.
خونه ی مادربزرگه... 😭
✍ #رسول_محمدزاده
همه ی تلفن های خونه های «آقاجون» توی گوشی من به نام «مادرجون» ذخیره شده.
مادرجون برای من که نوه اولش بودم، چیزی بین مادر و مادربزرگ بود.
و من برای اون حکم عزیزِ عزیزترین فرد زندگیش را داشتم. یعنی مادرم
مادرم چند سال از دبیرستانش رو بعد از تولدمن خونده بود. صبح به صبح قبل از مدرسه، منو می گذاشت خونه مادرجون و عصر به عصر با شکم سیر و زیر پای تمییز و لباسهایی که از بس با دست شسته بود، مثل نقره برق میزد، منو تحویل مامان می داد و دوباره آمادهمی شد تا فردا...
عشق نوه اول بود!
بسیار به من علاقه داشت.
گذشت گذشت تا کلاس سوم دبستان
تازه از اصفهان برگشتیم و اسمم را توی مدرسه اسلامی اون موقع یعنی اثنی عشری نوشتند.
مدرسه مون دو شیفته بود. یک شیفت تا ظهر، بعدش باید ناهار می خوردیم و شیفت دوم هم دوباره دو زنگ کلاس داشتیم تا ساعت ۳
بیشتر بچه ها ظهر می رفتند خونه هاشون.
خونه ما میدون خراسون بود و خونه مادرجون میدون قیام نزدیک مدرسه.
ظهر به ظهر کیفم رو می انداختم رو کولم و برای ناهار میومدم خونه مادرجون
بوی کوفته برنجی هاش، چلومرغ هاش، ته دیگ های زعفرونیش، کوفته قل قلی هاش دیوانه کننده بود
بعدها هم هیچ کجا و هیچ وقت دیگه این عطر و بو برام تکرار نشد.
سه سال این طور بود.
ظهر به ظهر هر کاری داشت یا هر جا بود، خودشو به بال فرشته ها هم که می شد می بست و میومد خونه به من غذای داغ و تازه بده.
اونم با چقدر مهر و محبت
انگار که اون به من مشتاق تر بود...
دوران راهنماییم دوران شروع بیماری پدر بود
تومور مغزی
اونم توی بدترین جای مغز
این ایام، مادرجون که پسرخاله بابا هم می شد، حالش از خود ما بد تر بود. اما آدم قوی ای بود.
هم احساس ترحم و دلسوزی داشت
و هم هر کاری می تونست انجام می داد
دبیرستان هم گذشت و وارد دانشگاه شدم.
با اینکه نمره ام طوری بود که تهران هم بتونم درس بخونم، بابای خدا بیامرز اصرار داشتم برم خمینی شهر زندگی کنم و حتما رشته برق بخونم...
با این که از طرف خونواده پدری سهم الارثی از خونه ای داشتیم، ولی مثل همیشه خونه مادرجون، عین خونه خودمون بود. یه خونه نقلی خیلی تمیز پر از اسباب و وسایل که فقط کافی بود یه زیرشلواری ببری و بتونی چند سال اونجا زندگی کنی.
فقط عید به عید بود که مادرجون اینا برای تعطیلات از تهران میومدند اصفهان ، اونجا رو با من شریک بودند
اونم مادرجون تموم کثیفیای زندگی مجردی منو تمییز می کرد.
حتی لباسای دوستام که مهمونم بودند را هم می ریخت تو لباسشویی و...
تا اومدم به خودم بجنبم ده سال بعد پسرم به دنیا اومد. همه مون خوشحال بودیم ولی تنها کسی که وقتی خبر را شنید اشک امانش نمی داد، مادرجون بود.
سال ۹۴ بود که برای اولین بار با مادرجون و آقاجون صحبت کردم برای مدرسه.
مدرسه؟!
یعنی چی؟!
یعنی خونه ای که کلی باهاش خاطره دارند، کلی توش راحتند، عصر به عصر تابستون توی بالکن بزرگش زیرانداز پهن می کنند و قلیون سنتی می کشند، خونه ای که واسه دونه دونه درختای حیاطش آقاجان کلی زحمت کشیده و کلی زندگی کرده باهاشون را باید بدند به من، برند توی یه آپارتمان تنگ و تاریک، عد چند سال هم برند توی همون خونه خمینی شهر و...
و مادرجون و آقاجون مهربون این کار را کردند.
نه این که فقط بخاطر من
نه
اونها خودشون هم به این کار تمایل داشتند
ولی اگر من رو دوست نداشتند، هیچ وقت این کار را نمی کردند!
راستش را بخواهید بعضی کلمات رو من برای اولین بار از مادرجون شنیدم. معنیش رو هم اون موقع ها نمی دونستم ولی حالا کم کم دارم می فهمم.
مثلا
«تصدقت بشم»
«دورت بگردم»
حتی «فدات شم» و «قربونت برم» را که از مامان خودم میشنیدم، لحنش با مادرجون فرق می کرد. انگار مادرجون محبت انحصاری خودش را داشت.
و الان دو روز است که مادرجون روی تخت آی سی یو، سخت ترین لحظات زندگیش را می گذراند. دکترها اصلاً چیزهای خوبی نمی گویند. نفس هایش به سختی می آیند و به سختی می روند.
تقریباً هیچ موفقیتی در زندگیم ندارم که مادرجان سهم نداشته باشد.
در واقع یکی از مؤسس های مدرسه آیات، مادرجون هست. #خونه_مادربزرگه ی اون بود که تونستم آیات را علم کنم
اگر دوست داشتید برای سلامتیش یک سوره حمد با توجه قرائت کنید🙏
#رسول_محمدزاده
@rasooll_ir