#داستانک (1)؛ تانک
يکي فرياد زد:« آنجا را نگاه کنيد...! »
يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما. هر کسي به سويي دويد. آماده شديم که تانک را بزنيم.
تانک، وقتي که به نزديکي مي رسيد، ناگهان ايستاد. دريچه ي بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود. همه، اسلحه ها را آماده کرديم.
احمد، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود. سرش را از بالاي تانک بيرون آورد. مي خنديد.
داد زدم : « احمد !»
گفت:« ترسيديد؟ اون پشت بود. بعثي ها ولش کرده بودند به امان خدا! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اينجا.حتماً به دردمان مي خورد!»
نويسنده:احمد عربلو
yon.ir/7yE7x
@rasekhoon
🔹#داستانک (27)
🚫 رضا سگ باز!!!
✨ یه لات بود تو مشهد...
هم سگ خرید و فروش می کرد،
هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید
یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“
داره تعقیبش میکنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
- رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
- چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن.
(فحشای رکیک!)
اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:
بله عزیزم!
چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا؟
چه اتفاقی افتاده؟
- رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
- رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيدهای، چیزی؟!!
- شهید چمران: چرا؟!
- رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!!
#شهید_چمران : اشتباه فکر می کنی!!!!
یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی میکردی ولی اون بهت خوبی میکرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمیرفت، زار زار گریه میکرد!
تو گریه هاش میگفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سرِ نماز،
موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز،
صدای سوت خمپاره اومد.
پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......!
(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........
(به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)
🆔 @rasekhoon_online
✨سفر بهانه بود
قرار بود در مدینه نمانی
قرار بود این #فاطمه حرم داشته باشد...
🔹#داستانک (28)
✅ دایره شفاعت
شیخ عباس قمی در عالم رؤیا میرزای قمی (رحمت الله علیه) را می بیند
از ایشان می پرسد. آیا اهل قم را حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) شفاعت خواهند کرد؟
میرزا از این سئوال ناراحت می شود! و نگاه تندی به ایشان می کند و می پرسند. چه گفتین؟ ایشان دوباره سؤال را تکرار می کند،
که می فرمایند: چرا چنین سؤالی می کنید!؟
من برای شفاعت اهل قم کفایت می کنم
حضرت فاطمه معصومه(س) تمام شیعیان جهان را شفاعت خواهند کرد!
امروز که اینچنین به کرامت زبان زدى تا رستخیز بهرِ شفاعت، چه ها کنى؟
💎 دیگر داستانک ها از حضرت معصومه سلام الله علیها 👇
https://rasekhoon.net/news/show/1405162
#حضرت_معصومه #داستان #داستان_کوتاه #کرامت #شفاعت #حرم
🆔 @rasekhoon_online
🔹داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام
✅ 32 داستان زیبا از کرامات و عنایات امام رضا علیه السلام 👇
https://rasekhoon.net/news/show/1442847
#امام_رضا #کرامت #دهه_کرامت #داستانک #داستان
🆔 @rasekhoon_online
💎 #داستانک های زیبا از #امام_رضا علیه السلام
✅ 32 داستان زیبا و معنوی از کرامات امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام " را در "داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام" دنبال کنید
https://rasekhoon.net/news/show/1442847
🆔 @rasekhoon_online
🔹#داستانک (30)
✅ زیورآلات بهشتی
عروسی خانواده ای یهودی بود و عروسی های یهودی ها پرتجمل!
حضرت فاطمه را دعوت کردند مجلس عروسی دختر پیامبر را ضایع کنند!
وارد مهمانی که شد، چادرش را برداشت.
نور لباس و زیور آلاتش چشم ها را خیره کرده بود. به عمرشان چنان چیزهایی ندیده بودند.
بوی عطرش هم همه را سرمست کرده بود. بی اختیار در مقابلش به خاک افتادند.
صدای شهادتین بود که شنیده می شد، یک به یک مسلمان می شدند.
لباس ها و زیور آلات را جبرئیل آورده بود، مال این دنیا نبود...
💎 دیگر داستانک های مادر سلام الله علیها 👇
https://rasekhoon.net/news/show/1410338
#حضرت_فاطمه #داستان_کوتاه #مادر #داستانک
🆔 @rasekhoon_online
💎 کاسه یخ ننه نخودی
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود! برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد. بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزنِ کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه بهش آبنبات داد. ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد. بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت: "ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت... بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
یک شب، کاسه را برداشتم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر، ننه را برد به دنیای تنهایی خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان از دنیا رفت...
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک نگاه، یک عکس العمل... چقدر آثار تلخی بهمراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی!!!
هزار بار برفک گرفت و شکست و خورد شد و دیده نشد...
حواسمان به یکدیگر باشد. در پیچ و خم این روزگار، هوای دل همدیگر را داشته باشیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم. نگذاریم گل محبت، پشت درب نامهربانی پژمرده شود... یکدیگر را صمیمانه دوست بداریم... چون عمر و زندگی ، اون چیزی که فکرمیکنیم نیست، خیلی کوتاه است...
☘️☘️☘️☘️
بمناسبت شروع ماه مهربانی...
#داستانک #رمضان #مهربانی #ماه_مهربانی
🆔 @rasekhoon_online
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیرمردی که در زمان امام صادق منتظر ظهور بود
🔰 حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق(ع) منتظر ظهور بود را بشنوید. کفایة الاثر ج۱ ص۲۶۴
#امام_صادق #امام #ظهور #انتظار #داستانک #پادکست
🆔 @rasekhoon_online
✨ سفر بهانه بود
قرار بود در مدینه نمانی
قرار بود این #فاطمه حرم داشته باشد...
💎 #داستانک
✅ دایره شفاعت
شیخ عباس قمی در عالم رؤیا #میرزای_قمی (رحمت الله علیه) را می بیند
از ایشان می پرسد. آیا اهل قم را حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) شفاعت خواهند کرد؟
میرزا از این سئوال ناراحت می شود! و نگاه تندی به ایشان می کند و می پرسند. چه گفتین؟ ایشان دوباره سؤال را تکرار می کند،
که می فرمایند: چرا چنین سؤالی می کنید!؟
من برای شفاعت اهل قم کفایت می کنم
حضرت فاطمه معصومه(س) تمام شیعیان جهان را شفاعت خواهند کرد!
امروز که اینچنین به کرامت زبان زدى
تا رستخیز بهرِ شفاعت، چه ها کنى؟
🔹 داستانک های بیشتر از حضرت معصومه سلام الله علیها 👇
https://rasekhoon.net/news/show/1405162
#حضرت_معصومه #داستان #داستان_کوتاه #کرامت #شفاعت #حرم
•┈••✾🍃🌸🍃✾••┈•
پرتال فرهنگی راسخون
🆔 @rasekhoon_online