#رمان_از لاک_جیغ_تا_خدا🌈✨💫
#الهام
#قسمت_هشتم
محمد اصرار کرد دستاشوبگیرم برا اولین بار دست تو دست با ی پسر اونم توپارک احساس بدی داشتم اما بیخیال احساس دنیا دوروزه
دستاشو محکم گرفتم انقدر محکم گفت جوجه یواش دستم درد گرفت
گفتم حقته اقا مرغه
در ماشین واسم باز کرد
نشستم توماشین
در ماشین واسم بست گفت افرین جوجه حرف گوش کن من
ی لحظه ترسیدم
اما مث همیشه ایت الکرسی خوندم
نشست تو ماشین اهنگ روشن کرد علی بابا بود
صدامومیشنوی چهرمو یادته....
نگاهم افتاد به محمد نگاش میکردم رفتم تو فکر
که ی لحظه فهمیدم داره صدام میکنه
به خودم اومدم گفتم ببخشید جانم
گفت کجایی بابا
گفتم اینجا چیشده گفت چیزی میخوری گفتم اره اما به حساب من
گفت وقتی با ی مرد میای بیرون دختر نباید دست جیبش کنه
گفتم خوب باشه من شیر پسته میخورم
گفت چشممم تو جوون بخواه
خندم گرفته بود تا محمد بره بیاد ی سر به تلگرامم زدم واقعا حوصله هیچکدومشون نداشتم
ادامه دارد...
@rasooll_khalili