eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
8.3هزار ویدیو
54 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_132 بابا گفت: - احمق می خواسته از آب گل آلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 "لعنت به خودت و زیر لفظیت!"جوابش پشتم رو لرزوند. "ملیسا خانوم، به هم می رسیم!" اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم. رفتارخونسرد متین هم شده بود قوز باالاقوز. چشمام داشت کم کم گرم می شدکه متین به گوشیم زنگ زد.- متین؟- سلام خانومم. - سلام. - ملیسا، من واسه امشب بلیط دارم. -چی؟ االان؟ چرا چرا انقدر زود داری می ری؟ - زود نیست و دیرم شده، عزیزم من دارم می رم دبی. - چی؟- می رم دنبال شریک بابات. - فایده نداره.- من دلم روشنه. - اون اگه می خواست پول رو پس بده تا حاالا داده بود.- بذار سعیم رو بکنم. وقت نمی کنم ببینمت، االان تو سالن انتظار فرودگاهم، فقط دلم واست یه ذره میشه. مراقب خودت باش خانوم بلا.- تو هم همین طور. زود برگرد. - چشم قربان.- به امید دیدار. *** دو روز از رفتن متین می گذشت. من فقط یه بار باهاش صحبت کردم و اون هم کلی دلداریم داد. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم. دلم بدجور شور می زد.همین که وارد سالن شدم بابا رو دیدم که داره می ره دم در.- سلام بابا. کیه دم در؟ سریع گفت:- از کلانتریه.به سمت مانتو و شالم رفتم و سریع آماده شدم. سلامی کردم و رو به مامور گفتم:- این جا چه خبره؟قبل از این که ماموره حرفی بزنه، شرخرای بدیعی با نیش باز گفتن: - چک برگشت خورد. - هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده. - مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره، االان میخواد.به قیافه ی چندش شرخر نگاه کردم و گفتم:- یعنی چی؟ مرده و حرفش. دستش رو به نشونه ی "برو بابا" تکون داد و بابا با قیافه ی دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره. باید بدیعی رو می دیدم و باهاش حرف می زدم. سریع شماره ی اقای ملکی رو گرفتم و تموم جریان رو براش شرح دادم. سریع آماده شدم و به سمت آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم. مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریان خبر نداشت. قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتم و خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه من و بابا رفتیم دنبال تهیه ی پول.منشی بدیعی با لحن عادی گفت جلسه داره و من هم چون وقت قبلی نداشتم نمی تونم ببینمش، بعد هم با کمال پررویی گفت برای سه شنبه ی هفته ی بعد بهم وقت ملاقات میده. - ولی من حتما باید ببینمشون. - شرمندم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃