eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
336 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردارم امسال اولین سالی است که شمارا نداریم.. از همان صبح جمعه ای که رفتی دلهایمان قرار نگرفته است.. تقویم سال دلمان در روز ۱۳ دی ۹۸ مانده و بدون شما تحویل نمیشود... تحویل سال ما بازگشت شما هم پای امام عشق است... امید داریم که امسال،سال ظهور مهدی فاطمه باشد... دعا کن برایمان سردارم... با همان نگاه پرمهرت به قلب هایمان سر بزن که خیلی تنگ است خیلی.. ═▩ஜ••❄️💝❄️••ஜ▩═ @rasooll_khalili ═▩ஜ••❄️💝❄️••ஜ▩═
🌹سال ۹۲برای به شلمچه رفته بودیم و توی آشپزخانه مسئول پخت و پز برای اردوهای راهیان نور شهدا شده بودیم... خلاصه‌ای چندروزی قبل از عید نوروز رفته بودیم و کار میکردیم.واقعا باتمام سختی و فراز و نشیبش،خیلی بهمون خوش میگذشت...🌹 از جلسه های شبانه که با حضور و بود تا دورهمی های دوستانه و شوخی ها و ... از فوتبال کردن ها تا دسته های عزاداری که توسط آشپزها با قابلمه و ملاقه بود...😁 یادمه عید نزدیکای صبح بود،من و جواد و چندتا از رفقای دیگه راه افتادیم به طرف شلمچه برای اینکه کنار مزار شهدای گمنام عیدمون را با مدد و کمک شهدا شروع کنیم...🕊 وسط راه جواد رفت توی یه راه فرعی و خاکی.اصلا چشم چشم را نمیدید.بهش گفتم جواد پس اینجا کجاس؟ گفت بشین حالا میخوام ببرمتون یه جا تا یه عشق بازی درست و حسابی با بکنید...💔 خلاصه رسیدیم به یه مقبره که شهدای تخریب اونجا دفن شده بودند... حس و حال عجیبی داشت وسط بیابان.اصلا هیچ کسی نبود. بودیم و . یه حال درست و حسابی با شهدا بردیم و را با کمک شهدا شروع کردیم... یادش بخیر هر موقع شلمچه میرفتیم، میرفتیم سرمزاراین شهدا...😔 [🎤راوی:دوست شهید] @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
همسنگران گرامی سلام . سال💥۹۹💥شروع شد . حرف های دلتون رو در این سال به ❤️شهید رسول خلیلی❤️ بزنید.
سلام سلاااام برای داش رسول بزرگوار ... دلتنگتان بودم یادتان هست ؟ 10 دی 98 اشکهای اون شببم یادتان هست که دلم خیلی برایتان تنگ شده بود ؟ چهار روز بعد آمدم پیشتان اما این بار با دفعات قبل فرق می کرد ، آمده بودم خودمو آروم کنم ما بی قرار بودیم اما شما خوشحال ، که فرمانده تان را درآغوش می گرفتید ...هنوز اسم سردار با دلمان بازی می کند که باید هم همینطور باشد .. "" از یاد تو یک‌نفس دلم غافل نیست هر چند که جز حسرت دل حاصل نیست از شوق تو می‌سوزم، ولی سازم، چون آن دل که به شوق تو نسوزد، دل نیست"" نمی دانم حکمت چه بود که سه روز در یه هفته دعوتم کردی ... والان فکرشو میکنم عجیب بغض میکنم که چرا بیشتر دستم را تبرک نکردم بر مزارتان چرا بیشتر ننشستم .... اما این گلایه را بکنم رفیق های تهرانیتان زیادند بفکر ما بچه های شهرستان نیستند ..بابا ما سالی یکبار شایدم دوبار قسمت بشه بیاییم پیشتان خلاصه خوب نشد خلوت کنیم ... داش رسولم دلم تنگ شده برای بوسیدن ضریح دلم تنگ شد برای دست کشیدن وبوسیدن قبرشهدا آخ که چه راحت دست می کشیدم و تبرک میکردم به چشمهام دلم تنگ شد برای گلزار شهدا ...الان یه کوچولو میفهمم حال جانبازان عزیزی که سالهاست از خونه بیرون نرفتند . داش رسولم دعایمان کن ان شاءالله بدردبخور باشیم برای امام زمان عج ... یاعلی ..... @rasooll_khalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مـ‌هـدی جان مولای من ✋ امسال همه اسکناس های نو و تا نخورده عیـدم را نگه میدارم🌸 برای مژدگانی بہ آن کسی که خبر آمدنٺ را مےدهد✨ مےدانم که می‌آیی😍 @rasooll_khalili
🌺🍃 💍تازه کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند☺️تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این لذت را زیر پا می‌گذاشت.👌آتش درونش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همه‌چی هماهنگه» 💢یک‌بار با آن و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم😍 شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از !»😌 ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از را به ایران🇮🇷 آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ بود💔 و عباس از دنیا دل کنده بود. ✍به روایت همرزم شهید 🌹 @rasooll_khalili
اسفند ماه بود هوای سوریه بیش اندازه سرد شده بود. همه از گشت منطقه قرار بود به قرار گاه باز گردند. علی با اشتیاق لحن شوخ طبعی گفت: این سید مصطفی، داخل انبار پتو گرم و نرم خوابیده و از این سرمای بیرون بی خبره. وقتی همه به انبار رسیدند، در کمال تعجب دیدند که یه انبار پراز پتو آنجاست و سید مصطفی با آن سرما خوردگی شدیدی که داشت فقط از سه پتو استفاده کرده بود!!! یکی زیر انداز، یکی زیر سرش و یک پتو را رویش انداخته بود! علی گفت: مرد مومن یه انبار پتو اینجاست، هواسرد، تو با این حال خرابی که داری حداقل چند تا پتو رویت می کشیدی! سید مصطفی در جواب گفت: اینجا سهمیه هر رزمنده چند تا پتو است؟ علی گفت: سه تا مصطفی گفت: خب منم رزمنده هستم و به اندازه سهمیه ام برداشتم! پ.ن: حال کمی بیاندیشیم که چند مسئول کنار بیت المال هستند و به اندازه سهمیه خودشان استفاده میکنند. شهدایی فکر کنیم و شهدایی زندگی کنیم... @rasooll_khalili