کم کم خورشید بابغض ازصحنه هایی که تمام روز دیده بود، بساطش را جمع کردورفت .🌘
تاریکی همه جاراگرفت وکارماشروع شد؛🌑بچه ها می دانستندباید با استفاده ازتاریکی شب چه کارهایی را انجام بدهند.👌
ابوحسنا به خط امنی که داشتم، پیام داد وگفت :«دارم میام دیدنت».
دستی روی سرومحاسنم کشیدم،پرازخاک شده بود.
دلم میخواست مثل همیشه من را مرتب و به قول خودش خوش تیپ ببیند.😎
ابوحسناوقتی رسید،برای چنددقیقه من را محکم بغل خودش نگه داشت.
یک گوشه نشستیم.بابغض گفت:«امروزخیلی بهم ریختم».😢
نگاهی به صورتش کردم وگفتم:«چراحاجی جون؟»سلاحش را روی زمین گذاشت وخاک لباسش راتکان داد، گفت:«نقطه ای که بودم، ارتفاع بیشتری به خط شماداره، داشتم بادوربین وضعیت راچک می کردم که یک دفعه بی سیم اعلام کرد؛رسول شهیدشد».🕊🕊
بغض کردوادامه داد؛«باورت نمی شه،توان از پاهام رفت،نشستم روی خاک ها،زدم زیرگریه».😭😭
بچه ها اومدند گفتند:«یکی از بچه های رسول،نه خودرسول».
خندیدم، گفتم:«ای بابا.»☺️☺️
یک کنسرو حمص بازکردم🐟 وگذاشتم روی آتش🔥، نگاهی به صورت ابوحسنا کردم وگفتم:«حالا که زنده ام ، عوضش شام مهمون من».🐟😋
ابوحسنا خندیدوگفت:«باشه،قبول.فقط خیلی تدارک نبین، یه دقیقه اومدم خودتوببینم».
آن شب فرصتی پیش آمد تاباهم کمی حرف بزنیم.
موقع خداحافظی دست من رامحکم بین دست هایش گرفت👋 وگفت:«مراقب خودت باش».🙏
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی باذکرصلوات ونام شهید و آیدی کانال جایزاست
🆔 @Rasoulkhalili
حواسم به ساعت نبود، فکرکنم سه یا چهارساعتی طول کشید 🕓تا توانستم اجزای بدن سیدجعفر راازمیان آوارآن خانه پیدا کنم.😔
وضعیت روحی من قبل ازآمدن به منطقه این طور بود که اگر خون می دیدم، ازهوش می رفتم.🤢
نمی دانم چطور خم می شدم واز روی رد خونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود، بدن سید راجمع می کردم .😔😔
چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانواده اش توانستم جمع کنم را داخل چفیه ام پیچیدم .🍃🎋🍂
مسیر برگشت را مثل آدم های گیج رانندگی می کردم.🚙
از سفیره که خارج شدم، بی سیمم را روشن کردم، یک راست رفتم پیش ابوحسنا.💔
ازماشین که پیاده شدم ،به سمت من آمد و گفت:«مردم از دل شوره ، چرا بی سیمت خاموش بود؟😣بچه ها گفتن شهید شدی، این چه سر وضعیه؟🤦♂»سرم راروی شانه ابوحسنا گذاشتم و زدم زیر گریه .😭
فقط توانستم بگویم؛سیدشهیدشده 🕊وهمه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.💔
من ماندم باحسرت اینکه عید غدیررابه سید تبریک بگویم وعیدی بگیرم؛ولی امید داشتم که به زودی به دیدنش بروم.🕊🕊
خیلی زمان بردتا حالم بهتر شد⏳؛اماباخودعهد کردم تا وقتی زنده هستم، صورت پرازخنده و زیبای سیدجعفر، برایم آخرین تصویر باشد.💝😔
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکرصلوات ونام شهیدو آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
از راه اصلی جداشدیم و به سمت روستایی رفتیم که آنجا خانه گرفته بودند.🏘
وقتی رسیدیم من خیلی خسته بودم،واقعا از خستگی چشم هایم باز نمی شد😣، سهم یا اصطلاحا «دونگم»را به امین دادم 💶و رفتم خوابیدم .😴
رضا، صابرو احمد روی شوخی و شیطنت ،من را با رخت خواب بلندکردند و به دیوار زدندو گفتند:«رسول نورخان دونگ دونگت را بده».😐😐
آن قدر این کارراکردندکه بیدارشدم.😩
اولش واقعا عصبانی شدم😡 ؛ ولی وقتی خنده ی روی صورت بچه ها را دیدم، شروع کردم به خندیدن 😁و گفتم :«من سهمم رو دادم امین ،
نمی دونم چرا نمی گه و نمی دونم چرا شما نمی ذارید من بخوابم؟😫 امین، خب حرف بزن»! رضا خندید و گفت:«دلمون برات تنگ شده، اومدیم سفر کنارهم باشیم ؛برای همین خواستیم اذیتت کنیم».😜
مهدی آمد، کنارم نشست و گفت:«رسول عاشق این خنده هاتم؛ بخصوص وقتی همراه خنده گریه می کنی».😂
مهدی راست می گفت؛ وقتی می خندیدم، اشک از چشم هایم راه می افتاد. علتش را نمی دانستم🤷♂ ؛ ولی برای دوستانم این اتفاق جالب بود.
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطلب با ذکر صلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🆔 @Rasoulkhalili
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
تمام شب تا وقت نمازصبح نشستیم پای تعریف کردن وخندیدن😂
رضا شروع کرد ازجن و پری حرف زدن؛درمورداحضارروح و چیزهایی که شنیده بود،کلی تعریف کرد.
امین واحمدبه قول معروف روغن پیازداغ حرف های رضارازیاد کردند.
مهدی بنده خدا کمی ترسیدو چندبارگفت:«این بحث رو تموم کنید».😖
همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت .
فردای آن روزباهم قرارگذاشتیم که مهدی رااذیت کنیم
نزدیک های غروب تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران برویم.
بعدازشام ،موقع برگشت،رضاگفت:«یک مقوای سفیدبزرگ بخرید،من می خوام روح احضارکنم».
مهدی گفت:«آقا بی خیال این بحث بشید»؛🤦♂اما بچه ها گفتند:«مادوست داریم احضارروح راببینیم».🤷♂
من،صابرو احمدبایک ماشین بودیم، مهدی ،امینو رضاهم با یک ماشین.🚗
بین راه نزدیک قبرستانی که پایین روستابود،🏡امین توقف کرد و پیاده شد.
مهدی گفت:«تواین تاریکی برای چی جلوی قبرستون وایسادی؟ امین خونسردگفت:«برم یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح».
مهدی رفت دست امین راکشید، یکی زد به سرش و گفت:«خاک قبرستون نمی خواد🤦♂.احضارروح، جن وپری 🧟♂برای چی آخه؟»امین سوارشد،راه افتادیم.🚙
برنامه ریزی کرده بودیم که هم زمان برسیم.🚗
وقتی همه پیاده شدند،به بهانه اینکه یکی دو نفرازبچه ها
سیگاربکشند،بیرون از خانه ایستادیم وبه صابرگفتیم برو داخل خانه زیر انداز بیار...
ادامه دارد...
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطلب با ذکر صلوات و نام شهیدو آیدی کانال جایزاست
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🆔 @Rasoulkhalili
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هنوز چند ثانیه از رسیدن صابر به خانه نرسیده بود که دیدیم صدای داد و هوارصابر بلندشد😱،بعدهم ازخانه زد بیرون و تا نزدیک مادوید.🏃♂🏃♂
طوری داد و بیدادمی کردو خودش رامی زدکه همه ی ما جاخوردیم.
رفتیم داخل خانه ،دیدیم پنجره ها باز وتمام خانه زیروروشده، هیچی سرجای خودش نبود؛از لباس ها و وسایل گرفته تا حتی ظرف ها وسط اتاق ریخته شده بود.🍽🥄🍾👖🧦🧢
رضا خیلی جدی نگاهی به همه جا انداخت و گفت:«نگاه کنید، ببینید دزد اومده؟»ماهم چرخی زدیم و گفتیم :«همه جا به هم خورده؛ولی چیزی نبردند».رضاسرش را تکان داد وگفت:«جن اومده اینجا رابه هم ریخته».🧟♂
احمدوامین هم حرف هایش راتایید کردند.👍
صابرگفت:«این قدرازدیشب تاحالاگفتید که اومدندسراغمون».🤨
رضا گفت:«کاری نداره، الان احضارشون می کنیم ببینیم چرااین جوری کردند».
امین گفت:«برم خاک قبرستون بیارم؟⚰»گفتم:«نه بابا بشینیم باهمین چیزهایی که هست، احضارشون کنیم».من،رضاو احمد
نشستیم،رضامقواراپهن کرد و گفت:«موقع کارکسی حرف نزنه، ناراحت می شن».😦 مهدی بنده خدارنگش مثل گچ شد.
باهرخط و علامتی که رضا روی مقوا می کشید،می گفت:«آقا بی خیال بشید.نمی خواداحضارشون کنید، من خودم همه رامرتب می کنم؛اما بچه ها دست به یکی کرده بودندو می گفتند:«باید احضاربشن،ببینیم چرااین جوری کردند؟»پنجره رانبستیم وباهرصدای زوزه سگ که از بیرون می آمد، رضا می گفت:«روح تفلیس الان اینجاست».مهدی بنده خدا به تنش لرزه افتاد.
......
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب باذکرصلوات و نام شهید وآیدی کانال جایزاست
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🆔 @Rasoulkhalili
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🚌یک آقایی سوار اتوبوس شد که دستش یک پلاستیک پراز اناربود.
سرم را نزدیک گوش فرید آوردم،گفتم:«انارمناریادته؟»
دوباره زدیم زیر خنده.
همین کلمه انارمنار یک بار باعث شده بود آقا مرتضی حسابی تنبیهمان کند.
به فرید گفتم:«مقصرتو بودی.یادت که هست؟»
فرید دستی روی محاسنش کشید ،باخنده گفت:«آره اون موقع خیلی بچه بودیم .
چندتا درخت انارتوی محوطه اردوگاه تابستونی بود.
من وتو باچندنفردیگه از بچه هارفتیم انارچیدیم و خوردیم».
بعدهم اومدیم توی جمع بقیه بچه ها،آقا مرتضی خیلی جدی گفت:«ما اومدیم اردوبه آقا یون آموزش بدیم. این چندنفررفتنددنبال انارمنارخوردن».
منم ازبین بچه ها گفتم:«آقاانارداریم .منارنداریم».
خدای من برای همین یک کلمه ،اون روز تاجلوی اردوگاه ماراسینه خیزآورد.
رسول باورکن اون شب دستام درد می کرد؛ولی اینکه کاری کرده بودم که آقا مرتضی مارو ببینه، خوشحالم می کرد».
📚 #رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکرصلوات، نام شهید و آیدی کانال جایز است
💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
🆔 @Rasoulkhalili
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦
رضا هم از فرصت سروصدای بچه ها استفاد کرد 🎶و نعلبکی را روی حروف کشید☕️ و به جن بدو بی راه گفت.🧟♂
من، احمدورضا دست روی نعلبکی گذاشتیم و گفتیم:«حروف سلام مشخص شده ،مهدی حالش بدشد.😰
احمدخیلی مهدی را دوست داشت ، طاقت نیاوردکه بیشتر ازاین مهدی را بترسانیم،رفت کنارش نشست و گفت:«داداش شوخی کردیم».😁😉
مهدی گفت:«تموم خونه به هم ریختند،چه جوری می گی شوخی کردید.😣
ماهمه پیش هم بودیم».
احمدگفت:«باورکن شوخی کردیم.صابرورسول غروب دیرتر ازما ازخونه بیرون اومدندوهمه جارابه هم ریختند،مابه صابرگفتیم بره داخل خونه وبعدبیادبیرون اون طوری دادوبیدادکنه».😱
رضا نگاهی به صابرکرد،گفت:«انصافا گل کاشتی.👍😎
من که از برنامه خبر داشتم،یه لحظه باورکردم کسی جزتو ورسول وخونه رابه هم ریخته باشه».🧐
باحرف های احمد، مهدی آرام شدوما زدیم زیر خنده.😁
بعد که ساکت شدیم،دوباره صدای زوزه وپارس حیوان ها آمد.
رضا باخنده گفت:«رسول پنجره راببند،فکرکنم این تفلیس هنوز اینجاست».🧟♂
احمدخندید وگفت:«رضا اسم تفلیس روازکجا آوردی؟بابا تفلیس اسم شهره، توگذاشتی روجن».🤦♂
رضا خندید و گفت:«خواستم جن خارجکی احضارکنم باکلاس باشه».🙃😎
تمام شب تا نمازصبح درمورداین موضوع گفتیم و خندیدیم و آن شب یکی از به یادماندنی ترین شب های دوران رفاقت ماشد.😍👍
همه قشنگی قصه که باعث شد دردفترم یادداشت کنم ؛این بود که اگر شوخی یاحرفی می زدیم،حریم همدیگرراحفظ می کردیم.🙏😊
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکر صلوات ونام شهید و آیدی کانال جایزاست
🆔 @Rasoulkhalili
🌷قطعه شهدا بهترین محل بود .بااینکه صبح زود می رفتم؛ ولی همیشه چندپدرمادرشهید بین مزارها نشسته بودند، آن ها راکه می دیدم ،بیشتر درک می کردم که عشق تنها چیزی است که بارفتن و نبودن، کم رنگ و فراموش نمی شود.
سعی می کردم خلوتشان را به هم نزنم .
همیشه اول به سراغ نظر کرده های حضرت زهرا علیه السلام
می رفتم.🕊
آن ها که حتی ازجاماندن اسمشان هم گذشتند.
برای بیشترشدن رفاقتم باشهدا، باهم قرارگذاشتیم ،من خاک ازمزارآن ها بگیرم و آن ها غبارازدل من.
می نشینم کنارشان باهم حرف می زنیم ،
من سنگ مزارشان راپاک می کنم، رنگ نوشته ها و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگ ترمی کنم.🖌
آنها هم درعالم رفاقت سنگ تمام می گذارندوبرایم مسیررا مشخص می کنندکه عاقبتم ختم به خیر شود.
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطلب با ذکر صلوات و نام شهید وآیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صابر تماس گرفتم و باهم قرارگذاشتیم . 📞
صابر که آمد،باهم به یکی از پارک های شهرک رفتیم که نسبتا خلوت تربود.🏞
به صابرگفتم :«ازمن فیلم بگیر».🎥
صابر پرسید:«فیلم براچی؟»خندیدم و گفتم:«می خوام وصیت کنم ».📜
صابرشروع کردبه شوخی کردن؛ ولی وقتی دید من تصمیم جدی گرفتم ،فیلم برداری راشروع کرد.🎥
قبلا به حاج محمد و حسین گفته بودم؛ اما بازهم به صابرتأکیدکردم :«منوقطعه شهدای بهشت زهرا خاک کنید».
باخنده گفتم:«یک جای خوب، نبرید نزدیک قطعه منافقین».😕
صابر پرسید:«حرف آخر چی دوست داری بگی ؟»_برام نماز بخونید📿و حرف آخر اینکه همه باید یک روزی بریم ،پس چه خوب که زیبا بریم.🤗
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطلب باذکرصلوات ونام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
با پیش آمدن بحث بهار عربی و متشنج شدن اوضاع کشورهای همسایه ، کارما هم وارد فاز جدیدی شد و آن بالا بردن قدرت تحلیل مسائل منطقه بود.
در این بین اوضاع داخلی کشور سوریه در کنار تأثیرات اوضاع منطقه با شرایطی که سؤال برانگیز بود، متشنج شد.
تحولات داخلی ، مخالف با دولت و تشکیل گروه هابی با تفکرات وهابی و تفکیک در سطوح نظامی، دومینویی بود که با نگاه به نوع چیدمان آن می شد به علامت خطر شکاف و اختلافات دینی در منطقه رسید و این برنامه طراحی جز آمریکا و اسرائیل نداشت.
بحث حفظ وحراست مقدسات دینی از جمله حرم حضرت زینب «علیها السلام »و حضرت رقیه «علیه السلام»، دفاع ازمظلوم ،حفظ خط مقابله با اسرائیل و مهار کردن دشمن دربیرون از مرزهای کشور و از طرفی سوابق کمک های کشور سوریه در طی دوران دفاع مقدس و پایه گذاری صنعت و موشکی کشور با بهره برداری از فرصت پیش آمده و تعهد دو کشور مبنی برکمک در شرایط بحران و جنگ ،
برش های پازلی بود که لزوم حضور ما در کشور سوریه را تعریف
می کرد.
درست زمانی که غائله فتنه ۸۸فارغ شده بودیم ، زنگ خطر فتنه ای به مراتب وسیع تر از جریانات داخلی در کشور سوریه نواخته شد.
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد ، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛البته مراسم ماهم زمان بودبا مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل
محمودرضابیضایی، مرتضی مسیب زاده ،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودندکه باهم آشنا شدیم.
محمودرضا و مرتضی بیشترشبیه دوقلوها بودند،همه جا باهم بودندواگر قراربود حرفی بینشان ردو بدل شود،ترکی باهم صحبت می کردند.
شیرینی لهجه آذری محمودرضا ومرتضی ازآن طعم هایی بود که بر دل می نشست.
اولین آشنایی من و محمد قریب هم سر یک کل کل کردن، شروع شد.
هردوره تمرین ها ی سختی رابرای روز مراسم انجام می دادیم..
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکر صلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🌷سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضایی هدیه کنیم ۵صلوات
🆔 @Rasoulkhalili
رشد و نفوذ دشمن در قالب داعش ،جبهه النصره ،احرارشام وهرگروه دیگری زنگ خطری برای امنیت منطقه بود.
گزارش تحرکات سیاسی منطقه و پیشروی های نظامی نشان می داد با پشتیبانی گسترده اسرائیل ، هدف نهایی ،کشور ماست و همین امر حساسیت کاررابیشتر کرده بود.
اسمم را برای اولین اعزام دادم و از حاج محمد خواستم که با اعلام نیاز من موافقت کند.
با رضا و یونس بیشترین تمرکز را روی بحث آموزش گذاشتیم.
نیروهای بومی یا هیچ شناختی به اصول جنگیدن نداشتند، یا اگر هم کمترین آشنایی را داشتند ، به خاطر وسعت حملات و بالا بودن توان رزمی دشمن، توان مقابله رادرخود نمی دیدند.
با کمترین حمله،روستا و محل زندگی خودشان را تخلیه می کردندو این کار ،جای پای بیشتری به دشمن می داد.
این آموزش ها می توانست علاوه بر بالابردن این توان،به تک تک آن ها این اعتماد به نفس را بدهد که خود شما باید از خاک و ناموستان دفاع کنید.
📚#رفیقمثلرسول
💥کپی مطلب با ذکرصلوات و آیدی کانال و نام شهید جایز است
🆔@Rasoulkhalili
تا نماز صبح یک ساعتی وقت داشتیم که روح الله من را بیدارکرد ، آماده شدیم.
روح الله کاملابرعکس من بود، خیلی مرتب و سعی می کرد هرکاری را سر ساعت خودش انجام دهد.☺️
همیشه هم به من تذکر می داد که «رسول یکم مرتب باش».😐
من هم همیشه باخنده می گفتم :«باشه ، باشه»😅
آن موقع سحر بعد از آماده شدن ،تمام وسایل کمدش رامرتب کرد.
این راهم بگویم که وسایل من را هم سرجای خودش چید.🙃
قبل ازاینکه از خانه بیرون بیاییم، نگاهی به من کرد و گفت:«مگه امروز راپل کارنمی گنیم؟»سرم را برای تأیید حرفش تکان دادم.🧗♂
از داخل کوله اش یک بسته بیرون آوردبه من داد، گفت:«بیا اینو برای تو خریدم».
بسته رابازکردم ،یک جفت دستکش برزنتی مخصوص راپل برای فرود بود،سریع دستم کردم.🧤
خیلی شیک وخوش فرم بود.😍
ازدست هایم درشان آوردم، گذاشتم داخل کوله ام و بعد از خانه بیرون آمدیم.🤗
📚#رفیقمثلرسول
🍁کپی با ذکر منبع و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili
🌸مامان کناردست بابا ایستاده بود،👴🧕
گفت:«مراقب خودت باش».
خم شدم دست هایش را بوسیدم،😘
گفتم:«کربلا رفتی خیلی دعام کن🤲. خیلی دلم کربلا می خواد».
مامان بغضش راپنهان کرد و گفت:«چشم، انشاء الله زودتر قسمتت بشه».
📚 #رفیقمثلرسول
🌸هر کسی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی بهشت میدهند
همانند "مادر"
❤️مادرم روزت مبارک
💥کپی با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
شکر خدا نزدیک دوماه ونیم وظیفه حفظ امنیت سفارت را به خوبی انجام دادیم .🏫
به ما پایان ماموریت را اعلام کردند.👍
از همان لحظه که اعلام کردند باید برگردید،حس عجیبی داشتم؛ذوق برگشتن به خانه ودیدن خانواده و دوستانم از یک طرف😍 و بغض دورشدن از حرم ، آن هم در آن شرایط سخت وحساس نیز از یک طرف😔 .
با ابوحسنا قرارگذاشتیم که بعد از یک استراحت دومرتبه برگردیم و با این قرار ،دلمان آرام شد.🤩
نیروی جایگزین مادر خانه مستقرند و دوروز آخر را به مقر اصلی مان آمدیم.
فرصت کردم یک خرید جزی بکنم🛒 ویکی از اولین چیزهایی که خریدم ،یک هدیه خاص برای روح الله بود که روی تمام وسایلم گذاشتم وزیپ کوله ام رابستم🎁
📚 #رفیقمثلرسول
✳️کپی مطالب با ذکر صلوات ونام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
آقای ساسانی از وسط های ستون شروع کرد به مداحی ؛شعری که می خوانددرمورد حرم امام رضا "علیه السلام"بود.
کم کم همه ماشروع کردیم به همراهی .
پژواک صدا، نشاط زیادی به ما داد.
به ساعتم نگاه کردم ، دقیقا هشت صبح بود.
تقارن ساعت هشت ومداحی برای امام رضا"ع"از خوش سلیقگی آقای ساسانی بودو یک حس شیرینی برای من داشت.
چشم هایم را بستم ،یک دردو دل خودمانی با آقاجانم داشتم، قبل آن فرج حضرت صاحب الامر"عج"را خواستم تادعای من بیشتربه استجابت نزدیک شود.
حدودساعت نه صبح رسیدیم به نقطه ای که مشخص شده بود.
آقای فلاحیان برای ما چند دقیقه ای صحبت کردندوبعد هم صبحانه و استراحت .
بعد صبحانه ذوق وشوق ما بیشتر بود.
مسیر راسریع تر طی کردیم.
قراربودبعداز پیاده روی برویم پل بیلقان برای کارراپل واین بهترین قسمت کوهنوردی امروز بود.
📚#رفیقمثلرسول
✴️کپی مطالب باذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔@Rasoulkhalili
به قول رضا "خیلی ها هستند که در ارتباط با آدم ها ادای دوستی در می آورند ومعلوم نیست این آدم ها دنبال چه چیزی هستند؟
اینها ازدوستی به دنبال منفعتند؛ برای همین دوست های مختلفی دارند و برای داشتن اون ها گاهی مجبورند که دروغ بگن.
این نوع دوستی ختم به رفاقت نمی شه".
این حرف رضا برای من مهم بود و همیشه تلاش می کردم برای برقرارکردن ارتباط ، قبل از هر چیزی خودمباشم.
📚#رفیقمثلرسول
✴️ کپی مطالب با ذکر صلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔@Rasoulkhalili
شکر خدا نزدیک دوماه ونیم وظیفه حفظ امنیت سفارت را به خوبی انجام دادیم .🏫
به ما پایان ماموریت را اعلام کردند.👍
از همان لحظه که اعلام کردند باید برگردید،حس عجیبی داشتم؛ذوق برگشتن به خانه ودیدن خانواده و دوستانم از یک طرف😍 و بغض دورشدن از حرم ، آن هم در آن شرایط سخت وحساس نیز از یک طرف😔 .
با ابوحسنا قرارگذاشتیم که بعد از یک استراحت دومرتبه برگردیم و با این قرار ،دلمان آرام شد.🤩
نیروی جایگزین مادر خانه مستقرند و دوروز آخر را به مقر اصلی مان آمدیم.
فرصت کردم یک خرید جزی بکنم🛒 ویکی از اولین چیزهایی که خریدم ،یک هدیه خاص برای روح الله بود که روی تمام وسایلم گذاشتم وزیپ کوله ام رابستم🎁
📚 #رفیقمثلرسول
✳️کپی مطالب با ذکر صلوات ونام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
اگہ یه روز خواستے☝️🏻
تعریفے براۍ #شهید پیدا کنے..؛
بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧]
حُسْنِ باران این است کہ⇣
زمینے ست ولے🍃
آسمانے شده است
و به امدادِ زمین مےآید... :)
#رفیقمثلرسول
#شهیدرسولخلیلی
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🆔 @Rasoulkhalili
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد ، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛البته مراسم ماهم زمان بودبا مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل
محمودرضابیضایی، مرتضی مسیب زاده ،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودندکه باهم آشنا شدیم.
محمودرضا و مرتضی بیشترشبیه دوقلوها بودند،همه جا باهم بودندواگر قراربود حرفی بینشان ردو بدل شود،ترکی باهم صحبت می کردند.
شیرینی لهجه آذری محمودرضا ومرتضی ازآن طعم هایی بود که بر دل می نشست.
اولین آشنایی من و محمد قریب هم سر یک کل کل کردن، شروع شد.
هردوره تمرین ها ی سختی رابرای روز مراسم انجام می دادیم..
📚 #رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکر صلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🌷سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضایی هدیه کنیم ۵صلوات
👌 #عکس شهیدرسول خلیلی و شهید میثم کهندل و شهید محمودرضا بیضایی در یک قاب
#اذاکان_المنادی_زینب_سلام_الله_علیها_فأهلا_بالشهادة
🆔 @Rasoulkhalili
🚌یک آقایی سوار اتوبوس شد که دستش یک پلاستیک پراز اناربود.
سرم را نزدیک گوش فرید آوردم،گفتم:«انارمناریادته؟»
دوباره زدیم زیر خنده.
همین کلمه انارمنار یک بار باعث شده بود آقا مرتضی حسابی تنبیهمان کند.
به فرید گفتم:«مقصرتو بودی.یادت که هست؟»
فرید دستی روی محاسنش کشید ،باخنده گفت:«آره اون موقع خیلی بچه بودیم .
چندتا درخت انارتوی محوطه اردوگاه تابستونی بود.
من وتو باچندنفردیگه از بچه هارفتیم انارچیدیم و خوردیم».
بعدهم اومدیم توی جمع بقیه بچه ها،آقا مرتضی خیلی جدی گفت:«ما اومدیم اردوبه آقا یون آموزش بدیم. این چندنفررفتنددنبال انارمنارخوردن».
منم ازبین بچه ها گفتم:«آقاانارداریم .منارنداریم».
خدای من برای همین یک کلمه ،اون روز تاجلوی اردوگاه ماراسینه خیزآورد.
رسول باورکن اون شب دستام درد می کرد؛ولی اینکه کاری کرده بودم که آقا مرتضی مارو ببینه، خوشحالم می کرد».
📚 #رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکرصلوات، نام شهید و آیدی کانال جایز است
💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
🆔 @Rasoulkhalili
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦
🌸مامان کناردست بابا ایستاده بود،👴🧕
گفت:«مراقب خودت باش».
خم شدم دست هایش را بوسیدم،😘
گفتم:«کربلا رفتی خیلی دعام کن🤲. خیلی دلم کربلا می خواد».
مامان بغضش راپنهان کرد و گفت:«چشم، انشاء الله زودتر قسمتت بشه».
📚 #رفیقمثلرسول
🌸هر کسی عطر خاصی دارد
گاهی برخی عجیب بوی بهشت میدهند
همانند "مادر"
❤️مادرم روزت مبارک
💥کپی با ذکرصلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
ترم تهیه یا آموزش عمومی که تمام شد ، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛البته مراسم ماهم زمان بودبا مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل
محمودرضابیضایی، مرتضی مسیب زاده ،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودندکه باهم آشنا شدیم.
محمودرضا و مرتضی بیشترشبیه دوقلوها بودند،همه جا باهم بودندواگر قراربود حرفی بینشان ردو بدل شود،ترکی باهم صحبت می کردند.
شیرینی لهجه آذری محمودرضا ومرتضی ازآن طعم هایی بود که بر دل می نشست.
اولین آشنایی من و محمد قریب هم سر یک کل کل کردن، شروع شد.
هردوره تمرین ها ی سختی رابرای روز مراسم انجام می دادیم..
📚 #رفیقمثلرسول
💥کپی مطالب با ذکر صلوات و نام شهید و آیدی کانال جایز است
🌷سالروز شهادت شهید محمودرضا بیضایی هدیه کنیم ۵صلوات
👌 #عکس شهیدرسول خلیلی و شهید میثم کهندل و شهید محمودرضا بیضایی در یک قاب
#اذاکان_المنادی_زینب_سلام_الله_علیها_فأهلا_بالشهادة
🆔 @Rasoulkhalili
نمازم راخواندم، برگشتم به کارگاه و یک سری وسایل برداشتم .
از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم ، یاد شعری افتادم . تصمیم گرفتم برای خداحافظی ، برای بچه ها ی تخریب هم یک شعر بنویسم .
پای وایت برد رفتم و باماژیک قرمز نوشتم:«کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران »
یک جای خالی بین برنامه ها و نقشه های کاری پیداکردم و نوشتم:
ما زبالاییم وبالا می رویم
ماز دریاییم و دریا می رویم
مااز آنجا و ازاینجا نیستیم
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم.
📚#رفیقمثلرسول
#عکس:تخته وایت برد #شهید_رسول_خلیلی
💥کپی مطالب با ذکرصلوات و نام شهید خلیلی و آیدی کانال جایز است
🆔 @Rasoulkhalili
✍🏻| از تو میگویم
وقتی فهمیدی دل مادرت
راضی است به رفتن
چون علی اکبر بال در آوردی🕊
برای رفتن، برای شهادت...🌱
اما بیست و اندی سالگی وقت
این همه عرفان نبود
فقط بایدگفت:
تو با عشق حسین عارف شدی
عاشق شدی و شهید....❣
❜ شهادت، معرفت میخواد و دلدادگی که تو همه را داشتی ... ❛
❤️| #رهایمنکن
📝| #رفیقمثلرسول
🆔 @Rasoulkhalili