رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_129 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_130
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
باید باهات حرف بزنم.جدی شد.- چی شده؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:- چقدر دوستم داری؟چشمای نازش شیطون شد.- دوباره بلا شدی؟- متین؟
- خیلی خب بابا، نمی تونم مقدارش رو بهت بگم، چون عشقم بهت هر لحظه در حال افزایشه.
- متین؟- جانم؟- دیروز آر ...
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی مامان، سریع جواب دادم.- الو مامان؟- ملیسا کجایی؟ زود بیا.در حالی که از جام بلند بلند می شدم، با ترس گفتم:- چی شده مامان؟
متین هم سریع بلند شد. هر دومون به سمت ماشینش دویدیم. مامان با گریه گفت:
- بابات با دو تا از شرخرای بدیعی زد و خورد کرده و دماغ یکیشون آسیب دیده و االان کلانتری نزدیک خونه س.با بهت گفتم:- امکان نداره!
بابای بیچاره ی من اون قدر سرش گرم زندگیش بود که تا حاالا صدای بلندش رو هم نشنیده بودم، چه برسه به زد وخورد.متین هیچ حرفی نزد و سریع تا کلانتری رانندگی کرد. سریع داخل کلانتری رفتم. مامان پشت در اتاقی ایستاده بود.
- مامان؟- سرگرده گفت بیرون باشیم، صدامون می کنه.- باشه مامانم، چیزی نیست، تو دوباره حرص نخور حالت بد میشه.متین سلامی به مامان داد.- سلام پسرم.- نگران نباشید ...
در اتاق باز شد و سربازه رو به ما گفت:
- بفرمایید.نگاهم به بابا و دوتا گردن کلفت رو به روش افتاد. لباس های هر سه تاشون کثیف بود و جیب پیراهن بابا پاره شده بودو یکی از مردا هم دستمالی روی دماغش گذاشته بود و دستمال یه کم خونی بود.- سلام آقا رضا.
با صدای متین به خودم اومدم. سرگرده به سمت متین اومد و محکم دستش رو تو دست گرفت و گفت:- به، سلام آقا متین. خوبی؟ والده چطوره؟
نفس آسوده ای کشیدم، پس طرف دوست متینه.
متین چیزی زیر گوش سرگرد زمزمه کرد که باعث شد سرگرده به سرباز کنار در بگه:
- جاسمی من االان برمی گردم. خانوما، شما هم تو اتاق تشریف داشته باشید.
به سمت بابا رفتم و آروم گفتم:- بابا خوبین؟
بابا اخمی به اون دو تا گردن کلفت کرد و سرش رو آروم تکون داد.- تیمور ببین، نذاشتی بزنم نفلش کنم.به مرد بد ریخت نگاه کردم و اخم کردم. زمزمه کردم:- چهار روز دیگه تا مهلت پرداخت پولمون مونده. چرا هر روز مزاحمت ایجاد می کنید؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_130 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 باید باهات حرف بزنم.جدی شد.- چی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_131
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یعنی می خوای بگی تا چهار روز دیگه پولمون رو پس می دی؟- ما از شما پولی نگرفتیم.
لبخند زشتی زد و رفیقش گفت:- ما و مهندس بدیعی نداریم که، پول اون پول ماست.- شما ...
سربازه که اسم جاسمی روی جیبش نوشته شده بود، گفت:- لطفا ساکت، االان سرگرد برمیگردن.اخمی به اون دوتا کردم و کنار مامان که داشت پیرهن بابا رو می تکوند نشستم. سرگرد همراه متین وارد اتاق شدن.
نگاهم توی چشمای سیاه و آروم متین افتاد. چشماش رو آروم باز و بسته کرد و لبخند محوی زد. لبخندی بهش زدم وچشم به سرگرد دوختم.
سرگرد رو به اون دوتا گفت:- بهتره شکایتتون رو پس بگیرید.- جناب سر ...- ساکت. می خواین به جرم مزاحمت برای این آقا برید یکی دو ماه آب خنک بخورین؟بعد از کلی کل کل اونا با جناب سرگرد باالاخره رضایت دادن، در حالی که من مطمئن بودم دماغ طرف هیچ طوری نشده بود و این کارا فقط برای ترسوندن باباس. از کلانتری بیرون رفتیم و باز از متین تشکر کردیم.
سوار ماشین متین شدیم، تا خونه سه چهارتا خیابون بیشتر فاصله نبود.مامان رو به من گفت:
- حاالا چهار روز دیگه با این لاشخورا چی کار کنیم؟کسی حرفی برای گفتن نداشت. جور کردن این همه پول اون هم دقیقا تو زمانی که تو اوج بی پولی و بی کسی بودیم کار حضرت فیل بود.
صدام رو یه کم صاف کردم و قبل از این که متین ماشین رو دم خونه پارک کنه گفتم:
- خب ... خب آرشام پسر خواهر مهلقا ...
ترمز ناگهانی متین و نگاه سرگردونش نفسم رو برید، چه برسه به این که بخوام حرفی هم بزنم.آرشام چی؟با صدای مامان نگاهم رو از چشمای متین گرفتم و گفتم:
- بهتره بریم تو خونه، باید در رابطه باهاش صحبت کنیم. آقای محمدی اگه میشه شما هم باشید، به هم فکریتون احتیاج دارم.
می دونم خودخواهیه که اونا رو هم مثل خودم تو دریای شک و تردید غوطه ور کنم، اما آخرش چی؟ چهار روز بیشترزمان نداشتیم و با اون کفتارای بدیعی هم خوب می دونستم که دیگه نمیشه ازش مهلت گرفت.هر سه روی مبل، منتظر نگاهم می کردن.- چند روز پیش مهلقا اومد این جا، همون روزی که مامان حالش بد شد و بیمارستان رفت. اومد این جا و گفت که ...
گفت که آرشام ده میلیارد رو می ده و منم باید بهش زنگ بزنم. درگیر مامان شدم و با توجه به شناختی که از آرشام داشتم بی خیال زنگ زدن شدم، تا این که خودش زنگ زد ...
پیشنهاد اول آرشام رو که گفتم چشمم به رگ برجسته گردن متین افتاد و فریاد بابا که گفت:
- غلط کرد مرتیکه ی عوضی!مامان هم سرش رو بین دستاش گرفته بود و محکم فشار می داد.
پیشنهاد دوم رو که گفتم، متین عصبی از جاش بلند شد و گفت:- چی؟مامان بابا هم اون قدر گیج بودن که متوجه عکس العملش نشدن.
بابا گفت:- برم زندان و تا آخر عمرم اون جا باشم بهتر از اینه که تو رو بدبخت کنم و تا آخر عمرم زجر بکشم.نگاهم رو از نگاه متین دزدیدم و گفتم:- بابا آروم باش.
مامان به زحمت گفت که واسش قرصاش رو بیارم و من هم سریع این کار رو کردم.قرصاش رو بهش دادم. متین هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد، بابا هم سیگاری از جیبش بیرون کشید.
مامان زمزمه کرد:- پسره ی کثافت! با چه رویی بعد از اون گند کاریش، دوباره پیشنهاد ازدواج داده؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_131 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 یعنی می خوای بگی تا چهار روز دیگ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_132
بابا گفت:
- احمق می خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره.
بی اختیار رو به مامان گفتم:- مامان توی قضیه ی اون روز و خونه ی آرشام ... خب من ... من نقشه کشیده بودم. یعنی من و آتوسا ...
به هر جون کندنی بود ماجرای ناناز رو واسشون گفتم.بابا گفت:- به هر حال اون دختره رو به خونش راه داده بود، پس چیزی از گناهش کم نمیشه.- چرا نمی فهمید؟ االان قضیه من نیستم، شمایین بابا.متین به حرف اومد و با اخم گفت:
- خانوم احمدی شما چی می خواین؟
حرفی نزدم، حرفی نداشتم که بزنم وقتی هنوز خودم هم گیج بودم و نمی دونستم که چی می خوام. فقط مطمئن بودم باید ده میلیارد رو به هر طریقی که هست جور کنم.
مامان حالش خوب نبود. بابا زیر بغلش رو گرفت و اون رو به سمت اتاق خواب برد و من و متین تنها شدیم. متین به چشمام خیره بود، انگار می خواست تموم فکرام رو از چشمام بخونه. بابا به چه زبونی بهش بگم این مخ پوکم خالیه و هیچی توش نیست؟ بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که من هم مثل فنر از جا بپرم، جوری که متین خندش گرفت.با ترس گفتم:- کجا می ری؟
- خونه، کجا می خوای برم؟- نمی دونم.
گیجیم رو که دید، با نگرانی گفت:
- ملیسا عزیزم، حالت خوبه؟- نه متین، خوب نیستم. از یه طرف نمی تونم راحت زندگی خودم رو بکنم و خودخواه باشم در عوض بابای بیچارم
بیفته زندان، از طرف دیگه نمی تونم ازت دل بکنم. من ... من واقعا زندگی رو بدون تو نمی خوام.لبخند شیرینی زد و چشماش خوشگل درخشید.
- منم زندگی رو بدون ملیسا بلا می خوام چیکار؟ هان؟ بهتره به جای غصه خوردن یه تصمیم عاقلانه بگیری.
- نمی تونم عاقل باشم، من هیچ وقت عاقل نبودم.- من قبولت دارم ملیسا، هر تصمیمی که بگیری، حتی اگه ... اگه ...
نتونست ادامه بده و سریع از خونمون خارج شد. خدایا چرا همه چیز این طوری شد؟ اونم حاالا، حاالاکه مطمئنم عاشق شدم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم "کنه" روی گوشیم، اخم کردم.
آرشام پر انرژی گفت:- سلام عشقم.
- چی می خوای؟ تو که همه ی حرفات رو زدی.
-اوم، تو رو می خوام. حرفام رو کامل نزدم.
- منتظرم.- ملیسا، دلم برات یه ذره شده.
پوفی کشیدم.- اگه برای گفتن این چرت و پرتا زنگ زدی سرم شلوغه.
عصبی شد، این رو از نفساش که تند شد فهمیدم.
- به هم می رسیم خانوم. برای این زنگ زدم که یه سری شرایط رو برات بگم. من ده میلیارد رو به عنوان زیر لفظیت،همین که بله رو دادی به حسابت می ریزم و در عوض بابا جونت باید اندازه ی دو برابر همین پول، به من چک و سفته
بده تا یه وقت دخترش نخواد شیطونی کنه. اوم، دوست ندارم خر فرض شم.
خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم "تو خر هستی، فقط خودت، خودت رو آدم فرض کردی.
- زیر لفظی رو قبل از بله دادن به عروس میدن. من باید برم، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و هزار بار لعنتش کردم.
هنوز چند دقیقه از قطع گوشی نگذشته بود که پیغام داد."چون ممکنه عروس خانوم زیر لفظی رو بگیره و بله نده نچ، من زیر لفظی رو بعد از بله دادن می دم."جواب دادم:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_132 بابا گفت: - احمق می خواسته از آب گل آلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_133
"لعنت به خودت و زیر لفظیت!"جوابش پشتم رو لرزوند. "ملیسا خانوم، به هم می رسیم!"
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم. رفتارخونسرد متین هم شده بود قوز باالاقوز. چشمام داشت کم کم گرم می شدکه متین به گوشیم زنگ زد.- متین؟- سلام خانومم.
- سلام. - ملیسا، من واسه امشب بلیط دارم.
-چی؟ االان؟ چرا چرا انقدر زود داری می ری؟
- زود نیست و دیرم شده، عزیزم من دارم می رم دبی. - چی؟- می رم دنبال شریک بابات.
- فایده نداره.- من دلم روشنه.
- اون اگه می خواست پول رو پس بده تا حاالا داده بود.- بذار سعیم رو بکنم. وقت نمی کنم ببینمت، االان تو سالن انتظار فرودگاهم، فقط دلم واست یه ذره میشه. مراقب خودت باش خانوم بلا.- تو هم همین طور. زود برگرد.
- چشم قربان.- به امید دیدار.
***
دو روز از رفتن متین می گذشت. من فقط یه بار باهاش صحبت کردم و اون هم کلی دلداریم داد. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم. دلم بدجور شور می زد.همین که وارد سالن شدم بابا رو دیدم که داره می ره دم در.- سلام بابا. کیه دم در؟
سریع گفت:- از کلانتریه.به سمت مانتو و شالم رفتم و سریع آماده شدم.
سلامی کردم و رو به مامور گفتم:- این جا چه خبره؟قبل از این که ماموره حرفی بزنه، شرخرای بدیعی با نیش باز گفتن: - چک برگشت خورد.
- هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده.
- مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره، االان میخواد.به قیافه ی چندش شرخر نگاه کردم و گفتم:- یعنی چی؟ مرده و حرفش.
دستش رو به نشونه ی "برو بابا" تکون داد و بابا با قیافه ی دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره.
باید بدیعی رو می دیدم و باهاش حرف می زدم. سریع شماره ی اقای ملکی رو گرفتم و تموم جریان رو براش شرح دادم. سریع آماده شدم و به سمت آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم. مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریان خبر نداشت. قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتم و خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه من و بابا رفتیم دنبال تهیه ی پول.منشی بدیعی با لحن عادی گفت جلسه داره و من هم چون وقت قبلی نداشتم نمی تونم ببینمش، بعد هم با کمال پررویی گفت برای سه شنبه ی هفته ی بعد بهم وقت ملاقات میده.
- ولی من حتما باید ببینمشون.
- شرمندم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_133 "لعنت به خودت و زیر لفظیت!"جوابش پشتم رو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_134
فکر این که بابا االان تو بازداشتگاه باشه دیوونم می کرد. یه کم باهاش چونه زدم و دیدم نخیر، خانوم االان رگ وظیفه شناسیشون باالا اومده و خبری از وقت ملاقات نیست. آبدارچی شرکت واسش چایی آورد و من با یه لنگ انداختن
واسش، باعث ریخته شدن چایی ها روی میز و لباس خانوم شدم.
یارو سریع به سمت دستشویی دوید و من هم با استفاده از فرصت پیش اومده، خودم رو توی اتاق بدیعی پرت کردم. به مرد کچل و چهل و پنج، شیش ساله ی مقابلم سلام کردم.
در حالی که از ورود ناگهانی من شوکه شده بود گفت:- معلوم هست این عنایتی چه غلطی می کنه؟ گفته بودم کسی رو تو نفرسته.
به اطرافم نگاه کردم. خبری از جلسه نبود و جز خود بدیعی حتی یه مگس هم تو اتاق نبود.
خوبه تو شرکت ها جلسه برگذار میشه، وگرنه برای دست به سر کردن مراجعین چه بهونه ای به جز جمله ی معروف"االان رییس جلسه داره" داشتن؟سریع گفتم:- آقای مهندس، من احمدی هستم. در رابطه با موضوع چکای بابا ...
وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم چی می خواین بگین. موضوع اینه که من خودم بدجور پول لازمم، خودم هم یه جورایی تو آستانه ی
ورشکستگیم.
- من فقط ازتون می خوام رو حرفتون بمونید و دو هفته ی کامل به ما ...
- نمی تونم، اصرار نکنید. من خودم یه دنیا
مشکل دارم، تحت فشارم، فردا یه چک سنگین دارم.- اما ...
- خانوم محترم، من واقعا واسه پدرتون متاسفم، اما به ضرر کردن من هم راضی نباشین.
- شرخراتون از چند روز پیش ما رو تحت فشار گذاشتن.- این قانون کار ماست، شما چیزی نمی دونید. مهلتتون امروز تموم شده، متاسفم. به جای چونه زدن با من پولم روجور کنید و بدید.
اون قدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست. سرخورده از اتاقش بیرون اومدم و شماره ی متین رو گرفتم. گوشی رو برنداشت. "لعنتی، بردار!" سه بار تماسم بی پاسخ موند. بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا از دوستای بابا، برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعی رو پاس کنیم. کوروش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت.
از همه جا رونده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت.- سلام عشقم.
... -
- چه خبر؟
بازم جوابش رو ندادم.- اوم، ده تا رو آماده کردم، پیش وکیلمه. امشب برو پیشش، آدرسش رو واست اس می زنم. نمی خوای حرفی بزنی؟
باشه خانومی. آی آی راستی، فقط تا امشب وقت داری پیشنهادم رو قبول کنی فردا صبح هم عقد غیابی کنیم، وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب می کنم که نازشون هم کمتر باشه.- ازت متنفرم.
- به به، خانوم خانوما باالاخره زبون باز کردی. فعلا بای تا شب، فقط امشب. قطع کرد.
"خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار. کم آوردم، خیلی خیلی کم آوردم، دیگه نمی کشم!"
- بهروز االان چی کار کنم؟غمگین نگاهم کرد. تو نگاهش تردید بود. نگاهش رو از من گرفت و گفت:- خانوادت چی می گن؟
- تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت. همیشه فکر می کردم مامان بابا پول و موقعیت رو به من ترجیح می دن،حداقل در برخورد با آرشام تو
قضیه ی خواستگاریش این طوری بود. اما حاالا که تو اوج نیاز مالیشونه، بابا گفت نمیخواد من با آرشام ازدواج کنم، حتی به قیمت این که چندین سال زندان باشه. مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته.می فهمی بهروز؟ تموم این ساال راجع بهشون اشتباه فکر می کردم. حاالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین،وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوره؟ تو بگو بهروز، االان با این عشقی که متین بهم هدیه داده چی کار کنم؟ بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم، اما ...
گریه مجال حرف زدن رو از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوشم کشید و آروم زمزمه کرد:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
◽️📚◽️
#رمانِ جدید و جذّاب بخونیم😋👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa
هدایت شده از تبلیغات
◽️📚◽️
#رمانِ جدید و جذّاب بخونیم😋👇
http://eitaa.com/joinchat/1344733197C470f2adaaa