🍃🌹
پسرم مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه ندیدم که #نماز_اول_وقتش ترک شود. همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن #نماز_اول_وقت تشویق و ترغیب میکرد. صدای #اذان همیشه در تلفن همراهش پخش میشد.
✨ یادم است بعد از شهادتش، نیمههای شب که همه خواب بودند با صدای اذان بیموقع از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم تا ببینم اذان مسجد است یا نه!
الظاهر صدا از جای دیگر بود که بعد از جستجو #تلفن همراه عباس را که در چمدانش بود یافتم و آن صدای اذان از این تلفن بلند میشد.
ساعت اذان مطابق برساعت شرعی منطقه #حلب سوریه بود. 😭
خدا را بخاطر این قربانی پاک شکر کردم و با خودم گفتم: #یا_قابل_القربان...
راوی: پدر شهید
#شهید_عباس_دانشگر 🌹🍃
#یـادشهدابـاذڪـرصـلـوات 🌸🍃
#نماز_اول_وقت...✨
@rasooll_khalili
▪️◾️▪️⬛️
◾️▪️⬛️
▪️⬛️
⬛️
همسر حمید آقا می گفتند:
گاهی که موهای برادرزاده خود ریحانه خانم رو شانه میکرد میدیدم که حمید آقا
بغض خودشو قورت میده وقتی که به
منزل برمی گشتیم اشک می ریختن و
میگفتن وقتی موهای ریحانه
خانم رو شانه میکردم یاد حضرت
زهرا (س )
افتادم که موهای حضرت زینب ( س )
رو شانه میکردن یاد حضرت رقیه (س )
می افتادم - دلم برای غربت شیعه
سوخت
✨کانال شهید ملازم حرم حمید سیاهکالی مرادی✨
وقتی به خانه برگشتم، دیدم حاجخانم(مادر شهید) میگویند حسین جان آماده اعزام است و از شما رضایت میخواهد اما شرم میکند بیاید پیشتان؛ من رضایت داده بودم و مادرش لوازمش را آماده کرد، از زیر قرآن ردش کرد و عازم جبهه شد.
@rasooll_khalili
🍃بسم رب الشهدا
🌹🍃با نام خدا و با مدد از حضرت اباصالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌺🍃و تشکر از شهید به پیشواز مهمان امروز میریم و شروع میکنیم معرفی شهید بزرگوار
🌸مهدی عزیزی🌸
عاشق که باشی
لحظه لحظه ات را وقف معشوق میکنی و راهش
اینجاست که خستگی معنایی ندارد..
و تکرار مکرراتت می شود ؛
#استراحت_باشد_بعد_از_شهادت
سلام بر شهید غیرت
#زندگینامه
🌺🌺🌺مهدی عزیزی از شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب(س) بود که در مرداد 1392 در دفاع از این بانوی جلیله در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید
🌼🌼🌼قسمت مان شد تا پای گفت و گوی مادر این شهید عزیز بنشینیم و با نسل جدید از فرزندان حضرت روح الله بیبشتر آشنا شویم. آنچه خواهید خواند مختصری است از گفته های شمسی عزیزی که از روزهای با مهدی بودن اینگونه روایت می کند
💠پا قدمش خوب بود
یک دختر و دو پسر داشتم که دخترم دو سال از مهدی بزرگتر و مجید فرزند آخرم بود. مهدی روز جمعه اول مهر سال 1361 در محله اتابک( هاشم آباد) تهران به دنیا آمد. 🌺بارداری مهدی بر خلاف بارداری اولم که سخت بود، بسیار خوب و آرام سپری شد و با به دنیا آمدنش، تحولی در زندگی ما ایجاد شد. پدرش که نظامی بود به درجه افسری رسید و حقوقش هم زیاد شد. همچنین به ما خانه سازمانی دادند. خواهر شوهر و برادر شوهرم هم ازدواج کردند. مادربزرگش می گفت همه این ها به خاطر پاقدم مهدی است.
🌹🍃مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. خیلی زودتر از بقیه بچه ها و در 8 ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، شهیدم من اولین کلمه ای بود که گفت.
🌸🍃می خواهم جبهه کار شوم زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر می برد، به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد
🌹🍃سوغات مکه مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. 7 ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد.یکبار هم سال 75 زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلی کوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند