#روزنوشت
امروز از اون روزهای فاجعه کاریم بود.
دیشب تا اذان صبح بیدار بودم و مجبور بودم بخاطر جلسه صبح، فقط حدود سه ساعت بخوابم (۵ تا ۸)
صبح هم از ساعت ۹ شورای پرورشی داشتم تا ۲
مدیونتون نشم یه نماز خوندیم و به عنوان ناهار یه سیب زمینی سرخ کرده خوردیم که سر جمع ۲٠ دقیقه استراحت داشتیم.
تا قبل از جلسه بعدیم نیم ساعت وقت داشتم که اونم ۳_۴ تا همکار اومدند کارای عقب افتاده شون را چک کردند
بعدش با یه مسوول سابق یک اداره مهم جلسه داشتم
بعدش با تیم قران مدرسه مون تا حدود ۷ شب
نزدیکای ۸ که رسیدم خونه، تقریبا نفس های آخرم بود... 🤯😫
جنازه ای متحرک...
بگذریم
قصه اصلی امروزم را در پست بعدی عرض می کنم