رصدنما 🚩
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_سیودومـ #بیتالمال یڪ ماه از حضور من در آن وا
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_سیوسومـ
#صدقه
در میان روزهایے ڪه اعمال آنها بررسے شد، یڪی از روز ها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیتــ ما به باطن کارها آگاه مےشدیمـ. 🤔
یعنی ماهیت اتفاقاتـ و علتــ برخے وقایع را مےفہمیدیمـ. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشود اصلا آنجا مورد تأیید نبود بلڪه تمامـ اتفاقات زندگے به واسطه برخی علتها رخ میدهد.👌✋
روزی در دوران جوانے با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیمـ. ڪلاسهای روزانه تمامـ شد و برنامه اردو به شبــ رسید.🌙🌗
نمیدانید ڪه چه قدر بچههای هم دوره را اذیت ڪردمـ.😜🤨😈
بیشتر نیروها خستهبودند و داخل چادرها خوابیده بودند. 😴😴
من و یڪی از رفقا میرفتیمـ و با اذیت ڪردن آنها را از خواب بیدار مےڪردیمــ.😈😒
برای همین یڪ چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا ڪردند.😏😏
شب دوم اردو بود ڪه باز هم بقیه رو اذیت ڪردیمـ و سریع برگشتیمـ چادر خودمان ڪه بخوابیمـ. البته بگذریـمـ از اینڪه هرچه اعمال خوب و ثواب داشتمـ به خاطر این ڪارها از دستــ دادمــ😔
وقتی اواخر شبــ به چادر خودمان برگشتیمـ دیدمـ یڪ نفر سر جای من خوابیده. 😴😴
من یڪ بالش مخصوص برای خودم آورده بودمـ . با دو عددپتو برای خودمـ یڪ رختخواب قشنگــ درستــ ڪرده بودمـ.🤗🤗
چادر ما چراغ نداشتــ و من متوجه نشدمـ چه ڪسی جای من خوابیده ، فڪر ڪردمـ یڪی از بچه ها مےخواهد من را اذیتــ ڪند. لذا همین طور ڪه پوتین پایمـ بود جلو آمدمـ و یڪ لگد به شخص خواب زدم!!👞👞
یڪباره دیدمـ ڪه حاج آقا ڪه امامـ جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته بود و داد میزد: ڪی بود؟؟
چی بود؟؟؟🗣🗣
وحشتـ ڪردمـ . سریع از چادر آمدمـ بیرون .🏃♂🏃♂
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama