eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
54 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🖍 به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق" مادرم از خوشش نمی آمد. هر روز را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم . خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد....... قسمت اول.......💌 هر چه یک به سن و سال او دلش می خواست داشته باشد، او داشت،هر جا می خواست می رفت و هر کاری می خواست می کرد می ماند یک ؛ این که سینی بامیه ی متری بگذارد روی سرش و برود بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود انجام بدهد. و او گاهی غرولند می کرد که چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند . آخر یک شب، پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت: توی خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد. پدر همیشه هوای ما رو داشت، لب تر می کردیم، همه چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر ؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید _ برادر منوچهر _ازدواج کرد؛ فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ی ما برای همه به یک اندازه بود. پدرم می گفت: هر کار می خواهید، بکنید ولی سالم زندگی کنید. چهارده _ پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای 56_57 هزار و یک فرقه باب بود و می خواستم بدانم این چیزه ها که می شنوم و می بینم یعنی چه از کتاب های توده ای ها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می کردم و دوستش داشتم. نمی توانستم باور کنم نیست. نمی توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتاب هایشان را نخواندم. کتاب های منافقین از شکنجه های که می شدند می نوشتند. از این کارشان بدشان می آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب های دکتر_شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم داشته باشم. مادرم از خوشش نمی آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می روم زیارت چادر بدوزد. هر روز را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم، کتاب هایم را می چیدم روش. از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی که بر می گشتم. آن سال ها چادر یک بود. خانواده ام ازسیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت: من ته ماجرا را می بینم، شما شر و شورش را. اما من انقلابی شده بودم و می دانستم این باید برود. در پشتی مدرسه مان روبه روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم. سرایدار هم کمک مان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش... . ادامه دارد...... °√•|⚘ @SheYdayi_Roman |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🥀•• آڔزۅی‌ڪـودڪاݩہ‌دخٺـڔشـہیدمدافـع‌حڔم بابام‌بڔگرده‌مثݪ‌روزای‌قبـل‌ݕاشہ💔 قیمٺ‌ایـݩ‌آرزوی‌ڪودڪـاݩـہ‌چنـد؟!! 🥀 🍁 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرزو ها....! الهی ما به تو ، حُسنِ ظَنّ داریم... و می دانیم آنکه چنین باشد مستجاب الدعوة خواهد بود ! 🌺 • . ‏#story #هوای_مجنون ‏ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🔺شهید نواب صفوی: دارم که تشکیل شود، و آن زمان این است که خیابانهایش باشم. °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |