eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
8.3هزار ویدیو
54 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_118 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب، برای همین سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و با ده بیست ثانیه ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکزحواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود، گفتم:- آره. پیش خودم فکر کردم حاالامتین میگه "جون بکن خب، یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره!" - خوبه، پس یه خواهشی ازت دارم. وقتی نگاه پرسشیم رو دید ادامه داد: - دوست ندارم صدای خنده ی بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی. اهکی، عشق ما رو باش، با این خواسته هاش! - وا، مگه خندیدن هم دست خود آدمه؟ اگه یه چیز خنده داری ...بی ادب وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم، می دونم، اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه رو انجام ندی. همون طوری که منم متقابلا باید ... - یعنی چی؟ فکر کردی عصر دقیانوسه که من نخندم تا صدام رو کسی نشنوه؟ می خوای بعد ازدواجمون هم پام رو ازتو خونه بیرون نذارم که یه وقت نظر پسرا با دیدنم جلب نشه؟ یا این که ...- ملیسا جان، چرا عصبی می شی؟ من فقط ازت یه خواهش کردم، هوم؟ - ولی من از اول زندگیم این طوری بودم، ترک عادت هم موجب مرضه. - پس من چی؟ دل من چی؟ می دونی وقتی شمائی زاده اون طوری بهت گفت "جون" می خواستم پاشم و چشماش رو از کاسه دربیارم؟ یا وقتی بهت گفت خوشگله؟ ملیسا تربیت خانوادگی تو این جوری بوده درست، این که این چیزاتوی خانوادتون مهم نیست هم درست، اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیادجلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی؟ اگه جوابت آره س که یعنی خودت هم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه نه هست که من پا روی تموم احساسم می ذارم و باهات همین جا تموم می کنم. - تهدید می کنی؟نه عزیزم، فقط خواهش می کنم راستش رو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت به دست آوردم اشتباه نبوده و تموم حسام به تو درستِ درسته. ای خدا، این دیگه کیه؟ می دونستم حرفاش روم موثره، مثل چند باری که خواب رو از چشمام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد، یه جورایی با پنبه سر می بره.فقط سرم رو تکون دادم و گفتم: - فعلا مغزم درست کار نمی کنه، گرسنم. با لبخند گفت:- بریم کافی شاپ. - بریم.تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود و نگاهش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد. این شد که تصمیم گرفتم یه کم باهاش راه بیام، فقط یه کم، اونم نه اون قدری که به غرورم لطمه بزنه. حاالا اگه بلند بلند نمی خندیدم که نمی مردم. *** نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد و تموم اون روز رو، هر پنج دقیقه یک بار تاکید کرد که حتما زودبیاید.جالب ترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت: - مبارک باشه نازنین خانم، امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید. بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت: - من و یلدا حتما میایم. با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودم و متین بودم، یه اتفاقات مهمی افتاده که ازشون کاملا بی خبرم.اون روز همین که شمائی زاده و علاف های دورش وارد کلاس شدن، یه راست به سمت ما اومدن و شمائی زاده رو به ماگفت:- سلام عرض شد. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_119 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _یه آن به چشماش که نگاه کردم اصل
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت دیگه ای برگردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد. انگار زمان و مکان ازدستم در رفت و من حس کردم جایی هستم که فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم. تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمان های رمانتیک می نوشتن و می گفتن "در نگاه طرف غرق شدم." پی می بردم که شقایق با اون کله ی پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو ازخطر غرق شدگی نجاتم داد. بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت: - ای بشکنه دستای سنگینت، چه مرگته؟ - هان؟ هیچی.- بمیری ملی، واسه خاطر هیچی زدی پس کله ام؟با نیش باز نگاش کردم و گفتم: - نه، جون تو کتک خورت ملسه.- درد بگیری! بعد با هیجان گفت:- دیدی چطور حال شمائی زاده رو گرفتم؟ تازه نگاهم به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست. نگاهم رو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم:- آهان.- ملیسا حالت خوبه؟ یهو جو گیر شدم و گفتم:- درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس شقایق این بار چشماش اندازه ی دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:- چی؟لئوناردو داوینچی! ذهنت رو درگیر نکن عزیزم، واسه خالی نبودن عریضه گفتم. حاالاچشماش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه گفت:- مطمئنی؟ - شک نکن عزیزم. - صبر کن ببینم ملی، تو این چند روزه چه غلطی می کردی؟- هیچی گلم، از هجرانت چون شمع می سوختم. دیگه آمپر چسبوند و این بار من یه پس گردنی نوش جان کردم.- هوی بشکنه دستت، بگو انشاا...!- من امروز تکلیفم و ... با ورود استاد خفه شد و من خوشحال. بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زدوچشمتون روز بد نبینه، شقایق کنه شد و ول نکرد و من هم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواسش رو از موضوع خودم پرت کردم، بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف دربیارم، اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوء ظن گفتم:- یلدا صبر کن ببینم، بین تو بهروز چه خبره؟ همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیفته، شقایق هم که داشت از فضولی می مرد، دست به کمر وایسته و بگه: - به به چشمم روشن، زود تند سریع اعتراف کن. بدو تا نعشت رو همین وسط نخوابوندم. - هیچی بابا، خبری نیست. - یلدا خانم با ما هم آره؟- آره، یعنی نه. با خنده گفتم:- آخرش آره یا نه؟ - خب من و بهروز ... - تو و بهروز چی؟ دِ جون بکن! ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_120 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازی رو فراموش کنه، اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقمند شدیم. شقایق با تعجب گفت:- یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟ - خب بهروز میگه حق با نازنینه و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حاالا داره با چشم باز تصمیم می گیره.- او!- زهرمار، مگه گرگی او می گی؟- خاک تو سرت ملی، این "او" گفتنم نشونه ی اوج تعجبمه. خب ادامش؟ یلدا با لبخند گفت: - بهروز دنبال کار می گرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خانوادش بیان. - واقعا؟ چه خوب! امروز چرا انقدر زود رفت؟ - مصاحبه ی استخدام داره. - یلدا می خوای به بابام بگم ببینم کاری می تونه واسش بکنه یا نه؟- ممنون، اگه این یکی نشد حتما بهت خبر می دم. - نامرد، قرار خواستگاری هم گذاشتین و به ما چیزی لو ندادی؟ اگه این ملی ناقص العقل شک نمی کرد بهتون حتما می ذاشتی روز عقدتون بهمون می گفتی! - اوی شقایق، به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم، تو که اصلا عقل نداری. *** - میای دیگه؟ - وای مائده چه گیری دادی به اومدن من؟ - خب من دوست ندارم تنهایی خرید برم. بیا دیگه.- تنها چیه؟ االان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.- خب بیاد. تو که می دونی، متین اصلا سلیقه نداره.یعنی فقط شانس آوردی دستم بهت نمی رسه.- چیه خب؟ حق نداریم در مورد داداش خودمونم حرف بزنیم؟ - هر غلطی دلت می خواد بکن.- آهان این شد. ساعت پنج سر خیابون ... منتظرتم. با این که خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم:- تا ببینم چی میشه، قول نمی دم. - خیلی خری!- بی ادب.- میای دیگه؟ - باشه بابا، خفم کردی، میام. قربونم بری، خدافظ شما. گوشی رو قطع کردم و سریع با کوروش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سر خر بریم خرید. خدایی راه حلایی که من برای مشکلات ارائه می دم انیشتینم به مخش نمی رسید. پیام جدید آرشام رو دوباره نگاه کردم. "خانمی دیگه نمی تونم این جا دووم بیارم، دلم برات تنگ شده."پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم: - کنه! تا ساعت چهار فقط سر به سر سوسن گذاشتم، به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم. بعد اونم سریع آماده شدم و فلنگ رو بستم. مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردم و تا ساعت پنج خودم رو به محل قرار با مائده رسوندم و به کوروش هم پیامک زدم که سریع تر خودش رو به ما برسونه. با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم. هر دو با لبخند نگاهم کردن و جوابم رو دادن. - به به ملیسا خانم، گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای. - خب از اون جایی که می دونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمی گذره، تصمیم گرفتم این بار شما رو باحضورم مستفیض کنم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_121 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _بله بله، لطف کردید که اومدید.- خواهش، قابل نداشت.- بچه پررو ...هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.- دیر که نرسیدم؟- نه داداشی، به موقع رسیدی. از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم: - داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟ - بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟ - سلام دارن خدمتتون.- سلامت باشن. کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:- احوال خانم بلا؟ - حاالا چرا خانم بلا؟- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.- هی، همچین ... - وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ... منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد. - دلت چی می خواد؟- هیچی بی خیال. - اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.منم دوست ندارم حرمت بشکنم. - حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟ - ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم باگفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم. - این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ... - من هیچ وقت با نگاه گناه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش. - خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام. - اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله! تا حاالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حاالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:- نمی دونم. لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت. دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلاکوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم: - بریم مانتو فروشی طبقه باالا. و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید وتاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:- چشم سرورم. یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_122 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _بله بله، لطف کردید که اومدید.-
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ متین جان من غیر شال چیزی سرم نمی کنم. - اما این روسری خیلی خوشگله. پوفی کشیدم و حرفی نزدم. کفش رو هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد. من هم براش یه پیراهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی که چرم روش کار شده بود و خیلی بهش می اومد. حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یه کم ناراحت بودم. - خب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم. - باشه برای خرید بعدی، مرسی.- وظیفم بود خانمم.با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد. دختر بی جنبه ای نبودم؛ اما در رابطه با متین هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود و کم می آوردم. متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت:- بیا بریم طبقه ی پایین. مائده با لبخند نگاهمون کرد و بعد یواشکی به من گفت:- فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی، خودم خواستم تنهاتون بذارم. -خب االان چی کار کنم؟ تشکر؟ آخه جوجو اگه تو هم نمی خواستی تنهامون بذاری، مگه کوروش کنه ولت می کرد؟- آره، این رو خوب اومدی. - هوی مائده، نشد از حاالا این وسط موش بدوونی ها.- وا، چه چشم سفید! - قربون شما! سر میز شام اون قدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که حد نداشت. بماند که از اون جایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود، میز رو جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت، چه برسه به آدم. اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خرید رو دید و مجبورم کردبپوشمشون. وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:- وای ملیسا این فوق العاده س! و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت ماشاا... خانم چشمم کف پاتون. مامان با خنده گفت:- چند وقته سلیقت محشر شده.- اینا سلیقه من نیست، سلیقه ی دوستمه. - کدوم دوستت؟- دوست مشترک من و مائده. - مائده دخترخواهر کتایون؟ - بله. *** روزها پشت سر هم می گذشتن و من و متین هر روز عشقمون بیشتر می شد. طاقت دوریش برام سخت ترین چیز بودو این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه ی کوهنوردی همه رو جمع می کردیم. حتی شقایق با اون آی کیوی پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه باالا می رفتیم و من داشتم جریان سر به سرگذاشتن سوسن و عباس آقا رو براش تعریف می کردم و متین بلند می خندید، شقایق دست به کمر به سمت مابرگشت و گفت: - صبر کنید ببینم، اینجا چه خبره؟ بعدم با یه نیشگون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادش رو فحش کش کنم، منو کشید یه گوشه و گفت:- می بینم شرطبندی رو برنده شدی و من باید فکر یه چادر باشم. وای خدای من، قضییه شرط بندی رو به کل فراموش کردم و از اون جا که دوستام یکی از یکی دهن لق تر بودن بهتردیدم خودم قبل از هر کسی قضیه شرط بندی رو به متین بگم. بی توجه به روی منبر رفتن شقایق، اون رو کنار زدم و به متین که حاالل با جمع بچه ها باالا می رفت گفتم:- متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم. و این باعث شد که کوروش با لودگی بگه: - اولع لع! ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_123 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 طوری شده؟ - متین، من ... من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرط بندی رو واسش گفتم. بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت:- با این اوصاف هر دومون برنده شدیم، نه؟بعدم با لبخند شیطونی گفت: - کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوستت دارم، اون وقت تو جلوی همه بهم می گفتی دوستم داری و منم می گفتم خانم احمدی متاسفم! با اخم نگاش کردم و گفتم:- بی مزه! متین جدی نگام کرد و گفت: - خوشحالم که بهم گفتی، اما حتی اگه نمی گفتی هم من هیچ وقت به عشقی که تو چشمات موج می زنه شک نمی کردم. دلم می خواست بپرم تو بغلش و محکم ماچش کنم. انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:- آی آی، کارای مثبت هیجده نداشتیما! - تو ... تو از کجا فهمیدی که ...- از چشمات. - چرا انقدر دوستت دارم؟ زمزمه کرد:- نپرس چرا، نپرس چطور، نمی تونم واست بهونه بیارم؛ اما فقط بهت می گم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم! *** ماه هایی که کنار متین می گذشتن برام خاطره انگیزترین و شیرین ترین لحظات عمرم بودن. متین جزء استعدادهای درخشان دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت. بورس شدنش واسه آلمان درحالی صورت گرفت که تازه با دوتا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود. با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندش رو به عهده ی من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان می ره که منم همراش برم، اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمن. ترس ازمخالفتشون با ازدواجم، باعث شد که اصرارای متین برای خواستگاری رسمی رو به آینده موکول کنم و این شد که بعداز دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که می گفت: "دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی" باسیاست خاص خودم سر بدوونمش. اما االان موضوع فرق می کرد، پیشرفت و آینده ی متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمی خواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمون رو خراب کنم و یه عمر حسرت بخورم.- پس کی بیایم خواستگاری؟ به چهره ی متفکرش نگاه کردم و با بی حوصلگی گفتم:- متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم. -گیر چیه؟ آخه من نمی فهمم چرا الکی باید دست دست کنیم؟- من ... من می ترسم. - از چی؟ از خونوادت؟ من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم. آخه تا کی این طوری ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله تر از قبل گفتم:- آخه می گی چی کار کنم؟ من مامانم رو می شناسم، مخالفه صد در صده، بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه. - آخرش که چی؟ باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه؟- بی ادب هفت خان چیه؟ مگه مامان بابام دیون؟ - اوالا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارن، دوما این یه اصطلاحه خانمم،سوما تو دوباره بلا شدی؟ - متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردن چی؟ - خب ... این رو بدون تو از هر چیزی واسم مهم تری. هر چیزی قیمتی داره، شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه. بعد گوشیش رو از تو جیبش درآورد و گفت: - ملیسا خانم یه لبخند بهم بزن تا زنگ بزنم به مامانم و قضییه خواستگاری رو بگم. اون قدر لحنش بامزه بود که بی اختیار نیشم باز شد و متین با لبخند شیطونی گفت ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_124 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 طوری شده؟ - متین، من ... من یاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خانم نیشت رو ببند. یه کم حیا داشته باش. دخترم دخترای قدیم، تا اسم خواستگاری می اومد صد بار سرخ و سفیدمی شدن. - متین؟!- جانم؟ اینا عوارض با تو پریدنه دیگه. بعد اون قدر سریع با مامانش تماس گرفت که انگار می ترسید نظرم عوض بشه و نه بیارم. توی این دو سال خواستگارای زیادی واسم اومده بودن که همشون یا از طرف مامان یا بابا رد می شدن و اصلا کسی منو آدم هم حساب نمی کرد که ازم نظر بخواد. عروسیای نازی و آتوسا هم برگذار شده بود و یلدا و بهروزم عقد کرده بودن و بهروز مرد ومردونه به کار چسبیده بود تا بتونه به قول خودش زندگی در خور شان یلدا واسش فراهم کنه. کتی جون هم هیچ رقمه راضی به ازدواج مائده و کوروش نبود و با این که من کشف کردم مائده هم کوروش رو دوست داره، اما هنوز هردوشون اندر خم یک کوچه بودن. این رو وقتی فهمیدم که در یه نقشه گاز انبری به مائده گفتم کوروش تصادف کرده وبا این حرف اون رو تا مرز سکته پیش بردم و بعدش هم که معلوم شد خالی بستم صدتا فحش رو به جون خریدم وراضی از کشفم کتی جون رو در جریان امور پیرامونش گذاشتم. * سریع تر از همیشه خودم رو به خونه رسوندم تا عکس العمل مامان بابا رو از خواستگاری متین ببینم.- سلام مامان.- سلام. به قیافه ی درهمش نگاه کردم و پیش خودم گفتم: "باید خودم رو واسه جنگ اعصاب آماده کنم." برای همین بی خیال پرسیدم:- اتفاقی افتاده؟سرش رو بلند کرد و به چشمام خیره شد. با تعجب به چشمای اشکیش نگاه کردم. - مامان اتفاقی افتاده؟یه نفس حرصی کشید و گفت:- ملیسا بعدا با هم صحبت کنیم، االان می خوام فکر کنم ببینم چه خاکی بر سرم کنم. - به من بگید چی شده، شاید بتونم کمکتون کنم.پوزخندی زد و گفت:کمک؟! می تونی تا آخر این هفته پنجاه میلیارد تومن جور کنی تا چک بابات پاس بشه؟ حاالا این چک به جهنم، ده میلیارد دوم رو چی که دو هفته دیگه موعدشه؟ مبهوت به مامان نگاه کردم و گفتم: - این جا چه خبره؟ اون قدر داغون بود که بی توجه به من به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید. سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم. - سوسن؟- بله خانم جان؟ سلام. - سلام. این جا چه خبر شده؟ - نمی دونم خانم جان، فقط پدرتون ساعت ده، ده و نیم اومد خونه و سریع چمدونش رو جمع کرد و عباس رسوندشون فرودگاه. مثل این که مشکلی واسشون پیش اومده.سریع با متین تماس گرفتم:- الو متین جان؟ - جونم خانمی؟ چه زود دلت واسم تنگ شد. - متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره. - میشه بدونم واسه چی؟ - خودمم هنوز نمی دونم. انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده.- انشاا... رفع بشه. اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن. - ممنونم که درکم می کنی. بای. * مامان تقریبا خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمی کرد. این رو وقتی فهمیدم که شیرین، یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهش رو جواب میده نه تلفن خونه رو؟ در اتاقش رو زدم. بلند گفت: - سوسن گفتم که، به چیزی احتیاج ندارم و حوصله ی هیچ کسی رو هم ندارم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_125 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خانم نیشت رو ببند. یه کم حیا داش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان منم. حرفی نزد. در رو باز کردم و وارد شدم. مامان لبه ی پنجره نشسته بود و آسمون رو نگاه می کرد. - مامان وقتشه بهم بگین این جا چه خبره. اون چکایی که گفتین جریانشون چیه؟ مامان برگشت و نگاهش رو بهم دوخت. خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش.- بابات ورشکست شد."خسته نباشی، این رو که خودمم فهمیدم."- چرا؟- یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی.- خب؟ - خودمم نمی دونم چی شده؛ اما مثل این که شریکش که یه عرب بوده، پول رو باالا کشیده. - چی؟ یعنی چه؟ از بابا بعیده به کسی اینطوری اعتماد کنه.- همه چیز ظاهر قانونی داشته، اما فقط در ظاهر. حاالا موعد چکا که شده، تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.- وکیل شرکت ...- اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه. یه هفته س غیب شده. مامان آهی کشید و گفت:- اگه تموم دار و ندارمون رو بفروشیم و به آشنا و غریبه رو بندازیم، شاید فقط بتونیم چک اولی رو پاس کنیم.- خب انشاا... که تا اون موقع شریک بابا هم پیدا میشه.- شریکش گم نشده که پیدا بشه؛ پول رو هاپولی کرده و انگار نه انگار.- خب ... خب االان چی میشه؟- نمی دونم. بابات فردا برمی گرده ببینیم باید چی کار کنیم. * با اومدن بابا اوضاع داغون تر از قبل شد. شریک بابا به راحتی تموم پولش رو باالا کشیده بود و تازه بابا رو تهدید کرده بود اگه بازم مزاحمت ایجاد کنه ازش شکایت می کنه. موهای بابا تو این چند وقت سفید شده بود و مامان حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت چه برسه به بقیه. خونه و کارخونه رو واسه فروش گذاشتیم و با قیمت زیر قیمت واقعی فروختیم. با فروش طلا جواهرات و ماشینا و ویلای شمال و چندتا پلاک زمین و خالی کردن کل حسابای بانکیمون به علاوه قرض گرفتن پول از این و اون تونستیم مبلغ چک اول رو جور کنیم. تو این مدت اون قدر درگیربودم که قضیه ی خواستگاری خود به خود منتفی شد. متین با این که درگیر کارای رفتنش بود؛ اما با پیشنهاداش منوهر بار بیشتر شرمنده می کرد. * - ملیسا به مامان گفتم خونه رو واسه فروش بذاریم. دو میلیارد می خرن. درسته کمه اما بهتر از هیچیه.- متین واقعا از تو و مادرت ممنونم؛ اما بابام غرور داره، دوست ندارم با این کارا غرورش بشکنه.- قرار نیست بفهمه از طرف ... - گفتم که ممنونم، اما ازت خواهش می کنم با این لطفات منو داغون نکن. - حاالاچی کار کنیم؟ می دونی که تا آخر این هفته باید مدارکم رو بفرستم. - با این اوضاع معلومه چی کار کنی. کارای پذیرشت رو انجام بده. به قول مامانت خدا بزرگه. تا این مشکلات میادتموم شه، احتماالا درس تو هم تموم شده و برگشتی. درسته دوریت برام از هر چیزی سخت تره؛ اما نمی تونم تو این اوضاع خودخواهانه تصمیم بگیرم و مامان بابا رو ول کنم و باهات بیام.- می دونم عزیزم. همین که قلبت پیش من باشه برام بسه. *** به موعد چک دوم نزدیک تر می شدیم و هنوز نتونسته بودیم حتی یک دهم از اون رو جور کنیم. مامان و بابا به هرکی می دونستن رو انداختن، اما این جا بود که هر دوشون فهمیدن اکثر دوستاشون مگس دور شیرینی بودن. مامان افسرده شده بود. از همه بدتر باید دنبال خونه واسه اجاره می گشتیم. فامیلای نزدیکمونم که اکثرا ایران نبودن واونایی که بودن هم تو این اوضاع اصلا خودشون رو بهمون نشون هم نمی دادن. تصور این که تا چند روز دیگه باباپشت میله های زندونه هممون رو داغون می کرد. دنبال خونه واسه اجاره می گشتم که متین پیشنهاد داد به خونه مجاور خونشون که مال پدربزرگش بود بریم. توی تقسیم ارث بین خانواده پدری متین، این خونه به پدر متین رسیده بود. با مامان که صحبت کردم بی حوصله گفت: "هر کاری دوست داری بکن." اسباب کشی هم کار زیادی نداشت، چون همراه دوستام و البته متین کارا سریع انجام شد. پدر کوروش هم با طلبکارای بابا صحبت کرد و زمان پرداخت چک رو دو هفته تمدید کرد. جالب ترین بخشش جایی بود که بابا که وارد خونه جدید شد و فقط از متین و آقا بودن رفتاراش تعریف کرد. جوری که اگه قبلا عاشقش هم نبودم، االان با این همه تعریف دیوونش می شدم.حضور مادر متین هم کنار مامان باعث شد که اون یه کم از اون حالت افسرده دربیاد. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_126 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان منم. حرفی نزد. در رو باز
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 با بدبختی یه غذایی از روی کتاب آشپزی مائده سر هم می کردم که زنگ خونه رو زدن.- بله؟ - مهلقا هستم."اوه اوه، این این جا چی کار می کنه؟"- بفرمایین. در رو باز گذاشتم و منتظرش ایستادم. مهلقا اومد و صورتم رو سرسری بوسید و با یه لحن چندشناکی گفت:- مامان بابات نیستن؟ - نخیر. مامان و بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودن تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه. همچین با فخرنگاهم کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد. - پول رو تونستن جور کنن؟- نه هنوز.- می تونن؟یاد حرف مادر متین افتادم و گفتم: - توکل بر خدا.ابروهای تتو کردش باالاپرید و گفت:- اون که بله؛ ولی ده تا پول کمی نیست. حرفی نزدم. زنیکه پا شده اومده این جا مبلغ رو یادآوری کنه. براش شربت آوردم و ساکت نگاهش کردم. سر انگشتای شست و اشارش به لبه ی لیوان می مالید و خیره خیره نگاهم می کرد. "انشاا... چشات لوچ بشه. وای چه شود!" - خب، می دونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن.چشم بسته غیب می گی. خب پای ده تا وسطه، از بقالی سر کوچه که نمی خواسته نسیه جنس برداره.- یکیشون بدیعیه، شرخراش معروفن، پول که می خواد هیچی دیگه واسش مهم نیس، می فهمی که؟منظور؟ - با این که هنوز نمی فهمم چی کار کردی که خواهرزاده احمق منو رام کردی؛ اما اون می خواد کل بدهی بابات رو یه جا بده.- و در عوض؟ - اونش رو نمی دونم. گفت که اگه می خوای بدونی باهاش تماس بگیری. شمارش رو داری که؟ خب من برم دیگه.اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم.با زنگ موبایلم از جا پریدم.بابا بود.- الو؟ سلام.- ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان ...- چی؟ چرا؟ - مامانت حالش به هم خورده. اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم. از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینش رو می برد تو حیاطشون.- متین؟ ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده شد. نمی دونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:- ملیسا جان اتفاقی افتاده؟ - مامان حالش به هم خورده، االانم بیمارستانه. - پس معطل چی هستی؟ سوار شو. نفهمیدم کی اشکم راه افتاد، فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه ی شورش دست به صورتم کشیدم، خیس خیس بود. متین که تازه صورت خیسم رو دید، دستمالی به سمتم گرفت و گفت:- خانمی، گریه چرا؟ به امید خدا چیزیشون نشده.- متین چرا این طوری شد؟ چرا همه چیز انگار وارونه شد؟ حال مامان، وضع نامشخص بابا، من و تو، دارم دیوونه میشم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_128 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 همش درست میشه، قول مردونه می دم. حاالا هم اون ا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره رنگم پرید، آرشام بود. جلوی مادر متین نمی تونستم و نمی خواستم باهاش صحبت کنم، برای همین به سمت اتاقم رفتم."بردارم؟ نه، ولش کن. اما ... از چی می ترسم؟ فقط می خوام بدونم حرف حسابش چیه؟"- الو؟ - بَه، سلام ملیسا خانوم. تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم.- امرتون؟ - اوه اوه، چه لفظ قلم!- ببین آقای محترم، من سرم شلوغه، اگه کاری دارین زودتر ... - بله متوجهم، از خاله جویای حالت شدم که شنیدم بابات ورشکست شده.- خب؟ - خب به جمالت، خیلی ناراحت شدم، می دونی که، من رو کسایی که دوستشون دارم حساسم. - خیلی ممنون که به یادمون بودید. سلام برسونید، خداحافظ. - اُ، اُ، چه سریع! حاالا حاالاها باهات کار دارم. ساکت شدم و در حالی که دستم به شدت می لرزید به صدای منحوسش گوش دادم. - می دونی که ده میلیارد واسم پولی نیست، بدهی بابات رو می دم.- و در عوضش؟ - اوم، راست می گی، نمیشه که مفت و مجانی تو این دوره به کسی کمک کرد. در عوضش دوتا پیشنهاد واست دارم، یعنی یه جورایی واست حق انتخاب می ذارم. با استرس در حالی که تموم پوست لبم رو کنده بودم گوشی رو از دست راستم به دست چپم دادم.- اولیش این که به مدت ده سال واسم کار کنی. مبهوت گفتم:- چی؟ چه کاری؟ - همون کاری که همه ی دخترای توی خونه ی من انجام می دن."ملی نیمه پر لیوان رو نگاه کن، اون فقط بشور بساب رو میگه."- خدمتکار شخصی. بعد قهقهه زد و گفت:- خیلی شخصی، می دونی که؟- لعنت بهت! - اوم من خیلی منصفم نه؟ چه کاریه که بتونی به ازای هر سالش یک میلیارد پول دربیاری؟ راستی، برای محکم کاری می گم، خدمتکار شخصی من باید تموم نیازام رو برآورده کنه، تو که خوشگل هم هستی و همش اضافه کاریه. - خفه شو.- اوه، بی ادب. انگار نمی پسندی. اشکال نداره، بریم سراغ پیشنهاد دوم. بزن کف قشنگه رو، شله شله! و اما پیشنهاددومم، یه بله و خلاص، با هم سالیان سال در کمال صحت و آرامش زندگی می کنیم. خوبه؟ یه آن به مغزم خطور کرد، ازدواج و رفتن اون طرف و طلاق سریع و برگشت با قانونای طلاق اون طرف.-اوه ملیسا راستی، از اون جایی که من به هیچ کس اطمینان ندارم، از بابات یه چک سفید امضای بدون تاریخ میگیرم که یه وقت دختر کوچولوش نخواد منو دور بزنه و الفرار. دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشت، روی زمین نشستم و به گوشی تو دستم نگاه کردم. لعنتی فکر همه جاش رو هم کرده بود. سریع دکمه قطع تماس رو زدم و به اشکای سمجم اجازه دادم راحت بریزن بیرون. هر دو پیشنهادش منو نابود می کرد و اون همین رو می خواست، نابودی من! *** وقتی به متین رسیدم بی اختیار زیر لب زمزمه کردم:- اون که تو دلم جاشه، با عشقی که تو چشماشه ای کاش مال من باشه. - چی می گی ملیسا بلا؟"دلم خونه!" - هیچی، سلام. - سلام خانومی. چی کارم داشتی؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃