#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥
#قسمت_سوم☀️
عاشق خوانند های بودم که خوب حرف دل کسایی رو میفهمند که بعضیا خوب نمیفهن
مثل علی بابا و ایمان نولاو خواننده های مورد علاقه من بودن بیشتر طرفدار ایمان نولاو بودم .
زندگیش دنبال میکردم
اما کم کم میلاد راستاد و ارشاد اکبری و سعید دیزل صداهاشون به گوشم میخورد
میلاد راستاد اسطوره زندگیم بود
خیلی دوسش داشتم
ارشاد اکبری هم بعد از میلاد راستاد
صدای این دوتا چنان ارومم میکرد که دیگه حتی احتیاج با حرف زدن خانواده رونداشتم .
غر زدن با مادرم تمومی نداشت . هرروز باهم سرچیزیی که به مذهب دین ربط داشت بحث میکردیم اخرم نه اون پیروز اون میدون بود نه من ..
پدرمم زیاد گیر نمیداد میگفت راهت را خودت انتخاب کردی.
اجبارم نمیکرد به چادراما میگفت حجابتو درست کن.
دهه ماه محرم حسینیه که می رفتیم مادرم چون خادم بود باید زود می رفتیم
تعجب خادمای این بود که خانواده اینا ک مذهبین پس چرا دخترشون به این صورت میگرده.
واسم حرف مردم مهم نبوداجازه نمیدادم کسی تو زندگیم دخالت کنه ..
راهی بود که خودم دوست داشتم..
روزه ها میگذشت من به راه خودم ادامه میدادم
با تیپ لش با یک نفر دیگه که نامحرم بود اما خوب انقدر باهاش خوش میگذشت که انگار برام مهم نبود شاید کسی مارو ببینه
یا ابروی پدرم... بعضی اوقاتم میترسیدم که ی نفر منو ببینه و به پدرم بگه
پدرم خبر نداشت که من با نامحرم در ارتباط هستم
برای همین گاهی استرس اینوداشتم که اگه خانواده ام بفهمم چه بلایی سرم میاد .
سنم کم بود اما خوب از همه چی سر در میوردم .
ی روز با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیرون برنامه مختلط بود.
این سری دوست نداشتم با تیپ لش برم با تیپ ساده ایی رفتم
تیپ مشکی خیلی دوست داشتم
مانتو کوتاه با ی شلوار لوله تفنگی
و ی شال مشکی
با یک هنضفری در گوشم
با مادرم خدافظی کردم راهی شدم
طبق معمول مادرم غر میزد که کجا میری مث همیشه محل ندادم نگاهی به حیاط خونمون انداختم حیاط خونمون دوست داشتم یک طرفش درخت پرتقالی بود که پرتقال نمیداد اما برگاش یک بوی خاصی میداد
و یک طرف سبزیجات که مادرم کاشته بود چقدر حیاطمون واسم جذاب بود ..
نگاه به ساعت کردم دیر شده بود
زود رفتم که تاکسی بگیرم برم
به مقصد رسیدم مقصد قهوه خونه ایی بود به اسم ماهور جایی که چندتا پله میخورد میرفت پایین ...
بچه ها رو از راه دور دیدم باهمه دست دادم جز پسرا با نامحرم میگشتم اما خوش نداشتم ارتباط دستی باهاشون داشته باشم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_سوم
💥مستند ابو خلیل 💥
زندگی شهید مدافع حرم (رسول خلیلی)
برای شما با حجم کمتر قرار دادیم.☘
امیدواریم که ببینید و با این شهید عزیز بیشتر آشنا بشوید.😊
التماس دعا
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
@rasooll_khalili
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#به_وقت_رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥
#قسمت_سوم☀️
عاشق خوانند های بودم که خوب حرف دل کسایی رو میفهمند که بعضیا خوب نمیفهن
مثل علی بابا و ایمان نولاو خواننده های مورد علاقه من بودن بیشتر طرفدار ایمان نولاو بودم .
زندگیش دنبال میکردم
اما کم کم میلاد راستاد و ارشاد اکبری و سعید دیزل صداهاشون به گوشم میخورد
میلاد راستاد اسطوره زندگیم بود
خیلی دوسش داشتم
ارشاد اکبری هم بعد از میلاد راستاد
صدای این دوتا چنان ارومم میکرد که دیگه حتی احتیاج با حرف زدن خانواده رونداشتم .
غر زدن با مادرم تمومی نداشت . هرروز باهم سرچیزیی که به مذهب دین ربط داشت بحث میکردیم اخرم نه اون پیروز اون میدون بود نه من ..
پدرمم زیاد گیر نمیداد میگفت راهت را خودت انتخاب کردی.
اجبارم نمیکرد به چادراما میگفت حجابتو درست کن.
دهه ماه محرم حسینیه که می رفتیم مادرم چون خادم بود باید زود می رفتیم
تعجب خادمای این بود که خانواده اینا ک مذهبین پس چرا دخترشون به این صورت میگرده.
واسم حرف مردم مهم نبوداجازه نمیدادم کسی تو زندگیم دخالت کنه ..
راهی بود که خودم دوست داشتم..
روزه ها میگذشت من به راه خودم ادامه میدادم
با تیپ لش با یک نفر دیگه که نامحرم بود اما خوب انقدر باهاش خوش میگذشت که انگار برام مهم نبود شاید کسی مارو ببینه
یا ابروی پدرم... بعضی اوقاتم میترسیدم که ی نفر منو ببینه و به پدرم بگه
پدرم خبر نداشت که من با نامحرم در ارتباط هستم
برای همین گاهی استرس اینوداشتم که اگه خانواده ام بفهمم چه بلایی سرم میاد .
سنم کم بود اما خوب از همه چی سر در میوردم .
ی روز با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیرون برنامه مختلط بود.
این سری دوست نداشتم با تیپ لش برم با تیپ ساده ایی رفتم
تیپ مشکی خیلی دوست داشتم
مانتو کوتاه با ی شلوار لوله تفنگی
و ی شال مشکی
با یک هنذفری تو گوشم
با مادرم خدافظی کردم راهی شدم
طبق معمول مادرم غر میزد که کجا میری مث همیشه محل ندادم نگاهی به حیاط خونمون انداختم حیاط خونمون دوست داشتم یک طرفش درخت پرتقالی بود که پرتقال نمیداد اما برگاش یک بوی خاصی میداد
و یک طرف سبزیجات که مادرم کاشته بود چقدر حیاطمون واسم جذاب بود ..
نگاه به ساعت کردم دیر شده بود
زود رفتم که تاکسی بگیرم برم
به مقصد رسیدم مقصد قهوه خونه ایی بود به اسم ماهور جایی که چندتا پله میخورد میرفت پایین ...
بچه ها رو از راه دور دیدم باهمه دست دادم جز پسرا با نامحرم میگشتم اما خوش نداشتم ارتباط دستی باهاشون داشته باشم .
@rasooll_khalili