eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
315 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 شـهیـدانــه 🕊
ﺩﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﯾﺎﺭﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﮔَﺮَﺵ #تُ ﯾﺎﺭ ﻧﺒﺎﺷﯽ، ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﻧﯿﺴﺖ !!!... #شهید_مهدی_عزی
💎هیچ وقت از چیزی نمی‌گفت❌ و ما نمی‌دانستیم او در کجا است. بسیار ولایتی به تمام معنا بود👌 در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم و بعد از 10 روز که آمد دیدیم که 10 کیلو شده به منزل آمد و با عجله عکس حضرت آقا 💞را برداشت و گفت: این عکس‌ها را به می‌چسبانم تا ببینم چه کسی جرات می‌کند به حضرت آقا حرف بزند😡. یک عکس تمام قد از حضرت آقا را در خانه بود هر صبح که بیدار می‌شد 💎 اول به سلام می‌کرد😇 و بعد به حضرت آقا می‌داد. عشق به ولایت او  به گونه‌ای بود که اگر از تلویزیون📺 بیانات حضرت آقا پخش می‌شد همان موقع بلند می‌شد و . مهدی مال ما نبود، برای همه بود. روزهایی که زود از سرکار تعطیل می‌شد😍 از همان طرف به می‌رفت و در آنجا به نیازمندان کمک می‌کرد این موضوع را بعد از شهادتش متوجه شدیم. از چیزی برای خود پس‌انداز نمی‌کرد 💎 و همیشه آن را به کمک می‌کرد و  با شهید هادی ارتباط عاطفی❣ زیادی داشت.دو ماه مانده به من و مادربزرگش را به حضرت عبدالعظیم برد سپس به حرم حضرت 🕌امام رفتیم و در نهایت ما را به مزار برد و در آنجا به ما می‌گفت : مادر ☺️هر چی از این بخواهید بهتان می‌دهند 💎 دعا کنید 📿که عاقبت به خیر شوید. وقتی که به سر مزار می‌رفتیم به من می‌گفت : مادر این شهدا روزی مادر داشتند😔 اما الان چشم‌انتظارشان هستند شما باید برای اینها مادری😇 کنید. 🌷 @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
✍ #ڪلام_شـ‌هید پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید ؛ از بچه ه
🔹هر وقت اسلحه ژ-۳، روی دوشش می‌انداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده می‌شد. شب‌ها که روی پشت‌بام می‌خوابیدم از من درباره شهادت و بهشت می‌پرسید. باز فکر می‌کنم مگر نوجوان ۱۳- ۱۲ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد. 🔸هر بار او را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون می‌بردیم تا سالم بماند، باز غافل که می‌شدیم می‌‌دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است. 🔹شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه‌ خاکی نق‌نقو کاری نداشتند. 🔸گاهی می‌رفت درون خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل کر و لال‌ها و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد. 🔹یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید. 🔸برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها !» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. 🔹زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر… بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند. 🔸اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد، بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید. 🌷 ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄