🍃سلام ,ضمن قبولی طاعات و عزاداریهای شما همراهان همیشگی ;تا پایان دهه اول ماه محرم مهمان بخشهایی از کتاب آفتاب در حجاب می شویم ,با ما همراه باشید .
✅قسمت اول
▪️سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه ی وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن !
بیش از هرکس حسین از آمدنت خوشحال شد . دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید : پدر جان ! خدا یک خواهر به من داده است !
زهرای مرضیه گفت : علی جان اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟
حضرت مرتضی پاسخ داد : نامگذاری فرزندمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمیگیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر .
...
▪️پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد ، بر گوشه ی لبهای خندانت بوسه زد و گفت : نامگذاری این عزیز کار خوپ خداست . من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم .
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد .
ای زینت پدر ! ای دختر زیبای معطر !
پیامبر از جبرئیل سوال کرد دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : همه ی عمر در اندوه این دختر می گریم که همه ی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید .
...
📚 #آفتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت دوم
▪️دلت می خواهد که طاقت بیاوری و صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی .
بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشی ، آرامش میگیرند و اگر تو بی تابی کنی ، طاقت از کف می دهند .
سجاد در خیمه ی تیمار تو خفته است، حادثه را در آینه ی نگاه تو دنبال می کند .
پس تو باید آنچنان با آرامش و طمأنینه باشی ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش می رود و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را مهیای این روز نمی کردی ؟
...
پس باید قطره قطره آب شوی و سکوت کنی . جرعه جرعه خون دل بخوری و دم برنیاوری .همچنان که از صبح چنین کرده ای ...
..
▪️حسین از صبح با تک تک هر صحابی ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید ، به زمین نشسته است و تو هربار او را تسلی بخشیده ای . هر بار قلبش را گرم کرده ای و اشک از دیدگانش سترده ای ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅قسمت سوم
▪️ بچه ها با گریه به خواب می روند و تو مهیای نماز شب می شوی.
اما هنوز قامت نشسته ی خود را نبسته ای که صدای دختر سه ساله ی حسین به گریه بلند می شود . گریه ای نه مثل همیشه . گریه ای وحشتزده ، گریه ای به سان مارگزیده . گریه ی کسی که تازه داغ دیده .دیگران هم به سراغش می روند و در آغوشش می گیرندو تو گمان می کنی که هم الان آرام می گیرد و صبر می کنی .
...
▪️بچه بغل به بغل دست به دست می شود اما آرام نمی گیرد . پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است . از خود کربلا تا همین خرابه . انگار که داغ رقیه ، بر خلاف سن و سالش. ، از همه بزرگتر بوده است .
...
اما امشب انگار ماجرا فرق می کند . این گریه با گریه ی همیشه متفاوت است .
...
▪️ انگار نه خرابه که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله . فقط خودش که گریه نمی کند ، با مویه های کودکانه اش ، همه را به گریه می اندازد و ضجه ی همه را بلند می کند .
تو هنوز بر سر سجاده ای که از سر بریده ی حسین می شنوی که می گوید : خواهرم ! دخترم را آرام کن .
تو ناگهان از سجاده کنده می شوی و به سمت سجاد می روی . او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانیده است و مدام بر سر و روی او بوسه می زند .
...
▪️ تو بچه را از آغوشش میگیری و یه سینه می چسبانی و از داغی سوزنده ی تن کودک وحشت می کنی .
رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم !
به من بگو چه شده عزیز دلم !
بگو در خواب چه دیده ای ! تو را به جان بابا حرف بزن !
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است ، بریده بریده می گوید :
بابا ، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب می زد . بابا خودش به من گفت بیا ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت چهارم
▪️ تو چشم به آسمان می دوزی ، قامت دو نوجوانت را دوره می کنی و می گویی : رمز این کار را به شما می گویم تا ببینم خودتان چه می کنید .
عون و محمد هر دو با تعجب می پرسند : رمز ؟!
و تو می گویی : آری قفل رضایت امام به رمز این کلام گشوده می شود . بروید ، بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید . همین .
به مقصود می رسید ...اما ..
هر دو باهم می گویند : اما چه مادر ؟!
بغضت را فرو میخوری و می گویی : غبطه می خورم به حالتان .در آن سوی هستی ، جای مرا پیش حسین خالی کنید و از خدای حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید .
....
▪️ این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین !
اگر همه ی جوانان عالم از آن تو بود ، همه را فدای یک نگاه حسین می کردی و عذر می خواستی . اکنون شرم از این دو هدیه ی کوچک کافی ست تا تلاقی نگاه تو با حسین را پرهیز دهد .
یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه ای از میدان پیدا نیست . اما این اختفانه برای توست که پرده های ظلمت و نور را دریده ای و نگاهت به راه های آسمان آشناتر است تا زمین .
....
▪️ ای وای ! این کسی که پیکر محمد و عون را به زیر دو بغل زده و با کمر می کشاند حسین است . جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را . خسته می شوی .
از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می شود . رهایشان کن حسین جان ! اینها برای همین خاک افریده شده اند ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت پنجم
این صدای اوست که خطاب به تو فریاد می زند : دریاب این کودک را !
و تو چشم می گردانی و کودکی را میبینی که بی واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوی حسین می دود و پیوسته عمو را صدا می زند .
تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت میریزی و به سوی کودک خیز برمیداری .
...
وقتی تو از پشت پیراهنش را میگیری و او را بغل می زنی ، گمان میکنی که به چنگش اورده ای و از رفتن و گریختن ، بازش داشته ای . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده ای که او چون ماهی چابکی از تور دست های تو می گریزد و خود را به امام می رساند.
در میان حلقه ی دشمن ، جای تو نیست . این راه دل تو و نگاه حسین هر دو می گویند . پس ناگزیری که در چند قدمی بایستی و ببینی که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا می برد و ببینی که عبدالله نیز دستش را به دفاع از امام بلند می کند و بشنوی این کلام کودکانه عبدالله را که :
تو را با عموی من چه کار ای خبیث زاده ی ناپاک !
و ببینی شمشیر ، سبعانه فرود می آید و از دست نازک عبدالله عبور می کند ، آنچنانکه که دست و بازو به پوست معلق می ماند .
و بشنوی نوای وا اماه عبدالله را که از اعماق جگر فریاد می کشد و مادر را به یاری می طلبد ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت ششم
کودک شش ماهه ات را گرم در آغوش می فشردی ,سر و صورت و چشم و دهان او را غریق بوسه کنی و او را چون قلب از درون سینه در می آوردی و به دست های امام می سپاری .
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می آورد .چشم در چشمهای بی رمق او می دوزد و بر لبهای به خشکی نشسته اش بوسه می زند .
پیش از آنکه او را به دست های بی تاب تو باز پس دهد .دوباره نگاهش می کند ,جلو می آورد ,عقب می برد , و ملکوت چهره اش را سیاحتی می کند .
اکنون باید او را به دستهای تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانی که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز ,گونه های لطیفش را بیازارد .
اما ناگهان میان دستهای تو و بازوان حسین, میان دو دهلیز قلب هستی ,میان سر و بدن علی اصغر, تیری سه شعبه فاصله می اندازد و خون کودک شش ماهه را به صورت آفرینش می پاشد. نه فقط حرمله بن کامل اسدی که تیر را رها کرده است ,بلکه تمام لشکر دشمن ,چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره تان ببیند .
امام با صلابت و شکوهی بی نظیر ,دست به زیر خون علی اصغر می برد ,خونها را در مشت می گیرد و به آسمان می پاشد .کلام امام انگار آرامشی آسمانی را در زمین نازل می کند .
نگاه خدا ,چقدر تحمل این ماجرا را آسان می کند .
این دشمن که در هم می شکند و این تویی که جان دوباره می گیری و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود می آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت می بخشند ,آنچنان که وقتی نگاه می کنی یک قطره از خون را بر زمین ,چکیده نمی بینی .
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت هفتم
در کربلا ، شاید هیچ کس به اندازه ی تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد .
بچه ها که فریاد العطش سر داده اند ، همگی در سایه سار خیمه بوده اند .
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا ، حتی خون رگ های تو را تبخیر کرده است .
تو اگر با همین حجاب در عرصه ی نینوا می نشستی ، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید ، چه رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه ی تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است - مگر خود حسین -
و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری .
باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی . باید زبانه های عطش را در چشم های کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری .
...
اما از همه ی اینها مهم تر و در عین حال سخت تر و شکننده تر ، کار دیگری ست و آن اینکه نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد ، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد .
چرا که تو عباس را می شناسی و از تردی و نازکی دلش با خبری ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت هشتم
اکنون این دل شرحه شرحه ی توست که بر دوش جوانان بنی هاشم به سوی خیمه ها پیش می آید . اکنون این میوه ی جان توست که لگد مال شده در زیر سم ستوران به سوی تو باز پس داده می شود .
علی اکبر برای تو تنها یک برادرزاده نیست . تجلی امید ها و آرمان های توست . تجلی دوست داشتن های توست. علی اکبر پیامبر دوباره ی توست . علی اکبر برای تو التیام شهادت محسن است شهید نیامده !
...
شهادت محسن بر دلت زخمی ماندگار شد . شهادت برادر پیش چشم های چهار ساله ی خواهر . و تا علی اکبر نیامد ، این زخم التیام نپذیرفت .
اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است . اکنون این زخم کهنه ی توست که سر باز کرده است .
...
دوست داشتی حسین را دمادم در آغوش بگیری و بوی حسین را با شامه ی تمامی رگهایت استشمام کنی . اما تو بزرگ بودی و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع می شد مگر که بهانه ای پیش می آمد ؛
سفری ، فراق چند روزه ای ، تسلای مصیبتی و... و تو همیشه به نگاه اکتفا می کردی و با چشم هایت با سر و صورت حسین بوسه می زدی .
وقتی علی اکبر آمد ، میوه ی بهانه چیده شد و همه ی موانع برچیده .
...
از آن پس ، هرگاه دلت برای حسین تنگ می شد. بوسه بر گونه های علی اکبر می زدی .
...
و اکنون نیز حسین بهتر از هرکس این رابطه را می فهمد و عمق تعزیت تو را درک می کند .
...
وقتی پیکر پاره پاره علی اکبر را به نزدیکی خیمه ها می رسد و وقتی تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه ها بیرون می اندازی ، وقتی به پهنای صورت اشک میریزی و روی به ناخن می خراشی ، وقتی تا رسیدن به پیکر علی ، چند بار زمین می خوری و برمی خیزی ، وقتی خودت را روی پیکر علی می اندازی ، حسین فریاد می زند که : زینب را دریابید !
....
حسینی که خود بر بلندترین نقطه ی عزا ایستاده است ، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب می زند که : زینب را دریابید . هم الان است که قالب تهی کند و کبوتر جان از قفس تنش بگریزد ....
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت نهم
این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست .
و لزومی ندارد که سکینه به عباس حرفی زده باشد . لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد .
لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشم های او بخواند . همین قدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد ، مژگان سیاهش را حایل چشم هایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد .
...
اگر سکینه بگوید آب ، هستی عباس آب می شود پیش پای سکینه . نه ، سکینه لب به گفتن آب تر نکرده است . فقط شاید گفته باشد : عمو !... یا نگفته باشد .
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس مأموم ، عباس خضوع ، پیش روی امام ایستاده است و گفته است :
آقا ! تابم تمام شده است .
و آقا رخصت داده است .
...
مشک را به دست چپت می گیری و با خودت می اندیشی ؛ دست چپ را اگر بگیرند ، مشک - این رسالت من - چه خواهد شد ؟
...
مشک را به دندان می گیری و به نگاه سکینه فکر می کنی ...
...
جانم فدای اشک های تو عباس من ! دشمن نباید چشم های تو را اشکبار ببیند ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت دهم
تنها تو نیستی که نمی توانی این صحنه را باور کنی . پیامبر نیز که در میانه ی میدان ایستاده است و اشک ، مثل باران بهاری از گونه هایش فرو می چکد ، نمی تواند بپذیرد که این تن پاره پاره ؛ حسین او باشد . همان حسینی که بر سینه اش می نشانده است و سراپایش را غرق بوسه می کرده است .
اکنون آنقدر بی خویش شده ای که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت می بینی و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس می کنی .
در کنار پیکر حسین زانو می زنی و زبان می گیری :
پدرم فدای آنکه در یک دوشنبه ، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد . پدرم فدای آنکه عمود خیمه اش شکسته شد ...
صدای ضجه ی دوست و دشمن ، زمین و آسمان را برمی دارد .
زنان و فرزندان که تا کنون فقط سکوت و صبوری و تسلی تورا دیده اند ، با نوحه گری جانسوزت بهانه ای میابند تا سیر گریه کنند و عقده های دلشان را بگشایند.
...
مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم می اورند .گویی بهانه ای یافته اند تا به آل الله نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند . غافل که دختر حیدر ، نگاهبان این نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست .
با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد می کشی :
هیچ کس دست به زنان کودکان نمی زند ! خودم همه را سوار می کنم .
همه وحشت زده پا پس می کشند و با چشم های از حدقه درآمده ، خیره و معطل می مانند ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت یازدهم
سکینه جان !بیا کمک کن !
سکینه چشم می گوید و پیش می آید و هر دو ، دست به کار سوار کردن بچه ها می شوید . کاری که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید.
...
در میانه ی این معرکه دهشتزا ، با حوصله تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار می کنی و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان می بخشی .
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو !
رمق آنچنان از تن سجاد رفته است که نشستن را هم نمی تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید ، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنانکه بر درد او نیفزایید ، آرام از جا بلندش می کنید و به سختی و تعب بر شتر می نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد . سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود .
...
عمر سعد فریاد می زند : غل و زنجیر !
...
اشاره می کند به محمل سجاد و می گوید : ببندید دست و پای این جوان را که در طول راه فرار نکند .
...
سپید شدن مویت را در زیر مقنعه احساس می کنی و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را .
ازینکه توان هیچ دفاعی نداری ، مفهوم اسارت را با همه ی وجودت لمس می کنی .
دشمن برای رفتن سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید .
...
دست سکینه را میگیری و زانو خم می کنی و به سکینه می گویی : سوار شو !
سکینه می خواهد بپرسد : پس شما چی عمه جان ! امام اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد .
...
نگاه دوست و دشمن به تو خیره مانده است. چه می خواهی بکنی زینب ؟! چه می توانی بکنی ؟!
..
خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند . اینست اجابت زینب !
ببین چگونه برات رکاب گرفته است . پا بر روی زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو ، محبوبه ی خدا !
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته ای و دست به هوا داده ای ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت دوازدهم
نگاهی به اوضاع دگرگون شهر می اندازی و نگاهی به کاروان خسته ی اسرا و پاسخ می دهی : ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفاییم !
زن ، گامی پیشتر می آید و با وحشت و حیرت می پرسد : و شما بانو ؟!
و می شنود : من زینبم ! دختر پیامبر و علی .
و زن صیحه می کشد : خاک بر چشم من !
و با شتاب به می دود و هرچه چادر و معجر و مقنعه و سرپوش دارد ، پیش می آورد و در میان گریه می گوید : بانوی من اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید.
تو لحظه ای به آنچه آورده است ، نگاه می کنی .
زن التماس می کند :
این هدیه است ، تورا به خدا بپذیرید .
لباس ها را از دست زن میگیری و او
را دعا می کنی .
پارچه هاو لباس ها ، دست به دست میان زنان و دختران می گردد و هرکس به قدر نیاز ، تکه ای از آن برمی دارد .
زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام می دهد و دنبال می کند .
زن می گریزد و خود را میان زنان دبگر ، پنهان می سازد ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت سیزدهم
شتر ها به اشاره ی مأموران به حرکت در می آیند و علم ها و پرچم ها و نیزه های حامل سر ها دوباره برافراشته می شوند.
و تو ... ناگهان چشمت به چهره ی چون ماه برادر می افتد که بر فراز نیزه ، طلوع نه .. غروب کرده است .
...
تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین ، شکافته و خون آغشته ؟! این با دعوی دوست داشتن منافات دارد ، این با اصول محبت ، سر سازگاری ندارد .
آری ... اما ... ارامتر زینب ! تو را به خدا آرامتر .
اینسان که تو بی خویش ، سر بر کجاوه می کوبی ، ستون های عرش به لرزه می افتد . تو را به خدا کمی ارامتر . رسالت کاروانی به سنگینی پیام حسین بر دوش توست !
نگاه کن ! خون را نگاه کن که چگونه از لا به لای موهایت می گذرد ، چگونه از زیر مقنعه ات عبور می کند و چگونه از ستون کجاوه فرو می چکد !
...
سجاد مرکبش را به تو نزدیک تر می سازد و آرام در گوشت زمزمه می کند : بس است عمه جان ! شما بحمدالله عالمه ی غیر متعلمه اید و استاد کلاس ندیده .
...
و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت ، سر می سپری ، سکوت می کنی و آرام می گیری .
اما نه ، این صحنه را دیگر نمی توانی تحمل کنی .
زنی از بام خانه ی مجلل خود ، سر براورده است ، و بر سر نیزه ی حسین اهانت می کند ، زباله می پاشد و ناسزا می گوید .
زن را می شناسی ، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است.
دلت می شکند ، دلت به سختی از این اهانت می شکند ، آنچنانکه سر به آسمان بلند می کنی و از اعماق جگر فریاد می کشی : خدایا خانه را بر سر این زن خراب کن !
هنوز کلام تو به پایان نرسیده ، ناگهان زلزله ای فقط در همان خانه واقع می شود ، ارکان ساختمان را فرو می ریزد و زن را به درون خویش می بلعد ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت چهاردهم
سجاد در نزدیکی تو و بقیه در اطراف شما می نشینند .
ابن زیاد چشم می گرداند و نگاهش بر روی تو متوقف می ماند .
با لحنی سر شار از تبختر و تحقیر می پرسد : آن زن ناشناس کیست ؟
کسی پاسخ نمی دهد .
دوباره می پرسد . باز هم پاسخی نمی شود .
خشمگین فریاد می زند : گفتم آن زن ناشناس کیست ؟
یکی می گوید : زینب ؛ دختر علی بن ابیطالب.
برقی اهریمنی در نگاه ابن زیاد می دود . رو می کند به تو و با تمسخر و تحقیر می گوید : خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد .
تو با استواری و صلابتی که وصل به جلال خداست ، پاسخ می دهی : خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد ، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و الودگی پاک ساخت . آنکه رسوا می شود ، فاسق است و آنکه دروغش فاش می شود فاجر است و این ها به یقین ما نیستیم .
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا می خورد و لحظه ای می ماند .
نمی تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند . نگاه حیرت زده حضار نیز او را برای حمله ای دیگر تحریک می کند . این ضربه باید به گونه ای باشد که جز ضعف و سکوت پاسخی به میدان نیاورد .
چگونه دیدی کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ می دهی : ما رأیت الا جمیلا . جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت پانزدهم
تو هنوز زن ها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده ای ، هنوز اشک هایشان را نسترده ای ، هنوز آرامشان نکرده ای و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته ای که زنی با ظرفی از غذا وارد خرابه می شود . به تو سلام می کند و ظرف غذا را پیش رویت می نهد .
بوی غذای گرم در فضای خرابه می پیچد و توجه کودکانی را که مدت هاست جز گرسنگی نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند ، به خود جلب می کند .
تو زن را دعا می کنی و ظرف غذا را پس می زنی و به زن می گویی : مگر نمی دانی که صدقه بر ما حرام است ؟
زن می گوید : به خدا قسم که صدقه نیست ، نذری است بر عهده ی من که هر غریب و اسیری را شامل می شود .
تو می پرسی که : این چه عهد و نذری است ؟!
و او توضیح می دهد که : در مدینه زندگی می کردیم و من کودک بودم که به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم . پدر و مادرم مرا به خانه ی فاطمه ی بنت رسول الله بردند تا او و علی برای شفای من دعا کنند . دراین هنگام پسری خوش سیما وارد شد . اون حسین فرزند آن ها بود .
علی او را صدا کرد و گفت : حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفای او را از خدا بخواه.
حسین ، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تاکنون به هیچ بیماری مبتلا نشده ام .
گردش روزگار ، مرا از مدینه و از آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنی داد .
من از آن زمان نذر کردم که برای سلامتی اقا حسین به اسیران و غریبان ، احساس کنم تا مگر جمال ان عزیز را دوباره ببینم .
تو همین را کم داشتی زینب ! که از دل صیحه بکشی و پاره های جگرت را از دیدگانت فرو بریزی .
...
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن می گویی : حاجت روا شدی زن ! به وصال خود رسیدی . من زینبم ، دختر فاطمه و علی و خواهر حسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده ، سر همان حسینی است که تو به دنبالش می گردی و این کودکان ، فرزندان حسین اند . نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید .
زن نعره ای از جگر می کشد و بیهوش بر زمین می افتد ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili
✅ قسمت پایانی
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتی : مارا به مدینه برگردان . ما به سوی جدمان هجرت می کنیم .
به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادی برای تو پیشکش اورد و گفت : این را به عوض خون حسین بگیرید .
و تو بر سرش فریاد زدی : وای بر تو ای یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بی حیایی ! برادرم را می کشی و در عوض آن به من مال می دهی ؟!
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید .
...
پرده ی کجاوه را کنار می زنی و از پشت پرده های اشک به راه ، نگاه می کنی . چیزی تا مدینه نمانده است .
سواد مدینه که از دور پیدا می شود ، فرمان می دهی که همگان از مرکب ها پیاده شوند .
...
خبر ، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه های مدینه می پیچد و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله می شود .
...
زنان ، زنان مدینه و بنی هاشم که چند ماه پیش ، تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمی اورند . باور نمی کنند که تو همان زینبی باشی که چند ماه پیش ، از مدینه رفته ای . باور نمی کنند که درد و داغ و مصیبت ، بتواند چشم ها را اینچنین به گودی بنشاند ، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسی را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند .
و تازه آن ها چگونه می توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است .
...
به حرم پیامبر که می رسی ، داخل نمی شوی ، دو دست بر چهارچوبه در می گذاری و فریاد می زنی : یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام ...
📚 #افتاب_در_حجاب
🆔 @Rasoulkhalili