#قصه_کبوترها
یکی دوباری خرده نون و ... ریختیم پشت پنجره، و اون سفیده اومد و خورد؛ بعدش اون یکی سیاهه بهش اضافه شد.
دیگه ما هر از گاهی چیزایی میریختیم و اونا هم گاهی میومدن و میرفتن؛ گاهی هم چند روز پیداشون نبود تا اینکه کم کم ریتم شد واسشون و وقتی هم چیزی نبود، میومدن پشت شیشه و #عرضاندام که ما اومدیم...
اما شروع ماجرای #شکفتن من👇
هر بار که میومدن و پنجره رو باز میکردم، میپریدن روی پشت بوم همسایه و من دونه یا خرده نونی، چیزی میریختم و اونا چند دقیقه بعد از بستن پنجره و رفتن من میومدن و مشغول میشدن.
اما #دیروز قصه فرق کرد
اومدن نشستن و کمی زمین رو گشتن و چیزی پیدا نشد؛ منم چیز خاصی نداشتم
یه تیکه بیسکویت خرد کردم و پنجره رو باز کردم
در کمال تعجب این بار #نپریدن
حتی بیسکویتها رو هم که به طرفشون پرت کردم، کمی عقب رفتن، ولی بازم نپریدن
اما ماجرا چی بود❗️
رسول زارع 👇
📌https://eitaa.com/joinchat/2661613756Ce607fcad7a