت الای رو بب...وسم
دستشو تو دستم گرفتم فشاری دادم مثل همون موقعها که میگفت وقتی چشماتو رو هم میزاری حس آرامش میگیرم مژههامو رو هم گذاشتم و لبخندی زدم
الای بلافاصله لبخند زیبایی زد و من امیدم به زندگی هزار برابر شد
با این لبخندش خداحافظی کردم و سمت آگاهی رفتم
خیلی مشتاق بودم ببینم خانم و آقای پارسا چطور الای رو پیدا کردن
وقتی رسیدم هنوز اونا نرسیده بودند
ابوالفضل میگفت که مهران قاضیان هنوز هم همون حرفها رو تکرار میکنه
و ایلای رو قاتل ساسان بیان میکنه
خبر خوب این بود که در بازرسی فروشگاه مهران قاضیان مقدار قابل توجهی قرصهای غیرقانونی پیدا شده بود
همین پرونده قاضیان را سنگینتر میکرد
خانم و آقای پارسا با نیم ساعت تاخیر به آگاهی رسیدن
آقای پارسا گفت عذر میخوام که دیر رسیدیم
اینترنتم یک لحظه رفت یکی از پلها رو به اشتباه رفتم
کلی از مسیر دور افتادیم
خدایی شما تهرانیها چطور اینجا زندگی میکنید
والا تو شهر ما ده دقیقه ترافیک میشه من اعصابم به هم میریزه
ابوالفضل خندهای کرد و گفت
به خدا که گل گفتی نصف زندگی ما تو همین ترافیکها میره
نشستیم روبروی ابوالفضل
ابوالفضل جدی شد و گفت
_____خوب میخام برام مو به مو تعریف کتید شما همسر محمد رو کجا پیدا کردین
آقای پارسا گفت
___فاطمه خانوم شما بگید
خانومش گلوش صاف کرد و گفت
____خواهرشوهر من کرج زندگی میکنه ۳روز پیش ما مثل همیشه به دیدن ایشون میرفتیم که خوب راستش دختر کوچیکم معذرت میخام گفت که دسشویی داره
ماهم ماشین تو پارکینگ اتوبان نگهداشتیم
دختر من با اینکه بچس ولی خیلی مقیده واصرار داشت بره پشت تپه خاکی
منو دخترمم وقتی رسیدیم اونجا ایلای خانوم دیدیم
مثل جنین تو خودش جمع شده بود و صورتش کاملا سیاه بود
اولش ترسیدم فک کردم مرده علی صدا زدم و خودم کمی جلو رفتم تا صورتش خوب ببینم
میترسیدم بهش دست بزنم
همسرم گفت که ازین کارتن خواب هاست که احتمالا بر اثر مصرف زیاد تموم کرده
آقای پارسا گلویی صاف کرد و ادامه حرف خانمش گرفت و گفت
__راستش فاطمه گفت حداقل زنگ بزنین پلیس بیاد جنازشو ببره ولی من گفتم ول کن بابا لیاقت همچین زنایی همین آشغال دونیاس.....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
@Fatemee113 🍃🌸