#به_وقت_رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
#قسمت_شانزدهم
#الهام
اما گفتم الان بیاد پگاه نمیگه این کیه اون افکار از سرم ریختم بیرون
یک نگاهی به پگاه کردم خواب بود خودمم خوابم میومد به خودم گفتم اگه خوابم نمیومد میدونستم چجوری از خواب با ی پارچه آب بیدارت کنم
بعد گفتم نه گناه داره میترسه
خودمم اروم چشمام بستم خوابیدم
طرفای ساعت دو با سرو صدای پگاه از خواب پاشدم
جفتمون گشنمون شده بود
گفتم تخم مرغ بخوریم
گفت اره
رفتم ی ابی به دست و صورتم زدم
رفتم سمت اشپزخونه دست بکار شدم
به پگاه گفتم
چخبر از باشگاه
گفت هیچ استاد حسابببی از دستت شاکیه
گفتم بخدا دست خودم نبود
دوست داشتم بیام اما...
پگاه ی دفعه حرفم پرید گفت الهام همش بهونس
تو میتونی اینکه بری محمد ببینی هزارتا دروغ بگی
اما واسه مسابقات نمی توتستی راضیشون کنی...
واقعا هم راست میگفت
امادیگه فایده ایی نداشت
چون اسمم از مسابقات رفته بود بیرون
به پگاه گفتم خسته شدم
از این زندگی
از این دنیا
کاش جایی زندگی میکردم پدرومادر نبودن
و راحتتت برای خودمون زندگی میکردم
پگاه گفت یا باید بری تو خارج یا باید تو خواب و رویاهات ببینی
واقعا راست میگفت
پگاه گفت فردا بریم ی مهمونی گفتم اره بریم😄
حالا که خانواده نیستن بریم خوش گذرونی
پگاه هم گفت بریم
مایتابه رو گذاشتم جلو پگاه گفتم بیا
گفت خاک تو سرت بزار تو بشقاب
فردا میخوای شوهر کنی همینجوری براش غذا میبری
خندیدم گفتم شرط ازدواجم اینه همسرم کلفت بگیره
جفتمون زدیم زیر خنده
گفت اینم تو رویاهات ببینی
ادامه دارد....
@rasooll_khalili