#نیشگون_هفتگی
شاگرد: استاد چه کار کنم که خواب امام زمان (عج) رو ببینم ؟
استاد: شب یک غذای شور بخور ، آب نخور و بخواب.🧂😴
شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم.خواب میدیدم بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم در ساحل رودخانه ای مشغول آب خوردن هستم.🤔
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی...
تشنه امام زمان (عج) بشو تا خواب امام زمان (عج) ببینی😌💚💚💚
اللهم عجل لولیک الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
@madreseh_eeshgh
#دل_بده❤️
📌آنچه از همه فراتر می رود، انسانیت توست ..
🌀#پند_شهید
🌀#روز_شهید_نزدیک_است
🍃@madreseh_eeshgh
رَسْتـــــــ♡ـــا
" #شهادت یعنی: صاف بری تو بغل #خدا " ♥️🕊🌱 توجه🔷🔸🔷توجه #روز_شهید نزدیکه و به مناسبت این روز عزیز یه
👆👆👆👆👆
🖇دوستانتون رو به #مسابقه_تولیدمحتوا با موضوع شهدا دعوت کنین
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
پوستر امتیاز #ویژه🎁🎁🎁
💚 #مسابقه سه شنبه های مهدوی 💚
ارسالی از دوست عزیزمون مریم سادات روشنایی😍🤩
موضوع:شهادت❤️
#سه_شنبه_های_مهدوی
@madreseh_eeshgh
💞 #بدون_تو_هرگز💞
✍️نویسنده شهید طاها ایمانی
🌹قسمت چهل و نهم(قسمت اخر)
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …🤲🏻
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …😰
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …😥
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود …
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده 😃🥰🤲🏻… خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …😔
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …....
.
.
.
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر ..😭😔
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم😭 … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…😭😭😭😭
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …😢😔
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ...💞💖
گریه امان هر دومون رو برید …😭📞😭
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …🤲🏻
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن ...☺️😭😭
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..😊🌴
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه 😇… توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …🌹
@madreseh_eeshgh
📕📗📕📗📕📗
#به_طعم_کتاب📚
هر هفته
#دو_شنبه و #جمعه🗓
حوالی ساعت #هشت_شب🕖
دوستان عزیز رمان #بدون_تو_هرگز به پایان رسید.
ان شاءالله که خوشتون اومده باشه ... منتظر ما باشید با رمان های بعدی🥰💐💐
به خاطر بی نظمی هایی که به وجود اومد در رابطه با زمان گذاشتن رمان، واقعا معذرت میخوایم.
ممنون که صبوری کردید و تا حالا با ما همراه بودید.😊💖💖
با تشکر
@madreseh_eeshgh