eitaa logo
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
2.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
48 فایل
کانال رسمی « ❤️‌‌شهید رسول خلیلی❤️» مدافع حرم حضرت زینب سلام الله متولد:20-9-1365تهران شهادت:27-8/آبان-1392=14محرم آرمیده در بهشت زهرا،قطعه 53-ردیف 87/الف ❌کپی مطالب کانال باذکرمنبع ونام شهیدرسول خلیلی وآی دی کانال جایز است ارتباط: @ShahidRasoulkhalili69
مشاهده در ایتا
دانلود
هروز که پیش می رفتیم ، باحجم کاربیشتری روبه رو می شدیم. شرح وظایفی که به ما سپرده شد، از حوصله یک برگه کاغذ بیشتربود که من همیشه برای نیروهایم خلاصه اش را این طور توضیح می دادم.📄 جذب و آموزش نیروهای بومی👨‍🏫، حضور عملیاتی درزمان درگیری، پاکسازی مناطق آزادشده💣، جمع آوری تله ها درصورت امکان، تله گذاری در خطوطی که احتمال ورود دشمن در آن مناطق قوی هست🕳، کمک به نیروهای عملیاتی برای تثبیت💪، حضوردرماموریت های شناسایی و ....... طی سلسله عملیات که طراحی شده بود، ما باید تلاش میکردیم تا به حلقه محاصره حلب ضربه بزنیم .💥💥 برای همین از چندجناح مختلف وارد کار شدیم.🔁 درست نقطه ضعف ما نقاط قوت دشمن بود و نمی شد این برتری را کتمان کرد.❌ به قول سید محمدرضا آن ها به عقیده باطل خودشان ایمان داشتند، ماهم باتوکل برخداازتمام ظرفیت های خودمان استفاده می کردیم وخدا هم به عزم و جهاد ما عنایت داشت.🤲🤲 📚 💥کپی با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است 🆔@Rasoulkhalili
وقتی رسیدم خانه🏢، ست لباس نظامی ام را پوشیدم 👮‍♀تا مامان ببیند.🧕 چندتا عکس هم انداختم .📷 بعد هم چندساعتی وقت گذاشتم تا یک کتاب خانه کوچک گوشه اتاقم سوارکردم.📚 با جا به جا شدن کتابها،حسابی اتاق مرتب شد.📚 بعدازنماز 📿فرصت خوبی برای نوشتن وصیت نامه 📜پیدا کردم و این طور نوشتم:📝 بسم الله الرحمن الرحیم سوره آل عمران، آیه ۱۹۵ »«فالذین هاجرواو اخرجو من دیارهم و أوذوافی سبیل الله و قاتلواوقتلوا لأکفرن عنهم سیئاتهم ولأدخلنهم جنات تجری من تحتها الانهارثوابا من عندالله و الله عنده حسن الثواب» آنان که از وطن خود هجرت کردند واز دیارخود بیرون رانده شدندودرراه خدارنج کشیدند،جهادکردندوکشته شدند،همانجا بدی های آنان را می پوشانیم وآنان را به بهشت هایی که زیردرختان آن نهرهای آب جاری و روان است،داخل می کنیم واین پاداشی است از جانب خدا. ... 📚 💥کپی باذکرصلوات ونام شهید خلیلی و آیدی کانال جایزاست 🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
#رفیق_مثل_رسول 🆔 @Rasoulkhalili
فکرمی کنم برای چهارمین بارتاریخ اعزام مشخص شد. به حامدگفتم :«به خاطر وسایلی که به همراهم هست، من باحسین میام فرودگاه». حدود ساعت سه و نیم بیدارشدیم.وسایلم رامرتب کردم،ست جدید لباسی که خریده بودم را روی لباس هایم گذاشتم. قبل ازاینکه سراغ ادکلن هایم بروم، روح الله جدیدترین ادکلنی که خریده بودرا آورد به من داد. بابا قرآن رادست گرفته بود،گفت:«این ساک وسایلت خیلی سنگینه، می خوای من تا فرودگاه بیام؟»جلو رفتم دست و صورت مهربانش را بوسیدم🙇‍♂،گفتم:« دست شما درد نکنه،حسین کمکم می کنه». مامان کناردست بابا ایستاده بود،👴🧕گفت:«مراقب خودت باش». خم شدم دست هایش را بوسیدم،😘 گفتم:«کربلا رفتی خیلی دعام کن🤲. خیلی دلم کربلا می خواد». مامان بغضش راپنهان کردوگفت😕:«چشم، انشاء الله زودتر قسمتت بشه».حسین مثل همیشه سرساعت آمد🕠و تک زنگ زدکه پایین منتظرت هستم📞. روح الله برخلاف دفعات قبل که بالا خداحافظی می کرد، ظرف آب را از مامان گرفت و آمد داخل آسانسورو گفت:«من میام پایین». __دمت گرم ،ممنون🙏 ته دلم خیلی خوشحال شدم 😌.این محبت وغرور روح الله را دوست داشتم😎.برادربزرگ تر داشتن یکی از بهترین حس های دنیاست❤️. روح الله مثل همیشه لحظه آخرسفارش های خودش را کردوگفت:« خیلی مراقب خودت باش، موقع کارحواست رو جمع کن،مارو‌بی خبر نذارو....»بعدهم تاجلوی ماشین آمد. حسین از ماشین پیاده شدوبا روح الله سلام علیک کرد و گفت:«آب نمی خواد پشت سرش بریزی ، خیالت راحت . الان می ریم مثل سری قبل کنسل می شه می آرمش». روح الله گفت:«هرچی که خیره».ساک هایم راداخل ماشین گذاشتم. موقع خداحافظی نزدیک گوشم گفت:«منتظرم برگردی». برای یک لحظه نگاهم به چشم هایش افتاد، تمام محبتش شده بود حلقه اشکی که به زورمراقب بود روی صورتش سرازیر نشود. سرم را پایین انداختم و گفتم:«توکل برخدا،توهم مراقب خودت باش». دلم نمیخواست سر خوردن اشک هایش راببینم؛ برای همین ازهم جداشدیم و من سوار ماشین شدم..🚙 ادامه دارد.. 📚 💥کپی مطلب با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
#رفیق_مثل_رسول 🆔 @Rasoulkhalili
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم، بین این همه مشغله ، یاد تک تک دوستانم افتادم . ❤️ به این فکر کردم که همگی آن ها بیشتراز هرچیزی برای من رفیق هستندو این رفاقت زیباترین دل بستگی من دراین دنیاست.🌍 کنار آن ها خندیدن😄، گریه کردن😢، تلاش کردن😇 و خیلی چیز های دیگر را تجربه کردم، همراهشان معنی واقعی صفا و صمیمیت را یادگرفتم😊، بچه های با مرام و صادقی که تلاش کردم مثل خودشان باشم و برای تک تکشان یک رفیق باشم. 👍 مرور خاطرات این تلنگر رابه من زد که حتی بعدازشهادت هم دل تنگ دیدنشان می شوم.💔 خنده ام گرفته بود، نزدیک های سحربود🏞 و من انگار نشسته بودم روی قالی هزاررج زندگی ام دست می کشیدم . ⏳ خیلی از تنهایی ها، غصه ها و مشکلاتم راباگره رفاقت رفو کرده بودم که دلم می خواست برای همیشه محکم باقی بماند.⛓ بعد نماز صبح🤲 با علاء و مصطفی برای پاک سازی به تل حاصل رفتیم🕳. سرمای هوا تاوقتی به جانمان می نشست که آستین همت رابالانزده بودیم. مشغول کارکه شدیم ، سرما هم بی خیال چرخیدن دورما شد. فکرکنم تاحدود ساعت یازده قسمت زیادی ازمنطقه را پاک سازی کردیم. برای انجام کاری به آکادمی برگشتم🏠 .....رفتم برای نماز🕋 .... تلفنم زنگ خورد🤳 ، مصطفی گفت:«خلیل جان می آی به ما کمک کنی؟ چی شده؟🤦‍♂ کارمون سخت شده ،من دارم میام دنبالت که بیای.🚙 نمازم راخواندم🕋 ، برگشتم به کارگاه و یک سری وسایل برداشتم . از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم ، یاد شعری افتادم . تصمیم گرفتم براب خداحافظی ، برای بچه ها ی تخریب هم یک شعر بنویسم . پای وایت برد رفتم و باماژیک قرمز نوشتم:«کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران »👨‍🏫 یک جای خالی بین برنامه ها و نقشه های کاری پیداکردم و نوشتم: ما زبالاییم و‌بالا می رویم ماز دریاییم و دریا می رویم مااز آنجا و ازاینجا نیستیم ما ز بی جاییم و بی جا می رویم. .......ادامه دارد 📚 💥کپی مطالب با ذکرصلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
#رفیق_مثل_رسول 🆔 @Rasoulkhalili
چندقدمی ازلب جاده به سمت تپه رفتیم 🗻، بالای سرکارکه رسیدیم، دیدم تا جایی گه توانستند کارراپیش بردند؛ اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بودوبه اصطلاح تله را زخمی کرده بودند.🙄 چندتا سیم آویزان مانده بود،تایمرازکارافتاده بود⏱؛اما تله کاملا نبض داشت💣.سیم چین ،انبردست،کاترو...داخل جیب خشابم بود.کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم🔑،گفتم:«بی سیم و تلفن را خاموش کن📞، بذارتوی ماشین.چندتا وسیله هم باخودت بیار». قبل از اینکه خیلی ازمن فاصله بگیرد، صداش کردم، کلید اتاق 🔑🚪و‌کمدم را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:«بیا اینا دستت باشه». قبل از اینکه بنشینیم پای کار ، نگاه کردم،دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده، لبخندی به او زدم و گفتم :«برای چی چسپیدی به من ؟ یکم برو عقب تر که چیزیت نشه».😉 بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنارمین نشستم💣. درست حدس زده بودم؛دوزمانه بودوباکوچک ترین حرکت دومی فعال می شد؛برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید. یک مرتبه دردلم چیزی شبیه قندآب شد😍. حس کردم درمرکز نور وحرارت قرارگرفتم🌠.گردو خاک که فرونشست ،سیدعلاء ازته دل فریاد می زد؛ به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل ازحدقه بیرون زده بودوخون تمام صورتش را گرفته بود😣. مصطفی چندبارزمین خوردو بلندشد،موج انفجاراوراگرفته بود.... علاء دست روی چشمش گذاشت🤦‍♂؛ ولی خون از لای انگشت هایش بیرون می زد💉. مصطفی همان طور که گیج می خورد، به سختی خودش رارساند به ماشین و بی سیم رابرداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن شدن را فشار دهد.انگشت هایش می لرزید. باهرجان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و‌رفت روی خط ابو حسنا:📞 __ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل📞 درفاصله آمدن جواب از بی سیم ، نفسش که انگارگره خورده بودراآزادکرد، آه کوتاهی کشیدو بعد هم باپشت دست چشم هایش را پاک کرد. باز هم کلید رافشاردادو گفت:«ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل».📞 بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت:«خلیل جان به گوشم». مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد . آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود،قورت داد.انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش را درهم کردوگفت:«حاجی منم مصطفی،خلیل کربلاییشد».🕊🕊 ابوحسنا باتشرپرسید:«درست حرف بزن، خلیل چی شده؟😡 مصطفی باگریه گفت:«خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم».😭😭😭🕊🕊🕊🕊 💥کپی با ذکرصلوات و نام‌شهید خلیلی و آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
#رفیق‌مثل‌رسول 🆔 @Rasoulkhalili
هیاهوی صداهارا ردکردم🚶‍♂.رگه آفتاب تا وسط های اتاق آمده بود🌞مامان باچادرنماز سفید خوشگلش سرسجاده نشسته بود،زیر لب ذکر می گفت وباهرذکرش یک دانه تسبیح پشت سربقیه می دوید.📿🤲 خم شدم،چادرش رابوسیدم😘.مطمئن بودم دل تنگ محبت ها❣ونگاه پراز عشقش💓 می شوم؛ برای همین صورتم را نزدیک آوردم و صورتش رابوسیدم🧕😘 شنیدم که گفت:« خدایاشکرت،من راضی ام به رضای تو»🤲🤲 رفتم کنار روح الله نگاهش کردم مثل همیش مغرور و دوست داشتنی بود❤️☺دل شوره و اضطرابش راپشت اخمی که روی صورتش داشت، پنهان کرده بود💔. روبه رویش نشستم و زل زدم به چشم هایش. انگارآرام تر شد.خندیدم🙂، سرم را نزدیک شانه اش بردم و درگوشش گفتم:«داداش خوبم مراقب خودت باش».🤗 یک طرف صورتم ،پهلویم و همه ی بدنم پراز خون بود💉.بازوبندی که به بازوی دست چپم بسته بودم، نزدیک مچم افتاده بود و ومن چقدر حال خوبی داشتم😍😃.یک راست رفتم تا جایی که روضه حضرت علی اکبر علیه السلام خوانده می شد.📼 بابا یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت😔😭. خم شدم ، دست های زحمت کش و مهربانش را بوسیدم.😘🙏 دلم می خواست درگوشش بگویم؛ به جای اشک ، گل🌺🌹🌸 روی سر عزادارهای امام حسین علیه اسلام بریزواین صحنه جلوی چشمم به عینیت رسید.👍 دیدکه بابا مشکی پوشیده 🏴،گوشه هیئت ریحانه ایستاده و گل روی سر دوستانم می ریزد☺️❤🌺🥀برای یک لحظه به پایین نگاه کردم. چقدر راحت خوابیده بودم😇؛انگارکه اصلا خسته نبودم.ازجسمم فاصله گرفتم🕊،به دنبال عطرسیب رفتم تا زینبیه💫. داخل صحن،کسی صدایم کرد🗣.نگاه کردم دیدم مهدی عزیزی، رضا کارگر،سیدجعفرو جمع زیادی از بچه ها با احترام دست به سینه به سمت قبله ایستادندوبانویی غرق نوروعظمت به سمت من قدم برمی داشت😇💫 ‌ 📚 💥کپی مطلب با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili
سرم پر شده بود از صدای شلیک،💥 فرصت پر کردن خشاب هم نداشتیم🔫 گوش بیشتربچه ها خون ریزی کرده بود.💉👂 باهرسختی بود،خط خودمان را حفظ کردیم💪 و این نتیجه ساعت ها کار آموزش نظامی 👨‍🏫و تأثیرفرهنگی 👨‍💻بچه های ایرانی و حزب الله بودکه به نیروهای سوری این اعتماد راداده بودندکه می توانندوباید خودشان پای کاربایستند.✌️ یکی از بچه ها خودش رابه من رساندوگفت:«سریع،هرطورکه می تونی، برورو خط ابوحسناو‌باهاش صحبت کن».☎️ موقعیت خودم راتغییردادم ودر اولین فرصت بی سیم راروشن کردم📞 و رفتم روی خط ابوحسنا،به محض اینکه پیجش کردم،🗣دیدم جواب دادوگفت:«مردمؤمن کجایی؟نیمه جون شدم».🤦‍♂ صدای سوت گلوله ازبیخ گوشم ردشد🎶،سرم را خم کردم و گفتم:« چی شده حاجی؟»🤷‍♂ابوحسنا که حالا سعی می کردشمرده تر حرف بزند، گفت:«یک‌ساعت پیش خبردادن شهید شدی،🕊 خیلی بهم ریختم. سرت خلوت بشه، میام ببینمت».😍 من و ابوحسنا سال های زیادی بود که همدیگررا می شناختیم، رفاقت و محبتش بارها به من ثابت شده بود. ❤️😊بین آن همه تلخی و سختی ، شنیدن صدایش و اینکه کسی هست که دراین شرایط به فکرم بود، طعم شرینی داشت.😁😍 📚 💥کپی مطالب با ذکرصلوات و نام شهیدوآیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili