◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
(غسل شهادت)
شب از نیمه 🌌گذشته بود مامورهای شهرداری جاروهای🧹 بلندشان را به زمین میکشیدند.
صدای خش خش 🍂جارو در سکوت شب بلند می شد حتی این صدا هم وحشت من را بیشتر می کرد.😞
آن شب یک ماشین🚕 دربست کردیم و به همه بیمارستان ها🏨 سر زدیم داخل ماشین شهرام به من تکیه زده بود با حالت بچه گی اش گفت:
مامان نکنه زینب را دزدیده باشن؟🤯
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد.
من انگار آنجا نبودم فقط جواب دادم«ها،خدا نکنه»😟با حرف بچه گانه شهرام تکان جدیدی خوردم ناخودآگاه فکرم سراغ کارها و حرف های زینب رفت.🪴
یاد نوشته های روی دفتر📖 زینب افتادم «خانه 🏡خود را ساخته ام،اینجا جای من نیست.باید بروم،باید بروم»🧎
خانه زینب کجا بود❓زینب کجا می خواست برود❓
شهلا با ترس گفت:«مامان صبح که حموم🚿 رفتیم،زینب به من گفت:حتما غسل شهادت کن!»
مادرم با عصبانیت😠 به شهرام و شهلا نهیب زد که:«توی این موقعیت ،این حرفا چیه که می زنید؟🍁جای اینکه مادرتون را دلداری بدید،بیشتر توی دلش را خالی می کنید.»من باز هم جوابی ندادم،اما فکرم پیش وصیت نامه های📜 زینب بود؛آن هم دو تا وصیت نامه .یعنی چه؟ 🍂تا آن شب همه این حرف ها و حرکات برایم عادی بود،اما حالا پشت هر کدام از این ها حرفی و حدیثی بود.🥀
ادامه دارد...
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
روز دوم✌️ گم شدن زینب ، دیگر چاره ای نداشتیم باید به کلانتری👮♀ می رفتیم .
با مادرم👵 به کلانتری شاهین شهر رفتیم و ماجرای گم شدن زینب🍃 را اطلاع دادیم .
آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند ، آقای عرب رئیس آگاهی بود.🗣وقتی همه ماجرا را تعریف کردم آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد😔 و بعد طوری که من وحشت😟 نکنم ، "مجبورم موضوعی را به شما بگم همه خانواده شما اهل جبهه🦽 و جنگ هستید و زینب هم دختر محجبه و فعالیه.🧕
احتمال داره دست منافقین🤯 تو کار باشه " آقای عرب گفت : " تو سال گذشته موارد زیادی داشتیم که شرایط شما را داشتن و هدف منافقین قرار گرفتن ."🧎
👤من تا آن لحظه جرات فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم با اعتراض ☀️گفتم : " مگه دختر من چند سالشه یا چه کاره اس که منافقین دنبالش باشن ؟🧩
اون یه دختر چهارده ساله اس که کلاس اول دبیرستان درس میخونه.📔
کاره ای نیست ، آزارشم به کسی نمی رسه."
رئیس آگاهی گفت "من از خدام اشتباه کرده باشم اما با شرایط فعلی،امکان این موضوع هست " آقای عرب پرونده ای📁 تشکیل داد
و به من قول داد با تمام توان دنبال زینب بگردد🕊.
ادامه دارد...
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢܟܿوߊܝߺی✿◉✿
من همیشه🌸 زن خانه نشینی بودم🍃 و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود🏡 خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم.🌿
روی زیادی هم نداشتم همه جا هایی را که دنبال زینب می گشتم ، اولین بار بود می رفتم.🕯
مادرم ، شهلا و شهرام در خانه ماندند و من با آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم🏘 وقتی حجه الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم . او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد .🪶 اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم ، فکر می کردم امام جمعه از یک زن چهل ساله سرشناس😔 حرف میزند ، نه از یک دختر بچه چهارده ساله .
آقای حسینی از دلسوزی زینب🧕 به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرف های زیادی زد.🪴
من مات و متحیر به او نگاه میکردم با اینکه همه آن حرف ها را باور داشتم☀️ و می دانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم 🌊 و این قسمت از حرف های برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت : زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم می خورم بعد از این حرف زیر گریه زدم .😭
خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم می خورد.🕊
زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند .👌 از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که دختر🧕 من را می شناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم. 🍂🍂
ادامه دارد...
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
☀️خانم کچویی به خانه ما آمد ترسیده بود😟 و مثل بید میلرزید او گفت : « منافقین (سازمان مجاهدین خلق) به خونه ام تلفن📞 زدن و گفتن که ما زینب کمایی🧕 را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا را سر تو هم میاریم . »🥺
آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرفهای زشت و نا مربوطی زده بودند😞 توهین های منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده🥀 بود وقتی شنیدم منافقین تلفنی و به صراحت گفته اند زینب کمایی را کشته ایم🏴 ذره ای امید که در دلم مانده بود به یأس تبدیل شد.🌊
حرفهای خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشت من و شهلا با دل شکسته💔 گریه کردیم مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند🍁 شهرام خانه نبود نمی دانستم او کجا رفته و کجا دنبال زینب میگردد.🍂
مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختن ناخودآگاه بلند شدم❤️🔥 و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی لباس را به او نشان دادم ⛲️و گفتم چند روز قبل عید از توی خرت و پرتای که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم .🌿
مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود پارچه را به خیاط🪡🧵 دادم و او این پیراهن کلوش رو برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد قبول نکرد.🐚
به من گفت :« مامان ما عید نداریم خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارند تو از من می خواهی تو این موقعیت لباس نو بپوشم ؟ »🌤
مادرم پیراهن را از من گرفت و به چشماهایش مالید.🌊
ادامه دارد...
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
من به مسجد رفتم🕊 دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم مسجد بوی زینب را می داد🕯 رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم 🌊 حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم . یاد حضرت علی علیه السلام افتادم 🌙حضرت در مسجد و درحال سجده شهید شد و زینب⭐️ هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت .
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم ، محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم 🕊 آقای حسینی وارد شبستان شد و رو به رویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند ، شهادت زینب🥀 رو تسلیت گفت از قرار معلوم ، بیرون مسجد همه حرفها رو به مهران و بابای زینب گفته بود ، اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم : «هرچی میل خدایه . »با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم ، بابای مهران روی زمین🪴 نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین .
مهران با دیدن من گفت . «مامان زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کردند.»
من مهران را دلداری دادم💕 و آرام کردم از چشمم اشکی نمی آمد جعفر به من نگاه نمی کرد😔 من هم به او چیزی نگفتم کاش می توانستیم همدیگر را آرام کنیم .
آن روز کارگرهای ساختمان جنازه زینب🥀 را در سبخی که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین پیدا کردند.🪵
ادامه دارد...
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
کنار زینب💕 نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم ، چشم هایش😞 بسته اش را یکی ، یکی بوسیدم . لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه اش گذاشتم قلبش💓 نمی زد.
بدنش سرد سرد بود، دست هایش را گرفتم و فشار دادم.بدنش سفت شده بود🕊 روسری اش هنوز به سرش بود.چند تار مویی بیرون زده بود، پوشاندم .🍂
دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.🍁 زینبم روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود.😔
سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم🥀 «بأی ذنب قتلت.»🥀
جعفر دست های زینب را در دستش گرفت و ناخن های کبودش را بوسید . ☀️ دو دکتر آنجا ایستاده بودند.از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود .🪴
پرسیدم :«دخترم خیلی زجر کشیده؟» او جواب داد : بخاطر جثه ضعیفش ، با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده 🌊
ادامه دارد....
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
منافقین (مریم رجوی) زینب را با چادرش خفه کرده بودندکه عملا نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند .🧕 چند نفر از آگاهی به جعفر گفت: « باید صبور باشید ممکنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا آن زمان باید منتظر بمونید . »🪴
به سختی از زینبم جدا شدم .💕
دخترم🧕 در آن سرد خانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم .☀️
وقتی به خانه رسیدیم ، در خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند .😔
صدای صوت قرآن تا کوچه شنیده می شد . مادر وسط اتاق نشسته بود و شیون می کرد .💔
زن ها دورش حلقه زده بودند . شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند . آنها را آرام کردم و گفتم :
زینب به آرزویش🕯 رسید.
زینب💎 دختر این دنیا نبود.
دنیا برایش کوچیک بود.
خودش گفت: خانه ام 🏡را ساخته ام باید بروم.»
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
آقای حسینی در نماز جماعت ، شهادت🥀 زینب را اعلام کرد و گفت : « زینب دختر چهارده ساله دانش آموز ، بخاطر عشقش به🍃 امام و انقلاب ، مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید . »🕊
بعد از این سخنرانی ، منافقین تلفنی و حتی نامه ، آقای حسینی را تهدید کردند .
🍁چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه زدند.🌱
هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم .😔 من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای فتح المبین به خاک بسپاریم . من از خدا می خواستم که دخترم بین شهدای جبهه و روی دست های مردم تشیع شود .🕯🕯
در آن چند روز که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاک سپاری زینب بودیم چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند⛲️ برای دیدن ما آمدند مثل خانواده پیرمرد بقالی که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکانش زده بود.دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود.❣
وقتی می دید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که درد ما را بفهمد، آرام می شد .🍂
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
*◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
🌱مادرم دو روز قبل از تشیع زینب ، سراغ چمدان هایش 🧳رفت . از یک چمدان قدیمی ، کفن کربلایش🌾 را در آورد و گفت : « کبری ، این کفن🩸 قسمت زینبه . زینب که عاشق حضرت زینبه باید توی پارچه ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو می ده . »🖤
صد و شصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند زینب هم به آن ها اضافه شد 🪶 تمام مسیر خانه تا تکیه شهدای اصفهان را شعار دادم🕊 و خواندم . اصلا گریه نمی کردم . فقط می خواندم : 🪴« شهیدان زنده اند ، الله اکبر...به خون آغشته اند ، الله اکبر...نگویید مرده اند ، الله اکبر...زینب زنده است ، الله اکبر...نگویید مرده است 🥀 الله اکبر...مرگ بر منافق...خط سرخ شهادت ، خط آل محمد... روح منی خمینی ، بت شکنی خمینی...»🪴
می خواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصا منافقین 👿 باید آن ها می شنیدند که زینب تنها نیست ، مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند....💟
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
*◉✿ܭࡅ߳ߊܢ̣ܟܿوߊܝ̇ߺی✿◉✿
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند 🌸 با تعجب متوجه شدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج🌲 رو به روی قبر حمید یوسفیان است.
تازه فهمیدم که تعبیر خواب ☀️ مادر حمید چه بود ؛ آشنایی که صندوق 🍒🍏 صندوق میوه می آورد ؛ آن آشنا زینب بود.
مادرم که درخت کاج را دید 🌲 به سینه اش کوفت و گفت : « کبری ، به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم رو میگیره و زیر در خت کاج می بره . » 😔
یک میوه کاج برداشتم . باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود 💕 کسانی که برای تشییع آمده بودند ، دور قبر زینب می آمدند و سوال می کردند : « این دختر کجا شهید شده ؟🕊 تو عملیات فتح المبین بوده ؟ » من هم با سربلندی جواب می دادم : « به دست منافقین (مریم رجوی) شهیده شده . »🥀🥀
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم ، انگار یک تکه از جگرم ، انگار قلبم 💔 آنجا زیر خاک رفت . آرزویم این بود که همان جا بمانم و به خانه برنگردم .
اما به خودم و زینب قول داده 🤝بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست . بعد از خاکسپاری ، خواب دیدم 🛌 که زینب آمده و به من می گوید : « مامان ، غصه من رو نخوری 👤 برای من گریه نکن، من حوزه نجف اشرف درس 📓می خونم . » آن شب توی خواب ، خیلی قشنگ شده بود 🧕 بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود⭐️🌙
حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود .🪴
#به_رسم_زینب
#زینب_کمایی
#کتابخوانی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab
چرا ظلم به زن در جمهوری اسلامی زیاد است؟😡
آیا می دانید جمهوری اسامی برای زنان چه کارهایی انجام داده است؟
در بحث آموزش 👩🏫
🎁•بــه گــزارش WEF یعنــی انجمــن جهانــی اقتصــاد، مــا در برابــری حــق
تحصیــل دختــر و پســر و عدالــت آموزشــی در دنیــا رتبــه ی 1 را داریــم.✊
☘ میـزان بی سـوادی زنـان ایـران، از 70 تـا 80 درصـد بــه کمتــر از 10 درصــد در ســال 1389 کاهــش یافته اســت✌️🏻
افزایـش نسـبت دختـران بـه پسـران در تحصیـات دانشـگاهی:
نسـبت دختـران در کل دانشـجویان👩🏻💻، از حـدود 2۵ درصـد در دهـۀ ،۵0 بـه ۵0 درصـدرسـیده اسـت.✊🏻
🌱اسـاتید و هیئتعلمـی زن در دانشـگاههای کشـور، از کمتـر از 15 درصـددر دهـۀ ،50 بـه بیـش از 30 درصـد در دهـۀ 90 رسـیده اسـت.✌️🏻
در بحث ورزش بانوان:🧍🏻♀
🍃 •تعـداد رشـتههای ورزشـی بانـوان از ۷رشـته در سـال،1357 بـه 38 رشـته طـی 20 سـال اول انقلـاب رسیده است ✊🏻
ِ 🪴• خانــم نیــز رشــدی نجومــی داشــته و از 9 مربــی تعــداد مربیــان ورزشــی بــه 53000 مربــی افزایــش یافتــه اســت.✌️🏻
☘ •تعــداد داوران زن نیــز از ۷نفــر بــه 61000 نفــر رســیده اســت کــه نشــان از
ِاهمیت به زن اســت.✊🏻
🌿 •همچنیـن تعـداد ورزشـگاههای اختصاصـی بانـوان پـس از انقـاب اسـامی،30 برابـر شـده اسـت.✊🏻
🍀 •مدالهــای کسب شــده در رویدادهــای بین المللــی توســط بانــوان از ۲ مــورد در ابتــدای انقلــاب بــه بیــش از 800 مــورد رســیده اســت.✌️🏻
و.......
#به_رسم_زینب
#کتابخوانی
#یک_ون_شبهه
#راجی
🌐RasmeZeynab.ir
🌸@Rasmezeynab