🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_تا_خدا #قسمت_نهم #الهام توتلگرام فقط جواب پگاه دادم که اونمنوشته بود فردا بریم تهرا
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
#قسمت_دهم
#الهام
بهش گفتم دستم درد گرفت دستش ازدستم ول کرد
از ماشین پیاده شدم
راهی سمت خونه شدم
ساعت شده بود هفت گفتم وای الان مامانم صداش میبره روهوا که من کجابودم
سوار ی ماشین شدم که دم خونه برسون منو
رفتم کلید انداختم دربستم رفتم داخل خونه
دیدم همه جا تاریکه لامپاروروشن کردم دیدم بله کسی خونه نیست
گفتم کی واسش مهمه منم ادمم
رفتم سمت یخچال دیدم قرمه سبزی داریم😍😍
سری گذاشتم روگاز
تاداغ بشه رفتم سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم
دیدم گوشیم زنگ خورد
محمد بود
گفت چرا از ماشین پیاده شدی
گفتم دیرم شده بوده
گفت به حرفام فک کردی
گفتم محمد حالت خوبه هنوز یک ساعتم نیست
که از پیشت اومدم چجوری فک کنم الانم میخوام ی چیزی بخورم
لطف کن مزاحم نشو
گوشی قطع کردم به مادرم اس دادممن رسیدم خونه
گوشیمو خاموش کردم
رفتم سمت اشپزخونه قرمه سبزی کشیدم نشستم با جون دل خوردم
بعدم ی چایی دم خوردم
خوردم باز رفتم سمت اتاقم ...
ادامه دارد....
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄