eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
338 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت : تا "پیــاده" نروی نمی توانی درک کنی... گفتم چه چیزی را گفت: ذره ای از شوق زینب برای زیارت دوباره برادر را... عیدی ما ان‌ شاءالله اربعین کربلا... به حق حضــرت زهـــرا (س) @rasooll_khalili
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃 سلام محبوبم امام زمانم ❤️ سالیانیست که سرگشته بازار توام بوی پیراهن تو میرسد از راه کنون یوسفا دیده به راه تو و بیمار توام اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه تعجیل در فرج سه تا زنده ام میمانم ❤️ @rasooll_khalili 🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠امروز ۲۶ تیر ۹۸ مصادف است با ۱۴ ذی القعده 📿ذکر روز چهارشنبه : یا حَیُ یا قَیوم ✅ذکر روز چهار شنبه موجب عزت دائمی می شود 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @rasooll_khalili
✅تجدید پیمان عمار ولایت ، آیت الله‌ جنتی با شهدای تازه تفحص شده در معراج شهدا 💐۲۶ تیر ماه سالروز تاسیس شورای نگهبان @rasooll_khalili
خدایا کمک کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.... @rasooll_khalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بزرگواران✋ ان شاءالله امروز ساعت ۱۵ #معرفی شهید عزیز #شهیدمهدی_عزیزی را خواهیم داشت ان شاءالله شرمنده شهید نشیم به برکت صلوات🌺 🌷اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ✅با معرفی شهدا با ما همراه باشید در ڪانال #شهیدانه @rasooll_khalili
🌺🌺🌺🌺🌺 💠ختم صلوات امروز هدیه به #شهید_مدافع_حرم #مهدی_عزیزی🕊 🌸🍃ولادت:1361/7/1 🌸🍃شهادت:1392/5/11 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در مقابله با نیروهای تروریست تکفیری در سوریه به فیض شهادت نائل شد. روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.🌴 🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 پسرم مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه ندیدم که ترک شود. همیشه به این موضوع اهمیت می‌داد و خانواده را برای خواندن تشویق و ترغیب می‌کرد. صدای همیشه در تلفن همراهش پخش می‌شد. ✨ یادم است بعد از شهادتش، نیمه‌های شب که همه خواب بودند با صدای اذان بی‌موقع از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم تا ببینم اذان مسجد است یا نه! الظاهر صدا از جای دیگر بود که بعد از جستجو همراه عباس را که در چمدانش بود یافتم و آن صدای اذان از این تلفن بلند می‌شد. ساعت اذان مطابق برساعت شرعی منطقه سوریه بود. 😭 خدا را بخاطر این قربانی پاک شکر کردم و با خودم گفتم: ... راوی: پدر شهید 🌹🍃 🌸🍃 ...✨ @rasooll_khalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️◾️▪️⬛️ ◾️▪️⬛️ ▪️⬛️ ⬛️ همسر حمید آقا می گفتند: گاهی که موهای برادرزاده خود ریحانه خانم رو شانه میکرد میدیدم که حمید آقا بغض خودشو قورت میده وقتی که به منزل برمی گشتیم اشک می ریختن و میگفتن وقتی موهای ریحانه خانم رو شانه میکردم یاد حضرت زهرا (س ) افتادم که موهای حضرت زینب ( س ) رو شانه میکردن یاد حضرت رقیه (س ) می افتادم - دلم برای غربت شیعه سوخت ✨کانال شهید ملازم حرم حمید سیاهکالی مرادی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی به خانه برگشتم، دیدم حاج‌خانم(مادر شهید) می‌گویند حسین جان آماده اعزام است و از شما رضایت می‌خواهد اما شرم می‌کند بیاید پیشتان؛ من رضایت داده بودم و مادرش لوازمش را آماده کرد، از زیر قرآن ردش کرد و عازم جبهه شد. @rasooll_khalili
🍃بسم رب الشهدا 🌹🍃با نام خدا و با مدد از حضرت اباصالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🌺🍃و تشکر از شهید به پیشواز مهمان امروز میریم و شروع میکنیم معرفی شهید بزرگوار 🌸مهدی عزیزی🌸 عاشق که باشی لحظه لحظه ات را وقف معشوق میکنی و راهش اینجاست که خستگی معنایی ندارد.. و تکرار مکرراتت می شود ؛ #استراحت_باشد_بعد_از_شهادت سلام بر شهید غیرت
🌹🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🌺🌺🌺مهدی عزیزی از شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب(س) بود که در مرداد 1392 در دفاع از این بانوی جلیله در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید 🌼🌼🌼قسمت مان شد تا پای گفت و گوی مادر این شهید عزیز بنشینیم و با نسل جدید از فرزندان حضرت روح الله بیبشتر آشنا شویم. آنچه خواهید خواند مختصری است از گفته های شمسی عزیزی که از روزهای با مهدی بودن اینگونه روایت می کند
💠پا قدمش خوب بود یک دختر و دو پسر داشتم که دخترم دو سال از مهدی بزرگتر و مجید فرزند آخرم بود. مهدی روز جمعه اول مهر سال 1361 در محله اتابک( هاشم آباد) تهران به دنیا آمد. 🌺بارداری مهدی بر خلاف بارداری اولم که سخت بود، بسیار خوب و آرام سپری شد و با به دنیا آمدنش، تحولی در زندگی ما ایجاد شد. پدرش که نظامی بود به درجه افسری رسید و حقوقش هم زیاد شد. همچنین به ما خانه سازمانی دادند. خواهر شوهر و برادر شوهرم هم ازدواج کردند. مادربزرگش می گفت همه این ها به خاطر پاقدم مهدی است. 🌹🍃مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. خیلی زودتر از بقیه بچه ها و در 8 ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، شهیدم من اولین کلمه ای بود که گفت. 🌸🍃می خواهم جبهه کار شوم زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر می برد، به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد 🌹🍃سوغات مکه مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. 7 ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد.یکبار هم سال 75 زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلی کوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند
🌹🍃نوع لباسی که می پوشید برایش مهم بود از همان دوران نوجوانی به رنگ لباس حساس بود. سوم راهنمایی بود که برای خرید عید یک پیراهن چهارخانه که رنگ زرشکی هم در آن بود، برایش خریدم ولی از پوشیدن آن امتناع کرد. به همراه هم به مغازه رفتیم و فروشنده هر لباسی آورد قبول نکرد، در آخر یک پیراهن طوسی رنگ انتخاب کرد. برای اینکه از خانه بیرون رود مقید بود مرتب و تمیز باشد به کلاس زبان نمیروم اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار زهرا و فرزندانش هستیم. 🌀 تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود و تقدیرنامه می گرفت 🌸🍃هر چه داریم از بسیج است کلاس پنجم ابتدایی بود که وارد بسیج محله اتابک، شد. با این که ما در خانه سازمانی شهرک توحید زندگی می کردیم، به محض این که پنج شنبه، جمعه یا تابستان فرا می رسید، پیش مادربزرگش در محله اتابک می آمد و از همان زمان دوستان بسیار خوبی پیدا کرد. می گفت ما هر چه داریم از بسیج است. زمانی که دبیرستان بود و می خواست انتخاب رشته کند، از او خواستم به خاطر نمرات بالایی که دارد، رشته تجربی را انتخاب کند. مهدی گفت به این رشته علاقه ندارم، ولی چون شما دوست داری قبول می کنم. 🌀بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی (ع) پذیرفته شد.چند سال بعد از اتمام دوره کارشناسی، دوباره تصمیم گرفت کنکور دهد که در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد گرمسار قبول شد و سال دوم بود که به شهادت رسید
💠💠مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی(ره) بود به طوری که تمام عکس ها و سخنرانی های امام را که در کتاب های درسی اش چاپ شده بود را جدا می کرد و در یک دفتر مخصوص می چسباند.چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال 80 در سپاه استخدام شد. 🌸🍃 همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید. به ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود.😭😭 🌷🍃 شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت روزهای فتنه 88 روزهای فتنه 88 بود که 10 شب، به خانه نیامد و وقتی آمد، زیر چشم هایش گود افتاده بود. همیشه عکس امام و حضرت آقا جلوی موتورش نصب بود. در همان روزهای فتنه، به او گفته بودند از این که این عکس جلوی موتورت است، نمی ترسی که بعد از شنیدن این حرف ها، 3 عکس امام و رهبری را کنار موتورش نصب کرده بود تا کسی جرات نکند پشت سر ولی فقیه حرف بزند. ⭐️ماموریت در بیابان هیچ وقت درباره کارها و ماموریت هایی که می رفت به ما توضیح نمی داد، اگر می پرسیدم ماموریت به کجا می روی یا می گفت بیابان یا این که همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا می دادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند.دوستانش تعریف می کنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند می برد.
شهیدمهدی عزیزی مدافع حضرت زینب(س) ...... 🌹ما همه عباس تو ایم زینب جان🌹
🌈هیچ وقت نتوانستم سیر نگاهش کنم سالی که من و پدرش برای سفر حج ثبت نام کردیم، خبر داشتم که یکی از آشنایانمان علی رغم علاقه شدید به این سفر، ولی توان مالی برای رفتن ندارند. وقتی مهدی متوجه شد به من پول داد تا به آنها بدهم و گفت که کسی متوجه نشود و بگو یک نفر نذر شما کرده است که شما را به سفر حج بفرستد.نمی دانم چرا و از وقتی مهدی بچه بود نمی توانستم یک دل سیر به چهره اش نگاه کنم و حس خاصی پیدا می کردم و ناخودآگاه قلبم فرو می ریخت. این موضوع را هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم. حتی وقتی یکه بچه شبیه مهدی می دیدم، بی اختیار گریه می کردم و از مادرش می خواستم که بچه اش را زیاد ببوسد. 💫دستمال اشک حدود 12 سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. 🌙بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند. 💥مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم سال است که به بیماری سرطان مبتلا هستم و روزهای سختی را پشت سر گذراندم و در همه روزهایی که به شدت درد می کشیدم و ماه ها در بیمارستان بستری بودم، مهدی کنارم بود و برایم دعا می خواند و برای حضرت ابوالفضل نذر می کرد. روزهایی که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن نداشتم، 40 شب بالای سرم، دعا می خواند، به آب فوت می کرد و به من می داد. 🌟 یادم هست، شب ها با خدا مناجات می کرد و از خدا می خواست که حال من بهتر شود و به خدا می گفت مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم که با دادن جان خود در راه حق و عدالت، به وعده خود عمل کرد
💠🍃یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم سال 91 بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود. ☘مهدی هیچ چیز را برای خودش نمی خواست.اصرار داشت که برادر من اول ازدواج کند و می گفت یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم. ❤️هر کسی که شهید نمی شود ماموریت های مختلفی به لبنان و سوریه داشت. در جنگ 33 روزه لبنان، برای جهاد رفته بود. برای دفاع از حرم زینب و حضرت رقیه به سوریه می رفت. هر زمان تهران بود، هیچ وقت در خانه نمی ماند و شب ها دیر وقت می آمد.همیشه از رفتن و شهادت حرف می زد و من می گفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب می گفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمی شود و من لیاقت ندارم.می گفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب برسد، مثل این است که حضرت زینب را دوباره به اسارت برده اند. 🌹دلم نیامد برای خودم کفن بخرم ماه مانده بود به شهادتش که به آرزویش رسید و به کربلا رفت. فقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. می گفت رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمده ام شهر بی کفن ها و برای خودم کفن بخرم؟دوستانش تعریف می کنند که زیر قبه امام حسین، خیلی گریه و زاری می کرد و وقتی از پرسیدیم چه می خواهی، گفته بود دو بال می خواهم
🕊یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم شاه عبدالعظیم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید. 🌹خدا صبرت دهد🌹 🌷سه روز مانده بود به ماه مبارک رمضان که برادرم عقد کرد و مهدی برای جشن نیامد. قرار بود برود سوریه. بر خلاف معمول این سه روز را فقط در خانه ماند و روزه گرفت. در این سه روز، تمام وسایلش را مرتب می کرد و هر جا در خانه می رفتم به دنبالم می آمد. دلمه خیلی دوست داشت، ولی این بار که خواستم درست کنم گفت نمی خواهم و هنگام خارج شدن از آشپزخانه، دوبار گفت خدا صبرت دهد.این بار حس کرده بودم که اگر مهدی برود، دیگر بر نمی گردد و این آخرین دیدار است. از من رضایت خواست و گفت من خودم این راه را انتخاب کرده ام و این دنیا با تمام زیبایی هایش روزی به پایان می رسد. از من خواست که با پدرش هم صحبت کنم. بار دیگر گفت من اگر بر نگردم چه کار می کنی که گفتم تو هر جا باشی، من افتخار می کنم.مهدی گفت این حرف دلت است یا زبانت، حرف دلت را بزن تا من راضی باشم و با خیال راحت بروم، گفتم حرف دلم است. 🍃هر دفعه که به ماموریت می رفت وصیت می کرد، ولی این بار فرق داشت. به من گفت من اگر شهید شدم، کسی صدایت را نشنود و آبروداری کن 💐آخرین عکس هیچ وقت اهل عکس انداختن نبود و عکس هایی هم که الان وجود داد، دوستانش بعد از شهادت مهدی، به ما داده اند.قرار بود ساعت 8 شب اول ماه مبارک رمضان برود. بغض داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم، با دخترم تماس گرفتم که بیاید وسایل مهدی را آماده کند. دوربین را آماده کردم و از مهدی خواستم با مبینا نوه ام، عکس بگیرد که قبول کرد دستانم به شدت می لرزید، سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بغضم را قورت دهم. به سختی یک عکس گرفتم و این شد آخرین عکس از مهدی. دخترم، مهدی را از زیر قرآن رد کرد و هنگامی که می خواست از در خارج شود به من گفت مرد مردانه قول داده ای و من گفتم مرد مردانه. 🌾وقتی رفت به دخترم گفتم برو از پشت سر برادرت را نگاه کن، نمی توانستم بگویم از رفتن برادرت فیلم بگیر که این آخرین دیدار است. 🌻🍂بعد از رفتن مهدی، دخترم به منزلش برگشت و به خانم برادرم گفتم مهدی رفت، ولی این آخرین بار بود و دیگر بر نمی گردد که او گریه کرد و من برای این که او اذیت نشود، گفتم نه این بار هم می رود و بر می گردد حتی وقتی خواهرم تماس گرفت به او گفتم، مهدی آخرین رفتنش بود. 🎋🍃آخرین تماس تلفنی و وصیت آخر به شهرستان رفته بودیم،روز از رفتن مهدی می گذشت و هنوز با او صحبت نکرده بودم. شب قبل از شهادتش تماس گرفت، حس می کردم نفس مهدی به صورتم می خورد. دائم می گفت مولای من، مادر من و خداحافظی کرد. با پدرش که صحبت کرد، گفته بود به همه سلام برسان.بعد به برادرش مجید تماس گرفته و گفته بود پیش مامان و بابا خیلی باید صبوری کنی و آقا من را دعوت کرده است در همین تماس آخر به مجید وصیت کرده و گفته بود که پول 2 تا نان به نانوایی محل بدهکار است. هر وقت دلت تنگ شد و کاری داشتی به قطعه 26 بهشت زهرا بیا. از این که کلید کمدش کجا است گفته بود و سفارش تربت و دستمال اشکش را کرده بود که در کفنش بگذارند. 🌺گفته بود نگران جا و مکان دفن پیکرش نباشیم، یکی از دوستان نزدیکش همه کارها را انجام می دهد🌺
غریبـانه رفتید و من ! ملتمسانہ مےگویم : مدد ڪنیـد تا طے ڪنـم این راهِ ناهمـوار را ... #رزقڪ_شهادت #شهید_مهدی_عزیزی