فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جشن پتو شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) در سوریه
لبخند بزن دلاور
😃😃😃😃
یکبار یکی از رزمنده ها پسرش که سن کمی داشت را همراه خود به منطقه اورده بود.پدر همیشه خواهش میکرد پسرش رو عملیات نبریم و عقب بماند.
یک روز پسر خیلی اصرار کرد که او را به خط ببریم.من و سیدابراهیم هم به او قول دادیم پدرش را راضی می کنیم.وقتی پدر اومد گوشه ای کشوندیمش و کلی باهاش حرف زدیم و به اصطلاح من و سید دوره اش کردیم😀
از علی اکبر امام حسین علیه السلام گفتیم و از اینکه امام حسین علیه السلام پسرشو فرستاد تو نمیخوای بفرستی???
خلاصه پدر راضی شد،منطقه هوای خیلی گرمی داشت.فردای اون روز با ماشین شربت آماده کردیم که برای بچه های خط ببریم😋پسر را همراه خودمون بردیم.سیستم صوت ماشین هم بلند می خواند.ماشین در میان بچه ها ایستاد،رزمنده های خسته که تازه از عملیات اومده بودند دور ماشین جمع شدن.پسر در حال ریختن شربت بود که ناگهان از سمت چپ خمپاره ای نزدیک ما خورد😱دوباره یکی نزدیک ماشین خورد و ترکشی به کتف یکی از رزمنده ها اصابت کرد طوری که دستش را از کتف قطع کرد😞خون فوران کرد.پسر با دیدن معرکه شوکه شد و رنگ به رخسارش نموند و زبونش بند اومد😐
دوستان میگن پدر هم از دور بهت زده،ما را تماشا میکرد.پسر را سوار بر ماشین کردیم و به پدر رسوندیم و خدا رو شکر کردیم برای پسر اتفاقی نیافتاد😍
4_470731267499884882.mp3
598K
🎧 خاطره شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى) قبل از عمليات بصرالحرير
"بوته هاى خار"
پائیزسال۹۴بعد از نماز ظهر رفتیم مسیر خانات تا بلاس به علت کهنه بودن آسفالتش و تله های کنار جاده ای چاله و چوله زیاد داشت از طرفی مسیر پر تردد ماشین های خط و عقبه بود و به دلیل دست اندازها یا باید کند حرکت می کردند یا به علت عجله ای بودن از دست اندازها به سرعت رد بشن😕که پدر ماشین های بیت المال در می اومد😆کسی پیگیر نبود و همه سرگرم کار خودشون بودن اونروز من و یکسری از بچه های فاطمیون اون چاله ها رو با خاک پر کردیم که بیت المال کمتر آسیب ببیند.تا بعد از ظهر مشغول بودیم و کار دو روز طول کشید.😢سوری ها که این کارو دیدن یک هفته بعد چاله ها رو با آسفالت پر کردن😇
همیشه به همسرم میگفتم خداکنه شرمنده اباعبدالله نشم😢.دعا کن با حنجر خونی خدمتشون برم😔.
و یک بار از گلو مجروح شدم😊
دلنوشته ای از فرزند شهید مرتضی عطایی
سلام بابای عزیزم
امروز دقیقا پنج ماه و پنج روزه که شهید شدی، دلم برایت بسیار تنگ شده.دوست داشتم الان اینجا بودی و مرا در آغوشت می گرفتی،کمی برایت گریه می کردم و از این مدت که نبودی می گفتم.من خیلی اذیت می شوم ولی مامان می گوید : نفیسه فکر کن تو از اسرای کربلا هستی و در راه رسیدن به مقصد باید زجر و سختی زیادی را تحمل کنی .
می دانم که مرا نگاه می کنی و هر جمعه تو را حس می کنم که به اتاقم می آیی. می دانی از کجا؟
تو بوی خوبی می دهی که من برای اولین بار توی معراج بوی تو را حس کردم.
گفتم معراج؛ یاد شبی که معراج اومدیم افتادم.
برآیم سخت بود منی که تا به حال نه جنازه ای دیده بودم و نه کفن و خونی روی بدنت، برای همین در یک لحظه شکه شدم ولی بعد به خودم آمدم و گفتم: بار آخریه که تو را می بینم پس باید حسابی ببوسمت وقتی سربند "کلنا عباسک یا زینب "روی پیشانیت را بوسیدم، بوی خوبی می داد بوی تربت کربلا بود مطمئنم. یادت می آید من آنجا با تو کلی صحبت کردم، بعد به مامان گفتم: مامان به نظرت بابا الان روحش اینجاست که تو اشکت جاری شد ؟ من فهمیدم که تو آن شب پیش من بودی.
بعدش هم دستم را روی سینه ات جایی که قلبت قرار داشت و اون موقع دیگه نمی زد، گذاشتم.
سرد بود؛ سردتر از هر چیزی که تا به حال دیده بودم. وحشت کردم ولی با خودم گفتم مهم روح توست که الان و برای همیشه با منه؛ نه جسمی که از خاک آمده و آخر هم به خاک بر می گرده.
گفتم خاک، یاد روز خاک سپاریت افتادم. آن لحظه که تو را توی قبر گذاشتند.دست و پایم می لرزید و برای آخرین بار خواستم که جسم زمینی ات را ببوسم و آخرین نفر من تو را بوسیدم و دونه دونه سنگ ها را چیدند و من با تو خدا حافظی کردم برای همیشه ولی الان حست می کنم، حس می کنم نفس به نفس حواست به من هست و مراقب من هستی.
دوستت دارم برای همیشه
از طرف نفس بابا.."نفیسه عطایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گره از کار ابوعلی بازشد...
به امید روزی که گره از کار تمام عاشقان شهادت باز شود ان شالله...
🌷شهید مدافع حرم مرتضی عطایی فرمانده لشگر مخلص فاطمیون
روحش شاد ویادش گرامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گریههاى ما به خدا بینتيجه نیست
برگ ضمانتی ز رضا مىرسد رفیق😭
✍️ تصوير نوشت:
شهيدان مرتضى عطايى (ابوعلى) و جعفرجان محمدى (كاتب)
فيلمبردار شهيد مصطفى صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شهید #مرتضی_عطایی (ابوعلی) با سربند شهید #مهدی_صابری (غلامحسین) درکنار شهید #مصطفی_صدرزاده (سیدابراهیم)
دراین فیلم،ابوعلی جانشین شهید صدرزاده در گردان عمار #فاطمیون بود
کپی مطالب معرفی شهیدان با ذکر صلوات آزاده🌸
برای همین لینک نگذاشتم که راحت باشید✋
#هدف نشر زندگی و سیره شهداست
🌷ان شاءالله که همه درس بگیریم و در زندگیمون پیاده کنیم
💠بنده حقیرو حلال بفرمایید
ان شاءالله #شهید_مرتضی_عطایی قبول کنند و شفاعتمان کنند
🎋ان شاءالله با اهل بیت علیهم السلام محشور بشن...
🌸ان شاءالله شفیعمون باشن
یاعلی مدد
#التماس_دعا
📕حکایت پندآموز #امید
توکل آهو...
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد . شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال #ناامید_نشیم
و #توکل_به_خدا داشته باشیم 🙏
ب قرار همیشگیم
من و داداش بامعرفتم دعای عرفه ب نیابت همه شهدا
بخصوص شهید رسول خلیلی و ابراهیم هادی و همه شهدای گمنام
گلزار شهدای استان ایلام
@rasooll_khalili
🔹قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود
سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد🙂. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! ☹️
🔹خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما #محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد☺️». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟»
🔹خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دست پر برگردم! من و فرار؟!»
📒منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
راوی:همسرشهید♥️
پ.ن : ساده زیستی شهید رو در وسایل منزلشون مشاهده کنید.🌹
🍃✨
@rasooll_khalili