eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
54 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_126 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان منم. حرفی نزد. در رو باز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 با بدبختی یه غذایی از روی کتاب آشپزی مائده سر هم می کردم که زنگ خونه رو زدن.- بله؟ - مهلقا هستم."اوه اوه، این این جا چی کار می کنه؟"- بفرمایین. در رو باز گذاشتم و منتظرش ایستادم. مهلقا اومد و صورتم رو سرسری بوسید و با یه لحن چندشناکی گفت:- مامان بابات نیستن؟ - نخیر. مامان و بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودن تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه. همچین با فخرنگاهم کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد. - پول رو تونستن جور کنن؟- نه هنوز.- می تونن؟یاد حرف مادر متین افتادم و گفتم: - توکل بر خدا.ابروهای تتو کردش باالاپرید و گفت:- اون که بله؛ ولی ده تا پول کمی نیست. حرفی نزدم. زنیکه پا شده اومده این جا مبلغ رو یادآوری کنه. براش شربت آوردم و ساکت نگاهش کردم. سر انگشتای شست و اشارش به لبه ی لیوان می مالید و خیره خیره نگاهم می کرد. "انشاا... چشات لوچ بشه. وای چه شود!" - خب، می دونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن.چشم بسته غیب می گی. خب پای ده تا وسطه، از بقالی سر کوچه که نمی خواسته نسیه جنس برداره.- یکیشون بدیعیه، شرخراش معروفن، پول که می خواد هیچی دیگه واسش مهم نیس، می فهمی که؟منظور؟ - با این که هنوز نمی فهمم چی کار کردی که خواهرزاده احمق منو رام کردی؛ اما اون می خواد کل بدهی بابات رو یه جا بده.- و در عوض؟ - اونش رو نمی دونم. گفت که اگه می خوای بدونی باهاش تماس بگیری. شمارش رو داری که؟ خب من برم دیگه.اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم.با زنگ موبایلم از جا پریدم.بابا بود.- الو؟ سلام.- ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان ...- چی؟ چرا؟ - مامانت حالش به هم خورده. اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم. از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینش رو می برد تو حیاطشون.- متین؟ ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده شد. نمی دونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:- ملیسا جان اتفاقی افتاده؟ - مامان حالش به هم خورده، االانم بیمارستانه. - پس معطل چی هستی؟ سوار شو. نفهمیدم کی اشکم راه افتاد، فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه ی شورش دست به صورتم کشیدم، خیس خیس بود. متین که تازه صورت خیسم رو دید، دستمالی به سمتم گرفت و گفت:- خانمی، گریه چرا؟ به امید خدا چیزیشون نشده.- متین چرا این طوری شد؟ چرا همه چیز انگار وارونه شد؟ حال مامان، وضع نامشخص بابا، من و تو، دارم دیوونه میشم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃