#شهیدانه 🥀
گفتم: با فرمانده تان کار دارم
گفت:الان ساعت 11 است ملاقاتی قبول نمی کند
رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: کیه؟
گفتم :مصطفی منم
گفت:بیا تو
سرش را از سجده بلند کرد
چشم های سرخ، خیس اشک، رنگش پریده بود،
نگران شدم
گفتم :چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست، سرش را انداخت پایین.
زل زد به مهرش.
دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد.
گفت:یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام
برمیگردم کار هایم را نگاه می کنم،
از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یه برای دل خودم؟
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |