eitaa logo
رستا
457 دنبال‌کننده
906 عکس
206 ویدیو
3 فایل
💠رَستــا روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 (حسینیه هنر اصفهان) ادمین: @f_sarajan کانال ما در بله: https://ble.ir/rasta_isfahan کانال ما در تلگرام: https://t.me/rasta_isfahan پیج ما در اینستاگرام:https://www.instagram.com/rasta.isf?igsh=emNzMGs2MjI0MWxu
مشاهده در ایتا
دانلود
☘معرفی کتاب حسینیه پرتقالیها در غرفه انتشارات راه‌یار توسط نعیمه منتظری، نویسنده کتاب تقریظ‌شده سرباز روز نهم 🍊حسینیه پرتقالیها، پانزدهمین اثر منتشرشده در واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر اصفهان و به قلم خانم منتظری است که داغِ داغ به نمایشگاه کتاب تهران رسید. 🔻 برای تهیه کتاب در اصفهان میتوانید با شماره 09130307937 تماس بگیرید. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 انتشارات راه‌یار، ناشر فرهنگ اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @raheyarpub
رستا
واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر اصفهان برگزار می‌کند: سلسله نشست‌های *هم‌پا* نشست دوم: تجربه‌نوردی و ن
✨دومین نشست هم‌پا 🍃این بار پابه‌پای هادی لطفی، قرار است خاطره نگارش کتاب "خون می‌گذشت" را تجربه کنیم. ☘منتظر شما هستیم.
🔸قصه‌های دنباله‌دار، شخصیت‌های ماندگار 💫دختر کوچولو کتاب آزاده را که داخل قفسه دید، به مادرش نشان داد و با ذوق گفت: "آزاده" داشتم کتاب‌های دیگر را برای مادرش توضیح می‌دادم که مادر گفت: "دخترم عاشق آزاده است. کتاب آزاده کاراگاه می‌شود را خیلی دوست داره." توی غرفه را نگاه کرد و پرسید: "جلد دیگر این کتاب نیامده؟" گفتم: " انشاالله به زودی چاپ می‌شود ولی آبگینه را هم خوانده؟" پرسید: "آبگینه چیه؟" گفتم: " این کتاب، جلد اول مجموعه آزاده است." دختر کوچولو که داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد، همین که متوجه شد کتاب آبگینه هم به کتاب آزاده مربوط است، کتاب را سریع برداشت." انگاری از انتخاب خودش، بین آن همه کتاب کودکی که مادر برایش انتخاب کرده بود، راضی‌تر بود. ✍ زهرا مطلبی 🔻 برای تهیه این کتاب در اصفهان میتوانید با شماره 09130307937 تماس بگیرید. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 انتشارات راه‌یار، ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @raheyarpub‌
☘معرفی کتاب سالهای شیدایی در غرفه انتشارات راه‌یار توسط نرگس لقمانیان، نویسنده کتاب 💫سالهای شیدایی، روایت شیدایی یک استاد آزمایشگاه فیزیک است که بر سر دوراهی اجرای تئاتر در کاشان و بورس تحصیلی فیزیک در فرانسه، قرار میگیرد. 🌱 اثر تدوین‌شده در واحد تاریخ شفاهی حسینیه هنر اصفهان و با مقدمه استاد نصرالله قادری 🔻 برای تهیه کتاب در اصفهان میتوانید با شماره 09130307937 تماس بگیرید. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 انتشارات راه‌یار، ناشر فرهنگ اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @raheyarpub
رئیس‌جمهورها هم شهید می‌شوند؟ 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔸شهید جمهور 🔸 دیشب زندگینامه‌ی شهید حاج‌علی فارسی رو می‌خوندم. ساعت یک‌ونیم بود. خسته و رنجور، چشم‌به‌راه خبر خوشی از رسانه‌ها بودم. رسیدم به جایی از کتاب که بچه‌های جهاد، حاج‌علی رو فرستادن دنبال لودر و بولدوزر. ماشین‌های قبلی از شدت کار روی خاکریزها مستهلک شده و از بین رفته بودن، اما کار شکافتن جاده و ایجاد خاکریز نباید روی زمین می‌موند، حتی زیر بمبارون بعثی‌ها. اصلا سیدیان و الیاس و چندتا راننده‌ی نوجوان دیگه، همین‌یکی دور روز شهید شدن. همون‌طور که پشت بولدوزر نشسته بودن و بی‌توجه به سر و صدای تیر و ترکش، برای رزمنده‌ها جون‌پناه می‌ساختن، ترکشی از راه رسید و شهیدشون کرد. جهاد همینه دیگه. کار جهادی نباید روی زمین بمونه. حاج‌علی داغدار راننده‌های هفده‌هجده‌ساله‌اش بود که فرستادنش دنبال ماشین‌آلات و تجهیزات جدید. سریع رفت سمت اهواز که نامه‌نگاری‌ها و هماهنگی‌های لازم رو انجام بده. دو روز گذشت اما خبری ازش نشد. همه‌جا رو گشتن، بیمارستان‌ها، سردخونه‌ی معراج شهدا، پشت خاکریزها... کجایی حاج‌علی؟ چرا نمیای به مشکلات ما رزمنده‌ها گوش بدی؟ کجایی که وقتی از کمبود راننده‌ی لودر بهت گله می‌کنیم، دستای خاکی پینه بسته‌ات رو بذاری روی چشمات و با لبخند غمگینی بگی چشم، خدا بزرگه. جور میشه. کجایی که بگیم بچه‌ها زخمی و مجروحن لبخند تلخی بزنی و بگی خدا شفای عاجل بده ان‌شاالله. کجایی که وقتی میگیم دستگاه نداریم، همه داغون شدن، سریع و با صلابت بگی چه دستگاهی می‌خواید؟ باز بهت نق بزنیم که خسته شدیم، تو با مهربونی و خونسردی بگی تواصوا بالصبر. نویسنده در ادامه نوشته: همه در جستجوی او هستیم. شاید زخمی شده باشد، هرجا سر می‌زنیم خبری از علی نیست. سالم یا مجروحش مفقود شده. دل‌ها می‌تپد و قلب‌ها می‌لرزد. مثل اینکه محبت علی در دل‌ها شعله‌ور شده. با این که همه دوستش داشتیم، ولی تا حالا اینقدر مشتاق دیدارش نبودیم. یاد چهره‌ی خندانش از ذهن‌ها عبور می‌کند اما با چهره‌ای پر از نور. خاطره‌هایش پشت سر هم یادمان می‌آید. همین چند روز پیش بود که وارد سنگر شد و دید صادقی دارد می‌رود بیرون. پرسید کجا؟ گفت مجروح شدم. میروم بهداری. حاج علی اول سوئیچ لندکروزش را به او داد اما دلش تاب نیاورد و گفت صبر کن خودم می‌برمت. ... در حاشیه‌ی کتاب می‌نویسم: حاج‌علی‌آقا! ای شهید بزرگوار! از آقاسید ما هم خبری نیست. زیر نور فانوس، توی سنگر بهشت، برای سلامتیش دعا میکنی؟ تو رو خدا دعا کن حاجی. انقلاب قائم به ذات هست درست، اما ما با غم یتیمی چه کنیم؟ چه کنیم با داغ مردی که انگار آفریده شده بود تا در خدمت ما باشه. ... هنوز صفحه‌ی تازه‌ای از کتاب رو ورق نزده بودم که خبر رسید گلوله‌ی توپ افتاده روی ماشین حاج‌علی. پیکر سوخته‌اش رو در معراج شهدا از روی بقایای لباس و چند نشونه‌ی دیگه شناسایی کردن. اشک میریزم. انگار منتظر بهونه‌ام که بغضم بترکه. حالا راحت هق‌هق می‌کنم. برای حاج‌علی شهید و آقاسید که خبری ازش ندارم. توی دلم اما به خودم نهیب میزنم: کار جهادی همینه دیگه. روی زمین نمیمونه. ان‌شالله که آقاسید صحیح و سالم برمیگرده. اما اگه شهید شده باشه چی؟ هیچ. مزد خدماتش رو گرفته ✍ نورالهدی ماه‌پری 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
مراسم رونمایی از تقریظ آقا بود بر کتاب سرباز روز نهم. آمد جعبه مرحمتی آقا را بدهد دستم، گفت: "سنگینه! بذار این آقای رحیمی بگیره برات بیاره! شما اذیت میشی!" چقدر دلم خوش شد که یک نفر به فکر هست! همین محبت ساده‌اش من را بنده کرد! که الإنسان عبید الإحسان ✍ ن.منتظری 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @denjjj
🔸 پایان‌بندی🔸 ✨هربار موقع پایان‌بندی کتابی که می‌نویسم، امکان‌های جورواجور را بالاپایین میکنم. میدانم پایان کتاب باید به شخصیت کتاب، نزدیک باشد. نباید سازِ مخالف بزند. وقتی از کسی می‌نویسم که یک عمر دویده‌، نمیشود با گوشه‌گیر شدنش، قصه را تمام کرد. وقتی کسی را روایت میکنم که هرگز از موانع دنیا نترسیده، نمیشود با قالب تهی کردنش سر و ته روایت را هم بیاورم. حالا فهمیده‌ام ناخودآگاه این قاعده را از زندگی وام گرفته‌ام؛ از قانون عالم. 💫انگار که نوع مرگ، برایند سبک زندگی ست. انگار که زمان و روش مرگ، تمام زیست آدم را، فریاد می‌زند. ✍ نرگس لقمانیان 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
گفت: روزی‌که به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن. به نقل از بهزاد پروین‌قدس (عکاس) 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
همین حدود یک سال پیش بود که از نزدیک دیدمش! آرام و متین بود، نگاه مهربانانه و پدرانه‌اش دل را گرم می‌کرد. سلامم را جواب داد آن هم با لبخند! با آن همه مشغله‌ای که هر مدیری دارد، اثری از خستگی در لبخند و توجهش نبود! سوالی پرسید و یکی دو دقیقه‌ای بی‌دلواپسی محافظ و بادیگارد بالای سن با او گپ زدم! آرام به حرفهایم گوش داد، تصدیق کرد و تایید! نمی‌دانم اثر سیادتش بود یا خلوصی که در نگاهش یافتم؛ هرچه بود انرژی مثبتی را منتقل کرد. از صدرزاده پرسید، من هم گفتم از کارهایی که بعد شهادت کرده، به نظرم در نگاهش حسرت صدرزاده را خورد. هدیه را که از دستش گرفتیم پایین که آمدم چیزی به ذهنم خطور کرد که هیچ وقت به زبان نیاوردم..... و امروز دلم نگران حسرتی شد که در چشمانش دیدم! ✍ن.منتظری 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan 🌐 @denjjj
🔸 عاقبت‌بخیر 🔸 💠دیروز عصر که خبر واژگونی بالگردت پخش شد، همه‌مان دست به دعا شدیم. امیدمان این بود که امام رئوف، شب ولادتش دلخوشمان کند. ماجرا اما چیز دیگری بود. بعد از سخنرانی رهبر عزیزمان که فرمود خللی در کار کشور رخ نخواهد داد، حس ششمم میگفت کار از کار گذشته. اشک امانم نمی‌داد. خواب به چشمم نمی آمد. بعد نماز صبح دعا کردم عیدی‌ام را بگیرم. ناخودآگاه دستم روی دکمه تلویزیون رفت. هنوز خبری نشده بود. عقربه‌های ساعت چرخیدند تا به ساعت ۸ رسیدند و "انا لله وانا الیه راجعون". سرم گیج میرود. نمیدانم چه شد. تمام سفرهایت به استان اصفهان جلو چشمم نقش بست. همه جا خودم را برای استقبالت آماده میکردم. حالا اما خودم را برای بدرقه‌ات اصلا آماده نکرده‌ام!!! چندروز پیش داشتیم دستاوردهای دولت هزار روزه‌ات را بررسی میکردیم. چه شد که به نیت مولایت، ۱۰۰۱ روز تلاش کردی و پر کشیدی. افتخارم این است که در ستادهای شما قدم زدم و رأی من بودید. حالا خوشحالم که انتخابم یک شهید بوده. سیدعزیز! مطمئنم که درنبودنت بیشتر حواست به ملت ایران هست. سلام ما را به اربابت برسان و برای عاقبت بخیری ما زیر پرچم انقلاب دعاکن. ✍ ن.بشیرزاده اصفهان، ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
راهِ رجا بسته نیست، گرچه رجایی برفت.... 🍃راوی را می‌برم به سال‌های ۶۰، همان روزهایی که رئیس جمهور مکتبی به خون آغشته شد. همان روزهای ملتهب جنگ و نفاق. بیش از چهل سال از آن اتفاق می‌گذرد. بیش از شصت سال سن دارد. اما هنوز بغض سد راه گلویش می‌شود. می‌گوید بعد از آن روزِ شوم، برای رئیس جمهورِ شهید، توی اصفهان مراسم گرفتیم. می‌گوید رئیس‌جمهوری مردمی بود و ساده‌زیست. از جان و دل مایه می‌گذاشت برای مردم. همه دوستش داشتند.... یک مرتبه بغضش را قورت می‌دهد. صاف می‌نشیند. لبه لباسش را مرتب می‌کند و می‌گوید اما خدا رئیسی را حفظ کند. او هم خیلی خوب دارد به مردم خدمت می‌کند. حالا ولی نمی‌دانم پیرمرد شصت‌ساله با این داغ چطور کنار می‌آید. 🍀حواشی خاطرات پروژه انتخابات اصفهان از زبان یک راوی اصفهان، ۳۱ اردیبهشت۱۴۰۳ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
🔹هم‌اکنون حضور مردم شریف اصفهان در گلستان شهدا در سوگ رئیس جمهورِ شهید🥀💔 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
آمده ای شاه پناهش بده از دیروز حوالی ساعت ۴ عصر که زیر نویس تلویزیون اعلام کرد هلیکوپتر رئیس جمهور دچار سانحه شده یک لحظه تمام اضطراب عالم را در قلبم حس کردم حس گسِ دلهره اضطراب و این حس تا صبح ادامه داشت من تازه دیشب بود که فهمیدم چشم انتظاری چه سخت است. انگار وقتی چشم به راه عزیزی هستی ثانیه ها کند از کند حرکت می‌کند و عقربه ها خیالی برای تکان خوردن ندارند. عقربه ها حرکت کردند و هوا تاریک شد ، هوا سرد شد قلبمان تاریک و سرد شد روزنه های امیدم به کوری می رفت اما قلبم اجازه نمی داد مدام میگفت نه امکان نداره ، سید نرفته حتما زنده است.سید نرفته تا نیمه های شب مدام اخبار را چک میکردم و منتظر خبری خوش بودم تا صبح ساعت ۷ تصویر هلیکوپتر منتشر شد امیدم به نقطه ای کوچک در دور دست ها تبدیل شد اما هنوز وجود داشت با تماااام وجودم روزنه ی کوچک را نگه داشته بودم و به او دل بسته بودم. تا ساعت ۸ صبح که تصویر سید و آیات نور پخش شد و روزنه کور شد و چشمانم سیاه، چشمانم سیاه و قلبم لرزید و فقط اشک بود که مانع دیدن آخرین تصویر های سید می شد و اشک بود و اشک و تنها آرامش کلام حضرت آقا بود که راه ادامه دارد بدون خدشه. فقط سید حرف آخرم چه کردی با دلمان؟ شما عیدی ات را گرفتی با قلبم خون‌مان چه کنیم؟ این را بدان سید جان داستان خدمت ها و کارهایت پای ثابت کلاس درسم است.هرگاه کلمه خدمت را تدریس کنم برایش مصداق بارز و عینی دارم. یک جوان دهه ۷۰ کسی که شهید رجایی را شنید اما شهید رئیسی را دید. آ. شاه سنایی / ۳۱ اردیبهشت، اصفهان 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
رستا
آمده ای شاه پناهش بده از دیروز حوالی ساعت ۴ عصر که زیر نویس تلویزیون اعلام کرد هلیکوپتر رئیس جمهور
📥 شما می‌توانید خاطرات خود را از لحظه شنیدن وقوع حادثه و نظراتتان درخصوص اقدامات شهیدِ جمهور(مانند موضع‌گیری‌های سیاسی در شرایط گوناگون و...) یا مواجه با ایشان از طریق ادمین با ما به اشتراک بگذارید. @f_sarajan خاطرات، با نام خودتان در کانال ثبت خواهد شد. 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
از گریه‌ی ماٰدرم خیر ندیدم. مادرم که گریه میکند، یعنی جایی، همین اطراف، دنیا دردی بزرگ زاییده که شوم است و نیاز به گریه‌ی زنانه دارد.شیونِ دسته جمعی با موهای پریشان روی شانه. دستهایی که صورت‌های ملتهب را میکَنَند و ندبه میکنند. اوّلین گریه‌اش خاطرم مانده؛ صبحِ جمعه بود. نکبت پهن بود در آسمان. آفتاب نبود. هق که زد، بندِ خوابم پاره شد. تا اتاق نشیمن دویدم، دستهایم را که خشک بود و ترسیده گرفتم به شانه‌های میانسالش :«چی شده؟!» حرف نزد. گریه کرد و بین بازوهایم تکان خورد. صفحه‌ی تلویزیون را نشان داد. تصاویرِ تکه تکه از خبری دور. تصویرِ دستی که انگشتر عقیق با همه درشتی‌اش نتوانسته بود ورم و کبودی و نصفه نیمه بودنش را بپوشاند، تصویرِ مردی که یک لحظه میخندید و لحظه‌ی بعد از جیپ زیتونی پایین می‌آمد تا خاکِ سوریه را در مشتش نگه دارد. تصویرِ مردی که براٰی ایران بود اما از بغداد برگردانده بودنش، اسمش قاسم بود با پیشوندِ شهید.
رستا
از گریه‌ی ماٰدرم خیر ندیدم. مادرم که گریه میکند، یعنی جایی، همین اطراف، دنیا دردی بزرگ زاییده که شوم
مادرم دوباره گریه کرد. اینبار جمعه نبود، اما باز صبح بود و نکبت. فهمیدم دنیا باز مصیبت زاییده. دیگر ندویدم. لای در اتاق را باز کردم. از شکافِ باریک به تنِ طوسیِ مادرم که پشتِ میز آشپزخانه وا رفته بود، نگاه کردم. آن روز هنوز چشمهایش ضعیف نشده بود، امّا این دفعه خوشی‌ها از پشتِ فِریمِ سیاهِ عینکش زمین میریختند. نپرسیدم:«چی شده؟!» انگشتهای لرزانش روی صفحه‌ی موبایل سُر میخورد. سایه‌ی منتظرم را که پشتِ در دید، نالید:« دیدی پیدا نشدن؟ دیدی چی شد؟ دیدی اشتباه به دلم نیوفتاده بود؟» در را با بُهت بستم تا شاید نبینم. دیر بود اما! زنهاٰ توی سرم، با موی آشفته بر شانه، گرداگرد نشستند تا شیون کنند… ۳۱ اردیبهشت ماٰه ۱۴۰۳ میم سادات هاشمی 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan
سال ۵۷، نزدیک نیمه شعبان، پیام رسید از امام که امسال مردم ما به خاطر شهادت فرزندانشان، عید ندارند. آن سال جشنهای نیمه‌شعبان برگزار نشد. اما سالهاست که سابقه نداشته روز ولادت امامی شهرمان سیاه‌پوش شود؛ امسال یکباره روز میلاد ولی‌نعمتمان همه‌ی پارچه‌های رنگی جمع و پارچه‌های سیاه نصب شد! عکس‌هایت بر شیشه‌های ماشین‌هایمان نصب می‌شود و بنرها بر سر در اداره‌ها و ارگان‌ها. یاد سه سال پیش افتادم. آن روزها هم عکس‌هایت را نصب می‌کردیم به شیشه‌های ماشین‌هایمان و بنر می‌زدیم؛ اما چقدر تفاوت دارند آن روزها با این روزها. آن را با شادی و سرودهای انقلابی می‌چسباندیم و این را با غمی که باورش را نداریم و نوای مرو ای دوست... خادم‌الرضا به امامت چه گفتی که شب تولدشان، شهادت را به شما هدیه داد؟ شاید قدر کارها و بیداری‌ها و خستگی‌هایت را ندانستیم و به این مصیبت مبتلا شدیم. شاید غم و غصه غزه، در دلهامان کمرنگ شده بود که به این غم گرفتار شدیم ✍ن.بشیرزاده اصفهان، ۳۱اردیبهشت ۱۴۰۳ 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan